《chaotic (Persian translation)》chapter 5
Advertisement
Harry's pov
هوا داشت تاریک میشد.
پاهامون درد میکرد و سینه هامون میسوخت بخاطر این همه راهی که برای فاصله گرفتن از اون خونه بیرحمی رفته بودیم. خورشید آروم آروم داشت جاشو به شب میداد ولی ما هنوز به دویدن برای ساعت ها ادامه میدادیم تا اخر روز. احساس میکردم مثل یه ماشینی که بدون گاز داره حرکت میکنه دارم جون میدم
من خیلی خسته و مریض از این راه بودم.حاضر بودم با خنجر به این چشمای لعنتی ایم بزنم تا یه قدم دیگه بردارم. و این فقط ۲۴ساعت اول بود.
من فقط خیلی گیج خسته بودم از اینکه این راه فرسایش کننده چه قدر از زندگی من قرار باشه.
اولش آدرنالین و هیجان ترک ویکندل منو راه میبرد.ولی الان بعضی از اون هیجان رفته و اون آدرنالین دیگه نیست.من خسته و سردم بود .هیچ نظر لعنتی نداشتم که بعدش قراره چی بشه. همه چی برنامه ریزی شده بود،همه قسمت های فرار.
ولی دختری که پای به پای من میومد و حتی یه شکایت هم از لای لباش بیرون نیومده بود . قطعا خسته بود و بایدم باشه. ولی خستگی هیچ وقت تو صورتش معلوم نبود. کوچیکه و اون چشمای درشتش جوون ترش میکرد. ولی با این حال اون از قوی ترین آدمایی بود که تو زندگیم دیدم. میخواستم مطمئن شم که به یه جای امن رسوندمش. و این چیزی بود که منو به جلو میبرد.
ولی اطمینان از امنیتش گفتنش اسونه و انجامش سخت.ما به یه چیزی مثل استتار نیاز داشتیم،ما نیاز به یه جایی داشتیم که به جای این دوییدن بی هدف به اونجا بریم. رفتن از کشور ایده ال بود،اما چه جوری؟
ما نه پاسپورت داریم نه پول کافی. تنها کاری که میتونستیم بکنیم،حداقل برای الان،فرار از ویکندل بود.تا جایی که میشد دور بشیم و تو این جنگل جلو بریم و از دید هر غیر فراری بیرون باشیم. دوری از مردم و گرفتار نشدن.
Advertisement
به خودم اومدم وقتی دست رز رو بازوم حس کردم بهم میفهموند که آروم تر بریم.حرکتم آروم شد و دو رو آروم انجام دادم.ولی بازم اون سرعتشو پایین اورد و شروع کرد به داه رفتن .منم همین کارو کردم.
به سختی نفس کشید و نفساش به شماره افتاد و سعی کرد انرژیشو جمع کنه تا حرف بزنه.
"هری؟" پرسید.
"بله؟"به صورتش نگاه کردم و منتظر بودم چیزی که میخواد بگرو بگه.
"داشتم فک میکردم ما بلاخره باید غذا و اب بیشتری بگیریم .ما باید وسایلمونو و کیفامونو تجهیز کنیم.
"باشه....."من گفتم و مطمئن نبودم که چی میخواد بگه.
"و ما نیاز داریم که ظاهرمونو تغییر بدیم.حداقل یکم"
با سرم تاییدش کردم .نفسام داشتن به ریتم عادیشون برمیگشتن."اره.این کارو میکنیم."
سرشو تکون داد و سمت من برگشت و به چشمام نگاه کرد."من فکر میکنم ما باید الان این کارو بکنیم."
"نه." سریع جواب دادم.برگشتن به شهر.هر شهری که توشیم ریسک گرفتار شدنه!یه ریسک زیاد. و من قطعا اون پیشنهادو رد کردم.من تازه برای دومین بار از اونجا خلاص شده بودم حاضرم بمیرم تا برای سومین بار برگردم اونجا.
" چرا نه؟"رز پرسید . "هری ما باید این کارو بکنیم"
"نه حالا "من پافشاری کردم. فریاد های اکو شده توی حال و چشم های خانم هلمن که همزمان به من نگاه میکردن .شوک الکتریکی بهم وارد کردن توی اتاق که هنوز کاملا برام شفافه.
"خب پس کی؟یا الان یا هیچ وقت."
"چرا باید الان باشه؟ما باید اول دور تر بریم بعد میتونیم فردا یا هر وقت دیگه."
ابروهاشو بالا برد و به سمتی که من سرمو برده بودم نگاه کرد."میدونستم."رز گفت .
"داشتم امتحانت میکردم "بعد برگشت و رفت."اممم قطعا."من پوزخند زدم.تماشاش کردم که چند قدم برمیداشت هنوز تو اون لباس سفید و جین لعنتی.شاید چون من اونو تو اون لباسای بدنام ویکندل تو دو ماه گذشته دیده بودم.ولی اون جینا وقتی میپوشیدنشون بی نظیر بودند براش.و من نمیدونستم کاری کنم تا به باسنش دست نزم همون طور داشت می رفت.
Advertisement
"هری!"رز جیغ زد و یکم پرید. سرمو عقب انداختم و خندیدم و پشت سرش دنباش رفتم.
اذیت کردنا و شوخیامون جدی و تموم شد.لبخندامون محو شد همون طور که تو جنگل حرکت میکردیم.میتونستیم شهر رو ببینیم. اونجا ساختمان های بزرگ ،ماشین ها و مردم و همه با زندگی های معمولی و شغل و خانواده وجود داشت. و همه امیدوار بودن که اون ادمای دیوونه که از تیمارستان فرار کردن نزدیک شهرشون نشن.
ولی ما اینجا بودیم.ما تو لباسای معمولی البته و هیچی در مورد ما عجیب نبود.بعد از یکم بیشتر راه رفتن وقتی همه چی اونقد شلوغ نبود وایسادیم و موهامونو و لباسامونو مرتب کردیم تا به نظر نیاد که ۱۵ ساعته داریم میدوییم.و آماده بودیم.
رز لازم نبود چیزی بگه ولی انگشتاشو لای انگشت های من قفل کرد و دستمو فشرد .و من شروع کردم به راه رفتن.پا از جنگل پشت تسکو سریع راهمونو به جلو باز کردیم .شصتم رو روی دست رز کشیدم و سعی کردم ارومش کنم.داشت میلرزید.
یه خانم به ما نگاه کرد.ما وارد شدیم و اون به ما نگاه کرد ولی بعد روشو برگردوند.
فاک.من باید آروم باشم.اون فقط یه زن رندوم بود آدما بعضی موقع به ادمای دیگه نگاه میکنن.این به معنی نیست که اومدن تو رو بگیرن.من سعی کردم آروم باشم اما آدرنالین عصبی و نگران میخواست من آروم نباشم .
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
به نظرتون تو شهر چه اتفاقی میفته؟🤨
سلام بچه ها.امیدوارم همه عالی باشین
دروغ نمیگم کامنتاتون بهم انرژی داد تا زودتر اپ کنم
لطفا رای بدین و کامنت بزارین.
تمام عشق❤
Advertisement
- In Serial376 Chapters
Married To The Cruel Crown Prince
Han Sheng Li is the Crown Prince of the Great Han kingdom. Since the age of fourteen, he mostly went to the wars with his father, Han Wenji, the great emperor of the Han Kingdom. He's the most favored child of his father but, is the cruelest and ruthless among all of his seven half brothers.
8 1566 - In Serial21 Chapters
Field of Stars
Field of Stars is a beautiful slice of life, romantic drama in which the protagonist, Kaito, and his sister moved in with their aunt after a tragic night they’d both rather forget. It is in the mountainous town of Hakone that he experiences the love found in the bonds of friendship, the unrelenting support of family, and the allure of love between two people meant to be together.
8 72 - In Serial50 Chapters
His Fake fiancé
Now, I'm alone with the beast . He stares into my soul causing me to gulp. "You're going to do something for me."He rounds his desk, coming to a stop in front of me. His body towering over my seated self. I look forward facing his crotch, the bulge in his pants making itself known. I make eye contact with him, an evil smirk, he says one word, "suck."....Grayson Black is the definition of playboy. Unfortunately when owning a large and successful company, image matters especially when your only 27, so he decided to 'commit' himself to a relationship to prove that he's changed his ways. Except the woman he 'commits' himself to is his assistant. When feelings begin to grow on one end and there's a secret surprise on the way, what happens?#15 in romance 11/02/22#1 in employee 11/02/22#2 CEO 01/03/22#1 baby 09/03/22
8 616 - In Serial40 Chapters
The Villainess will rule the world
A girl with a cruel fate reincarnates in another fantasy world based on her favourite otome game.Will she surrender to the game plot or defy the fate bestowed upon her and become the overpowered villainess through constant hardwork?Lets take this journey together and see her journey to rule the world."The pictures used here are not mine.Credit goes to the artists.Only the story is mine"
8 163 - In Serial39 Chapters
Innayatein- Magic Recreated √
YOU NEED TO FOLLOW ME FOR READING..AS SOME CHAPTERS ARE PRIVATE WHICH ARE VISIBLE TO THE FOLLOWERS ONLY..So ..here is the second season of your favorite story ..innayatein..Innayatein means gift of god..Two people who were living their fairy tale life..drifted apart by the game of cruel destiny..So what's written in their chapters of life..It will be worth reading..
8 100 - In Serial36 Chapters
Tethered Destinies
We are each born with a universal soulmate, and at eighteen, each is destined to receive their half of a complete binding mark. A Knot tattoo, of which the universal balance gifts the soulmate their own compatible other.Never believed in soulmates, never believed in true love. Amelia was one of those who lived, and loved in 'the now', not the 'fated to be'. University studies, a part-time job, and her soulmate, Owen, held her in check. Joshua Anderson, Amelia's university lecturer, irritated her deeply until she saw something that called to her. A tattoo, not the tattoo she had seen on his wrist before, but a different one that drew her in.Amelia thought her love for Owen was true, after all, they had matching tattoos. But she knew there was another one; she had seen it. The question is, how could she have two soulmates? What mysteries does Joshua hold to have a different Knot?***FEATURED by @fantasy @wattpadurbanfantasy @newadultreads2nd DraftCover by @eryxnaps
8 90

