《chaotic (Persian translation)》chapter 10
Advertisement
Rose's pov:
چشم های هری پر اعتماد به نفس بود.قبل از اینکه هری متوجه چیزی بشه گونش رو بوسیدم
؛هری نسبتا نمیدونست من ترسیدم . این من بودم که این پیشنهاد رو دادم و گفتم چیز مهمی نیست و اتفاق بدی نخواهد افتاد. هری پوزخندی شیطانی زد.
همون موقه به مقصد رسیدیم.هری سریعا در رو باز کرد و همه فروشگاه برای ما نمایان شد.
اونجا جای ما نبود.این اولین چیزی بود که بهش فکر کردم وقتی قفسه های خوراکی برای خانواده هایی که در خونه ها زندگی میکردن و دور یه میز غذا میخوردن را دیدم. اینجا جایی برای ما نبود. ولی من سعی کردم به نظر بیاد که هست . طوری به نظر بیاد که انگار این کاریه که منو هری هر روز انجام میدیم . ولی خب عجیب که ما دو تا دست تو دست تو فروشگاه بودیم . و من داشتم فکر میکردم که آیا ما یه روز دوباره میتونیم این کارو انجام بدیم؟ برای پرکردن قفسه های اشپزخونمون خوراکی بخریم بدون اینکه ترسی از اف بی آی یا پلیس ها داشته باشیم.
........من در حیرت بودم که وقتی اون زمان بیاد
و من فکر کردم و با خودم گفتم حتی اکر اون موقع، اون زمان میرسید، هری هنوز اون کشش الکتریکیشو داشت و حفظ میکرد. من فکر میکردم فقط توی ویکندل بود که وقتی با بقیه مریض ها گفت و گو میکردم متفاوت و خاص بنظر میرسید انکار که از یه گونه و موجودات دیگه ای بود، ولی الان فهمدیم که این فقط مربوط به تیمارستان نبود و مربوط به همه جاست.
حتی الان توی یه فروشگاه مواد غذایی کوچیک توی یه شهره غریب، هری یه جاذبه خاصی توی اون فضا اینجاد کرده. انگار که همه چیز و همه کی مطیع اون هستن. مثل یه پادشاه در قلعه اش.
اون مکان زیر دستش بود، و همه ی اینا توی یه مدل از خودراضی بودن نبود بلکه این یه چیزی درباره هری بود که بیشتر از این نمیشه توصیفش کرد و راجبش صحبت کرد.
Advertisement
اون همه نگاه هارو به خودش جذب میکرد و همه یه قدم میرفتن عقب و دور میشدن وقتی اون به جلو حرکت میکرد، هر جایی که اون میرفت حضور چشمگیرش حس میشد، این حسی که صورت و چهره اون تنها صورتی هستش که همیشه در ذهن میمونه و فراموش نمیشه.
اون داشت توجه همه ادمارو جذب میکرد حتی بدون قصد!!
اون تنها ادمیه که من در طول عمرم دیدم که همچین تاثیری روی ادما میزاره.
"پیداشون کردم،"
اون مرد با چهره ناشناسش گفت و منو از همه ی اون تفکراتم درباره ی هری اورد بیرون.
من باید کاملا توی اون تصورات گم شده باشم که متوجه نشده باشم که توی صف حرکت کردیم و الان جلوی پیشخوان هستیم و الان سمته راست که یه قفسه هستش، هستیم. اون قفسه پر از بطری های اب معدنی بود،
هری اطرافشو نگاه کرد انگار که داشت دنبال کسی میگشت، ولی فقط منو اون توی این قسمت از فروشگاه بودیم،
بعد از اینکه با چشماش همه جا رو بررسی کرد و مطمئن شد که تنها هستیم و همه چی امن هست، چشماش به چشمای من خورد و یکی از ابرو هاشو بالا انداخت.
من یکم گیج شده بودم تا اینکه اون کوله پشتیشو دراورد و زیپشو باز کرد و شروع کرد با سرعت بطری های اب رو داخل کوله گذاشتن، تا جایی که میتونست بطری جا کرد توی کیف که پر شده بود.
ولی بعد برای یه مدت نسبتا کوتاهی صبر کرد، با نگاه منظور داری به من نگاه کرد.
"اوه"
من گفتم، اهسته به سمت پشت قفسه ها رفتم و منم به انجام همون کار ادامه دادم، مردم دنبال چیز هایی که میخواستن بخرن توی قفسه های دیگه بودن و حواسشون به ما نبود، و همچنین به قسمتی از فروشگاه که ما توش بودیم.
در اون زمان ما داشتیم تا میتونستیم بطری اب داخل کوله پشتیمون جا میکردیم.
Advertisement
وقتی پر شد و دیگه هیچ جایی داخل کوله نبود زیپشو بستیم و برشون داشتیم و الان کوله ها خیلی سنگین تر شده بودن. من کوله خودمو روی شونه هام انداختم و بلند شدم و ایستادم، که ظاهرا ایده خوبی نبود، تقریبا داشتم میوفتادم زمین، و وزن اضافه شده به کوله پشتی باعث شد تا من تعادلمو از دست بدم و يه سمت تلو تلو خوردم و يه قفسرو سريع گرفتم تا نیوفتم و در نتیجه یه چیز پلاستیکی از قفسه افتاد.
"تو اونجا خوبی؟"
هری با خنده پرسید.
"ارهه"
من جواب دادم. موهامو عقب دادم و به طور پیوسته این بار به سوی قفسه عذا ها حرکت کردم.
هری پشت من به خندیدن ادامه داد و دستاشو تو دست من قفل کرد . ما به سمت جعبه ها و قوطی ها و کنسرو های غذا رفتیم.
"خب، بیا ایندفه باهوش باشیم. نه چیپس و نه نوشابه،باشه؟" هری با یه لبخند سرزنش آور بهم نگاه کرد و گفت.
"هی!" من اعتراض کردم."تو خودت شکلات و کوکا کولا برداشتی پس حق نداری حرف بزنی."
دستاشو به نشانه تسلیم بالا برد ."میدونم.میدونم . ولی بازم...." صداش کمشدن و یه جعبه از فیبر برداشت. "من فکر میکنم ما برای این پول میدیم. من مطمئن نیستم تو کیفامون جا بشن."
همینطور که هری داشت اون فیبر ها رو با کرَکِرس برمیداشت من دنبال غذا های دیگه رفتم. من همینطور خوراکی برمیداشتم اما حواسم به غذا های سرد و آیتم هایی که احتمالا پیشنهاد خوبی نبودن بود.
"موز خوبه برداریم؟" من پرسیدم و سمت هری برگشتم.
" اره چند تا بردار." هری گفت. "فقط باید حواسمون باشه لِه نشن."
در آخر ما تقریبا ۱۲ تا بطری اب ، کِرَکِرس ، بادام زمینی،موز و فیبر برداشتیم. اونا برای اینکه ما رو برای چند روز سیر نگه دارن کافی بود. خریدامونو برداشتیم و رفتیم تا حسابشون کنیم. استرس کاملا منو ترک کرده بود و دیگه فکر زیادی درباره تیمارستان تو ذهنم نمی چرخید. من سعی میکردم فقط به یاد داشته باشم که من و هری باید تو جنگل میدوییدیم و از حرکت واینمی ایستادیم ولی به این فکر نمیکردم که چه طوری و چرا این کارو میکردیم تا اینکه انجامش دادم.
هری دستم رو فشار داد تا بهم بگه نگاه کنم ولی من داشتم میکردم. وقتی داشتیم حساب میکردیم اونجا کلی روزنامه بود و ما رو صفحه اول بودیم.
Advertisement
Enzo
"Why aren't you afraid of me?" He asks again and I stop for a second just looking at him, I dont even know the answer of his question because in my eyes he was a broken boy searching for something "I don't know" I mumble as he still looks at me his green eyes shining "Why are you being kind to me?" I ask now his turn to go quiet and stare at me, but his stare send shivers down my spine, his eyes were looking at mine as if he was looking directly at my soul "I don't know" He mumbled copying what I answerd him before~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~Two kids that dont beleve in love Two kids searching for the same thingTwo kids that fall for each other Two kids madly in love Two kids that wanted their forever ________Willa Grace moves in a new town not knowing her end and new beginning would start there, she didn't beleve in love, she thought that if love existed she wouldn't be as broken as she was, she believed in fate, in fate because fate chose her to have broken lungs and still be aliveEnzo Di Genova was a handsome boy, everyone in that town knew him, he was the son of one of the most known Italian mafia, after his parents passed away his uncle moved him here making him the king of everyone thereWilla did not fear Enzo and Enzo found something that he had been searching for WillaTW: self harm, mental mention, body problems English is not my first language so im sorry if you spot some mistakes
8 164Paper Bride ✔️ (Book 4 - DP Series - COMPLETE)
{Complete}{Book 4 in Dismantled Pride Series}---It's been four years since they sealed the deal, and yet he still makes her heart flutter with the undeniable ache of desire. She loves him. More than she's loved anyone else before.It's just too bad he no longer feels the same way.Now it's up to Mercy to save her marriage, and she will do everything in her power to bring the passion back into their lives. But, while struggling to hold the broken fragments of her marriage together, tragedy strikes. With no other options, she's forced to abandon her hopes of rekindling that dying flame. But sometimes it takes letting go to realize that you weren't holding brokenness together at all... you were holding restoration back.---Book 4 of The Dismantled Pride Series (though it can be read as a standalone... sorta.)Book 1: Porcelain SkinBook 2 : (coming soon)Book 3: Liquid FeelsNote: This story has not been edited, so enter at your own risk. :)
8 128Twist of Fate
Lisa: W-what a-re you...what are y-you doing?She stutters as he pulls her even closer to him. Balancing herself, she puts her hands on his shoulders while looking up at him as he smirks seeing how flustered she looks but he doesn't miss the fear in those grey eyes that leave him speechless everytime he looks at them.Snakes: I'll come back for you.Lisa can't even respond as he kisses her, she kisses him back but pulls away almost immediately, she pushes him away. She can't believe she just kissed another man who isn't James in their home. She doesn't even know him. He smirks and grazes his finger on his lips while looking at her.Snakes: Next time I kiss you, you won't be pulling back.
8 198Festival Lights
Matthew first saw her dancing in the crowd, the crown in her hair reflecting the festival lights. She twinkled.Nalini first noticed him when she heard the gravitas in his voice. She looked up at the stage and saw the festival lights flashing around him. He twinkled. What happens when a budding musician and an ambitious fashion blogger lock eyes at a music festival? Dive into the festival lights and fights as Matthew and Nalini navigate their feelings.Cover Image Photo: Matthew Reyes. Unsplash. IG: @visionaryimaging
8 221❣️ PRIDE AND PREJUDICE ❣️(Completed)
© @kabeerhumera ..Don't try to C*py my workAs I already took c*pyright ©️ protectionThis is my pure imaginationEverything is fictional...He is going to hate her ..Hurt her...taunt.her...He thinks she is uneducated..Suddenly table turns...He started to love her like mad And search her every were...But but but...She is going to hate him..Hurt him...taunt him..Whatever he gives She is going to give him back...But they both have love for eachother....Published on : 10/7/2021Completed on : 17/11/2021All rights reserved.....Mat*re conte*t a head.....
8 219IBTOSOOG
Title: I became the only savior of obsessive gangstersAuthor: 수비Summary She was born as the older sister of Joo-soo in the 19-gold, devastated BL novel. A world where all Omegas are dead. Alphas who have returned without Omega. My younger brother is rolled over by alpine obsessive geeks because he smells like omega, and the extras are annoying and kill me. In order to live, I decided to become a priest of the Holy Kingdom, far away from the obsessive maniacs, but Schwarz, one of the obsessive maniacs who killed me in the original, appeared! "Your lips are small. It's cute to wiggle." Besides, even Alpine prosperity Cassius, which was not in the original, is showing interest in me. "You, were you an Omega?" She walked the path of a priest and became the only surviving Omega! Will she be able to survive among the dangerous obsession maniacs?
8 229