《chaotic (Persian translation)》chapter9
Advertisement
برای دومین بار تو این ۲۴ ساعت حالت تهوع داشتم و بدنم عصبی شده. ترس انگار داشت منو از درون میخورد . دلم به هم میپیچید و نفس هام سخت شده بود. ما دو بار با رفتن به شهر روبه رو شدیم ولی من الان بیشتر از قبل میترسم. شاید بخاطر اینکه میدونم چند روز گذشته و خبر به جاهای دورتری رسیده. شاید میدونم که ما نمیتونیم اونقد خوش شانس باشیم دوباره مثل دفعه قبل.
یا شاید فقط دارم بزرگش میکنم. "نفس بکش!"به خودم گفتم. من با این ایده چند ساعت پیش اکی بودم ولی وقتی به پامونو تو خیابون گذاشتیم خوب بودم. تو همون قدم های اول،اون چند تا ادم اول میتونستن چند تا رهگذر یا کارمندای اف بی آی باشن. وقتی از پشت درخت ها چند تا ادم منتظر را رد کردم فقط برای اینکه بفهمم اونا منتظر ما نبودن و به ما نگاه نمیکردن ولی دنبال کار و زندگی خودشون بودن. میتونست آروم کنه ولی این هنوز اتفاق نیفتاده و ما اونجا ترسیدم بودیم پشت چند درخت اخر که دنیا رو از ما جدا میکرد میلرزیدیم .
ناخوداگاه دست هری رو برای تسلی گرفتم و ترس و نگرانیمو تو اون حالت به تنهایی نشون دادم. اون باید متوجه لرزش من شده باشه ،چون دستم رو در دستش فشار داد و با شستش پشت دستم را نوازش کرد. مثل دیشب من رو آروم کرد و قلب من رو که خیلی خطرناک تند میزد رو به حالت طبیعی برگردوند.
بهش که اونور بی حرکت ایستاده بود نگاه کردم . نمیلرزید و هیچ نشونه ای از ترس تو صورتش معلوم نبود. هیچ حسی تو صورتش به جز آرامش مشخص نبود. و من با خوم فک کردم اون چه طور اینکارو میکنه؟!
"واقعا؟"ازم پرسید،بهم نگاه کرد،به مکان های آن طرف غم و طعنه رو به روش نگاه میکرد.
"اره" نگاهش نکردم
نفس عمیقی کشید و و قبل از حرف زدن دستی به چونش کشید . منامیدوار بودم انقد زود نیان وگرنه هری اول فکر میکرد و درباره کاری که میخواست بکنه برنامه ریزی میکرد ولی اونا خیلی سریع اومدن و ما هم خیلی سریع اونا رو تعقیب کردیم "بزن بریم"
Advertisement
من یه قدم برداشتم.از درخت هایی که ما رو میپوشاندند بیرون اومدم.ما الان مشخص بودیم. هر چهره ای چهره ی اون پلیس یا اون کسی شد که میخواست ما رو بگیره. اگر کسی ما رو میشناخت،کارمون تموم بود. اره من موهامو کوتاه کرده بودم و هری کلاه بیس بالشو سرش کرده بود و ما حتی تصمیم گرفته بودیم اسم های معروف و زیاد رو رو هم بزاریم که حداقل اسممون از مردم مخفی بمونه. من اونو وقتی تو مردم بودیم ویلیام صدا میزدم و اون من رو مَری .ولی این باعث نشد حالم اصلا بهتر بشه.
ما همین طور استوار پیاده رو از پایان تپه کوچک اومدیم. حتی یه روحم از خیابونا رد نمیشد. کسی اونجا نبود که ببینه ما از جنگل خارج شدیم و فعالیت کم ادم ها ما رو یکم میترسوند.
من به منظره نگاه کردمو چند ساختمان اینجا و آنجای خیابان دیدم.بیشترشون شبیه مغازه های قدیمی بودن و نه خیلی تجملی .ولی این برای ما خوب بود. یه شهر پر از شایعه و مدرن میتونست برای دو تا فراری ریسکی تر باشه.اینجا،با دیوار های فرسوده روی مغازه بیشتر به ما میخورد.
پاهامون با پیاده رو ها برخورد میکردند و ماشین ها از کنارمون رد میشدند. چند قدم جلوتر،دو دختر جوان که از حلقه حلقه کردن هوای زمستون لذت میبردند قدم زنان رد شدند و فاش کردند که اونا حتما اینجا زندگی میکنند. سریعا بعدش هری بازوشو دور من حلقه کرد و من رو به خودش نزدیک تر کرد تا گرمای ژاکتشو بهتر حس کنم. چه بهتر،حالا ما شبیه کامل های هرروزه بودیم که فقط اومدیم پیاده روی . هیچ کس نمیتونست غیر از این رو بگه.
این معمولا اتفاق میفتاد وفتی ماشینی یا ادمی از کنارمون رد میشد یا کسی تو نیازه ای میرفت.زندگی در این شهر جریان داشت اما نه اونقدر که من بترسم.
Advertisement
بعد از دیدن چند نفر دیگه تو خیابان به یه فروشگاه مناسب پایین راه رسیدیم. اینهم خیلی شیک نبود با
رنگ های بی کلاس و فرسوده روی دیوار سفیدش. ولی من فکر میکنم اگر بطری آب بفروشن من راضی میشم.
ما صبر کردیم تا ماشینی از خیابان رد نشه. ما تونستیم تا اینجا بدون ایجاد هیچ کار مشکوکی بیایم پس من کم کم داشتم آروم میشدم. چهره هر آدمی هنوزم باعث میشه من بپرم و قلبم تند تند بزنه ولی دیگه عصبانی نبودم و حالت تهوع نداشتم. دست های که به صورت محافظت کننده روی شونه هام استراحت میکرد کمک کرد.
وقتی نزدیک فروشگاه شدیم وایسادیم و وایسادیم تا وقتی که رد شدن از خیابان امن بود. نیاز نبود خیلی صبر کنیم. به سمت پیاده رو مقابل رفتیم. من نزدیک ۱۲ تا ماشین در پارکینگ دیدم و نزدیک ۲۰ تا ادم توی اونا.
شت،باید دیگه این کارو نکنم.به خودم گفتم. دیگه نباید تعداد آدمارو حساب کنم،ما خوبیم. حدس میزنم من همش فکر میکردم که هر چی ما با ادم های بیشتری روبه رو بشیم،ریسک اینکه کسی ما بشناسه بیشتره .
هدی باید متوجه استرس من شده بوده چون شونه های من رو ماساژ داد ،"آروم باش"در گوشم زمزمه کرد"ما خوبیم".
تاییدش کردم. تلاش کردم بهش لبخند بزنم. تو چشماش اعتماد به نفس رو میدیدم وفتی اون هم تو چشم های من نگاه کرد.
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
سلام رفقا
امیدوارم حالتون خوب باشه
به دلیل امتحانا یه مدت نبودیم ولی برگشتیم🥳
امیدوارم لذت ببرید
ووت و نظر یادتون نره منتظریم💕
Advertisement
The Devil’s Bride: War Of Endless Love
Something's are bound to happen.. If it would not be done in this life then may be in another…
8 1413Two Broken Roads
Two families have tragically broken apart. Ben and Laura struggle to find a new path from each other's broken relationships.
8 200Texts | Justin
Holly-May doesn't know the number she's texting accidently turns out to be Justin Biebers...will she find out?Highest Ranking: #9 in Fanfiction, #2 in justinbieber, #1 in jb*currently editing*
8 201The Red Door
When Mollie starts to prefer the dreams she's having to the painful reality of life, she's forced to choose between embracing a fantasy or the man she loves. *****Since she was seven, Mollie Cutright has known two truths: she loves Howard Flynn and her dreams are the most magical part of her life. Each day she suffers at the hands of her abusive parents, but each night she is surrounded by a loving family who call her by a different name. Growing up in 1930's Virginia, no one has patience for a girl who might be mad, so Mollie strives to keep her dreams (and how often they intrude on her reality) a secret. But when her secret comes out, Mollie is sent to an asylum, though not before she and Howard are secretly engaged. It is at the asylum she discovers the dreams are echoes of her past lives. She's an immortal, if she makes a journey to claim her heritage. The problem is, if she continues down this path, she can never see Howard, the love of her life, again.[[word count: 70,000-80,000 words]]
8 117REVENGE PAWN - Taehyung ff
𝖂𝖍𝖊𝖓 𝖞𝖔𝖚 𝖇𝖊𝖌𝖎𝖓 𝖆 𝖏𝖔𝖚𝖗𝖓𝖊𝖞 𝖔𝖋 𝖗𝖊𝖛𝖊𝖓𝖌𝖊, 𝖘𝖙𝖆𝖗𝖙 𝖇𝖞 𝖉𝖎𝖌𝖌𝖎𝖓𝖌 𝖙𝖜𝖔 𝖌𝖗𝖆𝖛𝖊𝖘 : 𝖔𝖓𝖊 𝖋𝖔𝖗 𝖞𝖔𝖚𝖗 𝖊𝖓𝖊𝖒𝖞, 𝖆𝖓𝖉 𝖔𝖓𝖊 𝖋𝖔𝖗 𝖞𝖔𝖚𝖗𝖘𝖊𝖑𝖋. -𝕵𝖔𝖉𝖎 𝕻𝖎𝖈𝖔𝖚𝖑𝖙******"How could you do this to me?", She asked with tears streaming down her cheeks."You deserve to suffer for your brother's deeds", He said harshly with an evil smirk creeping across his face. •••••••••••••"I know I've hurt you bad- I was just blinded by revenge but I love you so much, Y/n. I really do, Please give me one more chance.", He pleaded."I had given you a lot of chances but you always took that as an opportunity to hurt me more, you made me your toy, pawn and whatnot. I loved you once, but I'm not making that mistake ever again." She walked away leaving him speechless.
8 64Softer Than Lavender (Boy×Boy)
*Completed*Chance meeting between a depressed football player and a male cheerleader on the autism spectrum.This book is for those of us with Autism who dare to dream and for those of us who fall deeply in love.❤Greyson never knew his worth. He was never told to go for his dreams, or that he had great potential. It felt as if he were meant to live as the boy in the shaddows. It was all to much for him to handle. It was rock bottom. One hospital stay and one chance meeting later, the boy in the shadows was seeing lavender.Drew was always an oddball. Sometimes he was proud, other times he felt as if his autism were just holding him back. One thing remained the same though, he really needed a friend. When you're trapped in your own bubble, loneliness always finds it's way in, even when you have a cute lavender bunny to keep you company.
8 205