《chaotic (Persian translation)》chapter 4

Advertisement

"من هم همينطور" هري هم با حالت كنايه تاييد كرد.

من خوشحال بودم كه مكالممون اون حس و حال اروم و ارامش بخش خودشو داشت، با اينكه ما داشتيم مكاني حرف ميزديم كه توش خبري از ارامش و روشنايي نيست!!

فقط يكروز گزشته ولي مايل به مايل از دويدنمون و دور شدنمون از همون جنگل هميشگي اين حس رو به ادم ميده كه انگار چند هفته طول كشيده در حالي كه فقط يكروز گذشته!!!!!

و با ساعت هايي كه اصلا كنار هم قرار نميگرفتند (منظورش اينه كه خيلي دير صبح شب ميشده)

و مكالكه ها و صحبتاي بي ارزش، خوده كلمه ويكندل ديگه اون وحشت و ترسشو از دست داده بود و ما الان داشتيم دربارش جك درست ميكرديم و ميگفتيم و ميخنديدم و اون حباب ترسي كه اطراف ويكندل وجود داشت رو تركونده بوديم.

البته معلومه كه خاطرات اونجا هنوز هم افتضاح هستند ولي الان ما ازاد بوديم و ميتوستيم راجبه بعضي از اون خاطره ها بخنديم.

"باشه باشه"

هري ادامه داد.....

"رنگ موردعلاقه"

اين يكي از بديهي ترين و ساده ترين سوالايي بود كه اون ميتونست انتخاب كنه! ولي به هرحال من جوابه سوالشو دادم.

"معلومه، بنفش!"

"بنفش تيره يا بنفش روشن؟"

هري ازم پرسيد، اون پوزخند به هيچ وجه از صورتش محو نميشد.

"تيره. ولي يجور تيره روشن:/"

من جواب دادم و هري يجوري خودشو نشون داد كه انگار اين موضوع خيلي جالب به نطرش ميرسيد.

"رنگ مورعلاقه تو چيه؟"

براي يك دقيقه هري به فكر رفت و با كفشاش زل زده بود، لباش رو روي هم فشار ميداد در حالي كه مثله يك خط صاف شده بود و جوري توي فكر فرو رفته بود كه انگار ازش درباره معني زندگي پرسيده بودم به جاي رنگ مورعلاقه!!...

"من تا حدودي رنگ چشاي تورو دوست دارم"

من به جوابي كه داد خنديدم

"من جديم!"

هري از خودش دفاع كرد.

Advertisement

ميدونم اين به خيلي لوس و مسخره به نظر ميرسه ولي درسته.من هيچ وقت نميتونم بگم كه رنگشون سبزه يا ابي! من عاشقشم!

من با يه لبخند سرمو بلند كردم و بهش نگاه كردم.

"باشه خب من الان بايد جوابمو عوض كنم"

من گفتم، جواب خودم در مقابل هري خيلي احمقانه به نظر ميرسيد

هري خنديد به طوري كه گوشه هاي چشمش جمع شده بود، اونطوري كه من عاشقشم.

مودمون هنوز خيلي شاد و مثبت بود و منم قبولش كردم قبل از اينكه بخواد اين حس و حال خوب از بين بره.

من فقط خبر نداشتم و نميدونستم كه اون حال و هواي خوب قرار بود به همون زودي از بين بره!

كمتر از نصف ثانيه ما صدايي از درون جنگل شنيديم....

صداي شكسته شدن تيكه هاي چوب بود و فقط از چند مايل اونور تر ميومد.

هري يدفه سكوت كرد و انگار روحش از بدنش جدا شده بود، و دستاشو روي دهنه من گزاشت با اين كه من خودم دستام روي دهنه خودم بود، جفتمون بخاطر ترس و شوك و استرس فريز شده بوديمو تكون نميخورديم، تپش قلبم دو برابر شده بود ولي نفشام ارومتر شده بودن.

اگه پليس باشه چي؟

خانم هلمن؟

اون زنه كه پاهاش رو برعكس دوخته بود؟

وقتي كه از فكر و خيالام پريدم بيرون و يهو وارد دنياي واقعي شدم متوجه شدم كه چيزي جز صداي نسيم و تعدادي رونه برف نبود. ولي با اين حال ما باز هم ساكت مونديم. و بعد از يه مدت نسبتا طولاني جفتمون بايد از محيط اطرافمون مطمئن ميشديم قبل از اينكه ميخواستيم قدمي برداريم و يا كوچكترين حركتي بكنيم.

"فكر كنم فقط يه حيوون بود؟"

هري اروم زمزمه كرد

ما خداروشكر كنان يه نفس ارومي كشيديم و نفسمونو داديم بيرون درحالي كه خودمون هم نميدونستيم تمون اين مدت نفسمون رو حبس كرده بوديم. اهههه

ما برگشتيم و به راه رفتن ادامه داديم. ولي اين دفه هري انگشتاشو توي انگشتاي من قفل كرده بود و اين موضوع باعث ميشد كه هوا يكم برام سنگين تر بشه.

Advertisement

"رز؟"

هري پرسيد ولي اين دفه جدي بود

"بله؟"

"تو هنوز اون تفنگرو داري؟"

سواله كاملا منو سورپرايز كرد. تفنگ؟ چند لحظه اي برام طول كشيد تا بتونم بفهمم هري داره درباره چي حرف ميزنه اما بعدش يادم اومد. اون تفنگي كه ديروز من باهاش به زانوي نورمن شليك كردم. اون تفنگ.

"اره"

من با ترديد جواب دادم و ارزو ميكردم كه بهش احتياج پيدا نكنيم

"خوبه"

هري جواب داد و براي اينكه خيالمو راحت كنه دستمو به ارومي فشار داد.

"ممكنه اصلا لازم نشه و ازش استفاده نكنيم"

هري گفت

"ولي فقذ براي اطمينان خوبه كه داشته باشيمش"

"اره"

منم تاييد كردم. و حالا يه سكوتي بوجود امده بود. فقط دو دقيقه پيش من داشتم ميخنديدم و شاد بودم و حالا....اون ترس لعنتي و واقعيت و فكراي من كه از همون اول تلاش ميكردم وارد ذهنم نشن و ذهنمو مشغول نكنن. فكرايي كه مطمن بودم هري هم داشت با اينكه جفتمون دربارش صحبت نميكرديم.

وقتي كه هري سخت تو فكر بود،من اروم سوالي كه ذهنمو مشغول كرده بود رو پرسيدم با اينكه ميدونستم كه پرسيدنش كاره درستي نيست

"تو فكر ميكني هنوز هم دنبالمونن؟"

براي چند لحظه هري ساكت بود و من داشتم ارزو ميكردم كه اون صداي منو نشنيده، و اون يهو لباشو محكم روي هم فشار داد و به چيزي كه واقعا اونجا نبود ذل زد و گفت "اره"

بلاخره اين سوال بايد پرسيده ميشد و قلبم داشت تند تر از هميشه ميتپيد.

"چند نفرن بنظرت؟ بنظرت نزديكن بهمون؟"

اين دفعه هري توي چشام نگاه كرد در خالي كه اون جدي بود و من نگران.

"نميدونم رز"

اون با اهي از روي ناراحتي گفت

"اين فقط يه تعداد پليس معمولي نيس، كلي ادم درس داده شده هست يا حتي شايد پليس اف بي اي"

...................

"باشه"

من گفتم

"خب برنامه بعديمون چيه؟"

من خش خش چند تا برگ خشك شده زيره كفشمو احساس كردم قبل از اينكه صداشو بشنوم.

"واقعا؟"

من سرمو به عنوانه تاييد تكون دادم و اميدوار بودم اون حداقل يه فكري توي ذهنش داشته باشه ولي طوري كه اون به برفي كه داشت ميباريد نگاه كرد اينطوري نبود.

"من هيچ ايده اي ندارم"

.....................................................................................................

خببببب من واقعا معذرت ميخوام كه ديرشد

دفعه هاي بعد جبران ميكنم حتما

بايييييييي

راستي راي و ووت رو هم فراموش نكنيد

لاو يوووو اللللل

    people are reading<chaotic (Persian translation)>
      Close message
      Advertisement
      You may like
      You can access <East Tale> through any of the following apps you have installed
      5800Coins for Signup,580 Coins daily.
      Update the hottest novels in time! Subscribe to push to read! Accurate recommendation from massive library!
      2 Then Click【Add To Home Screen】
      1Click