《Hide [Sterek]》[5- Mission ]
Advertisement
پرستاری که تخت استایلز رو به سمت اتاق مراقبت های ویژه هول میداد جلوی درک ایستاد و مانع ورودش به بخش شد. درک با نگرانی سر جاش ایستاد و یه قدم به عقب برداشت. از اول هم میدونست باید طبق میل خودش پیش بره و حرف اون پسر کله شق رو قبول نکنه.
امشب قرار بود فقط یه ماموریت کوچیک کاری همراه با خوش گذرونی باشه، ولی حالا چیزی که حتی تصورش رو هم نمیکرد اتفاق افتاده بود.
هرچند استایلز تنها احمقِ این داستان نبود. اون هم نباید پسر جوون و تازه کار رو تو کلاب تنها میذاشت.
"میخوای کمکت کنم پارتنرت رو پیدا کنی؟"
دختر با شنیدن این حرف برگشت و اولین واکنشی که نشون داد برانداز کردن سر تا پای اون مرد خوشتیپ بود.
مرد قدبلند، هیکلی، با ته ریش هایی که فقط جذابیتش رو بیشتر میکرد، لبخند کج و لباس هایی که هر کسی علاقه به کندنش از تن مرد و رسیدن به عضله های زیرش، داشت.
"در واقع، من اصلا پارتنری ندارم."
دختر با نیشخند گفت و نگاه گرسنهاش رو روی مرد چرخوند.
"چه خوب، چون کم کم داشت حوصلهام سر میرفت."
مرد با همون لبخند کج گفت و به دختر نزدیک تر شد.
دختری با موهای کوتاه و بلوند که یه کت لی و شلوار جین تنگ تنش بود و تاپ مشکی زیر کتش بدن خوش فرمش رو به اندازه ی کافی به نمایش میذاشت.
روی گردنش پر از تتو بود و چندتا پیرسینگ روی گوش، دماغ و لبش دیده میشد. صورتش لاغر بود و با وجود نور کلاب نمیشد تشخیص داد که زیر چشم هاش واقعا سیاه و گوده یا اثر خط چشم مشکیه که داره.
این تصوری بود که کارآگاه جوون همیشه از افرادی که پخش کننده مواد بودن داشت. چون اکثر مواردی که تا الان دیده بود یا دستگیر کرده بود تقریباً ظاهر مشابه این دختر داشتن.
"تو اینجا تازه واردی، درست نمیگم؟"
دختر از درک پرسید و همونطور که با چشم های ریز شده بهش نگاه میکرد سیگارش رو روشن کرد.
"از کجا فهمیدی؟"
"کامان اینجا پاتوق منه."
دختر با لودگی گفت و سیگارش رو به درک تعارف کرد. درک نگاهی به سیگار و دختر انداخت و اونو از دستش گرفت، با همون پوک اول متوجه شد که این یه سیگار معمولی نیست و پوزخندش عمیق تر شد.
"پس فکر کنم تیرم خطا نرفته."
"منظورت چیه؟"
"امشب اومدم اینجا تا یه چیز جدید رو امتحان کنم. فکر کنم چیزی که دنبالشم پیش تو باشه خوشگله."
درک پوک دیگه ای از سیگار گرفت و به دختر چشمک زد.
بر خلاف انتظارش دختر کمی معذب شد و به اطراف نگاهی انداخت.
"من هرزه یا مواد فروش نیستم. چشم خیلی های دیگه روته که احتمالا هردوش هستن. چرا نمیری سراغ همونا؟"
دختر با لحن جدی گفت و سیگارش رو از درک پس گرفت.
"بیخیال! مثلا کیا؟"
درک که باورش نمیشد درمورد دختر اشتباه کرده باشه با خنده گفت و به اطراف نگاه کرد.
"مثلا اون هرزه ی کلاب که داره بین مردها میچرخه و حتی اون پسری که کنار بار نشسته."
دختر با سر به هر کدوم اشاره کرد.
درک ماریا رو میشناخت پس براش جای تعجب نداشت. اما اینکه یه پسر تمام مدت بهش زل زده باشه حس عجیبی بهش منتقل میکرد.
پس با تعجب به سمت جایی که دختر گفته بود برگشت و متعجب تر شد وقتی دید استایلز با اخم، حرص و لب های غنچه شده بهش خیره شده و داره یه شات دیگه رو سر میکشه.
ولی وقتی متوجه شد درک داره بهش نگاه میکنه-که بخاطر مستی چند لحظه بیشتر طول کشید- به سقف نگاه کرد و آرنجش از روی میز سر خورد. طوری که نزدیک بود از روی صندلی بیفته.
Advertisement
درک نمیدونست بخنده یا عصبانی باشه. فکر میکرد استایلز تا الان سراغ یه نفر دیگه یا یه کار دیگه رفته باشه. یعنی تمام مدت به اون خیره شده؟
"فکر کنم فقط زیادی مست کرده."
درک سعی کرد دیگه به این موضوع فکر نکنه. پس نگاهش رو از استایلز گرفت، با بیخیالی به دختر جواب داد و شونه هاش رو بالا انداخت.
"به هر حال منم منظورم همچین چیزی نبود. سیگار خیلی خوبی بود. بازم ازش داری؟"
درک وقتی دختر حرفی نزد حرفش رو ادامه داد اما دختر سیگار رو روی زمین انداخت و با کفشش خاموشش کرد.
"من هنوز اسمت رو هم نمیدونم."
"دنیل."
درک اولین اسمی که به ذهنش رسید رو گفت.
"برای معتاد بودن زیادی جذابی دنیل."
دختر از گوشه ی چشمش عکس العمل درک رو زیر نطر گرفت و سیگار دیگه ای رو روشن کرد.
"تفریحی میکشم، و در ضمن سراغ هر آشغالی نمیرم."
درک کاملا مسلط و حرفه ای دروغ گفت و چهره ی از خود راضی ای به خودش گرفت.
"پس بچه مایه داری هان؟"
"کیفیت رو به کمیت ترجیح میدم اگه تعریفت از مایه داری این باشه."
درک گفت و دست هاش رو داخل جیب شلوارش فرو برد.
"پس پیش خوب کسی اومدی. من جودیام."
دختر با صدای پایین تری گفت و دوباره اطراف رو دید زد.
"از آشناییت خوشبختم جودی."
درک دستش رو برای دختر دراز کرد و جلوش نگه داشت.
"میخوای صحبتمون رو یه جای دیگه ادامه بدیم؟"
جودی بدون توجه به جمله ی آخر درک و حتی دست دراز شده اش پرسید. وقتی درک دستش رو انداخت و سرش رو تکون داد، جودی بدون هیچ حرف دیگه ای راه افتاد.
درک قبل از اینکه دور بشه یه بار دیگه به کنار بار نگاه کرد، وقتی دید همون پسری که تو کف استایلز بود کنارش نشسته تا حدی خیالش راحت شد و دنبال جودی رفت.
***
"اون کراشت بود؟"
استایلز با شنیدن صدایی از کنارش بالاخره نگاهش رو از مسیری که درک رفته بود گرفت.
سرش در حال انفجار بود و همزمان به چند موضوع مختلف فکر میکرد. دلش میخواست بره برقصه ولی برای اینکه یه پارتنر پیدا کنه زیادی کم رو بود. از طرفی دلش نمیخواست تنها باشه.
میدونست که نباید به درک زل میزد و کنجکاوی نمیکرد ولی نمیتونست جلوی خودش رو بگیره. در واقع با این حساب که جلو نرفته بود و به اون دختر نگفته بود که فاصلهی عمومیش رو با درک حفظ کنه جلوی خودش رو یه جورایی گرفته بود.
و حتی میدونست که الان نباید بیکار باشه و به ماموریتش برسه پس هر چند دقیقه یکبار به خودش یادآوری میکرد که سوتی نده. طوری که دستش رو هربار داخل موهاش میبرد و اون ها رو میکشید ولی این کار هم جلوی افکار آشفته و احمقانهاش رو نمیگرفت.
سرش یکم گیج میرفت و مغز مستش نمیتونست درست تصمیم بگیره که به چه کسی مظنون بشه. روی میز بار یه جورایی ولو شده بود و احساس میکرد سرش مثل یه وزنهی چند تنی سنگینی میکنه.
پس فقط با چشم های خمار رو برگردوند و به پسری که کنارش نشسته بود و با لبخند بهش خیره شده بود نگاه کرد.
"با من بودی؟"
"آره... پرسیدم کراشت رو دید میزدی؟"
اون با لبخند محوی دوباره پرسید و کنجکاو به استایلز نگاه کرد.
استایلز ابروش رو بالا انداخت، برگشت و دوباره به جای خالی درک نگاه کرد و بعد تازه متوجه منظور پسر شد.
"همکارم اونجا بود، که دیگه الان نیست. چرا نیست؟"
استایلز از پسر پرسید و سکسکهای کرد.
"نمیدونم کجا رفت. ولی به نظرم این یه نگاه عادی یه همکار به همکار دیگه نبود!"
"چخه."
استایلز دستش رو جلوی صورت پسر به نشونه اینکه ازش فاصله بگیره تکون داد و دوباره روی میز ولو شد.
Advertisement
"گاد تو خیلی مستی. چند تا شات خوردی؟"
پسر دوباره خندید و پرسید. استایلز دلش میخواست یکی از لیوان ها رو تو سر اون خورد کنه اما همزمان میخواست یه نفر باهاش حرف بزنه و حتی باهاش برقصه.
"نمیدونم هفت تا؟ پنج تا؟"
استایلز جواب داد و با انگشت هاش عدد چهار رو نشون داد. بعد به پسری که بیصدا میخندید نگاهی انداخت. موهاش فرفری بود و چشمهاش مثل موهاش قهوهای رنگ بود. یه سوییشرت تیره تنش بود و کارآگاه متوجه شد وقتی اون لبخند میزنه چال های لپش خودنمایی میکنه.
استایلز قبل از اینکه خودش بفهمه دستش رو جلو برد و انگشتش رو تو چال پسر فرو کرد.
"لپت سوراخ شده."
استایلز با لبخندی که بیش از حد پهن بود گفت چون همیشه از کسایی که چال لپ داشتن خوشش میومد.
پسر بیشتر خندید و دست استایلز رو به آرومی کنار زد.
"لحجت میگه اهل اینجا نیستی، آره؟"
استایلز سرش رو به نشونه آره تکون داد و سعی کرد چشم هاش رو باز نگه داره.
"حدس میزدم چون این اطراف ندیده بودمت. اسم من الکسه."
الکس دستش رو جلو برد تا با استایلز دست بده، ولی استایلز مست تر از چیزی بود که بخواد آداب معاشرت رو رعایت کنه. پس اول به دست های الکس و بعد به صورتش زل زد.
"اسلینکی."
"این اسمته؟"
الکس با تعجب پرسید.
"نه، اسمم چیزه- است- استفن!"
استایلز اسم سگ بهترین دوستش رو که حالا بخاطر اومدن به این شهر از دست داده بود گفت و خندید.
"استفن اسلینکی، فامیلیت عجیبه."
استایلز ابروهاش رو بالا انداخت و قیافه-خودم میدونم- به خودش گرفت.
"برای تحصیل اومدی اینجا؟"
الکس برای اینکه مکالمه شون رو ادامه بده پرسید.
استایلز ته ذهنش میدونست که نباید چیزی از شغلش لو بده پس فقط قابل باور ترین دروغی که به ذهنش می رسید رو گفت:
"نه من... سربازم."
"سرباز؟ بهت نمیخوره. یعنی عضو ارتش و اینجور چیزا هستی؟"
"عامممم... آره، آره تقریبا."
"جالبه. منم تقریباً تو همین کلاب کار میکنم."
استایلز دوباره سرش رو تکون داد و فکر کرد. الان باید چیکار کنه؟
"من خیلی باهات حال کردم استف، اگه میتونستم به نوشیدنی دعوتت میکردم ولی تو همین الانشم زیادی خوردی."
الکس چند بار به پشت استایلز ضربه زد و از روی صندلی بلند شد تا بره.
"صبر کن!"
استایلز به لباس الکس چنگ انداخت و اونو به سمت خودش کشید، بخاطر مستی تعادل قدرتش رو از دست داده بود و الکس تقریباً تو بغل استایلز افتاد.
"عام- من دنبال جنس خوب میگردم. خیلی خوب! سراغ کی باید برم؟"
الکس یکم از استایلز فاصله گرفت و لبخند عجیبی زد.
"فکر نمیکردم اهل این چیزا باشی."
"تفریحیه، میخوام امشب فقط حس خوبی داشته باشم."
استایلز کلمه ها رو کشیده ادا کرد و منتظر موند. حتی نمیدونست چجوری هنوز میتونه رو ماموریتش تمرکز کنه اما داشت سعیش رو میکرد.
الکس سرش رو تکون داد و محتاطانه به اطراف نگاه کرد.
"همون اول که دیدمت فهمیدم اومدی اینجا تا فراموش کنی. چشمات نشون میده که چقدر ناراحتی... هی! یه لیوان مخصوص بده."
الکس اول به استایلز و بعد رو به بارمن گفت. در عرض چند ثانیه لیوان تو دستای الکس بود.
"اینو بخور که یکم مستی از سرت بپره."
استایلز بی چون و چرا بدون اینکه به این فکر کنه که شاید این ایده ی خوبی نباشه کل لیوان رو سر کشید.
"حالا دنبالم بیا. من میدونم باید بهت چی بدم."
الکس با سر به در پشتی بار اشاره کرد و دست استایلز رو گرفت. استایلز عملا توسط الکس کشیده میشد و تلو تلو میخورد. حتی چند باری نزدیک بود بیفته اما ذهنش فقط به این فکر میکرد که به هدفش رسیده و میتونه با افتخار این رو تو صورت درک بکوبه.
الکس استایلز رو به راهروی طولانی و تنگی که به در خروج منتهی میشد کشوند و وارد یکی از اتاق ها شد. صدای موزیک حالا کمرنگ شده بود و این به سردرد خفیف استایلز خیلی کمک میکرد.
هرچند اون هیچ ایده ای نداشت که چجوری به اینجا اومده و مسیر رو فراموش کرده بود. گوشاش سوت میکشید اما حالا یکم سرحال تر بود که احتمالا اثر همون ماده ی عجیبی بود که الکس بهش داده بود.
"بشین."
الکس به استایلز گفت و نزدیک تابلوی بزرگی که رو دیوار بود رفت.
استایلز روی تخت نشست و با اخم بهش خیره شد. اگه اون مواد عادی یا یه چیزی غیر از جوکر داشت چی؟ اگه بلایی سرش میومد؟ استایلز الان هیچ چیزی برای دفاع از خودش به همراه نداشت و هنوز کمی مست بود!
اگه بعد از مصرف بهش تجاوز میشد چی؟
'نه!'
استایلز سرش رو تکون داد انگار که با این کار افکارش ناپدید میشن. الکس برای اینکار زیادی معصوم و کیوت به نظر میرسید، باید مثل همیشه به حسش اعتماد میکرد.
"چی داری؟ منظورم اینه که... من دنبال شت نیستم."
"نگران نباش. اینجا خبری از شت یا مواد عادی نیست. چون ازت خوشم اومده میخوام یه چیز خفن و جدید بهت معرفی کنم."
الکس در حالی که تابلو رو روی زمین میذاشت گفت و پوزخند زد.
استایلز متوجه شد که پشت تابلو یه صندوق مخفی کار گذاشته شده. الکس رمزش رو وارد کرد که استایلز از روی صدای دکمه ها فهمید که چهار یا پنج رقمیه.
"چی هست؟ اسمش، اثرش؟"
"دشمن همیشگی بتمن اسمشه. اثرش هم همون چیزیه که تو میخوای! درواقع، همون چیزی که هر کسی میخواد!"
الکس با احتیاط یه شیشه کوچیک رو از صندوق برداشت و درش رو دوباره قفل کرد.
چند لحظه طول کشید تا استایلز بفهمه منظور الکس همون جوکره و همزمان هم خوشحال شه که به هدفش رسیده و هم دلشوره بگیره.
الان که منبعش رو پیدا کرده بود باید فقط بیرون میرفت و درک رو پیدا میکرد. یا باید به تنهایی با الکس در میوفتاد و دستگیرش میکرد؟ ولی اونا نمیتونستن تو کلاب کسی رو دستگیر کنن. اینجوری زین و لیام دیگه اجازه ی ورود به ونجا رو به درک نمیدادن و بهش کمکی نمیکردن.
الکس درحالی که در شیشه رو باز میکرد به استایلز که هنوز نمیدونست باید چیکار کنه نزدیک شد و کنارش روی تخت نشست.
دلشوره ی استایلز با دیدن قرص هایی که با الکس با برعکس کردنِ شیشه کف دستش ریخت بیشتر شد. مگه جوکر تزریق نمیشد؟ روی بدنِ جرارد جای تزریق مونده بود.
"عام خب، دمت گرم. خودم از پس بقیهاش بر میام."
کارآگاه جوون صددرصد نمیخواست واقعا از اون ماده ی عجیب مصرف کنه پس دستش رو جلو برد تا قرص هایی که هرکدوم شکل و اندازه ی متفاوتی داشتن رو از الکس بگیره اما الکس دستش رو عقب کشید.
"عاعا! اینجا یه سری قانون وجود داره. اول از همه، تو فقط حق داری همینجا مصرفش کنی. دوم اینکه، من باید بهت بگم کدوم قرص مناسب توئه. بحث اندازه دوز و احتیاطه میدونی؟ اگه یه قرص اشتباهی رو بخوری اتفاق خوبی برات نمیوفته."
استایلز آب دهنش رو محکم قورت داد. بین دوراهی گیر کرده بود. ترسیده بود و میدونست باید یه کاری کنه، مثلا مخالفت کنه و با الکس در بیوفته اما اینجوری نقشه خراب میشد و تنها فرصتشون رو برای پیدا کردن سرنخ از دست میدادن.
"یعنی-"
"یعنی من من برای اطمینان کنارت میمونم. چون بار اولته هیچ هزینهای هم ازت نمیگیرم. هرچند این بین خودمون بمونه و به هیچ کس نگی چون اگه رئیس بفهمه ازت پولی نگرفتم عصبانی میشه."
استایلز برای چند لحظه هیچی نگفت و فقط به الکس خیره شد.
"خدای من صورتت مثل روح شده! آروم باش مرد. اگه پشیمون شدی و ترسیدی میتونیم بیخیالش بشیم."
الکس با خندهی تمسخرآمیزی گفت و بازوی استایلز رو رها کرد.
"نــه!"
استایلز بلافاصله جواب داد و نفس عمیقی کشید. اگه مصرف میکرد میتونستن عوارضِ جوکر رو روی اون بررسی کنن؟ طبق چیزهایی که آنا گفت جوکر چند ساعت طول میکشید تا اثر کنه پس میتونست بعد مصرف کردن الکس رو بیرون از اونجا دنبال و بعد دستگیرش کنه؟
"فاک بهش، باشه."
استایلز بالاخره گفت چون به این نتیجه رسید که با انجام دادنش شانس بیشتری برای دستگیری پسر داره، هر چند باز هم احتمال کمی داشت اما حداقل کاملا شانسش رو از دست نمیداد. پس نگاهش رو از الکس و دست چپش گرفت چون حتی طاقت دیدنش رو نداشت و اجازه داد اون هر کاری دلش میخواد انجام بده.
الکس بیخیال شونههاش رو بالا انداخت و مشغول گشتن بین قرص ها شد.
"مطمئنی؟ من اصلا دوست ندارم برام دردسر درست کنی."
الکس در حالی که به نیم رخ استایلز زیر چشمی نگاه میکرد پرسید.
"آره مطمئنم. نگران نباش."
استایلز بدون اینکه به الکس نگاه کنه جواب داد و نفس عمیقی کشید.
الکس بدون حرف دیگهای قرصی که انتخاب کرده بود رو به استایلز داد و تماشا کرد که اون بدون آب به سختی قرص رو قورت میده.
"تموم شد. چند دقیقه دیگه اثر میکنه."
چشم های استایلز گرد شد، چند دقیقه؟؟! مگه قرار نبود چند ساعت باشه؟!
الکس بعد از چند لحظه مشغول جمع کردن وسایل و مخفی کردن شیشه شد و بعد به سمت در رفت.
"خب دیگه مثل اینکه حالت خوبه و تشخیصم درموردت درست بود. خوش بگذره رفیق."
الکس با لبخند گفت و چشمکی زد.
"هی صبر کن-الکس!"
الکس برگشت و سوالی به استایلز نگاه کرد.
"نرو- یعنی... تا وقتی کاملا اثر کنه میشه پیشم بمونی؟"
استایلز وحشت کرده بود. انگار که تازه متوجه شده چه بلایی سر خودش آورده چون نفس هاش عمیق و سنگین تر شده بود.
تنها بودن تو یه اتاق ناشناس زمانی که میدونست دیگه هیچ راه برگشتی وجود نداره ترسناک ترین کابوسی بود که میتونست توی حقیقت تجربه کنه.
الکس چند لحظه به استایلز خیره موند و با دیدن عرقی که روی پیشونی پسر نشسته بود تک خنده ای زد.
"پسر... تو واقعا ترسیدی. میخوای از اینجا بزنیم بیرون؟"
استایلز که میدونست این بهترین فرصت برای دستگیر کردن الکسه به سرعت موافقت کرد. از جاش بلند شد و دنبال پسر از اون فضا خارج شد.
وقتی به خودش اومد اون و الکس از در پشتی بار-که استایلز هیچ ایده ای درمورد اینکه وجود داره نداشت- بیروت رفته بودن و تو کوچه ی تاریک قدم میزدن.
هنوز خیلی از کلاب دور نشده بودن که استایلز حس کرد سردرد و حالت تهوعی که داشت کاملا از بین رفته. حسِ سبکی بهش دست داد و از حرکت ایستاد.
داشت چیکار میکرد؟! اونجا، جوکر مصرف کرده بود و حالا اونجا توی کوچه ی تاریک با یه پسر عجیب غریب کجا میرفت؟!
"هی، استفن؟"
نگاه استایلز تو کوچه گشت و روی پسر که چند قدم جلوتر از ایستاده بود نشست.
"استفن، رفیق! تو خوبی؟"
نه خوب نبود ولی به دلایلی که استایلز اون لحظه درک نمیکرد، نمیتونست اهمیت بده. حتی اهمیت نمیداد کاری که داره میکنه خوبه یا بد. اهمیت نمیداد قراره چه بلایی سرش بیاد. نمیدونست چرا داره انقدر بیخیال میشه! احساس عجیبی داشت که نمیتونست حتی توصیفش کنه!
حتی کاملا فراموش کرده بود که درک هنوز اون داخل توی کلابه. حس شیرین خلسهای که بهش دست داده بود باعث شده بود پلک هاش سنگین بشه و احساس خواب آلودگی کنه.
پس چشمهاش رو بست و نفهمید کی روی زمین دراز کشیده. صدای قدم های تندی که ازش دور میشد آخرین چیزی بود که شنید و بعد برای یه لحظه تو پوچی مطلق فرو رفت.
استایلز پلکهاش رو آروم آروم باز کرد و روی تخت نیمخیز شد.
کمی طول کشید تا لود بشه و با یه نگاه کوچیک به اطراف متوجه شد که توی اتاقشه.
آره اونجا اتاق خودش بود، اتاقی که وقتی بچه بود با استیو تو خونهی پدریش داشت.
این امکان نداشت ولی استایلز تخت خودش رو به خوبی به یاد می آورد. همه چیز واقعی و قابل لمس بود. حتی اون بوی قدیمی رو هم میشناخت.
وسایل لاکراس، اسکیت برد استیو، پوستر هایی که روی دیوار خودنمایی میکرد، حتی لباسهایی که با برادر دوقلوش ست بود.
استایلز میدونست که این عجیبه ولی دلیلش رو بیاد نمیآورد.
"استایلز! بیا پایین شام داره سرد میشه."
با شنیدن صدای مادرش حس کرد قلبش برای یک لحظه از تپش ایستاده. اون برای مدت زیادی دلتنگ این صدا بود و فکر میکرد که دیگه هیچوقت نمیتونه اونو بشنوه.
ولی الان گیج شده بود و به یاد نمیآورد چرا دلتنگ بوده. درنتیجه هم خوشحال بود، هم سرگردون.
استایلز تمام توانش رو به پاهاش فرستاد و از روی تخت بلند شد. با قدم های بلند و تند از اتاقش بیرون رفت و به سمت آشپزخونه رفت.
اینکه آخرین خاطره از این خونه رو بیاد نداشت آزار دهنده بود ولی انقدر ذوق داشت که اجازه نمیداد بهش اهمیت بده. در حالی که دستش رو به دیوار میکشید و سرش دور تا دور خونه میچرخید از پله ها پایین رفت.
وقتی اون صحنه رو جلوی چشمهاش دید قلبش لرزید. مادرش در حال چیدن میز شام بود، بوی غذای مورد علاقهاش مست کننده بود. پدرش و استیو پشت میز نشسته بودن و با لبخند باهم حرف میزدن.
این تصویر چیزی بود که استایلز تمام عمر حسرتش رو به دوش میکشید. خانوادهای که تو خونهی گرم پدری دور هم جمع شدن.
با اینکه دلیل حسرت رو نمیدونست اما نتونست جلوی جمع شدن اشک تو چشمهاش رو بگیره.
"م-مامان؟"
استایلز با صدای لرزون و بهت زدهای گفت و توجه همه بهش جلب شد.
"برای چی اونجا خشکت زده؟ بیا بشین بچه."
استایلز با شنیدن صدای پدرش سرش رو برگردوند و قدم های لرزونش رو به سمت میز سوق داد. روی صندلی خالی که روبهروی استیو بود نشست و اطرافش رو نگاه کرد.
چند لحظهی بعد مادرش هم به جمعشون ملحق شد و پدر مثل همیشه دعای شکرگزاری قبل از شروع غذا رو خوند.
استایلز هنوز نمیتونست اتفاقی که داره میفته رو درک و باور کنه و جوری به خانوادهاش نگاه میکرد که انگار تا حالا اونها رو ندیده.
"حالت خوبه عزیزم؟"
مادر استایلز با مهربونی پرسید و دستش رو روی دست استایلز گذاشت.
استایلز چند لحظه به مادرش خیره شد قبل ازینکه فکر کنه و جواب بده.
"من... خوبم، هیچوقت به این خوبی نبودم."
"حتما امروز دوباره لیدیا تو مدرسه باهاش حرف زده."
استیو که تا الان ساکت بود طعنه زد و خندید.
لیدیا؟ اون دختری بود که استایلز برای یه مدت روش کراش داشته و چند سالی میشد که دیگه ازش خبری نداشت.
استایلز ناخودآگاه اخمی کرد ولی دوباره سعی کرد اهمیتی نده.
"اذیتش نکن استیو!"
پدر خانواده رو به استیو گفت و استیو چشم هاش رو چرخوند.
همه مشغول غذا خوردن شدن. استایلز هنوز زیرچشمی به پدر و مادرش نگاه میکرد. تمام چیزی که حس میکرد خوشحالی و شادی بیانتها بود، چیزی که تا به حال تجربهاش نکرده بود.
"امروزت چطور بود؟"
استایلز با ذوق سرش رو بالا گرفت تا به سوالی که پدرش ازش پرسیده بود جواب بده.
"امروز با درک قرار بود به یه ماموریت مخفی بریم-"
"درک کیه؟"
مادرش پرسید و همه با تعجب بهش نگاه کردن.
استایلز احساس کرد تمام حرفهای ذهنش به یکباره محو شد و برای چند لحظه با دهن باز به مادرش خیره شد.
"اممم... خب، خدای من! من هنوز درک رو بهتون معرفی نکردم؟ اون همکار جدیدم تو اداره افبیآیه."
استایلز با دست به پیشونیش کوبید و با دستپاچگی گفت.
هیچکس ریکشنی به حرف استایلز نشون نداد. مشخص بود که همه متعجب و گیج شده بودن. و عجیب اینجا بود که شامل خود استایلز هم میشد. داشت چی میگفت؟ چرا وقتی فکر میکرد به هیچی نمیرسید اما موقع جواب دادن چیزهایی رو میگفت که تو ذهنش نبود؟
"کراش جدید؟"
استیو با شیطنت گفت و ابروهاش رو بالا انداخت.
"خفه شو! اون همکارمه."
استایلز به استیو تشر زد.
"فکر میکردم قراره از مدرسه حرف بزنی."
استیو با نگاهِ عجیبی بهش تشر زد و جواب داد.
استایلز آب دهنش رو قورت داد. یه چیزی اینجا درست نبود ولی نمیدونست چی و این داشت هر لحظه بیشتر از قبل آزار دهنده میشد.
"فکر کنم بهتون نگفته بودم. من تازگیا به شعبه سنت دنیس منتقل شدم."
استایلز دوباره گفت و این بار خاطرات کمرنگی از مردِ قد بلند و خوش چهره ای توی ذهنش جون گرفت.
"مثل همیشه بهت افتخار میکنم پسرم."
پدرش بعد از چند لحظه با خنده و خوشحالی گفت و دستش رو روی شونهی استایلز گذاشت.
استایلز نفس راحتی کشید و متوجه نگاه ناراحت و حسود استیو نشد.
"چقدر زود کار پیدا کردی. من حتی یادم نمیاد انتخاب رشته کرده باشی."
مادرش با تعجب پرسید و یه لقمه از غذا خورد.
Advertisement
Creator of All-Realms
Release Schedule: 5 chapters/week, from Monday to Friday (01:15 PM, GMT-3) Throughout the years, countless powerful beings rose and fell. As powerful as they were, their lifespan had an end. The universe is fair. Beings whose power was enough to shatter planets in countless pieces wailed in the cosmos, feeling that while the universe being fair was a blessing, it was also a curse! They trained for thousands, even tens of thousands of years to reach their current strength, but just like mortals, their lifespan also had an end! Countless galaxies away, within Earth, a young man shook his head before looking at the moon worriedly, ''What's the use knowing this... I must deal with my problems, right? Sometimes, knowing everything isn't that useful...'' He, who can see everything, do everything and be everything, was troubled. The universe is fair. That's the only thing most living beings agreed, not expecting unfairness to appear. Diverting his gaze from the moon, the young man looked towards his farm with calm eyes, ''Well, well. I wonder what surprises you'll bring me, my creations...'' This is a story about a lazy creator trying to deal with his problems while getting to know himself better.
8 119Syria Girl
Night falls for the three million Syrians waiting in refugee camps in Turkey. As they lie on rocky ground some of them dream of home, some of the day they’ll be reunited with their families, and some, like Ayamin, are sick of dreaming. Seventeen, independent, and hungry for more, Ayamin packs her tent and sets off on foot across the Mediterranean and Europe in search of a place to call home. But she’s got a problem, and his name is Danny Frey. Danny’s a juvenile delinquent from England, sent to Turkey to help out at the camps. He doesn’t like rules, and he doesn’t like the idea of Ayamin taking on the whole of Europe on her own. This is a love story set during one of the greatest humanitarian disasters of our time. It tells of life and poverty and adventure.
8 189Diary of a reincarnate in a cultivation world
Some one who read reincarnation story as a hobby who wanted to be part of it, but when a chance came it was not how he dreamed it to be, full of pain, fear and well not heroic, This is the story of Yu Tian/ William
8 111An overly OP MC in another world.
My name is Carlos Drake and I've been summoned to another world...along with my three friends Jake, Roland and Lucas, we are aiming to become the greatest heroes in the world! (Yo! red here....just gonna say...I got bored and wanted to try something different so I did this little book thing to make small chaps on every once in a while...please do not expect much from this.)
8 105Beep, Bop, Bugger off! (Pico x BF/Keith)
(Cover art by me)(Characters from Friday Night Funkin, a game available for download on itch.io. Check it out, it's really cool!)Pico was well known not just for his rapping abilities, but also for his brutish nature and unnecessarily rude responses. Keith, a guy who clearly hasn't grasped the proper concept of personal boundaries, tries everything in his best nature to get close to Pico after beating him in a singing competition.
8 174Caretaker Nootmare!
It's was a Normal day....-poof-need mind.. cause everyone in the gang besides Nootmare turned into Cats.... wtf?!?Edit;Sep/1/2020Nightmare: Joku Blogs (Tumbler)Dust: Ask-Dusttale (Tumbler)Horror:Sour Apple Studios (Tumbler)Killer:rahafwabas (Tumbler)Error: Lover of Piggies (Tumbler, and they are also known as CQ!)Cross:Jakei (Tumbler)Ccino:black-nyanko (Tumbler)These are the names of there Tumbler since I only have Tumbler 737Also I'm adding Ccino Sans! So ask him aswell!
8 153