《فرشته گیر افتاده ✨》Lucifer is coming ...
Advertisement
یونگی و هوسوک و جیمین تمام وقت در مورد اینکه چطور کوک رو به
لوسیفر معرفی کنند حرف میزدن و کوک تمام مدت گیج شده بهشون خیره
شده بود .
+ هوییییییی چرا به منم نمیگین چیشده
- چیز خاصی نشده کوکاااا
+چرا جیمین یه چیزی هست شما به من نمیگید خسته شدم من دقیقا کیم
فک کردی یه کشیش ساده میتونه با یه حرکت کل یه زمین از پنبه پر کنه؟
هوسوک بلند گفت :
_ خب مسلما نمیتونه
+ خفه شو هوسوک
یونگی بلند داد زد ...
-نمیخواید بگید ؟؟؟؟؟؟؟
+ باشه جانگ کوک ببین بشین بهت میگم
جانگ کوک نشست .
-سر و پا به گوشم جیمینا بگو
+ خب ببین کوکا تو پسر لوسیفری همین
یونگی با خنده گفت :
_ از صب همین مقدار میخواستی فشار بیاری بگی ؟
+ واستا بازم میگم دیگ
جیمین تمام ماجرا رو برای جانگ کوک تعریف کرد و جانگ کوک تماما
هنگ کرده بود قضیه براش زیادی سنگین بود نمیتونست باور کنه کل
زندگیش چرت و پرت بوده و مادر پدر الکیش فقط مسخرش کرده بودند.
یک ساعت بعد ...
+ کوکاااا خوبی ؟
- اره جیمینا خوبم فقط باید به چشم ببینم تا بتونم کاملا بفهممش
+ چیزی نیست الان با هوسوک و یونگی میریم
جیمین به سمت اتاق رفت و در رو باز کرد و با یونگی و هوسوکی روبرو
شد ک به سختی به لب های هم حمله کرده بودن
_ اهم اهم
+ گم شو بیرون جیمین بلاخره تونستم هوسوک جونتو گیر بیارم بعدا
گم میشیم میریم پیش اون لوسیفر اه
_ باشه باباااااا
جیمین سریعا از اتاق خارج شد و به سمت کوک رفت دوتاشون کل روز
رو گرم لوسیفر و داستانش بودند و هیچکدوم به اتفاقی ک بینشون افتاده
بود فکر نکرده بودند حالا ک تنها شده بودن جانگ کوک تازه میتونست
لنگ زدن خفیف اما تو چشم جیمین
+ میگم ک جیمین
Advertisement
_ جانم
گونه های جانگ کوک رنگ گرفتند .
+ بابت اون قضیه میگم ک
_ خودم میدونم تموم شد رفت
+ ولی برای من تموم نشده میخوام ک تو دوست پسرم باشی
_ وات ؟؟؟؟؟؟
+ اره جدیم من اولین بارم رو بهت دادم میخوام ک تو تا ابد کنارم باشی
جیمین لبخندی زد خوشحال بود ک حاضر نشده بودن از روی سرنوشت
باهم باشن و جانگ کوک واقعا دوسش داره.
_ باشه قبوله منم ازت بدم نمیاد واقعا
جانگ کوک لبخند شیطونی زد .
+ جیمینا تو به کسی که ازش بدت نمیاد میدی ؟
گونه های جیمین قرمز شدند و ضربه ای به بازو جانگ کوک زد
_ چقد تو با ادبی مثلا کشیشیا
جیمین بلند شد بره ک جانگ کوک دستش رو کشید و جیمین توی بغلش
افتاد .
_ چ چ چی کار میکنی ؟؟؟؟
+ دوس پسرم رو بغل میکنم کار بدیه ؟
جانگ کوک نفس داغش رو پشت گوش جیمین رها کرد و کمرش رو
نوازش میکرد
+ اینقد مشغول این چرت و پرتا شدم یادم رفت به دوس پسرم برسم
چطوری اینقد تو خوشگلی ؟
جیمین خنده خجالتی کرد .
_ کوکاااا داری زیادی مبالغه میکنی اینطوریم نیست
+ چرا دقیقا همینطوریه
جانگ کوک دستش رو روی نقطه بالای باسن جیمین نگه داشت و فشار
کمی وارد کرد و ناله درناک جیمین بلند شد
+ درد میکنه نه ؟
_ ا ا ا ا اخ اره درد میکنه
جانگ کوک بلند شد و جیمین رو براید استایل بلند کرد و به سمت اتاق
برد جوری اون رو روی تخت گذاشت انگار که داره یک موجود شکستنی
رو حمل میکنه .
- کوکاا داری چیکار میکنی ؟
+ میخوام برات کرم بزنم
_ ن ن ن نه نیازی نیست
جیمین خجالت میکشید کاملا بی دلیل ....
جانگ کوک اهمیتی نداد کرم کم کردن درد عضلات رو از کشو بیرون
آورد از اون کرم معمولا برای رفع درد هاش بعد جن گیری استفاده
Advertisement
میکرد ولی انگار که قرار بود این سری برای فرشته روبروش از کرم
استفاده کنه.
جیمین رو به پشت برگردوند بولیزش رو بالا زد و بوسه ای روی کمرش
نشوند و جیمین آهی کشید .
مقداری از کرم رو روی دستش زد سپس به آرومی اون رو روی کمر
جیمین مالید . جیمین هیسی کشید و کمرش رو بلند کرد .
+ جیمینا ما وسط عملیات نیستیم که
جیمین خندید .
_ کوکا تو واقعا منحرفی
کوک لبخند شیطونی زد .
+ میدونم
بعد از اینکه کرم رو زدن توی بغل هم به خواب رفتند ساعت ۴ صبح دقیقا
زمانی بود که قرار بود به دنیای فرشته ها برند.
جانگ کوک با حس کردن سرما استخوان سوز هوا چشماش رو باز کرد .
ساعت رو نگاه کرد ۳:۳۰ دقیقه صبح بود باید کم کم بلند میشدن و
صبحونه میخوردن .
بلند شد و نگاهی به صورت فرشته وار جیمین انداخت ضربان قلبش
شدید تر شد نمیدونست احساساتش چرا اونطوری بودند انگار که قلبش
جای خالی داشته و اون جا قراره بوده با جیمین پر بشه برای اولین بار
تو زندگیش از وقتی جیمین وارد زندگیش شده بود شب و روز به انتقام
فکر نکرده بود انگار که بلاخره زندگی داشت روی خوشش رو بهش
نشون میداد .
هوسوک با شدت در اتاقشون رو باز کرد .
_ جیمیناااااااا بلندددددددد شوووو وقتشه
جیمین تکونی خورد و توی خواب فحاشی کرد .
جیهوپ لبخندی زد .
_ عادتشه
جانگ کوک پر محبت ترین لبخند عمرش رو به چهره خوابیده پسر
تقدیم کرد و به سمت اشپزخونه رفت میخواست تا آماده کردن صبحونه
جیمین بیشتر بخوابه اون فرشته خسته بود .
+ سلام کوک
_ سلام یونگی صبحت بخیر
+ دیشب صدای ناله هامون نیومد ک ؟
_ نه من این ساختمون رو با بهترین مواد ساختم و مثل اینکه الان واقعا
بدرد خورد .
+ اره واقعا خوش گذشت تختم کثیف کردیم
_ یونگی میکشمت
یونگی پوزخندی زد .
+ جرعت داری بیا نزدیک منفور جون
_ چی گفتی ؟؟ میدونی ک من قوی ترین شیطان جهانم ؟
+ اونکه اره ولی عقلت ب اندازه یه انسان اسکله
جیمین وارد اشپزخونه شد .
_ کی میشه همتون خفه شید ؟
جانگ کوک چشماش قلبی شد .
+ اومدی جیمینم ؟؟؟
_ اره عشقم اومدم
+ کمرت بهتر شد ؟
_ اره واقعا بهتر شد عشقم مرسی
هوسوک و یونگی به اون دوتا با دهان باز خیره بودن
هوسوک ضربه ای به بازوی یونگی زد .
+ این همون جیمینی نیست که به بی اعصابی صبحگاهیش معروف بود ؟
_ واقعا عوض شده خیلی عجیبه
+ اره واقعا
بعد از خوردن صبحونه و البته بحث پشت سر هم یونگی و کوک سر
اینکه جانگ کوک عرضه شیطان بودن نداره و پادرمیونی های جیمین
و هوسوک برای تموم کردن بحث کم کم آماده شدند و به دنیای فرشتگان
رفتند فصل جدید زندگی اون چهار نفر در حال آغاز بود .....
________*_*_*_*_*_*_*_____*____*____*_***_____
پایان این پارت 💜
متاسفم دیر کردم دیگ هیچوقت تکرار نمیشه هرچقد خواستید فوشم بدید .
شرط اپ این سری ۱۸ تا
امیدوارم لذت ببرید 🥲❤️
Advertisement
- In Serial27 Chapters
The Sea of Destiny
[Let me be straight with you. This is trash, like old dime store novel trash. Don't expect grandiose writing, anything profound, or much beyond being free of spelling errors. Like my profile says, it’s hopefully like a salty snack, decent and satisfying for people looking for this kind of thing (at least that's my hope). It is simple, weird, and most likely growing in ridiculousness as it rapidly escalates.] Michael just wants to get away after a rough breakup. He figures some time alone cruising on a sick jet ski will help clear his head. After a small series of mishaps he winds up as humanities last hope adrift at sea after nuclear devastation destroys the mainland. Will he be able to solve the mystery of the bowl of the ancients before nuclear winter freezes over his dwindling food supply? Who are these mysterious women he keeps meeting, and will he even care about the talents they bring to the table, or will he be too focused on how they keep ruining his carefully laid plans for survival at sea? Read this cheesy short story to see for yourself, and discover the true mystery behind the hand of fate.
8 106 - In Serial44 Chapters
Rebirth of the Great Sages
Millennia have passed since the last of the Sages walked amongst the people of Haerasong, all but lost history. Legends forgotten to most, they survive only in tales of old. Rook is no Sage. In fact, Rook is just a kid of fifteen living on the outskirts of his small village. When not helping his mother with work, he spends his days swinging a sword away in hopes of joining the guard of the region's capital. So when a group of strange cloaked figures appears one day, Rook finds himself thrust into a life of hidden secrets, formidable foes, unlikely allies, and a journey to ascend past even legends of old.
8 104 - In Serial26 Chapters
TNS Piper's Problems
Thank you, people, for clicking on this story. I hope you enjoy it! This story is about Piper at home, set around season 6. Piper's mother, Debra, passed away giving birth to her and things were alright until Piper's 11th birthday. Since then, two of her older brothers and her father kept blaming her for her mother's death, until one day, it finally got too much for her. Only James stuck up for her and he genuinely didn't blame her, but her other siblings and her father didn't understand.Read along, to see how Piper deals with her anxiety with Miss Angela at the studio and the guilt and pressure at home.
8 135 - In Serial29 Chapters
HIS MAID's SON✔ (Book 1)
Alexander Anderson had everything. Loving parents, a husband he adored, and a job of dreams. All that changed when he walked in on his husband and father in bed together. That fateful day, not only did Alexander lose the love of his life, but he lost his parents as well. His mother couldn't fathom the fact that her life partner was a closeted gay who had no qualms sleeping with their son's husband. She had a heart attack and died instantly.Naturally, Alexander severed his ties with his old man and changed his last name from Jones to Anderson. Just when he thought that he would never learn to trust again, a sexy twink in the form of his maid's son turns his life upside down, but Alexander wouldn't have it any other way. The sexy naughty Christian had Alexander doing things he had vowed to never do again. And he enjoyed it, they both did. Until they weren't.He met him by chance, but loving him was inevitable.COMPLETED ON SEPTEMBER 2019
8 88 - In Serial54 Chapters
Naruto-Gold & Silver
Naruto the reincarnation of the sage of six paths.With the most powerfull chakra,even more powerfull then the bijju's Naruto will need to improve his chakra control in order to use his on chakra.
8 115 - In Serial26 Chapters
Words (Muke)
COMPLETED.He's not strong, or brave, or even smart. He believes himself ugly, useless and his parents enforce it every day. He has nothing and no one. Well, Michael has nothing but words. Words and a certain Luke Hemmings.
8 94

