《chaotic (Persian translation)》chapter 11
Advertisement
ادامه خبر: البته تایید نشده بود . منبع ها میگن که ۳ بیمار از تیمارستان ویکندل برای دیوانگی جنایت کارانه در روز سه شنبه ۴ دسامبر فرار کردند. در میان این فراری ها هری استایلز معروف هم که برای کندن پوست سه زن زنده معروف هست وجود دارد. ولی مسئولان ویکندل گفتن که نگران نباشید . با توجه به مکان جغرافیایی تیمارستان ، این به نظر غیرممکن میاد برای بیماران که بتونن خیلی دور بشن مگر اینکه از در جلو فرار کرده باشند که آن هم توسط نگهبانان حفاظت میشه و این هم غیر ممکنه. رییس تیمارستان در ادامه گفت: " اگر ما تا الان اون هارو پیدا نکردیم، اونا مردن."
در گوشه سمت راست هیچ عکسی از ما نبود، خداروشکر، فقط عکس نمای تیمارستان بود. و این تمام چیزی بود که من تونستم بخونم قبل از اینکه صدای اون دختر رو بشنوم .
"میخواین اون رو هم بخرین؟" صندوقدار پرسید.
هم ذهن من و هم ذهن هری بی درنگ به اون دختر نگاه کردن. اون جوون تر بود،شاید ۱۷ساله و چشماش روی هری بود. ولی من نه برام مهم بود و نه توجه میکردم. من تمام توجه به پنجره پشت اون دختر بود. بدنم یخ زد. اون دو تا داشتن صحبت میکردن ولی من گوش نمیدادم.
چون چشم های دقیق شده بودن تا بیرون رو درک کنن. قلبم ریخت. اون خودش بود. پشت درخت های تاریک و کلفت . اون دور وایساده بود ولی مهم نبود من چه قدر به خودم بگم اون نیست، اون قطعا خودش بود. چشماش به من نگاه کرد.
سعی کردم تکون بخورم تا به هری بگم تا جیغ بزنم. ولی نمیتونستم صدایی از خودم در بیارم. این همون ترس بسیار سرد و بسیار ترسناک از گذشته بود. تو جام یخ زده بودم. صداهایی دورم شنیده میشد، ادما از کنارم رد میشدن ولی من متوجه هیچ کدومشون نبودم.
تا اینکه هری شونه های من رو لمس کرد"مری!" مصرانه صدام زد انگار که مدت طولانییه که داره صدام میزنه. من برای هوا تلاش میکردم ولی ولی اضطراب و ترسم این اجازه رو بهم نمیداد.
Advertisement
"مشکل چیه؟"هری دوباره پرسید و صورتش رو به روی صورت من بود.
ولی قبل از اینکه بتونم جوابشو بدم اون ناپدید شد. انگار از سحر آزاد شده بودم. ناگهان میتونستم تکون بخورم . ترس و اضطراب داشتم. من نتونسته بودم تو اون ثانیه های پایان ناپذیر نفس بکشم. وقتی من برای هوا تلاش میکردن شش هام اجازه نمیدادن. احساس میکردم همه اکسیژن داره از بدنم خارج میشه . کاملا داشتم برای نفس کشیدن میجنگیدم. بدنم میلرزید و اشک تو چشمام جمع شده بود. من همینطور صداشو میشنیدم که اسمم رو صدا میزد. من همش جفت پاهای چسبیدش رو میدیدم. همش احساس میکردم دستاش چند اینچ با من فاصله دارن(نویستده:صحنه ای از فصل پیش که اون دیوونه عجیب دنبال هری و رز افتاد و وقتی داشتن از دیوانه خانه میرفتن بیرون در آخرین لحظات اون دیوانه عجیب دستشو دراز میکنه تا رز رو بگیره که قبلش هری رز رو کشید.).
"ه-هری" صدای لرزان من اسمش رو با نفس های ترسیده گفت. در اون لحظه محافظت از اسم هامون تو ذهنم نبود. "من -من فقط ..."
"میشه لطفا اینها رو نگه دارید . من معذرت میخوام ، ما الان برمیگردیم." هری سریع به صندوقدار گیج گفت.
"شششش.بیا اینجا. بیا اینجا." دو باره به من گفت.اینبار تسکین دهنده . شونه هام رو گرفت و من رو به پشت مغازه برد. ولی من ندیدم ما ردیف های فروشگاه رو رد کنیم. من متوجه نبودم که مردم دارن به گیجی و ترس و بدن لرزان من نگاه میکنن.
من فقط بخیه های پاش رو دیدم. صدای من کلمه هایی رو میگفت که سعی داشتن جمله بشن. ولی هری اجازه نداد."ششش.یه دقیقه رز."
چیز بعدی که من فهمیدم این بود که هری درب جایی مثل انبار رو هل داده بود. اشک روی گونه هام میریخت و من مطمئن بودم که هری صدای قلب من رو میشنوه. سینه ام هنوز ناصاف و سنگین بود و هق هق گریه میکردم. " خودش بود." سعی کردم بگم. "من-من دیدمش. اونجا بود. اون بود." سریع حرف میزدم و چشم هام توی اتاق دنبالش بود.
Advertisement
"رز!" هری درخواست کرد، صورتمو تو دستاش گرفت . یه قدم به عقب رفتم و به دیوار تکیه دادم."به من نگاه کن "
اون موقه من درک کردم و کاری که گفت رو کردم.دست راستم رو گرفت و روی سینش گذاشت ."نفس بکش عزیزم، با من نفس بکش " نفس عمیقی و ارومی کشید . سینش رو احساس کردم که زیر دست من بالا و پایین می رفت.
پیشونیش رو به پیشونی من چسبوند تا کمک کنه تمرکز کنم.ریتم اروم سینش رو احساس میکردم که بالا و پایین میرود. "اشکال نداره رز." آروم بهم گفت. اجازه دادم چشم هام با صدای محکم و آرامش دهندش بسته بشه. " من در امانیم"
میلرزیدم اما نفس های لرزونم داشت به حالت عادی برمی گشت. هری جای خاطرات ترسناک رو گرفت. هری دستمو ول کرد تا دستش رو دور کمرم حلقه کنم. اجازه داد تا سرم رو رو سینه امنش بزارم تا اون تصویر رو فراموش کنم حتی اگر برای یک لحظه.
یکی از دست های هری دور کمرم بود و با دست دیگش موهام رو نوازش میکرد. حرکاتش بسیار تسکین دهنده بود و من رو ارام کرد. ما همونطور برای مدتی موندیم .
"الان خوبی؟" هری پرسید. نفسم لرزون و سخت بود و اشکام روی گونه هام میریختن ولی گفتم "اره"
هری یک بوسه مهربان و لطیف رو پیشونی من گذاشت . "حالا"هری شروع کرد ولی طوری که میدونستم ناگزیر بود که ادامه بده." میخوای بهم بگی چی دیدی؟"
بخاطر سوال لرزیدم و سعی کردم تصویرش رو فراموش کنم و فقط رو کلماتی که میخوام بگم تمرکز کنم."من دیدمش هری . من اونو تو جنگل دیدم. "
هری از حرکت ایستاده ولی نمیتونستم متوجه احساساتش بشم."کی؟" وقتی سرم رو از روی بدن گرمش برداشتم و به چشماش نگاه کردم گفتم " اون دختر با پاهای برعکس . اون دنبالمون بود."
+++++++++++++++++++++++++++++××××××××××××××××××××××××××××××××
🥳💕🙏🏼
Advertisement
- In Serial524 Chapters
Madam Is A Sensational Figure In The City
As the leader of bandits, Yan Jinyi has been a bully for twenty years, and she ended up causing her own death.
8 1572 - In Serial1203 Chapters
The Days Of Being In A Fake Marriage With The CEO
No one is optimistic about the marriage between the most respectable man in Yun Cheng and the most disfavored daughter of the Mu family.
8 1376 - In Serial32 Chapters
My Mate Is A Vampire King ✓
Valentina used to be the Alpha's daughter but her father died in combat with his Beta and now he's the Alpha. Her mother and herself are now the lowest rank of the Blackclaw Pack. The Alpha treats them like dirt and the rest of the Pack follows right behind him. One night the Pack is attacked by Vampires and mostly everyone is captured while the rest is slaughtered. The ones captured will be sold as Blood Slaves to the Vampires. Valentina is one of those. She's takes to the market where she's going to be sold to the highest bidder. Yet she would never have guessed that the highest bidder would her mate. A blood sucking Vampire King.#1 in servant 18 of April 2020
8 339 - In Serial26 Chapters
The Prince of Hell
Asmodeus is the king of Edom. Magnus rules as prince at his side. He is an alpha and the most powerful warlock in the world. Alec is the first omega to be born in over 5 centuries. He's his family's & the clave's most precious treasure. What happens when the time comes for him to choose a mate. Malec Mpreg.'As Magnus opened his eyes again, his glamour fell.If Alec was breathing before, he definately wasn't breathing now. He couldn't explain it, but as he looked into those cat like eyes, darkened and burning with desire, he felt his whole body grew weak.'This story will have smut and is suitable for mature readers only.I do not own the rights to the characters they belong to Cassandra Clare. But the story is all mine baby.
8 102 - In Serial33 Chapters
The Baby
GRAYSON ASTOR. New York City's most eligible bachelor was given an ultimatum-get married and earn the CEO position of his family company or remain single and lose an empire. An already difficult decision is made worse when a woman knocks on his door and claims she's having his baby.KALANI DEPRADINE. She lives the simple life of any average person in the city-perfect friends, perfect job, perfect family. But her life is flipped upside down when she discovers she's pregnant after a one-night stand and he drags her into his much more complicated life than he originally led on. •Interracial@itsmariammusa
8 188 - In Serial98 Chapters
[BL]The Little Merman
Author : Du LaiStatus: CompleteStatus in COO: 92 Chapters+6 ExtrasJiang Yu was a small mermaid who couldn't sing. He had always felt inferior because of this. Not until he came to shore to find the father of his baby did he discovered that his talent turned out to be acting. Since then, he had trampled on the scum man, going on the acting road all the way, and progressing triumphantly.Qin Shen: ??? You ran away after sleeping with me, and you still call me a scum man?The not yet met Jiang Yu: Oh, it's a small star who wants to hug my thighs.The after contact Jiang Yu: Really fragrant.Qin Shen found that things around him often disappeared, at first it was handkerchiefs, then ties, and then his shirt. And every time he lost something, there will be more pearls around him. One day, he caught all the things he had lost in that room, and he saw a little thief in his pajamas.The little thief Jiang Yu is not happy, pointing at the jar of pearls, I am not a thief, I have money for you.••••✷ PLS DON'T REPORT.✷OFFLINE PURPOSE ONLY ,NOT MINE.if u have any problem with novel u can PM me .DON'T LIKE, DON'T READ.✷IMAGE cover is NOT MINE.✷ Beaware of GRAMMATICAL MISTAKES.
8 80

