《chaotic (Persian translation)》chapter 13
Advertisement
اما، البته که هری داشت راه میرفت: و منم دنبالش حرکت کردم، و خودم رو توی مسیر همیشگی هری انداختم که همیشه خبر داره و میدونه که قدم بعدیش چیه وقتی که من هیچ ایده ای ندارم.
هری متوجه نشد که من یکم هنگ کردم و قدم های کوتاه و اهسته برمیدارم، هری سرشو سمت من برگردوند و برای چند لحظه حرکت نکرد و متوقف شد. حالتش عوض شد وقتی دستمو گرفت
"ميدوني، من واقعا ميخواستم كه ژاکتمو بدم بهت "
هری گفت
"ولی این یکی از اشغال ترین و مزخرفترین ژاکتایی هستش که تاحالا پوشیدم، و تنها چیزی که زیرش تنم هست، یه تیشرته. و الان واقعا سرده! "
" اوکیه "
من خندیدم
پس وقتی بهش نزدیک شدم اون دستشو دور من انداخت، به جاش.
ولی انگار بیشتر از روی عادت بود، ما شروع کردیم به راه رفتن دوباره ولی هری چشماشو از روی من بر نمیداشت، میتونستم بگم بدون اینکه حتی بهش نگاه کنم.
اون واسه یه مدت طولانی اصلا حرف نزد، ولی. تنها چیزی که شنیدم و شنیده میشد صدای قدم هامون توی پیاده روی کمدن بود.(محله داخل لندن)
"درباره چی فکر میکنی؟ "
اون با لحنی جدی پرسید و سکوت نسبتا طولانی بینمون رو شکست.
"هیچی، واقعا. "
اون سرشو برای تایید تکون داد و لبشو گاز گرفت و به سمت دیگه ای نگاه کرد، ولی انگار راضی نشده بود،
"برای چی میپرسی؟ "
"نمیدونم. "
هری جواب داد
"تو یجوری بنظر میرسی که انگار یه چیزی داره ازیتت میکنه، "
من یه نفس از روی تسلیم شدن کشیدم و طوری که این مدت داشتم احساس میکردم رو گفتم.
"خب......من داشتم سعی میکردم که بفهمم که کجا داریم میریم. نمیخواستم مثله احمق ها بنظر برسم، اما واقعا هیچ ایده ای ندارم. "
هری خندید، و منو نزدیک تر از قبل کرد به خودش و بغلم کرد
Advertisement
"میریم متل، بیبی "
"همین فکرو میکردم. "
من برای دفاع از خودم گفتم
"فکر کنم حواست نبود. "
من فقط سرم رو تکون دادن برای تایید. میدونم منظورش با اون حرفی که زد چی بود، و نمیدونستم دیگه چی باید بگم و چه جوابی بهش بدم، پس ندادم و باز ساکت شدیم،ولی ما تو این شرایط سختی که اخیرا توش بودیم خیلی رشد کردیم و بهم نزدیکتر شدیم، این از اون نوع نزدیکی ها بود که سکوت بینمون هیج وقت عجیب و اکوارد نبوده ولی به اندازه کلمه ها خوب بوده، طوری که من همیشه حس راحتی و امنیت خالص رو پیش هری داشتم.طوری بود که انگار ما ۵ سال با هم بودیم به جای ۵ ماه.
ما همینطوری ماسه یه مدت مشخصی حرکت کردیم و راه رفتیم، به شکلی که اون مغازه ای که ازش حرکت کرده بودیم کاملا ناپدید و گم شده بود و وارد قسمتی از شهر شده بودیم که اشنا تر از اونجا بود،
"نگرانی؟ "
من از هری پرسیدم
"درباره اینکه یکی مارو بشناسه و متوجه حضورمون بشه؟ "
یه لبخند مرموز روی لبای گیلاسیش ظاهر شد و اروم لباشو روی اون لبا میکشید، اون دوباره داشت طوری به همه ادما و شهر نکاه میکرد که انگار صاحب اونجاست،
"نه اگه فکر میکنن که ما مردیم. "
و بعدش دوباره من فکرم رفت پیش تیتر اون مجله. مردم هر چیزیو باور میکنن تا ذهنشونو از این فکر پاک کنن که دو تا ادم روانی دارن اطراف محلشون میچرخن، اونا صد در صد همون اولش باور میکنن.
من شروع کردن به خندیدن، و از اون خنده ها بود که یه فکر خنده داری میکنی و نمیتونی خودتو نگه داریو یهو میخندی،
"او هو هو "
از اون خنده ها که انگار یه جوکی گفته که نباید میخندیدی ولی خندیدی!
"اونا فکر میکنن ما مردیم، نه؟ برای اونا ما مردیم. "
Advertisement
"ما هنوزم باید حواسمون باشه "
هری گفت اما اون هم همون خنده مسخره ای که من داشتم رو داشت،
"پلیس ها دارن دنبال ما میگردن و اونا همینطور دنبالمون میگردن تا بتونن ثابت کنن که ما مردیم، "
حق با اون بود و ما جفتمون این رو میدونستیم، ولی ما هر دومون هم باز یجورایی این حس رو داشتیم که انگار یه بار سنگینی از روی شونه هامون برداشته شده بود، هنوز کلی چیز وجود داشت که ما باید ازشون میترسیدیم، ولی اون احساس وحشتی که داشتم الان کلا رفته بود،
حتی اکر شده برای یه مدت خیلی کوتاه،
"پس، ویلیام. "
من گفتم، هیچ کس اون دور و بر نبود، ذهن من این اسم رو فقط برای شوخی و خنده گفت،
"گفتی اون متل چقدر دور بود؟ "
"فقط دو مایل دیگه پایین این مسیره، مری "
اون یه لبخند مسخره ای تحویل من داد، از اون موقعی که اون نفسای سنگینش روی پوستم مینداخت و کلمه هاشو اروم توی گوشم زمزمه میکرد یه مدتی گذشته و من دوباره به اون لحظه فکر کردم، و برای یه لحظه من عجله داشتم که زودتر به اون ساختمون برسیم،
"پس، "
هری گفت
"رنگه....موردعلاقه؟ "
یکم پردازشش برای من طول کشید، ولی بعدش یادم اومد، هری برگشت به همون بازی خودمون، و من دماغمو مچاله کردم برای جواب به سوالش
"بوی موردعلاقه؟ "
من دوباره همون کار رو تکرار کردم، تنها کاری که هری کرد تکون دادن سرش بود، لباش هنوز همون لبخند رو داشتن،
"باشه... "
من شروع کردم، سعی کردم فکر کنم. چه بویی رو دوست داره هری؟ توی ویکندل چیز خاصی نبود که بخوام طبق اون بگم، اونجا معمولا گرد و خاک و بدن های عرق کرده گیرت میاد، و غذا های بیخود، و یهو یکی از اون خاطره های شیرینمون یادم اومد،
"اووو،دااا! "
من گفتم و بیشتر منظورم با خودم بود،
"شکلات "
لبخندش بزرگتر شد و گونه هاش با اون چال های جذابش پوشیده شد،
"ممممم "
اون با خوشحالی گفت
" و من؟ "
من پرسیدم، اول باید برای خودم یکیو انتخاب میکردم چون خودمم نمیدونم، همینطور که راه میرفتیم اون لب پایینشو بین دوتا انگشتش گرفته بود و داشت فکر میکرد، و یهو با شک شروع کرد به جواب دادن،
"یه چیزی مثل تابستون یا یه کوفتی مثل همون "
اون گفت و تسلیم شد،
"سیب زمینی سرخ کرده "
"چی!؟ "
اون با تعجب پرسید
" من عاشق بوی سیب زمینی سرخ شده خونگی هستم. "
من به هری گفتم رو شروع کردم به خندیدن با خودم،
"مامان بزرگم همیشه درست میکرد، "
اون سرشو تکون داد و از جوابی که داده بودم راضی به نظر میرسید،
"خب، نوبت توعه "
من دنبال یه سوالی گشتم که ارزش پرسیدن رو داشته باشه، عدد و رنگ مورد علاقش اونقدر برام جالب نبود،من میخواستم چیزای عمیق تری رو بدونم، پس با یه چیز پیچیده تر شروع کردم، "درس مورداعلاقه توی مدرسه؟ "
"اه "
اون گفت و بنظر میرسید که از سوالی که کردم خوشش اومده باشه،
"برای تو......انگلیسی "
اون درحالی که سرشو برای تاکید تکون میداد لبخند زد،
" و برای تو هنر بود. "
"ارههه "
من خندیدم و یاده نقاشی هام افتادم کخ توی ویکندل میکشیدم،
ما این بازی رو ادامه دادیم برای مدتی که داشتیم راه میرفتیم،
.
.
.
don't forget to voteeeee
thank u allll
Advertisement
- In Serial164 Chapters
DeLuca's Home for Mentally Disturbed Boys (BxB Fantasy Polyamory)
*Unedited*-"If you have a son who believes he's a unicorn, a dragon, a werewolf, or even a faerie, and you don't know what to do with him...Then you need to send him to DeLuca's Home for Mentally Disturbed Boys. Call the number below if you wish to draw an application form. If you are accepted, your son will be safely in this home within twenty-four hours. - Alexandre DeLucaHeadmaster of the Home (No girls allowed.)" ----When I saw that flyer on my mom's countertop, I realized that she was serious. And I realized I had no way to tell her that I really did have a pair of ears on top of my head, and I really did have a fluffy tail. My mom had never believed me. Never, not even when I was a little kid. It was like only I could see them. I loved my add-ons, even if no one else believed me. Now, fifteen years after my discovery of them at age three, and my inability to be smart enough to get into college or my lack of social acceptance to allow me to have a job, my mom couldn't take it anymore despite the fact that I cook the meals and clean the house for her. She promised to throw me out, so I guess technically she has already done so by tossing my things at me, giving me an address to my new home and just enough money for a cab to take me there, and then slamming the door in my face. At least I won't be living on the streets.-____-Includes major triggers:RapeSexual assaultChild abuseAbuse (in general)Mentions of suicide attemptsFamily love (aka consensual incest)(Most of the darker stuff is because of the characters' pasts. Please pay attention when reading, otherwise you might miss some important keys in the story). ALSO, THIS IS NOT AN INSTITUTION/BOARDING SCHOOL NOVEL! Please don't label it as such. It does not fit in that category. _____The cover has been drawn by me, WingedKelpie. Please don't take it. That's just not cool. 3:
7.06 13580 - In Serial100 Chapters
Contract Marriage || J. Jk [Completed]✔ [Editing]
HR #40 in bts fanficHR #313 in fanfic(If you are thinking that this is just another cliché story with a helpless female and a 'come to me' male lead then yes you are right or maybe you are not!)〖 Warning: This book is not edited. I wrote back then in 2017 when I was new to wp. No hate comments. 〗❝One day someone will walk into your life and make you see why it never worked out with anyone else.❞__ _ __ _ __Her life changes when she is married to the hottest guy of the century, their marriage is nothing but a written contract. They decide to fulfil their wills in the name of 'contract marriage' but then fate has something else to say... and when fate interferes... everything connects or even worse.. breaks...Story of a written contract and unwritten love... Story of a glass girl with no class and a badass playboy..〖 Point 5: 'Husband and wife to the world but nothing to each other under the roof' 〗_________________❝You don't choose LOVE... LOVE chooses you...!!!❞You will love this if you love philosophies, angst and quotes.100k on 25 May 2018🎉1M on 08 Nov 2019Drafted- 15 AUG 2017Published- 18 AUG 2017Ended- 26 April 2018Highest Ranking so far:13 DEC 2017Ranked #313 in Fanfiction.Ranked #40 in btsfanfic
8 330 - In Serial52 Chapters
Chasing love / MxM (completed)
Mxm / MAFIA / supernatural/ enemies-to lovers / kidnapping-hunting/ polyamory side couple /mpreg side character/ diversity characters/ no virgins / smut / age-difference / pictures / and more ...Baylor is on a run from the hunters. He's a young werewolf and fairy hybrid, living in a world where his kind is treated badly. He has excellent senses when it comes to hiding and dissapearing, but after days on the hot Sun and minimal food, he gets caught by a group of unknown men. Will his life be at danger at the Vampire mafia house? Especially when vampires HATE wolves !!!
8 108 - In Serial24 Chapters
quarantine || yandere x reader ||
🅨🅐🅝🅓🅔🅡🅔 🅧 🅡🅔🅐🅓🅔🅡A deadly disease spread throughout the world, almost wiping out the whole population. The solution? The government killed people who had it, only leaving a few hundred left to study on. That was over three years ago. You were one of the people that was left alive. Quarantined, studied on, and experimented. Day by day, curiosity grew, leaving you wondering what is outside your quarantine bubble. Disconnected. That's how you felt. Then, someone accidentally stumbled into your life. Aᴅᴅɪᴄᴛɪᴏɴ﹐ ғɪxᴀᴛɪᴏɴ﹐ ɪɴғᴀᴛᴜᴀᴛɪᴏɴ
8 171 - In Serial45 Chapters
Death of Me
''I'm the leader of this gang,'' he informed me.''Is that supposed to intimidate me or something?'' I asked with raised eyebrows.''It should.''____________________________Juliette Gracen has gone through a fair amount in her life, but she's always made the most of it. It may not be picture perfect, but it's steady. Comfortable. But one night, one thing she shouldn't have seen, is about to change everything. Vincent Monroe - he's as bad as they come. His reputation as the most notorious gang leader in all of Valarian City proceeds him. After how he ascended to power, no one would dare cross him. No one would dare challenge him. Until he meets a whirlwind of a woman with next to no brain-to-mouth filter who is about to tilt the axis of his world. So, what happens when these two headstrong people meet? You'll have to crack this one open in order to find out.____________________________Highest Rankings:#1 in #gangs#1 in #bartender #1 in #gangleader#1 in #deathofme#1 in #perfect #1 in #tensions#2 in #lovestory#2 in #pg13#3 in #mafia#6 in #drama#7 in #newadult#19 in #romance
8 162 - In Serial34 Chapters
FM 88.2 《KookV》✔
"Is it Kim Taehyung?" "Fuck ....dude! It's fucking 3 am in the morning if you wanna complain -" " I'm a big fan of yours and your show,Rj V " "wait ........dude! did I really get myself a fan!? where Taehyung is a rj of a radio station named FM 88.2 but his show is on the way of being cancelled due to the low rating. Taehyung thought his career as a rj gonna end soon but things change when he gains a mysterious fan. Aired:24th October ,2019Finished:6th January, 2020
8 78

