《" BLACK Out "》|| Season 5 • EP 2 ||
Advertisement
فصل پنجم ( بخش دوم : داداش خوکه )
باور نمیکرد ییشینگ جدی برای شام به عمارت دعوتشون کنه. لحظه ای که خبرو از زبون خود ییشینگ شنید تا الان، هنوز توی شوک بود. یعنی واقعا بخاطر درخواستی که ازش کرد این مهمونی رو ترتیب داد؟! یا چیز دیگه ای توی سرش بود؟
هزار و یک فکر توی مغزش تپونده شد و درست نمی تونست تمرکز کنه. اقرار میکرد ذهن ییشینگ حتی از چانیول هم پیچیده تر و غیرقابل پیشبینی تره.
اینکه چرا وقتی خودش از ییشینگ خواست اونارو به عمارت دعوت کنه و حالا که این اتفاق افتاده استرس گرفته _می فهمید توی درک خودش هم عاجزه چه برسه به بقیه.
یعنی بازم میتونست درست مثل اولین جشن توی کاخِ صلح از پسش بربیاد؟ راستش بی اینکه خبر داشته باشه دست و پاش یخ کرده بودن.
«به چی فکر میکنی؟»
صدای آروم ییشینگ از کنار گوشش شنیده شد. امشب بعد از شام بهش گفته بود میخواد باهم بخوابن و با اینکه الان دقیقا کنارش دراز کشیده _به قدری توی افکار خودش غرق شد که یادش رفت اون اینجاست و وقتی صداش رو شنید، بدنش بی اراده از شوک تکون خورد.
بی اینکه جوابی از بک بشنوه کمرشو گرفت و اونو بیشتر به خودش چسبوند.
راستش هنوزم وقتی ییشینگ اینطور بی دفاع بهش نزدیک میشد و لمسش میکرد خجالت میکشید. درست لحظه ای که خواست ریلکس با این اتفاق برخورد کنه چیزی که ییشینگ به زبون آورد با عث شد پلکاش از تعجب بپره.
«شینگ-مینِ من، بهم بگو برای فردا چه برنامه ای داری؟»
ییشینگ اونقدر گیج خواب نبود که بکهیون تصور کنه شاید بین خواب و بیداری حرفی میزنه و حتی مست هم نبود که کنترل کلامش رو نداشته باشه _اتفاقا برعکس، انقدر طبیعی به اسم شخص دیگه ای صداش زد که بکهیون برای لحظه ای احساس کرد نکنه این باید اسم واقعیش باشه؟!
به سمتش چرخید و برخلاف چهره ی آرومش، با نگاهی پرسشگر و گیج صورت ییشینگ رو برای رسیدن به جوابی که چرا باید با اسم دیگه ای مورد خطاب قرار بگیره گشت، اما بازم این ییشینگ بود که به حرف اومد. موهای بک رو کنار زد و با همون لحن آروم و گرمش تکرار کرد:
«بکهیونم چرا جوابمو نمیدی؟»
«برنامه ی خاصی ندارم میخوام تمام مدت رو تو کارگاهم نقاشی کنم»
جواب داد اما حالا دیگه مطمئن شد ییشینگ مرتکب اشتباهی شد که حتی خودشم نفهمید.
«ولی من میخواستم باهم برای مهمونی بریم خرید، میخوام مثل همیشه تنها کسی که به چشم میاد تو باشی»
شنیدن کلمه ی مهمونی، بازم استرس شد و به دلش چنگ انداخت. یعنی واقعا میتونست از پسش بربیاد؟ این بار لوهان هم میومد، جلو هرکسی میتونست نقش بازی کنه اما مقابل چشم های معصوم لوهان احساس بی دفاعی می کرد.
«فکر میکنم خوابت میاد، درمورد فردا همون فردا صحبت میکنیم. حالا بخواب»
خجالت کشید، انقدر با هر کلمه توی باتلاق افکارش میفتاد که متوجه نشد تقریبا توی بیشتر مکالمه، سوال های ییشینگ رو بی جواب گذاشت. خودشو بالا کشید و دستش رو میون موهای ییشینگ برد که نتیجش لبخند گرم اون شد که توی چال گونش نمود پیدا کرد. بی اینکه بخواد، نگاهش روی این نقص دل نشین ثابت موند و با قدرت هرچی تمام تر جلوی نفوذ خاطرات مردی که اون هم چال گونه داشت رو به مغزش گرفت. طبق عادت انگشتشو بالا آورد و چند باری به چال گونه ی ییشنگ ضربه زد. این کاری بود که بیشتر وقتها با چانیول انجام میداد:
«باشه بریم خرید»
لبخند ییشینگ عمیق تر شد و تصویر این چال گونه مثل قاب عکس خاک گرفته ای توی خاطرات قدیمی بک دفن شد.
*
*
همه چیز رو پشت سرش رها کرد چون میخواست بیشتر از همه به خودش ثابت کنه دیگه قرار نیست دنیا و آدم های دیگه براش تعیین کنن چطور زندگیش رو بگذرونه. آره، این اواخر وقتی به خودش توی آینه نگاه میکرد نمیتونست آدمی که الان هست رو با کسی که قبلا بوده بشناسه ولی به جهنم که نمیتونه، چرا باید غصه کسی رو بخوره که دقیقا با از بین رفتن خانوادش اونم زیر خروار ها خاک دفن شد؟
Advertisement
حالا که این زندگی دیگه اون پسرو نمیخواد، چرا باید جلوی این کیونگ جدیدو بگیره؟ دیگه نمیخواست ضعیف باشه از این به بعد، وقتی زخمی بشه عمرا دیگه برای زخماش عزا می گیره _برعکس دلش میخواست بیشتر دندوناشو روی هم فشار بده واجازه بده درد ها ازش یه آدم جدید بسازن. یه پسر محکم و سنگ دل _نه یه بچه ی ترسو که همیشه آویزونِ بقیست. مگه دنیای واقعی همین نیست؟ پر از درد و رنج؟ پس وقتی دنیا خودش میخواد اون پست باشه چرا باید جلوی خودشو بگیره؟
واسه همینم برای اولین قدم، خونه ای که دوران بچگی و خاطراتش رو توش ساخت، همه ی اون روزهای شادی که حالا وقتی بهش فکر میکرد انگار توی خواب دیده رو فروخت. با کلیه ی وسایل. _انگار دیگه حتی نمیخواست کوچکترین چیزی اونو به گذشتش وصل کنه و بجاش توی هتل اقامت میکرد و این اقامت ها، هر سه روز یک بار چرخشی عوض می شدن. هیچ دلش نمی خواست کسی بتونه ردشو بزنه. حالا که تکلیف خونه رو روشن کرده، دومین قدم تموم کردن دانشگاهش بود و بعد از اون برای همیشه توکیو رو ترک می کرد. این کشورغم گرفته لعنتی دیگه جای موندن نبود، دلش میخواست کلا از ژاپن بره.
میرفت و همه چیزو فراموش می کرد و این فرصت رو به خودش میداد تا جوری زندگی کنه که میخواد. بدون اجبار، بدون ترس و بدون دنیای مزخرف و گُه گرفته یاکوزا.
تصمیم داشت روی پای خودش بایسته و هرچی زودتر اُباسان رو از اون خراب شده بیرون بکشه. دیگه نمیذاشت اون پیرزن توی جهنم باشه و واسه آدمی که لیاقتش رو نداره کلفتی کنه.
راستش از اون مرتیکه حرومی هم ممنون بود که این جرات رو بهش داد تا بالاخره دست و پاشو جمع کنه و به خودش بیاد.
اهدافش رو توی ذهن دونه دونه مرور می کرد و هربار با یادآوریشون مهرتایید روشون می کوبید.
حالا که تصمیم داشت دوباره به دانشگاه برگرده استرس بدنش رو مور مور میکرد. هرچند، هربار که بعد از غیبت های ناگهانی و طولانیش به دانشگاه برمی گشت، هیچ وقت مشکلی براش پیش نمی اومد و خیلی راحت می تونست درس و ترمش رو از هرجایی که رها کرده دوباره ادامه بده و این درست مثل یه معجزه بود. _ولی بازم وقتی میخواد بعد از این غیبت طولانی دوباره به دانشگاه برگرده، مطمئن نبود این بار هم بهش آسون میگیرن یا نه؟ به هرحال که شک نداشت دفعات قبلی چون به عنوان پسر قهرمان ملی توی دانشگاه ظاهر میشد این مزیت رو داشت تا به واسطه این عنوان هم که شده بهش احترام بزارن و آسون بگیرن ولی نمیدونست واقعا این بار هم میتونه با این دست آویز قصر دربره و پروژش رو تحویل بده یا نه.
تصمیم داشت این مدت از تحصیلش که به گند کشیده شد رو دست کم با یه پروژه ی عالی جبران کنه. می خواست کاری کنه تا توی هیئت علمی پایان نامه ای که از طرف حامی مالی دانشگاه برای اجرا، کمک مالی دریافت می کنه _ پروژه ی خودش باشه.
*
*
لحظه ی رسیدن و ورود این سه مهمون خاص، درست مثل باد گذشت و حالا قلب بکهون با دیدن چانیول توی سینه مثل دیونه ها می کوبید. از خودش بدش اومد. از اینکه نمیتونست افسار بدنش رو توی دست بگیره عصبانی شد. کسی که پدر مادرش رو کشت مقابلش نشسته و حالا قلب نفهمش اینطور داره برای یه قاتل میکوبه؟!
*شرم آوره. من لیاقت پدر و مادرمو ندارم حتی بدرد جهنمم نمیخورم*
از ذهنش گذشت و سعی کرد تا جایی که میتونه به چانیول نگاه نکنه، هرچند شرایط به اندازه ی کافی داغون بود اما اومدن کریس درست مثل بمب بی صدایی شد که هرلحظه موجش نزدیک بود همه چیزو خراب کنه.
Advertisement
راستش برای اولین بار بکهیون با توجه به شرایط از اینکه فکر مهمونی رو توی سر ییشینگ انداخت به خودش بد و بیراه گفت. اما این وسط کسی که بیشتر از همه فشارعصبی رو تحمل می کرد لوهان بود و بکهیون هیچ از این اتفاق خوشحال نشد. چون میدونست لوهان بیچاره هم درست مثل خودش بی اینکه بخواد قربانی بازی کثیف این چهار تا مرد بوده.
«به اندازه کافی از دستت دلگیر بودم ییشینگ اما فکر نمیکردم تا این اندازه واسه بی احترامی به من پیش بری»
لوهان سعی کرد به اعصابش مسلط باشه اما تنش عصبی توی صداش قابل کنترل نبود.
«منو ببخش عزیزم، ولی مجبوریم فقط برای امروز همه چیزو فراموش کنیم»
صدای تک خنده ی عصبی سهون به این حرف و چشم های گشاد شده ی لوهان سکوت بعد از حرف لی رو شکست و باز این لوهان بود که به حرف اومد:
«اتفاقا چنین تصمیمی رو داشتم _چون با توجه به اتفاق هایی که خودت بهتر ازشون خبر داری دلم برات تنگ شده بود، اما نمی تونم بوی تعفن این آشغالو تحمل کنم»
ییشینگ فورا به بکهیون نگاهی انداخت تا عکس العملش رو به این موقعیت و حرفایی که زده میشه بسنجه و از طرفی دهنش پر بود تا چیزی بگه و فورا بحث رو بخوابونه اما کریس بود که این بار دهن باز کرد:
«واقعا متعجب شدم، به دکتر عزیز و متینمون نمیاد از الفاظ رکیک استفاده کنه»
«کریس خواهش می کنم»
ییشینگ با لحنی جدی و خشک در جواب کریس به زبون آورد اما این مرتیکه ی دیوونه بی توجه به حرف دوستش، خوشحال میشد حالا که فرصتی براش پیش اومده روی مغز تک تک این مهمون های حال بهم زن راه بره. پس با اینکه به نشونه تایید به کسی که مخاطب قرارش داد لبخند زد و سری تکون داد، اما زبونش همچنان هرز میرفت:
«من که حرف بدی نمیزنم. فقط از دکتر عزیزم میخوام به حرمت روز های عاشقانه ای که باهم داشتیم احترام خودشو نگه داره. *روبه لوهانی که حالا عین یه کوه آتشفشان شده بود نگاه کرد* میدونی که من واقعا دوست دارم»
صدای کوبیده شدن دست های لوهان روی میز انقدری بلند بود که به دنبالش کریس هم جا خورد اما اصلا خودشو نباخت، اتفاقا وقتی میدید اینطور جَو رو بهم ریخته بیشتر سرحال میومد و اون اخلاق بیمار گونش قوت می گرفت و همین مورد هم اونو برای کرم ریزی بیشتر بی پروا می کرد.
«ییشینگ با توجه به شرایط فکر میکنم باید این سگ کوچولو رو از عمارت پرت کنی بیرون»
حتی چانیول هم اولین بار بود که لوهان رو اینطور عصبی میدید. از وقتی که به این مهمونی اومدن تصمیم گرفتن مقابل بکهیون شرایط رو عادی جلوه بدن اما این کصافت مدام با حرفاش داشت چوب توی لونه ی زنبور می کرد.
«عزیزم باور کن وقتی اینطوری عصبی میشی جذاب تری»
کریس با لبخند رو به لوهان به زبون آورد و درست لحظه ای که نزدیک بود چانیول خیز ببره و دهن هرزشو جر بده _بکهیون توجه هارو به خودش جلب کرد.
«این من بودم که پیشنهاد مهمونی رو به ییشنگ دادم اما فکر میکنم این وسط اتفاقاتی افتاده باشه که من ازش بی خبرم»
«بک عزیزم..»
ییشینگ میون حرفش پرید اما بکهیون اجازه تموم شدن جملشو نداد. در عوض بهش لبخند گرمی زد و جدی به زبون آورد:
«دوست ندارم این مهمونی اون طور که باید پیش نره، چون ییشینگ به من گفته شما چقدر برای اون عزیز هستین»
همه طوری به بکهیون چشم دوخته بودن که انگار اگه یه کلمه از حرفاش رو از دست میدادن مصیبت گریبانِشونو می گرفت. با این حال وقتی جمله ی آخرو به زبون آورد، کریس پوزخند تمسخر آمیزی زد که سعی داشت جلوش رو بگیره تا تبدیل به قهقه نشه.
«اگه دوست داشته باشی خوشحال میشم سری به گالری نقاشیم بزنی»
حرفش رو با آرامش به طرف لوهانی که حالا شقیقه هاش از عصبانیت متورم بودن تموم کرد.
درخواست بکهیون درست مثل یه سطل آب آتیش لوهانو خاموش کرد؛ و راستش کریس اصلا از این مداخله راضی نبود چون خوش گذرونیش به طور کل خراب شد.
بکهیون از جا بلند شد و همونطور که از جمع معذرت خواست، از لوهان درخواست کرد تا دنبالش بیاد و لوهان با توجه به تمام خشمی که داشت گوشت تنشو می جوید _بهتر دید از این وضعیت سَمی دور باشه چون شاید ناخواسته کاری کنه که این مهمونی واقعا تبدیل به جهنم بشه.
با رفتن اون دو، حالا هر چهار مرد سرِ میز نشسته بودن و این میون کریس سعی داشت به چهره ی سهون نگاه کنه تا وضعیتش رو بسنجه. میدونست وقتی با روان پاپی کوچولوش بازی کرده، حتما سهون حسابی دیوونه شده؛ اما با دیدن چهره ی خونسرد مرد مقابلش کاملا جا خورد چون فکر می کرد این کار یه حال گیری اساسی از اون مرتیکه عقده ای باشه.
«برام سوال بود چرا آدمی مثل تو باید دست به همچین مهمونی احمقانه ای بزنه! پس نگو این ایده ی بکهیون بوده! ییشینگ فکر میکنم تو دیگه زیادی داری این مهمونِ اجباری رو لوس میکنی، یا شاید هم واقعا بین شما دوتا اتفاقی افتاده و بکهیون دیگه صاحب این خونه شده؟!»
«کریس دهنتو ببند»
ییشینگ کلافه از رفتارهای کریس به زبون آورد و بابت اینکه اجازه داد اونم توی این مهمونی باشه از دست خودش عصبانی بود. راستش دوست نداشت کریس و لوهان باهم روبه رو بشن و دراصل میخواست امشب فرصتی پیدا کنه و بخاطر کاری که کریس کرد، از لوهان معذرت بخواد. بهش بگه حتی اگه سهون هم به چین نمیومد، اجازه نمیداد یه مو از سرش کم بشه و کریس حق نداشت هیچ غلطی بکنه. ولی به لطف لوده بازی های این مرتیکه کله خر تقریبا ریده شد به همه چیز.
«ییشینگ بهتره این بازی رو تمومش کنی»
صدای سهون سکوت کوتاه رو شکست و توی فضا پخش شد. اونم درحالی که خدمه دونه دونه برای سرو غذا وارد سالن میشدن.
ییشینگ در جواب سهون لبخندی زد که بیشتر از تمسخر حس خشم رو توی خودش داشت.
«فکر میکنم باید حافظت رو از دست داده باشی سهون که همچین چیزی از من میخوای»
«میخوای تا کجا پیش بری دقیقا؟! بهتره خودت همه چیزو به بکهیون بگی و بزاری اون با ما برگرده»
«حرفات منو به خنده میندازه، فکر میکنم هنوزم این عوضی نیاز به گوش مالی داره. تازه باید از من قدردان باشه چون من مثل خودش یه حرومی بی خاصیت نیستم که چشممو رو همه چیز ببندم»
مخاطب حرفاش بی برو برگرد چانیولی بود که درست مقابلش اون سر میز نشسته و در تمام مدت حتی یک بارهم سرشو بالا نیاورد تا باهم چشم تو چشم بشن.
«همین چند دقیقه ی پیش خودت شنیدی، کسی که درخواست این مهمونی رو داشت بکهیون بود _وگرنه باور کن حالم بهم می خوره با توی عوضی زیر یه سقف نفس بکشم»
اینجا بود که برای اولین بار توی این مدت، ییشینگ دیوار نامرئی بین خودش و چانیول رو شکست و وقتی جمله آخر رو به زبون می آورد مستقیم به چشماش زُل زد.
«پس باید همون روزی که نمایش بی نقصتو اجرا می کردی بهشون میگفتی سینمو هدف بگیرن»
«این حسرتیه که هر بار یادآوریش به قلبم چنگ میندازه»
نگاه دو مرد توی هم تلاقی کرد، یکی مملو از خشم و نفرت و دیگری حسی که هیچکس نمی تونست تفسیرش کنه جز سهون. ولی باز هم باید سکوت می کرد.
………………………………………
وقتی وارد گالری شدن، بکهیون حرفی برای گفتن نداشت و مغزش قفل کرد. اون فقط میخواست لوهانو از اون جمع بیرون بکشه تا اتفاق جبران ناپذیری نیفته و حالا که تنها شدن _دست و پاشو گم کرده بود. چون کسی که تصمیم گرفت توی کل مهمونی ازش دوری کنه درواقع لوهانی بود که حالا مقابلش ایستاده.
«ببخش بی مقدمه کشیدمت اینجا... راستش درکی از اتفاقی که افتاد نداشتم فقط احساس کردم باید از اون فضا دورت کنم، قصد دخالت نداشتم»
سعی کرد حرفِ دلش رو جوری که تابلو نباشه به زبون بیاره و کافی بود جملش تموم بشه تا لوهان گرم بهش لبخند بزنه و بی مقدمه بغلش کنه.
«نمیدونی چقدر از این که میبنم سالمی خوشحالم، دلم برات تنگ شده بود. تو همون بکهیون خوش قلبی هستی که میشناختم»
عین خنگا از این عکس العمل برای لحظه ای هیچ حرکتی نکرد اما به دنبالش، دستاش بالا اومدن و جواب محبت لوهان رو متقابلا با بغل کردنش داد.
ولی هیچ حرفی به مغزش خطور نمی کرد تا به زبون بیاره و راستش اگر هم میدونست، روش نمیشد مقابل این احساس بی ریا نقش بازی کنه و شیره سرش بماله.
ولی درست زمانی که خواست بحثو کلا عوض کنه، باز این لوهان بود که سر حرف رو باز کرد؛ این بار شور و حرارتی که توی چشماش موج می زد قدرت کلماتی رو که می خواست به زبون بیاره رو نشون میداد:
«تنها چیزی که ازت میخوام اینه که حافظت رو به دست بیاری، بکهیون خواهش میکنم هرچه زودتر همه چیزو بیاد بیار»
جوری موقع گفتن این جملات شونه بکهیون رو توی دست گرفت که انگار تا ازش قول نمی گرفت اجازه نمیداد از چنگش در بره.
«من تلاشمو می کنم و این وسط ییشینگ واقعا بهم کمک میکنه، ما داریم باهم تلاش میکنیم نگران نباش»
«اتفاقا من نگرام خیلی هم زیاد... بیشتر از همه برای خودت. تو باید حافظتو به دست بیاری»
«نگران؟! متوجه نمیشم!»
«توضیح دادنش سخته... چطور میتونم درمورد چیزی حرف بزنم که تو بیاد نمیاری؟! حقیقت این چیزی نیست که میبینی بکهیون... تو باید همه چیزو بیاد بیاری»
معلومه حقیقت این چیزی نیست که می دید، ولی شک نداشت اون زندگی که چان براش درست کرد و از همون اول سنگ بناش رو روی زشت ترین دروغ ها گذاشت هم حقیقتی نیست که باید به یاد بیاره.
خیلی دوست داشت قاطع و محکم این حرفارو به لوهان بگه اما حیف که باید نقش بازی می کرد.
نمیفهمید واقعا لوهان ازش میخواست حافظش رو به دست بیاره؟! یعنی واقعا اون از واقعیت خبر نداشت؟! چطور میتونست بگه حقیقت واقعی همون زندگی قبلیش بوده؟! دقیقا کدوم حقیقت؟! این واژه اتفاقا درست از وقتی پای چان به زندگیش باز شد معنی واقعیشو برای همیشه از دست داد _بعد الان ازش میخواست به همون زندگی برگرده؟!
درجواب التماس های لوهان به لبخند بی جونی بسنده کرد و این عکس العمل باعث شد لوهان پیش خودش فکر کنه شاید زیاده روی کرده. پس فورا شونه ی بکهیون رو رها کرد و قدمی ازش فاصله گرفت.
این تغییر جو عجیب بود اما با این حال لوهان بهش تن داد چون فکر میکرد زیادی افسار احساساتشو ول کرده. فورا نگاهی به اطراف انداخت و از بخت خوش، فورا دلیلی برای این تغییر ناگهانی پیدا کرد.
«تو سبک کاریت عوض شده؟»
«سبک کاری؟ فکر می کردم فقط برای سرگرمی نقاشی می کردم!»
*تف توش چقدر سخته اینطوری نقش بازی کردن*
درست وقتی داشت جواب لوهانو می داد از فکرش گذشت.
«نه تو از روی سرگرمی نقاشی نمی کردی، کی اینو بهت گفته؟»
خواست بگه ییشینگ اما احساس کرد درست نباشه.
«هیچکس خودم اینطور تصور می کردم»
به سمت یکی از تابلو های بک رفت و از کنار دیوار برش داشت:
«جالبه! احساس میکنم واقعا ییشینگ میخواد حافظت برگرده!»
حقیقتا براش غیر قابل درک بود. اگه واقعا ییشینگ با این کار داشت از چانیول انتقام می گرفت، چرا باید اجازه بده بکهیون نقاشی بکشه؟ مگه این یکی از اصلی ترین عوامل برای برگشت حافظه بکهیون حساب نمیشه؟! توی ذهن این مرد چی می گذشت؟!
………………………………………
زمانی که این دو مرد توی گالری اوقات عجیبی رو سپری میکردن _وضعیت سر میز هم تعریف چندانی نداشت. بحث بین چانیول و ییشینگ به قدری بالا گرفت که حالا چان از شدت خشم و عصبانیت عین صاعقه از جا بلند شد و به سمت ییشینگ حجوم برد. چاقویی که خدمه باهاش گوشت استیک رو توی ظرف تیکه می کرد از دستش قاپید و روی گردن ییشینگ گذاشت.
به دنبالش موهاشو از پشت گرفت و سرش رو به عقب خم کرد. سهون از این عکس العمل کاملا شوکه شد، تا جایی که یادش میومد تصمیم بر این بود که این مهمونی ختم به خیر بشه.
از طرفی با این حرکت، کریس وقت رو تلف نکرد و عین فشنگ اسلحش رو بیرون کشید و به سمت سینه ی چان نشونه رفت. بدون اینکه از چانیول چشم بگیره ییشینگ رو مخاطب قرار داد:
«با یه شلیک میتونم به حسرت هر روزت پایان بدم و کار نیمه تمومتو تموم کنم»
«البته اگه قبل از لمس ماشه زنده بمونی»
سهون در جواب همونطور که سر کریس رو هدف گرفته بود قاطع و خشک با همون استایل بی خیال خودش به زبون آورد.
وضعیت وحشتناکی بود که لوهان و بکهیون ازش بی خبر بودن و این وسط، خدمه ای که شام رو سرور می کردن گیج از اتفاقات افتاده، همه به کنار سالن رفتن و با احترام منتظر موندن تا هرچه زودتر این جنگ تموم بشه.
ییشینگ حتی یک ذره هم از وقتی که چانیول اینطوری از صندلی بلند شد و چاقو رو روی گردنش گذاشت تکون نخورد. اتفاقا برعکسِ تنشی که توی فضا جاخوش کرده بود، سرخوش به این نمایش بلند بلند خندید. سرش هنوز عقب بود و فقط می تونست به صورت چانیول زُل بزنه.
لب هاش می خندیدن اما چشم هاش با بی حس ترین حالت ممکن به چان نگاه می کرد و این منظره واقعا ترستاک بود.
«میبینی؟ حتی یک ذره هم دستات نمی لرزه... توی کصافت وقتی که شینگ-مین رو کشتی هم دستات نلرزید»
«بکهیون و میبرمش همین امشب»
«خیلی بی چشم و رویی... من میتونستم باهاش درست مثل رفتار تو با شینگ، عین حیوون برخورد کنم! ولی انقدر پست و خونخوار نیستم که نتونم تشخیص بدم آدمایی مثل بکهیون و شینگ از جنس ما نیستن، معصومن درست مثل فرشته ها *بخاطر بریدگی سطحی پوستش،خون آروم از کنار گردن ییشینگ پایین ریخت* تو بی مغز فکر می کنی بک اگه حافظشو به دست بیاره می دوعه تو بغلت؟! واقعا که تو مغزت جای عقل کصافت تپوندن... احمق هیچ وقت به این فکر کردی قبل از تصادفش من چه حقیقتی رو بهش گفتم؟ شک ندارم هیچ وقت دلش نمی خواد حافظش برگرده»
فشار دست چانیول کاملا بی اراده زیادتر شد و سطح بریدگی رو بیشتر کرد. محکمتر از قبل دندون هاشو روی هم فشار داد و سعی کرد خودشو کنترل کنه.
«تو چی به خوردش دادی؟»
صدا از بین دندون هاش که تقریبا روی هم کلید شده بودن بیرون اومد و به دنبالش ییشینگ دوباره خندید و اینبار درست مثل وقتی که به موجود بدبختی نگاه می کنه، از سر ترحم نگاهش کرد:
«وصیت پدرش قبل از مرگش رو»
چاقو دیوانه وار به سمتی پرت شد و خدمه از اینکه به هیچ کدوم از اونها اصابت نکرد نفس راحتی کشیدن. چانیول یقه ی ییشینگ و توی مشت گرفت و با اینکه همون اول ییشینگ به کریس اشاره کرده بود تا اسلحش رو غلاف کنه _اما کریس دست بردار نبود و بی اراده با این حرکت چان بیشتر به سمتش خیز برداشت که از طرفی سهون هم به دنبالش به کریس نزدیک تر شد.
«اگه یه جفت خایه لاپات باشه وقتی میخوام باهاش خصوصی حرف بزنم مزاحمم نمیشی»
«چرا فکر کردی این اجازه رو میدم؟!»
«منو نخندون، میخوای بگی قبل این مهمونی تخماتو پشت در جا گذاشتی؟»
«نه نگهشون داشتم واسه تو تا بهم یه سرویس وی.آی.پی بدی»
اون چشم های بی حالت و لبخند فاتحانه وقتی با این جمله ها کنار هم میشستن ترکیب قشنگی ازآب در نمیومد. چان یقه ی ییشینگ رو ول کرد و این بار به سمتی رفت که ساعتی پیش بکهیون، لوهان رو باخودش برد.
سرجاش نشست و همونطور که با دستمال خون روی گردنش رو پاک می کرد با شاره ای به سرخدمتکارش فهموند راه رو به چان نشون بده.
معلومه که اجازه می داد چانیول، بکهیون رو ببینه چون می دونست این مرد هیچ غلطی نمیتونه بکنه جز بیشتر عذاب کشیدن. اینکه توی چاهی که خودش کنده دست و پا بزنه چیزی بود که ییشینگ با آغوش باز ازش استقبال میکرد. چشماشو بست و آرزو کرد شینگ شاهد تک تک این لحظه ها باشه. اون ذره ذره و با زجر چانیول رو می کشت.
*
*
Advertisement
Inadvertently Invincible
“Where am I?” The first thing he had in his mind. Lin Fan was confused when he looked at the furniture and decoration in the house. “Am I hallucinating because of playing games for five days straight? What’s with decoration and furniture in the house? it looks like from ancient times.” “No electricity, no internet, no cellphone… Where the hell am I?”
8 359Viridian Gate Online: Doom Forge (Book 6)
February, 2043 Jack and the crew of the Crimson Alliance have finally made it back from the Realm of Order, but the threat to Eldgard is deadlier than ever. Vogthar incursions are increasing, dungeons falling in droves, towns and cities ravaged by Darklings—Players and NPCs who have willingly sided with the Dark Overmind Thanatos, for power and riches. But thanks to a priceless artifact Jack found after defeating the Lich Priest, there might be a glimmer of hope on the horizon. Jack and company have unearthed a Doom-Forged relic, one part of an ancient weapon, capable of killing even a god—or subduing a rogue Overmind. But to assemble the legendary god-killer, they’ll need to find the other relics and locate the fabled Doom Forge of the mad godling Khalkeús deep beneath the Dwarven, all while unraveling a mystery five-hundred years in the making.
8 141Wulfgard: The Hunt Never Ends
In the civilized world of humans, 'monsters' have all but passed into legend. But when something goes bump in the night, when people begin to disappear, when a dark mystery begins to haunt even the most peaceful villages, there is only one organization to turn to: the Hunters. The Venatori. Having lived a life of discipline and service, former soldier Caiden Voros finds something even worse than the wars of humans: the monsters that hunt them. Horrors yet unknown even to him and his many scars await in the claws, talons, fangs, and mysterious powers of creatures so far beyond humans that he must dedicate himself entirely to the art of slaying them. Harboring a secret of his own and in a constant struggle to find answers while maintaining his sanity, however, Caiden begins to ask the age-old question... Who is truly worse, the monsters or the Men? Wulfgard: The Hunt Never Ends is an episodic collection of stories, each of which stand on its own, but they also build upon each other in a consecutive order, bridging a gap between a novel and short story collection. These stories follow monster hunter Caiden Voros and his partner Gwen Vergil as they embark on tales of mystery, horror, and adventure to track down monsters - the living dead, beast-men, shape-shifters, spirits, and many more - that would do harm to innocent lives and, by whatever means necessary, put a stop to their terrors. Their motives, however, are not always what they seem.
8 127The Guardian of Magic
New chapter every morning. Oliver Kapur, a successful politician, is part of a world where reality is the only thing worth believing. Where the people no longer believe in magic or the savior that is destined to save the world from calamities every one thousand years. Oliver doesn’t either. He’s never believed magic has ever existed and more than anything, he holds personal hatred for the savior, the Guardian of Magic.But with the arrival of a mysterious man, everything Oliver thought he knew changes when he’s sent two thousand years to the past. Here magic is commonplace, believed in, and loved. All Oliver wants is to go home and return to his life, where life and reality are painful but make sense. But he has no hope of leaving until he helps win a rising war against darker forces and, to his horror, accept his responsibility as the Guardian of Magic.
8 98Cinder Roots (Undergoing a Rewrite)
This novel is currently undergoing a major rewrite, as I noticed several plot points that needed to be revamped. I'll leave the chapters I've posted here to anyone curious to see how everything started, but I'll be posting the rewritten story as a new novel in the future. The characters will be the same, but the journey will be more understandable and hopefully, a lot more fun to read. -------- First, everything was fire, it killed, it consumed, and it gave him life. He was just a tree, born in the biggest forest that remained in the world, full of dryads, naiads, elves and treants, but he was alone. He couldn’t see. He couldn’t talk. Curiosity plagued him. He dreamed of wandering the land, but could only wonder what stood outside the reach of his roots. The tree was tired of waiting. He decided to not just dream, but to act. How could he survive against a invading empire, a grand conspiracy that threatened to shake the foundations of the world, and the raw danger that lies within these woods? With pure determination. Warning - There are quite a few POV changes in the first chapters, but that'll change after the introduction is done, as I'll be focusing on the MC perspective only.
8 101Peace keeper of music( Trolls world tour fanfiction)
Natalie and Nathan, the only humans living in the trolls world. Been found by king peppy when they were 4 years old and took them as his own children. Join this twins as they help poppy and her friends to stop Queen barb from collecting six strings and destroy music forever. They migh found love on their journey.
8 161