《chaotic (Persian translation)》chapter1
Advertisement
داستان از نگاه رز:
با استرسی که بدنمو به لرزه بندازه بیدار نشدم.با درد کمر بخاطر تشک سفت یا کبودی زیر چشم بخاطر خستگی یا فریادهایی گوشمو پرکرده بودن یا ترسی تو ذهنم بیدار نشدم.به جای اینکه سرم روی یه بالشت ارزون و نازک باشه،سرم روی سینه هری بود.بازوهام دور کمرش بود و بازوهاش دور کمر من.مثه این بیدار شدیم و نمیتونستم کمکی بکنم اما لبخند بزنم.
چشم های من به ارامی به شکم ماهیچه ای هری که به ارامی بالا پایین میرفت افتاد.چشم هام رو بالا اوردم و به شونه های قدرتمندش،گردنش و بلاخره صورتش نگاه کردم.صورتش خیلی زیبا و جذاب بود و باعث شد که ناخوداگاه تحسینش کنم.هری هنوز خوابه و لباش یکم از هم بازن.مژه هاش بالای لپاش استراحت میکردن.موهای فرفری و بهم ریختش روی صورتش بودن .صورتش خیلی سافت بود.بدون استرسی که باعث جمع شدن ابروهاش میشد خیلی جوان تر به نظر میرسید.خواب اجازه داد تا همه نگرانی هاش ناپدید بشه.
به ارامی دستمو بردم لای موهاش و اونا رو از پیشونیش کنار زدم.همین طور صورتش را نوازش میکردم که هری تکون خورد و چشم هاش رو باز کرد.دستمو پایین تر بردم و روی سینش شکل های متفاوتی کشیدم.
"اهمم"هری زمزمه کرد.به بالا نگاه کردم.به پایین نگاه کرد و پوزخند ارومی زد."صبح بخیر"لبخند زدم.هری عاشقانه شکایت کرد همون طور که دستشو بالا برد و سرشو خاروند.بعد دوباره دستش رو پشت من گذاشت."صبح تو هم بخیر" با صدای مست و کلفت خوابالودش گفت : خوب خوابیدی؟."اره،بهتر از همه ی این ماه ها" .این یه حقیقت بود.حتی در سرمای زمستان ،گرمای بدنامون و پتوی رومون کافی بود تا من رو به راحتی گرم نگه داره.
"اره منم همین طور"هری گفت و با چشم های نیم بازش به پایین نگاه کرد."ترجیح میدم رو این زمین بخوابم به جای خوابیدن رو یکی از اون تشک های ویکندل".تاییدش کردم.بلاخره هر چیزی بهتر از اون مکان ترسناک بهتر بود،زندانی برای دبوونه های مجرم که ما دیروز ازش فرار کردیم.ولی حقمون نبود اونجا باشیم و هردومون به اشتباه اونجا افتاده بودیم.هریهنوز به من خیره شده بود .تیمارستان فراموش شد وقتی که اتفاقات دیشب جاشونو گرفتن.نمیتونم جلوی پوزحندمو بگیرم و لبخند بزرگ هری هم نشون می داد که اون هم به همینی فکر میکنم فکر میکنه!خندید و منو به خودش نزدیک تر کرد تا اینکه بدنامون به هم چسبیدن.خودشو قل داد و حالا بدن اونروی من استراحت میکرد .با پوزخندی من رو بوسید ."دیشب بی نظیر بود".لبخند زدم و میدونستم که الان لپام صورتی شدن بخاطر چیزی که هری گفت ولی هری منو به حال برگردوند وقتی بوسیدن من رو ادامه داد.دستمو تو موهاش بردم.حرکاتش اروم بود.هری از زمانش استفاده میکرد تا من رو غرق بوسه کنه.چشم های من بخاطر لمس های شیرینش بسته شد.هر بوسه و هر لمس شیرین ازهری نشاط بخش بود."اینو دوست دارم"هری با صدای کلفت صبحگاهیش زمزمه کرد ."چی رو؟".بخاطر حرف یه هوییش تعجب کردم."بیدار شدن با تو رو"نمیتونستم لبخند نزنم."منم همین طور".
Advertisement
دستمو لای موهاش بردم ،با خوشحالی اهی کشیدم و برای مدتی همین طور موندیم.پوزخندمون هیچ وقت محو نمیشد.من به صورت باورنکردنیی خوشحال بودم .حس خوشحالی و شادی بسیار زیادی تو قلبم احساس میکردم.ما ازاد بودیم.نه تنها ازاد بودیم بلکه ما با هم ازاد بودیم .من خودم رو کاملا به هری داده بودم.رابطه ی جدیدی که پیدا کرده بودیم بی نظیر بود .اینجا حس نگرانی گرفتار شدن دوباره تو ویکندل من رو گرفته اما حس اعتماد و مراقبت هری انقد زیاد هست که این ترس ها رو از ذهنم پاک میکنه.
ما هر دو برای چند دقیقه با هم دراز کشیدیم قبل از اینکه شکم هری قار و قور کنه.(😂).
اون لحظه بود که فهمیدم ما از وقتی که خوراکی از اون پمپ بنزین خریدیم چیزی نخوردیم."گشنته؟"من پرسیدم."اره.میشه ببینی غذایی تو کیفامون هست یا نه؟"
سرمو تکان دادم."باشه فقط ..اینورو نگاه نکن."
"چ؟". " برگرد"قبل از اینکه کلمه از دهنش کامل بیاد بیرون گفتم. آه کشید.لبخند زد همون که بدنشو از رو من برمی داشت .صورتش رو به سقف بود."می دونی من رو بدن لختت خوابیده بودم و لازم نیست خجالت بکشی"
"میدونم میدونم"بدون توضیح گفتم.سریع پا شدم و به سمت کیف هامون رفتم.دو تا از کارمندهای ویکندل و دو دوست خوب برامون دو تا پتو،چندتا لباس،غذا،آب،پول ،مسواک و چندتا از نیازهای دیگرو بسته بندی کرده بودند.اون کیفا و وسایلش تنها چیزی بودند که ما با خودمون داشتیم.تنها دارایی ما!
اول ته کیف هری رو گشتم و یک گرانولا تو یکی از پاکتاش پیداکردم."و یک سیگار عزیزم"منو صدا کرد.
بهش نگاه کردم .به پشتش خوابیده بود.سرمو تکون دادم و یه آه از تنبلی کشیدم و دوباره کیفشو نگاه کردم.یه تیشرت سفید از کیفش برداشتم و پوشیدم .بعد دوباره دنبال یه جعبه کوچک سیگار گشتم .
Advertisement
یه سیگار دراوردم و بقیشو کنار گذاشتم .فندکو از پاکت کنار کیف برداشتم و با یک بطری آب سمت هری رفتم و کنارش گذاشتم."مرسی"لبخند زد و بلاخره تصمیم گرفت بشینه و پتو رو کنار بزنه.دستش سریع رفت سمت سیگار و فندک."هی!اول یه چیزی بخور بعد سیگار بکش. "با بد اخلاقی گفتم.
آروم لبخند زد و دستاشو به حالت تسلیم بالا برد."ببخشیدمامان" باهام شوخی کرد.
"ازم بعدا تشکر میکنی" به جستجو کردن تو کیف خودم ادامه دادم.یه برگه حس کردم.با تعجب اونو بین انگشتام گرفتم و با گرانولا از کیف دراوردم.همین طور که پشتم به هری بود اون برگرو نگاه کردم.یه برگه نبود بلکه یه نامه بود با اسم من که روش تمیز نوشته شده بود.اون چه کوفتیه؟
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
های گایز!امیدوارم لذت برده باشید.اگه اشکالی هست لطفا ببخشید .این اولین بارمه که کار ترجمه انجام میدم💓😂به هر حال حال کنید.
برای اینکه قسمت دوم رو هم بزارم لطفا
Advertisement
Never Judge
“Y-y-you’re the heir of Reyes Group?” Ian managed to stutter out.
8 1252Love & Business
𝐀𝐧 𝐄𝐧𝐞𝐦𝐢𝐞𝐬 𝐭𝐨 𝐋𝐨𝐯𝐞𝐫𝐬 𝐒𝐭𝐨𝐫𝐲Sophia Bass is the future CEO of Bass Enterprises Ltd. who sees Hunter, a businessman who she betrayed in the past, as nothing but a heartless and unforgiving businessman. She knows he hates her but that doesn't stop her from getting what she wants. She wants forgiveness and won't stop until she gets it.Hunter Lodge, a workaholic future CEO of Lodge Enterprises Ltd. who sees Sophia, the businesswoman who betrayed him in the past, as nothing but a selfish and untrustworthy businesswoman. He hates her and isn't afraid to let her know. He wants nothing to do to with her even if it hurts her. ...What will happen when these two enemies are forced to get married and merge their companies to become CEO? Sophia must try to earn back Hunter's trust before having to a baby with him. Will Hunter finally forgive her and start trusting her again or will he continue to stay cold to her? Find out if he finally trusts her again to become friends or maybe even more than friends?・‥...━━━━━━━☆☆━━━━━━━...‥・ I DO NOT OWN COPYRIGHTS TO ANY OF THE PICTURES USED. I ONLY EDITED THEM!Text to speech is now available! THANK YOU FOR THESE TOP RANKINGS!!!!#1 in business #1 in pregnancy #1 in fakemarriage #1 in fakerelationship #1 in hotceo #1 in merger#1 in businesswoman#1 in businesscouple #1 in enemiestofriends#1 in preggers#1 in prego #1 in parenthood#1 in trauma #2 in marriage #2 in family#3 in enemies#3 in arrangedmarriage #4 in texttospeech #5 in CEO#10 in enemiestolovers#15 in romance
8 178Adeena Cole and the Dead Man's Chest
Adeena Cole couldn't have been happier with her life...until Jack receives the Black Spot, and Will and Elizabeth's wedding is botched by Lord Cutler Beckett of the East India Trading Company. Adeena and Jack must join forces with Will and Elizabeth once more to outwit Davy Jones and the EITC. Meanwhile, Adeena must fight to keep her and Jack's relationship from falling apart...Sequel to: Adeena Cole and the Curse of the Black Pearl.Disclaimer: All POTC characters, ideas, locations, etc. are not mine. I don't own them; this story was created merely for entertainment. Comment with advice and ideas! I'll need them!Lots of Love!
8 168Adeena Cole and the Curse of the Black Pearl
Adeena Cole knows exactly what she is. She isn't a pirate. She doesn't break the law. She's just a hand in the blacksmith's, working alongside William Turner. But when the Black Pearl attacks Port Royal, and Adeena is swept off her feet into an adventure with the one and only Jack Sparrow, Will, and Elizabeth, she discovers that she has absolutely no idea who she really is...or what she really wants.DISCLAIMER: I don't own any of the POTC characters, ideas, locations, etc. This story was created merely for entertainment.
8 96Love the little one OLD VERSION
We had been searching for our mate for over two years now. But we weren't going to lose hope.Me and my brother both knew that she was somewhere out there, we just had to look harder. And then that one day at the little coffee shop we went to...That's when everything changed.Sequel - Loving the little one
8 270komorebi - a naruto uzumaki love story
DISCLAIMER-> TAKE THE FANFIC LIGHTLY ! writing this after a year (?) or two. THIS IS my first fanfiction, i never post my stuff but since i wrote this during quarantine, i thought of publishing it just to check off a task/bullet in my bucketlist. there are some parts that probably don't make much sense + are not that accurate to the plot of naruto (considering that i havent watched that show in YEARS) basically, after absorbing so many naruto fanfictions since i was in elementary, i wanted to make one for myself to please my 12-year-old self with atleast decent writing and character (bare minimum, i just want fluff in canon) THANK U SO MUCH FOR READING THIS ?! i never expected it to get attention so i sincerely apologize for some stupid parts ! i don't want to try and edit the parts since i would always find it ugly then i would delete the whole thing, and i dont want to regret writing this !!! tysm again and ily all ! 𝓴𝓸𝓶𝓸𝓻𝓮𝓫𝓲 - sunlight filtered through tree leaves.Light blue hair along with the girl's eyes. The same girl who has forgotten about her origin. The girl who does not remember her capabilities. The girl who would unfold the mysteries of a clan. The girl with the light blue hair who would cross her path with a blonde knucklehead.-"ʏᴏᴜ ᴍᴀᴋᴇ ᴍᴇ ꜰᴇᴇʟ ʟɪᴋᴇ ᴍʏꜱᴇʟꜰ""ʏᴏᴜ'ʀᴇ ɴᴏᴛ ɢᴏɪɴɢ ᴛᴏ ᴅɪᴇ ᴛᴏᴏ, ʀɪɢʜᴛ?""ɪ ᴄᴀʀᴇ ᴀʙᴏᴜᴛ ʏᴏᴜ ᴀ ʟᴏᴛ.""ɪ'ʟʟ ᴘʀᴏᴛᴇᴄᴛ ʏᴏᴜ ᴡɪᴛʜ ᴍʏ ʟɪꜰᴇ."- a naruto uzumaki love story, completed (pain arc, unedited)
8 115