《chaotic (Persian translation)》chapter 3
Advertisement
خانم هلمن POV:
بعضيا ميپرسيدن كه أيا من ترسيدم؟ يا اينكه من نگرانم؟ اينا بيشترين چيزايي بود كه ازم ميپرسيدن. درباره پسرم. تا حدي كه شب تلاش كرد تا پرحادثه و عجيب باشه، كلمات برعكس شب تلاش كردند تا اثري ازشون نباشه.
"سه تا از مريض ها فرار كردند، در حالي كه دوتاشون از خطرناك ترين ها بين ما بودند."
اين شده بود تيتر روزنامه ها، اين تيتر باعث شده بود تا همه مردم راجبش صحبت كنند. اين دليل صرفا سبب راهي شدن ده ها گزارشگر و خبرنگار و عكاس به بيرون ويكندل شده بود، دقيقا يكروز بعد از فرار مريض ها!
درحالي كه داشتند سوال ميكردند فلش هاي دوربينشون توي صورتم بود و توي گوشم داد و فرياد ميكردند.(همش سوال هاي متعدد راجبه فراري ها ميكردند
"اين مريض ها چجوري از ويكندل فرار كردند؟"
"آيا اون دختري كه فرار كرده رابطه نزديكي به هري استايلز داره؟"
"آيا فكر ميكني الان كه هري استايلز فرار كرده، زن هاي ديگري رو به همون شكل ميكشه؟(پوستشونو ميكنه؟)
"ابهاماتي بوده كه مريض سومي هم فرار كرده، أيا اين درسته؟"
"آيا از اين ترسيديد كه مريض هاي بيشتري از ويكنديل فرار كنند؟؟"
همه مدل سوال از من پرسيده ميشد، همه مدل سوالايي كه من از زيره بار جواب دادن بهشون در ميرفتم. البته به جز سوالاتي كه مربوط به اين بود كه آيا من ترسيدم يا نه؟ من نترسيده بودم. حتي از كوچيكترين و جزئي ترين چيزايي كه باعث تهديد و نگراني شهرتم ميشدند هم ديگر منو نميترسوند. با وجود اون سخره و دره عميق پشت دشت فكر نميكنم موفق شده باشند! يعني مطمئنم كه نتونستند خيلي پيش برن.
هيچ راهي وجود نداره كه تونسته باشن از كارمند ها و نگهاباناي من عبور كرده باشن. اونا صد در صد توي سرما مردن، روي اون سخره، از كمبود اب بدن و خشكي، از انتشار اين خبر تو كل كشور!
Advertisement
من نترسيده بودم. و نگران نبودم چون شك داشتم كه توي "فرارشون" موفق شدند يا نه، همونطوري كه تعداد زيادي از خبرنگارا فرض ميكنن.
اما باز هم با وجود اين رضايت و اين همه دليل، يه چيزي بهم ميگفت كه من هنوز كارم با هري و رز تموم نشده.
پس منم به اون صدا گوش دادم و تصميم گرفتم كه به گشتن دنباشون ادامه بدم و بگيرمشون.
رزPOV:
من و هري يه بازي ساختيم. خب راستشو بخوايد هري بيشترشو ساخت ولي من هم توي بعضي از قسمتاش كمكش كردم.
ما مجبور بوديم كه خودمونو مشغول نگه داريم وقتي پاهامون از راه رفتن زياد زخم ميشدن و گلومون خشك ميشد و نفس كشيدن برامون سخت و سنگين ميشد و پركردن شش هامون با هواي كافي كاره سختي ميشد، و بدنمون از لحاظ فيزيكي اونقد خسته بود كه بهمون اجازه دويدن نميداد.
ساعت ها گذشت و بلاخره اون زمان رسيد.
برامون واقعا حياتي و لازم بود تا سرعت راه رفتنمونو كم كنيم.
اكسيژن موجود توي هوا بهمون ميرسيد و ما موقع صحبت كردن به نفس نفس ميوفتاديم ولي ميتونستيم حرف بزنيم. و اون زماني بود كه بازيمون رو شروع ميكرديم.
ما يه موضوع مثه كتاب يا فيلم يا ميوه انتخاب ميكرديم و بعد چيز هاي موردعلاقه همديگرو از توي اون گروه ها حدس ميزديم و هر كسي كه مال اون يكيو درست حدس ميزد يه امتياز ميگرفت.
حتي تعداد كمي سوال باعث ميشد تا ما بخاطر داستان ها و خاطره هايي كه مطرح ميكرديم و كنجكاويمون حواسمون پرت شه. ولي ما به راه رفتنمون و گذشتن از كنار درخت هاي ضخيم كاج ادامه ميداديم.
ممكنه احمقانه بنظر برسه ولي بهمون كمك خيلي زيادي ميكرد تا به هر چيزي فكر كنيم به جز ويكندل و پليس ها و يا اينكه هيچ برنامه مشخصي براي ايندمون نداشتيم.
و البته اينكه بخاطره وجود اين بازي ما فهميديم كه چيز زيادي درباره همديگه نميدونستيم. منظورم اينه كه اره من هريو بهتر از هر كس ديگه اي ميشناسم ولي اون جزيياتش مثلا اهنگ موردعلاقش و يا اينكه دوستداره براي صبحانه چي بخوره رو نميدونستم.
Advertisement
پس در واقع من اين بازيو دوس دارم و طوري كه چشاش برق ميزد وقتي لبخندش روي صورتش پهن ميشد و شكل ميگرفت وقتي كه داشت درباره چيزاي مورد علاقش حرف ميزد، باعث ميشد تا با هر سوال من بيشتر و بيشتر و بيشتر عاشقش بشم.
"اين خيلي بي فكريه. هيچ ادم عاقلي نمياد اون لاست هوريزون (اسم كتابه) مزخرف رو به گريت گتسبي (اسم كتابه) ترجيح بده!!!"
هري بعد از اينكه كتابه موردعلاقمو گفتم گفت.
يه روزي كه ما توي كتابخونه ويكندل بوديم راجبه كتاب گريت گتسبي و اين موضوع بحث كرديم ولي هيچ وقت اين بحث و مكالمرو تموم نكرديم.
"چجوري اينقد راجبش مطمئني؟"
من از هري پرسيدم.
"مطمئنم تا حالا حتي اصن كامل نخونديش!"
چند لحظه طول كشيد تا هري فكر كنه و جواب منو بده.
"نه، نخوندم ولي تو تاحالا گريت گتسبيو خوندي؟"
"نه."
من با تندي و بي ادبي گفتم.
"بنظرت ما نبايد اين بحث و گفتگو رو توي كتابخونه ميكرديم؟"
با اينكه فقط چند هفته پيش بوده، خاطره ها خيلي دورن، انگار خيلي وقت پيش اتفاق افتادن و اين خاطره ها از ذهنم فرار كردن.
"اوه، اره."
هري گفت.
"فكر كنيم بايد برگرديم و اون كتابارو برداريم."
خيلي خودمو نگه داشتم ولي نتونستم و از خنده تركيدم.
"ميدوني چيه هري؟ واقعا بايد برگرديم، من خيلي دلم براي خانم هلمن تنگ شده."
.
.
.
خببببب گايززز راي بديدددد و نظر بديييد🙏🏻🙏🏻🙏🏻
تا پارت بعد پييييس اووتتتتت😍
Advertisement
My In-laws Are Obsessed With Me
My family and my husband killed me. Because of the inheritance.
8 224Forcefully Yours (Mafia Love Story)
"Why don't you leave me?" I shouted, trying to mask away the fear that filled inside of me this time. "Oh Darling I wish I could." He smirked, almost leaning onto me. I could still feel the authority in his husky arrogant voice."Don't you fear Allah?" I questioned him and soon began to realise that my hijab was falling loose. This can't be happening, atleast not in front of him. I cried within the walls of my heart. He didn't deserve my love. "Don't teach me about Islam. Mind your own fucking business." He spat back. He surely had anger issues but unlike everybody else I always stood up to him. I didn't want to give him the satisfaction that he derived from dominating everyone, but today I felt weak, weaker than ever before. "My business? Well guess what mister you are my business. Remember you were the one who married me forcefully?" I tried pushing him back but all my efforts were in vain. "You know that I can do a lot of things forcefully but I don't. So be thankful bitch." He Snapped, hitting my heart exactly where it was weak. Tears soon filled my vision but I held them back. "Why? Aren't those girls enough to satisfy you?" I pointed back to his girlfriend who stood behind him half naked. "Enough!" He shouted, his grip tightened around my arms and I knew that I had pushed him off limits by now but guess what? He deserved it. ***She was not your typical girl because she knew the hard reality of life. She was a hard core feminist. In one moment she could spit fire but at the same time she could cry her heart out like a baby. Meet Syeda Anaabiya Ahmed, married to the man with the darkest soul to have walked on earth, Syed Humza Junaid. He was forced to marry her, after the love of his life Hazel betrayed him. He hated Anaabiya to his guts, for she was the only one not scared of him. But Allah chooses who he gives Hidaaya. What do you think? What will change Syed Humza Junaid?Join Anaabiya in her journey of ruin or maybe love. ❤️
8 244STORM 4 | Josh Christopher
Read part 1, 2, and 3 before this one!
8 164Love & Football
Emma Cahill is the proud, single mother of Noah, a 5 year old football loving little boy at the center of her world. At 25 years old Emma has stopped looking for love in order to focus on being the best mother she can be to Noah and to being the owner of Belle Amie, one of the most popular boutiques in Houston. But what happens when love finds her?JJ Watt is the star defensive end for the Houston Texans and at just 25 years old he's one of the best to ever play the game. He vowed to put his love life on hold until football was no longer the center of his world, the only thing JJ cared about was chasing greatness. But what happens when he starts chasing love?Whether you're a JJ Watt fan, a Texans fan, a football fan or just a fan of love... Read more to find out what happens in this playful tale of Love & Football.
8 58The Rise Of The Dawn(Completed)
This is about 3 weird girl getting reborn into the world of naruto, but in the warring state. Lets just hope that everyone can keep there sanity in the end."Wait what do you mean another weird girl got reborn into the world of naruto.....oh kami"Highest rank:#8 hagoromoAdditional tags:Hashirama/madaratobirama/IzunaTajima/ Butsuma are amazing parentsblack zetsu is a piece of shitUchiha elders are amazingSenju elders needs a chill pillBoys can wear female clothesGirl can wear male clothesMadara a cat so is Tobirama to be feared (especially the head clans)Madara and tobirama are a perfect example of a wife so is mitoEveryone wants to marry an uchiha, and tobiramaNever mess with madara, tobirama, and mitoThere modern things in this story
8 154Papi .
He was the one who showed me I could somehow be loved. We both lived vicariously through eachother. For all intense purposes, he holds my heart in his hands. A journey along side the poetically emotional and spiritual growth of a Boy trying to understand life. All Rights Reserved©️
8 130