《Hide [Sterek]》[6- Hospital ]
Advertisement
درک تقریبا یک ساعت درگیر پیدا کردن مظنون بود و تا الان هیچکدوم از سوژه هاش ساقی واقعی جوکر در نیومده بودن. حس میکرد فقط وقتش رو تلف کرده و کلافه و عصبانی تو کلاب میگشت که متوجه ی غیب شدن استایلز شد.
اما ترجیح داد به جای گشتن کل کلاب مستقیم به سمت اتاق های پشت کلاب بره، اون پسر کاملا مست شده بود پس امکان داشت الان درحالِ به فاک دادن اولین کسی باشه که بهش نزدیک شده.
مرد جوون داشت از راهروی تاریکی که با چراغ های نئونی تزئین شده بود عبور میکرد که استایلز رو از فاصله ی زیادی دید، اون داشت با پسری با موهای فر قهوهای رنگ از در پشتی کلاب بیرون میرفت.
درک خواست برای جلب توجه استایلز صداش کنه اما حدس زد که بخاطر صدای زیاد آهنگ و فاصله ای که بینشونه این کار فایده ای نداره پس بیخیال شد و فقط دنبالش کرد. دیگه باید از اونجا میرفتن. این ماموریت فقط یک شکست بزرگ بود.
اما درست وقتی از در بیرون رفت استایلز رو دید که روی زمین افتاده و همون پسر غریبه بالای سرش ایستاده.
"هی!!!"
درک به محض اینکه پسر شروع به دویدن کرد تا فرار کنه، داد زد و به اون سمت دوید.
سرعت پسر بالا بود اما نه به اندازه ای که درک نتونه بهش برسه و اونو با مشت به دیوار بکوبه. درک هر دو دست پسر رو گرفت و پشتش برد. اونو با صورت به دیوار فشار داد و درحالی که دستبند رو از جیبش بیرون می آورد تا به دستاش بزنه گفت:" چه بلایی سرش آوردی ها؟"
"من هیچ کاری باهاش نکردم!"
پسر غرید و سعی کرد در برابر درک مقاومت کنه اما با مشتی که تو سرش فرود اومد برق از سرش پرید.
"که هیچ کاری باهاش نکردی ها؟"
درک یکی از دست های پسر رو به میله ای که همون نزدیکی بود بست و جیب هاش رو گشت. گوشی و کیف پولش رو برداشت و بعد خیلی سریع به سمت استایلز برگشت.
"استایلز! استایلز؟ پسر... چت شده؟"
درک روی استایلز خم شد و کنارش زانو زد، با لحن نگرانی پسر جوون رو صدا زد و تکونش داد.
اما به نظر می رسید حال استایلز فقط بدتر میشه چون فقط 'نه' رو فریاد میزد و به خودش می پیچید.
"ازت پرسیدم چه بلایی سرش آوردی؟"
درک سر الکس فریاد زد.
"بهت که گفتم، م-من کاری نکردم!"
الکس با لکنت جواب داد.
نفس های استایلز به شماره افتاد. قفسهی سینهاش به شدت بالا و پایین میرفت و صورتش کبود شده بود. حتی دیگه فریاد نمیزد و این نشونهی خوبی نبود.
درک عصبی دستی به صورتش کشید و بعد تنها کاری که از دستش بر میومد رو انجام داد. تنفس مصنوعی.
طبق چیزهایی که بهشون یاد داده بودن، با یکی از دست هاش دماغ پسر رو گرفت و با دست دیگه اش فکش رو از هم باز کرد قبل از اینکه با گرفتن دمِ عمیقی لب هاش رو روی لبهای استایلز بذاره.
درک بازدمش رو توی دهن پسر فرستاد و ازش فاصله گرفت، بعد دست های روی قفسه سینه ی استایلز گذاشت و چند بار فشار داد.
"یالاااا!!! تو نمیتونی رو دستای من بمیری!"
درک یه بار دیگه کارش رو تکرار کرد و لحظه ای که عصبانی با خودش عهد بست اگه اتفاقی برای استایلز بیوفته اون پسر فرفری رو زیر دست و پاش له میکنه، قفسه سینه ی استایلز به شدت بالا رفت و دوباره شروع به نفس کشیدن کرد.
"استایلز؟ مرد تو خوبی؟"
درک صورت استایلز رو که حالا چشم هاش رو باز کرده بود، بین دستاش قاب گرفت اما وقتی دید اون هنوز درکی از اطرافش نداره و فقط سفیدی چشم هاش مشخصه بدون لحظه ای تلف کردن وقت دست هاش رو دورِ بدنش حلقه کرد.
Advertisement
نمیتونست به اورژانس زنگ بزنه و اینجوری ماموریتی که استایلز بخاطرش تا دم مرگ رفته رو خراب کنه. زین و لیام قطعا متوجه ی حصور یه آمبولانس دقیقا پشت کلابشون میشدن!
پس همونطور که پسر رو روی دستاش بلند کرده بود ساختمون رو دور زد و اونو توی ماشین گذاشت. بعد دور زد و پشت ساختمون برگشت. با نهایت سرعتی که میدونست از ماشین پایین پرید و دستِ الکس رو از لوله باز کرد، بعد اسلحه اش رو به سمت شقیقه ی پسر نشونه رفت و به ماشین اشاره کرد.
"سوار شو!"
فقط چند دقیقه بعد، درک که با سرعتی باور نکردنی رونده بود، جلوی بیمارستان مخصوصِ افراد پلیس و نظامی ها، نگه داشت و به ماشین پلیسی که منتظر رسیدن اونا و تحویل گرفتن پسر موفرفری بود نگاه کرد.
"فقط دعا کن که حال استایلز خوب بشه وگرنه من و تو قراره یه صحبت طولانی باهم داشته باشیم."
و بعد از ماشین پیاده شد تا استایلز رو به اورژانس منتقل کنه.
***
"تیت لنگدون. ۲۰ ساله. پدر و مادرت وقتی ۱۵ ساله بودی تو تصادف فوت کردن. هیچ فامیل دیگه ای تو این شهر نداری و تنها داییت تو لندن زندگی میکنه که ظاهرا اهمیتی به خواهرزادش نمیده، مدرسه رو تو ۱۶ سالگی رها کردی و ۳ تا سابقه جرم های مختلف برای دزدی، کتک کاری و ایجاد مزاحمت برای مردم داری."
درک پرونده ای که توی دستش بود رو روی میز کوبید و صاف ایستاد. استایلز تحت مراقب های ویژه بود و اون باید به تنهایی این بازجویی رو انجام میداد. درک آرزو میکرد میتونست الان خوشحال باشه که همکار رو مخش کنارش نیست اما نبود. نه وقتی دلیل اینکه کنارش نبود این بود که داشت با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم میکرد.
"خب که چی؟ فقط چون سابقه دارم دلیل نمیشه که من بلایی سر اون بچه آورده باشم!"
تیت شونه هاش رو بالا انداخت و با چهره ی خونسردی جواب داد.
"اون بچه اسم داره! استایلز! که یه کارآگاه پلیسه و یک سال ازت بزرگ تره!"
درک با اخم روی میز خم شد و یقه ی تیت رو با یکی از دستاش گرفت.
"پس دفعه ی بعدی بچه صداش بزنی، یکی از دندون هات رو از دست میدی!"
"فهمیدم."
تیت سرش رو تکون داد و با لحنی گفت که به نظر سعی داشت شوکه شدنش رو انکار کنه اما خیلی موفق نبود.
"خوبه، پس شروع کن. این چرت و پرت هایی که تو این برگه نوشتی رو..."
درک اظهارنامه ی تیت رو که توش ادعا کرده بود استایلز رو دیده و ازش خواسته یه شب رو باهم بگذرونن اما به محض اینکه وارد کوچه شدن اون حالش بد شد بلند کرد و جلوی چشماش از وسط پاره کرد.
"میتونی برای خودت نگه داری. من حقیقت رو میخوام."
تیت دستش رو که با دست به وسط میز بسته شده بود تکون داد و به محض اینکه یادش اومد بسته ست پوفی کشید.
"ببین من نمیدونم منظورت چیه چون حقیقت همونیه که گفتم."
"اوه؟ مطمئنی؟"
درک دست به سینه شد و با دو قدم بلند میز رو دور زد. بعدش جوری که فاصله ی کمی با پسر داشته باشه روی میز نشست و پوزخند زد.
"آره. کاملا."
تیت جواب داد و نگاهِ بیخیالش تو صورت درک چرخید.
"خوبه. پس یه کاری میکنیم."
درک دست هاش رو از هم باز کرد و یکی رو روی دوش تیت گذاشت.
"تا وقتی استایلز بهوش بیاد و داستان تو رو تایید کنه ما همینجا داخل بازداشتگاه نگهت میداریم. اگه اون هم همون چیزی رو گفت که تو گفتی که آزادی بری."
درک مکثی کرد و بعد فشار دستش رو روی دوش پسر بیشتر کرد.
Advertisement
"اگه از داستانش با تو فرق داشت هم که دستگیر میشی و- اوه! صبر کن!"
پوزخند درک عمیق تر شد و سرش رو عقب برد، بشکنی تو هوا زد و بعد سرش رو تکون داد.
"نه! اگه داستان اون با تو فرق داشته باشه احتمالا تو تا اون موقع زنده نموندی. چون اگه تو کسی باشی که بهش جوکر داده قطعا رئیست متوجه غیبت چند روزه ات میشه و میفهمه که دستگیر شدی، در نتیجه حتما افرادش رو میفرسته سراغت تا دهنت رو برای همیشه ببندن."
درک گفت و برای چهره ی تیت که حالا از اون بیخیالی در اومده بود ابروش رو بالا انداخت.
"میخوای ساکت بمونی؟ بمون. ولی اگه بهاش رو با جونت دادی هیچ کس جز خودت مقصر نیست."
" اگه-"
تیت شروع کرد اما بعد خم شد و آروم با زمزمه گفت:" فرض کنیم من یه چیزهایی بدونم، اگه بگم، اون وقت چی؟"
"اونوقت تحت محافظت پلیس قرار میگیری و کاری میکنم دست هیچ کس بهت نرسه."
درک خوشحال از اینکه داشت به نتیجه ی دلخواهش میرسید جواب داد اما لحن جدی و اخمِ روی صورتش رو حفظ کرد.
تیت چند لحظه به چشم های سبز نافذی که مثل با اطمینان و مصمم بهش نگاه میکرد خیره شد و بالاخره تصمیمش رو گرفت. چشم هاش رو بست و نفسش رو بیرون فوت کرد.
"باشه. هر چی میدونم رو میگم."
درک پوزخندی زد و از جاش بلند شد.
"تصمیم درستی گرفتی."
***
"حالش چطوره؟ نباید تا الان بهوش میومد؟ اصلا چرا انقدر زود به جوکر واکنش نشون داد؟!"
درک از پشت شیشه با اخم به پسری که رو تخت و بین دستگاه های مختلف دراز کشیده بود نگاه کرد و از آنابث که کنارش ایستاده بود پرسید.
"حالش خوب نیست. ما بدنش رو بررسی کردیم درک، جای تزریق یا حتی چیزی شبیه بهش وجود نداشت. علائمش هم فرق کرده، چیزی که باعث شد نتیجه بگیریم اونا جوکر رو ارتقا دادن."
آنابث جواب داد و نگاهش رو از استایلز گرفت. به سمت درک چرخید و بهش نزدیک تر شد.
"میدونی این قضیه خیلی خطرناکه نه؟ نباید بذاری انقدر تو همه چیز دخالت کنه..."
درک چشم های خستش رو بست و نفسش رو بیرون فوت کرد. خودش اینا رو میدونست اما استایلز انقدر کل شق بود که حتی اون نمی تونست جلوش رو بگیره.
"میدونم. ولی نمیتونستم بذارم تنها بره و بعد بخاطر بلایی که سرش اومده احساس گناه کنم. اگه من اونجا نبودم اون پسر احمق زنده نمیموند."
"دفعه ی بعد ممکنه جفتتون زنده نمونین. اینجا سنت دنیسه درک..."
آنابث با نگرانی گفت و با چهره ی بهم ریخته ی درک خیره شد. تا حالا ندیده بود درک به اینکه چه بلایی سر کسی میاد اهمیت بده و نمیفهمید چرا حالا داشت به استایلز اهمیت میداد؟!
اون پسر چه فرقی داشت؟!
اما قبل از اینکه چیزی بپرسه درک با عجله به سمت در اتاق استایلز دوید.
"بهوش اومد آنا، استایلز چشم هاش رو باز کرده!"
کارآگاه جوون با اخمی که بین ابروهاش نشسته بود گفت و وارد اتاق شد.
استایلز نگاهی به مردی که وارد اتاق شده بود انداخت و سعی کرد توی جاش بشینه. خودش رو کمی بالاتر کشید و بعد نگاه شوکه اش رو تو اتاق چرخوند.
ا
ینجا کجا بود؟!
"بالاخره بیدار شدی!"
درک لبخند محوی زد و کنار تخت استایلز ایستاد.
"با خودت چه فکری کردی، استایلز؟! کارت میتونست به قیمت جونت تموم شه!"
"چیکار؟! من- من یادم نمیاد چه اتفاقی برام افتاده!"
استایلز با گلویی که خشک شده بود جواب داد و به لبای نازکش زبون زد.
"اصلا تو کی هستی؟"
درک عصبی و شوکه پوزخندی زد و بعد به موهاش چنگ انداخت.
"داری میگی یادت نمیاد چی شد که حالت بد شد؟"
آنا که چند لحظه ای میشد وارد اتاق شده بود پرسید و استایلز بعد از چند لحظه مکث سرش رو به نشونه "نه" تکون داد.
"خب..."
آنا طرف دیگه ی تخت ایستاد، دستش رو روی دست استایلز گذاشت تا هم توجه اش رو جلب کنه، هم بهش دلداری بده.
"خودت رو چی؟ اسمت، سنت، کارت یا هر چیزی که بهت ربط داره...اصلا آخرین چیزی که یادته، چیه؟"
استایلز چشم هاش رو ریز کرد، به نظر میرسید سخت مشغول فکر کردنه اما کم کم لرزش مردمک چشماش بیشتر شد و لب هاش از هم باز موند.
"خدای من!!! من- نمیدونم! یادم نیست... من هیچی یادم نمیاد!"
"من اون عوضی رو میکشم!"
درک بلافاصله از بین دندون هاش غرید و مثل ببری زخمی با سرعت زیادی از اتاق بیرون زد.
حتی لازم نبود اسم ببره، آنا میدونست که منظور درک کی بود. تیت. و میدونست که نمیتونه جلوش رو بگیره پس با تلاش کردن انرژی خودش رو هدر نداد.
***
درک به محض اینکه وارد بازداشتگاه شد، یقه ی تیت رو گرفت و اونو به دیوار پشتش کوبوند.
"همین الان میگی تو اون قرص لعنتی چی بود یا من زودتر از همه میکشمت! و میدونی چیه؟ تو یه آشغالِ دزدی که هیچ کس حتی سراغتو نمیگیره و منم یه پلیسم که میتونم هزارتا دلیل برای توجیه کارم بیارم!!!"
"هی هی! بکش عقب! من همه چیز رو قبلا بهت گفتم!"
تیت دستاش رو دور مچ درک حلقه کرد و سعی کرد اونا رو از خودش جدا کنه اما فایده ای نداشت. هیکل درک دو برابر اون بود و این حقیقت که درک واقعا عصبانی بود قدرتش رو چند برابر میکرد.
"ولی استایلز حافطه اش رو از دست داده و این توی علائمی که تو از جوکر گفتی نبود!"
درک گفت و انگشت هاش رو بیشتر دور گلوی پسر فشار داد. اون همیشه موقع بازجویی کنترل خشمش رو از دست میداد و این عادی بود اما حالا داشت پاش رو فراتر میذاشت.
"بب-ین...اون...لعنت-ی! بذار...حرف..."
تیت درحالی که هر لحظه بیشتر از قبل قرمز میشد و نفس کم میاورد به سختی جواب داد و درک یقه اش رو رها کرد.
"حرف بزن! یالا!"
صدای سرفه های تیت تو بازداشتگاه خصوصی ای که تحت مراقبت بود و برای اون ترتیب داده بودن پیچید و بعد از دو دقیقه، بالاخره نفس هاش منظم شد.
"ببین، شاید اونا اطلاعات درستی بهم ندادن. یا شاید همه ی اطلاعات رو بهم ندادن! تنها چیزی که میتونم حدس بزنم اینه که دوز مصرفی اون اشتباه بوده. من فکر نمیکردم اون پسر هیچ سابقه ای نداره چون کاملا مست بود و به نظر میرسید به اینجور تفریحات عادت داره پس احتمالا دوزی که بهش دادم زیاد بوده!"
درک روی تیت که روی زمین افتاده بود خم شد و تیت ناخودآگاه از ترس به زمین چسبید.
"اثر جوکر... چقدر میمونه؟ دوباره حافظه اش رو به دست میاره؟!"
تیت مکث کوتاهی کرد و بعد تند تند سرش رو تکون داد.
"آره آره، اثر جوکر تا ۲۴ ساعت تو خون میمونه پس احتمالا بعد از پاک شدنش رفته رفته حافظه اش رو به دست میاره."
درک یکی از دست هاش رو روی زمین، دقیقا کنار سر تیت گذاشت و با نگاهی کشنده بهش خیره شد.
"احتمالا؟؟!"
"قطعا!"
تیت به سرعت نظرشو عوض کرد چون اصلا دوست نداشت حالا که کوتاه اومده و همه چیز رو به پلیس گفته بی دلیل کتک بخوره.
"خوبه."
درک از جاش بلند شد و به سمت در رفت.
"امیدوارم همینطوری که تو گفتی باشه..."
و بعد قبل از اینکه کامل از اونجا بره دوباره به تیت نگاه کرد:" چون در غیر این صورت اصلا برات خوب تموم نمیشه!"
و صدای بسته شدن در بازداشتگاه تو اتاقِ سرد و کوچیک پیچید.
***
هایی^^
اینم پارت جدید هاید. امیدوارم ازش لذت برده باشین♡
نظرتون درمورد داستان چیه؟
♥️
-Siz & Niloo
Advertisement
- In Serial8 Chapters
A Battlefield of Swords and Flowers
Cover Art By Darien Merriett The knights of the Empire have always been looked upon with great acclaim and admiration. When anyone of them enter the streets, crowds gather around them, praising not only their skill with a sword but also the great chivalry they very rarely fail to present. But even when all this commonplace for a knight, one of them sees it differently. While other knights march steadfastly through any terrain, she can't even bear the looks of the citizens for fear that she reveal to them the truth.
8 74 - In Serial11 Chapters
Solitary Elevation
"Did you hear that story about the biggest mountain in the world? I couldn’t get over it." the book is about some guy that likes mountains... yea that's about it... we got some LitRPG as well, litRPG? litrpg? That's the system/fantasy genre right? Ahh, doesn't matter read the book, you might even enjoy it! OHH yea, btw I just added all the content warnings to give me room so I don't restrict the way the story can go if that makes sense. So don't go immediately expecting sex, if we get there we get there.
8 154 - In Serial13 Chapters
Guerdon
The sheer vastness of the planes of reality meant that if a combination of laws is stable enough, then it probably exists. The protagonist encounters one such stranger than fiction world that he has a hard time wrapping his head around. He is left alone in an Alien Reality. To him survival isn't the most important after all that he had been through, but he refuses defeat in his pursuit to understand the strange reality he finds himself in. Join this journey of his new story in finding out the answers and secrets of this world. I like this Genre to put it bluntly but I've always found that illogical 'Science' and flawed laws of the world, typical in these stories. So, I've decided to fix that. I have tried my best to make weirdness make sense in this World filled with Magic. Short of simulating them to verify, the laws of this new world should make some reasonable sense and will be consistent (As much as I humanely can keep it that way). This might mean my story might vary in it's progression speed but as a compensation, I promise to have a lot more sensible Cliffhangers if I must put them in. Also, I'm not a big fan of over using vocabulary when telling a story. So, My Language will be very unsophisticated. Hope that's not a putoff. So, Enjoy your reading!
8 164 - In Serial8 Chapters
Therianthrope
Kalon was born into the world of Ira, a world of magic and monsters, unfortunately for him he had no talent, authority or money. A boy so unlucky he had to sell himself into slavery to the corrupt, bigoted and unjust mages in order to clear his fathers debt. One day when Kalon is being hunted by said mages, he uncovers something, something great. A system. Follow Kalon on his quest to topple the corrupt mages. This is my first novel. Any issues please let me know I'm always up for some creative criticism. I'm trying to avoid info dumping and will expose aspects of the world as the story progresses. MC will not be the stagnant type, he will be subjected to many trials throughout the story and continue to change. If that sounds good to you, keep reading and enjoy. I plan to update as frequently as I'm able to.
8 182 - In Serial347 Chapters
The Child From the Woods
An infant abandoned in the woods, a simple farmer, one simple choice to raise an unknown child and the start of a wondrous adventure from the start of life to centuries of adventure and misadventure.
8 210 - In Serial80 Chapters
sander sides oneshots [slow updates]
thomas sanders oneshots and drabbles
8 141

