《Hide [Sterek]》2.[ It's A Murder ]
Advertisement
هنوز داشت به اتفاقی که چند دقیقه پیش افتاده بود فکر میکرد و همزمان به سمت دفتر قدم برمیداشت. طوری که اصلاً به اطراف توجهی نداشت.
در حالی که سرش پایین بود وارد دفتر شد و صدای بلند همکار جدید بداخلاقش بود که باعث شد به خودش بیاد و کمی از جا بپره.
"هیچ معلوم هست کدوم گوری رفته بودی؟"
درک با عصبانیت پرسید در حالی که دست به سینه و با اخم به استایلز نگاه میکرد.
استایلز که کمی جا خورده بود اول نگاهی به درک انداخت و بعد چشمش به نفر جدیدی که توی دفتر ایستاده بود افتاد.
" فقط برای چند لحظه رفتم بیرون. کارم مهم بود."
استایلز سعی کرد جلوی خودش رو بگیره تا مثل درک جوابش رو نده. نمیخواست در حضور یه نفر غریبه که نمیشناخت دعوا بشه.
"جدا؟ ولی تا جایی که من یادم میاد بهت گفته بودم که همینجا بمونی تا جکسون پرونده ها رو بیاره. میدونی چند دقیقه ست که اینجا معتل توییم و تو هیچ جایی تو این ساختمون کوفتی نبودی؟ چه کاری انقدر مهم بوده که تو مجبور شدی از-"
" اممم... آره راستش قرار بود من پرونده ها رو بیارم. جکسون هستم. پرسیوس جکسون. بازرس صحنه جرم. میتونی پرسی صدام بزنی."
اون پسر جوون که موهای مشکی آشفته و چشم های سبز رنگی داشت از عمد وسط حرف درک گفت تا اوضاع از این وخیم تر نشه چون میدونست درک حالا حالا ها بیخیال نمیشه. درک به ناچار سکوت کرد وقتی دید پرسی دستش رو جلوی استایلز دراز کرده و بهش لبخند میزنه.
"استایلز استیلینسکی، کارآگاه ویژه..."
استایلز هم متقابلاً خودش رو معرفی کرد و با لبخند کمرنگی به پرسی دست داد. نمیدونست چرا ولی برخلاف درک به این پسر حس خوبی داشت.
"از آشنایی باهات خوشبختم. راستش من تعریفت رو زیاد شنیدم. حل کردن پرونده های بیکن هیلز کار هر کسی نیست. پسر تو خیلی خفنی!"
پرسی مثل یه فنبوی با ذوق گفت و باعث شد لبخند استایلز پر رنگ تر بشه.
"ممنون، این نظر لطفته."
استایلز با همون لبخند گفت. از وقتی که وارد این شغل شده بود کمتر کسی پیدا میشد که اینطوری ازش تعریف کنه و اونو بشناسه.
"جکسون! پرونده!"
درک با لحن هشدار دهندهای جو صمیمانه رو بهم ریخت و نگاه ترسناکی به پرسی انداخت.
"اوه آره! ... پرونده."
پرسی با دستپاچگی گفت و پروندهای که تمام مدت تو دستش بود رو به استایلز داد.
"فعلا برای شروع یه مورد آسون انتخاب کردیم. فقط برای اینکه بهت فشار نیاد."
درک با پوزخند رو به استایلز گفت و تنها جوابی که گرفت چشم غرهی کلافهی استایلز بود.
استایلز پرونده رو باز کرد و نگاه کلی بهش انداخت. یک مورد خودکشی که هنوز در هالهای از ابهامه.
"ملیسا جوهانسون، نوزده ساله، دیروز در حالی که توی اتاقش حلقآویز شده بوده پیدا شده."
پرسی که به پرونده مسلط تر بود توضیح داد. استایلز همونطور که پرونده رو میخوند سرش رو تکون داد.
"بسیار خب، میتونیم الان بریم سر صحنه جرم؟"
استایلز پرسید. درک و پرسی فقط سرشون رو تکون دادن و بدون هیچ حرف اضافه ای به بیرون رفتن.
حدوداً بیست دقیقه ی بعد، اون سه نفر ماشین پلیس رو جلوی خونهی ملیسا پارک کردن. چون جسد همون روز صبح پیدا شده بود، همچنان اطراف خونه آدم های کنجکاو دیده میشدن و چندین ماشین پلیس و آمبولانس هم کنار خونه بود.
استایلز و درک از بین جمعیت مردم و نوار های زرد رنگ رد شدن و داخل خونه رفتن. پرسی هم پشت سرشون اونا رو دنبال میکرد.
با رسیدن به طبقه ی دوم مامور هایی که از قبل اونجا بودن راه رو بهشون نشون دادن و تا اتاق ملیسا راهنماییشون کردن. در این حین نگاه استایلز مدام به اطراف میچرخید و سعی داشت همهی جزئیات خونه رو بررسی کنه.
Advertisement
تا اینجا فهمیده بود وسایل خونه تقریبا نو و گرون قیمتن و جدای از آشفتگی و بهم ریختگی که شامل تعدادی ظرف خالی پیتزا و غذاهای بیرونبر و لباس هایی که گوشه و کنار خونه وجود داشت، نظافت خونه هم مطلوب بود.
اتاق ملیسا شامل یه تخت کینگسایز، یه میز توالت با تعداد زیادی لوازم آرایش و عطر های برند بود. یه کمد بزرگ هم پر از لباس ها، کفش ها و کیف های مارک و گرون قیمت داشت.
حلقهی دار که با چند تا ملافه درست شده بود هنوز از لوستر آویزون بود. و جسد ملیسا روی برانکارد بود تا بعد از بررسی به سردخونه منتقل بشه.
استایلز بعد از اینکه دستکش یکبار مصرف پوشید به همراه درک و پرسی وارد اتاق شد. پرسی تعدادی عکس چاپ شده از لحظاتی که ملیسا هنوز حلق آویز بوده به استایلز و درک نشون داد تا بهتر بتونن صحنهی جرم رو تجسم کنن. و حالا نوبتش بود تا توضیحاتش رو شروع کنه.
"طبق اطلاعاتی که بدست آوردیم دیروز ساعت هفت و بیست و پنج دقیقهی غروب ملیسا جوهانسون به قصد رفتن به کلوب خونه رو ترک کرده. ظاهراً این عادتش بوده که هفته ای چند بار به کلوب بره. و فقط یه جای ثابت میرفته. کلوب کارائوکه. اونجا با دوستهاش مست میکنه و خوش گذرونی میکنه. ساعت دو و نیم نیمه شب به خونه برمیگرده.همسایه ها امروز حدودای ده صبح از طریق دوستاش متوجه میشن که ملیسا به هیچ تماس و زنگی جواب نمیده. ساعت مرگ چهار و چهل دقیقه صبح ثبت شده."
پرسی توضیح داد. استایلز و درک حین اینکه گوش میکردن به سمت جنازه رفتن تا اون رو بررسی کنن.
جای حلقهی پارچه ای روی گردنش کبود شده بود و پوست بدنش از گچ هم سفید تر میزد. موهای سشوار شده، لباس مهمونی و آرایشی -که حالا بهم ریخته به نظر میومد- روی صورتش نشون میداد که حتی انگیزه ای برای تمیز کردن اون ها نداشته و به احتمال زیاد- با توجه به باد زیر چشم ها و پلک ها- گریه کرده. جای چند کات روی ساق دستش دیده میشد که البته قدیمی بودن.
درک نگاه کوتاهی به استایلز انداخت و متوجه دفترچه و خودکار توی دست هاش شد.
"نوت برداری؟ سیریسلی؟ بار اولته که صحنه جرم میبینی؟"
درک ابروهاش رو بالا انداخت و با پوزخند گفت.
"فقط... بهم کمک میکنه بهتر فکر کنم. همهی پرونده ها رو این شکلی حل کردم."
استایلز بر خلاف انتظار درک اصلا ناراحت یا عصبانی نشد و در عوض دفترچه رو جلوی چشم هاش ورق زد تا ببینه. به طرز منظمی هر پرونده تو چند صفحه نوشته شده بود و پایین هر کدوم 'حل کردم' با خودکار قرمز نوشته شده بود.
"با بررسی اولیه جسد مشخص شده که هیچ نشانه ای از اجبار و تهدید شخص ثالث وجود نداره. هیچکس هم تو این مدت نه به خونه رفته و نه از خونه خارج شده. هیچ مدرکی برای اثبات یه غریبه وجود نداره..."
"پس علتش نمیتونه قتل عمد یا تجاوز باشه."
درک نظر داد. پرسی سرش رو تکون داد.
"دقیقا. اون با میل خودش مرده."
"پس انگیزهاش برای خودکشی چی بوده؟"
استایلز حین اینکه مینوشت پرسید تا پرسی بیشتر توضیح بده. اما درک نگاه -این چه سوال احمقانه ای بود- بهش انداخت.
"این چیزیه که ما باید بفهمیم. طبق گفته های همسایه ها و دوستهاش اون برای تحصیل به این شهر اومده و تنها زندگی میکرده. خانوادهاش تو فرانسه زندگی میکنن و تامین مالی ملیسا رو انجام میدادن این یعنی مشکل مالی نداشته. چند ماه پیش با دوست پسرش تام بهم زده بوده. ظاهراً هیچ داروی ضد افسردگی یا همچین چیزی مصرف نمیکرده. یه نفر هم فقط برای نظافت هفته ای یه بار میومده و میرفته."
Advertisement
"روانشناس داشته؟"
استایلز پرسید.
"نوپ"
پرسی کوتاه جواب داد.
"دیشب توی کلوب اتفاق خاصی نیفتاده؟ میدونی مثلا زیادی مست کنه یا با کسی درگیر بشه؟"
درک این بار پرسید.
"دوست هاش که خبری ازش نداشتن. پس نمیدونیم با کی رفته و چه اتفاقی افتاده."
پرسی گفت و مثل درک و استایلز کنار جسد زانو زد.
"حتی بررسی بدنی هم نتیجهی غیر معقولی نداشته. اون در اثر خفگی مرده."
پرسی همزمان بدن رو دوباره بررسی کرد تا درک و استایلز بتونن ببینن.
درک دیگه چیزی نپرسید و ایستاد تا خونه رو بیشتر بگرده. استایلز اما با اخمی که ناشی از فکرکردن بود جسد رو بررسی میکرد و با خودکار توی دستش بازی میکرد. این بار متوجه گودی سیاه زیر چشم هاش شد. پس احتمالاً اون مشکل خواب داشته. یا شاید هم کم خونی.
"از خانوادهش بیشتر بگو."
صدای درک باعث شد استایلز برای لحظه ای سرش رو بالا بگیره و به اون موجود بداخلاق که داشت اتاق رو کنکاش میکرد نگاه کنه.
"پدرش تاجر پارچهس، مادرش طراح لباس. تو فرانسه شرکت های معروفی دارن. تک فرزند بوده. اونطور که دوستهاش میگفتن رابطهاش با پدر و مادرش خیلی صمیمانه نبوده."
استایلز علاوه بر اینکه به حرف های پرسی گوش میداد ذرهبین مخصوصش رو از جیبش در آورد و سراغ دست های ملیسا رفت. از بازو تا نوک انگشت هاش رو با دقت بررسی کرد و بعد فرضیه هاش رو تو دفترچه یادداشت کرد.
"غیر از خودش کی کلید این خونه رو داشته؟"
استایلز پرسید.
"فقط یکی از دوستاش و نظافتچی. که با مدرک ثابت کردن نزدیک ساعت مرگ اینجا حضور نداشتن."
"پس قطعا خودکشی بوده. انگیزه هم کم نداشته، با این چیزهایی که الان تعریف کردی. اگر یه ذره هم الکل خونش بالا بوده باشه فکر کردن به همین موارد برای خودکشی کافی بوده."
درک نظر داد در حالی که پشتش به پرسی و استایلز بود.
"راستش نمونه برداری و آزمایش خون هم انجام دادیم. ولی هنوز جوابش نیومده."
"تست اعتیاد چی؟"
استایلز پرسید و پرسی و درک با تعجب بهش نگاه کردن.
"چی؟"
درک با تعجب پرسید.
"شاید اعتیاد داشته."
استایلز گفت و شونه هاش رو بالا انداخت.
"ولی هیچ حرف یا شواهدی پی این حرف نیست."
پرسی گفت و برای اطمینان یه بار دیگه پرونده رو چک کرد.
"امتحانش که ضرری نداره."
"فرقی به حال ما نمیکنه. اگر هم اعتیاد داشته فقط یکی از انگیزه های خودکشیش رو قوی تر کرده."
"از کجا انقدر مطمئن حرف میزنی؟"
استایلز ایستاد و طلبکارانه از درک پرسید.
"چون مدرک پیدا کردم."
درک گفت و همزمان برگه ای رو توی دستهاش نشون داد.
استایلز و پرسی با کنجکاوی به سمت درک رفتن. استایلز برگه رو از دست درک -که البته انتظارش رو نداشت- قاپید و شروع به خوندن کرد.
«این دنیای کثیف حتی ارزش زندگی کردن نداره. دلم نمیخواد دیگه اینجا باشم. فقط میخوام تموم شه...همین. م.ج»
استایلز با ناباوری چند بار اون نوشتهی کوتاه درج شده روی کاغذ رو خوند. الان یعنی پرونده حل شده؟
"پرونده حل شد، همونطور که گفتم، یه معمای آبکی دیگه. جکسون، اینو ضمیمه کن."
درک با غرور گفت و کاغذ رو به پرسی تحویل داد. اما استایلز حس میکرد یه جای کار میلنگه. یه چیزی این وسط منطقی نبود که استایلز نمیتونست بفهمه چیه.
"صبر کن."
استایلز رو به پرسی گفت در حالی که کتابخونهی کوچیک اتاق رو بررسی میکرد. باعث شد نگاه درک بهش برگرده.
"من میخوام درخواست کالبد شکافی و آزمایش اعتیاد بدم."
استایلز اصرار کرد.
"شوخی میکنی؟ دیگه احتیاجی به این کار نیست."
درک با لحنی توأم از تعجب و عصبانیت پرسید. نمیتونست دلیل پافشاری این پسر تازه به دوران رسیده رو بفهمه.
"آره، ولی میدونی تا زمانی که من قانع نشم و اون برگه ها رو امضا نکنم این پرونده بسته نمیشه. چون ما مثلا 'همکاریم'!"
استایلز با شیطنت گفت و وقتی دید درک جوابی نداره که بده و از عصبانیت دندون هاش رو بهم فشار میده نیشخند زد. این یه تلافی خوب برای تمام اتفاقات امروز بود.
"تو مطمئنی؟"
پرسی که نگاهش بین درک و استایلز میچرخید پرسید.
"آره، لطفاً گزارشش رو بده و دستور بده سریعاً جنازه رو منتقل کنن."
استایلز گفت و برگهای رو که از یکی از دفترهای ملیسا جدا کرده بود به پرسی داد.
"لطفاً این برگه و نامهی خودکشی رو هم به کارشناس خط بده برای بازرسی. باید مطمئن بشم که با هم تطبیق دارن."
استایلز گفت و درک چشم هاشو تو حدقه چرخوند. تو دلش آرزو کرد که همین الان میتونست دست های استایلز رو بشکنه.
"اممم... باشه، پس تو اداره میبینمتون."
پرسی گفت و اتاق رو ترک کرد هر چند مطمئن نبود که تنها گذاشتن استایلز و درک تو این موقعیت کار خوبی بوده باشه.
"به نفعته که این مسخره بازیات نتیجه داشته باشه. وگرنه کاری میکنم که تا دوسال حقوق نگیری!"
درک از لای دندون هاش در فاصلهای نزدیک استایلز غرید.
"باشه، حالا میبینیم."
استایلز با بیخیالی جواب درک رو داد در حالی که باهاش چشم تو چشم ایستاده بود. بعد برای جواب درک درنگ نکرد و اتاق رو ترک کرد.
چند ساعتی از بازرسی صحنه جرم میگذشت. درک و استایلز توی دفتر مشترکشون منتظر جواب آزمایش ها و کالبد شکافی بودن. طوری که میز هاشون دقیقا روبهروی هم بود.
به طور دقیق تر، فقط استایلز منتظر بود. درک با خیال راحت پا رو پا گذاشته بود و در حالی که سیگار به لب داشت روزنامه حوادث میخوند.
از طرفی استایلز از لحاظ ذهنی آروم و قرار نداشت. از وقتی به اداره برگشته بود مدام فرضیه ها و نتیجهگیری های احتمالیش رو روی کاغذ مینوشت و وقتی به جایی نمیرسید کاغذ رو مچاله میکرد و دوباره از نو شروع میکرد.
در همین حین زیر چشمی به درک نگاه میکرد که عین خیالش نبود. به نظرش اگه 'به تخمم' یه آدم بود شبیه درک میشد. و این موضوع در حال حاضر روی مغز استایلز رژه میرفت.
"نمیخوای چیزی بگی یا کاری انجام بدی؟"
استایلز با لحن کلافهای پرسید در حالی که به درک نگاه میکرد.
درک حتی تغییری تو حالت بدنش نداد و نگاهش رو از روزنامه نگرفت. فقط به یه سر تکون دادن اکتفا کرد. باعث شد استایلز عصبانی تر بشه.
"میتونم بپرسم چرا؟"
استایلز با صدای نسبتاً بلندی پرسید.
"چون پرونده رو حل کردم و فعلا کاری برای انجام دادن ندارم."
"ولی پرونده هنوز بسته نشده!"
استایلز دست هاش رو تو هوا تکون داد و کلافه تر از قبل گفت.
"برای تو هنوز تموم نشده، اونم چون تازه واردی تعجبی نداره."
درک همچنان به روزنامه نگاه میکرد.
استایلز دیگه طاقت نیاورد. دفتر و برگه هاش رو برداشت و به سمت میر روبهرو رفت. بدون توجه به هیچ چیزی، پاهای درک رو که روی میز دراز شده بود کنار زد. باعث شد درک کمی تعادلش رو از دست بده و صندلیش عقب بره. اما فرصت اعتراض پیدا نکرد وقتی دید استایلز برگه ها رو روی میز چید و دستهاش رو به میز تکیه داد.
"تو میگی اون خودکشی کرده. ولی یه چیزی اینجا درست نیست."
استایلز استنتاجش رو شروع کرد. درک برای اینکه بفهمه اون چی میخواد بگه صندلی رو جلو کشید و تصمیم گرفت فقط گوش بده.
"اینکه میگی اون انگیزه های زیادی داشته هم درسته، همهی شواهد میتونن حرفت رو تایید کنن. حتی روی دستش هم جای کات بود، ولی اونا قدیمی بودن. اون هیچ تجربهای از خودکشی و افسردگی نداشته. چرا باید یه دفعه و ناگهانی تصمیم به این کار بگیره؟"
استایلز پرسید ولی فرصتی برای جواب دادن نداد.
"دلیلش نمیتونه مستی زیاد باشه. چون اون مدت ها هفتهای چند بار به اون کلوب میرفته و مست میکرده. با توجه به اتفاقاتی که افتاده به نظرت نمیتونست زودتر اینکار رو انجام بده؟"
" چی میخوای بگی؟"
درک با اخم پرسید.
"میخوام بگم که این وسط همهی حقایق گفته نشده، یا شاید یه نفر دروغ گفته."
استایلز گفت و به نوشته های دفترش اشاره کرد.
"اون زندگی مرفهی داشته. وسایل خونهش رو دیدی؟ و اینکه به نظر من اون امید به زندگی داشته، توی این شهر داشته تحصیل میکرده و اینطور که به نظر میرسید با دوستهاش صمیمی بوده. میدونی چه عاملی این وسط میتونسته عذابش بده؟"
استایلز دور عبارت هایی که نوشته بود خط کشید. همهی اون ها رو با چند تا خط به هم وصل کرد و ادامه داد.
"چیزی که مثل باتلاق گیرش انداخته بوده و دیگه نمیتونسته از شرش خلاص بشه. یه چیزی مثل مواد مخدر، اعتیاد."
همزمان با گفتن استایلز این عبارت رو جایی که همهی خط ها به هم وصل میشدن نوشت.
"اون به شکل عجیبی مشکل بیخوابی داشته. وقتی با ذرهبین بدنش رو بررسی کردم چند جای بازو و ساعدش اثر تزریق بود. تازه نبود ولی با توجه به وضع سلامتش نمیتونسته جنبه دارویی داشته باشه. اون مواد تزریق میکرده. و این موضوع که اون همیشه به یه کلوب ثابت میرفته حرف منو ثابت میکنه. اونجا جایی بوده که موادش رو تامین میکرده. چند بار در هفته به کلوب سر میزده و خوشگذرونی با دوستهاش رو بهونه میکرده. به نظرم دوستاش این موضوع رو نمیدونن یا نمیخوان که بگن."
درک برای یه لحظه غبطه خورد. استایلز به نکاتی توجه کرد که درک اونا رو نادیده گرفت. هر چند یه سری از حرف هاش فقط فرضیه بود. ولی به هیچ وجه حسش رو بروز نداد.
"باشه خب که چی؟ در برابر اون نامه چی میخوای بگی؟ خودت هم دیدی که علت مرگش خفگی بوده."
درک پرسید. مطمئن بود که استایلز جوابی برای این سوال ها نداره.
" این همون چیزیه که ذهن منو درگیر کرده. من مطمئنم که اون نمیخواسته بمیره. یه محرک ناشناختهای اونو به این سمت کشونده. من میخوام بگم اگر هم خودکشی کرده دست خودش نبوده. نه بخاطر مستی، به نظرم یه چیزی روی مغزش تاثیر گذاشته. ما نمیدونیم اون چه موادی مصرف میکرده، حتی دوزش هم نمیدونیم. برای همین منتظر جواب آزمایشم. و کلی فرضیه تو ذهنم دارم که نمیدونم کدومش درسته."
استایلز گفت در حالی که تقریباً درک رو نادیده میگرفت و نگاهش بین نوشته های دفترش میچرخید. درک دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه اما استایلز اجازه نداد.
"اما در مورد دست خط و نامه! من حتی مطمئن نیستم اون نامه کار خود ملیسا باشه!"
"وادفاک دود؟!"
درک با تعجب و عصبانیت گفت. این پسر اصلا چیزی به اسم منطق و مغز داشت؟ یا همهی پرونده هاش رو با همین روش تخمی تخیلی حل کرده بود.
بحث اون دو نفر ادامه پیدا نکرد. چون همون لحظه صدای در شنیده شد و پرسی سرش رو از لای در داخل آورد.
"عاممم گایز، ببخشید مزاحم شدم. نتیجه آزمایشا اومده، آنا گفت که به دیدنش برید."
پرسی با حالت معذبی گفت چون درک روی صندلی نشسته بود و استایلز با فاصلهی نزدیکی بهش دست هاش رو به میز تکیه داده بود. اوکی اونا که سر صحنه جرم با نگاهشون همدیگه رو سلاخی میکردن الان سر چه بحثی انقدر به هم نزدیک شده بودن؟
"باشه، الان میایم."
درک با لحن خشکی گفت و پرسی بدون هیچ حرفی اونجا رو ترک کرد.
راه دفتر تا آزمایشگاه بدون هیچ حرف و نگاهی طی شد. درک لحظه شماری میکرد تا ضایع شدن استایلز رو با چشمهاش ببینه. وقتی در اتاق باز شد، آنابث با لبخند به استقبالشون رفت در حالی که دستهاش توی جیب یونیفرم سفیدش بود.
"هی گایز!"
استایلز هم لبخندی زد و برای آنا دست تکون داد.
"میشنوم."
درک رو به آنا گفت و از کنارش رد شد. آنا فقط آهی کشید.
"من کالبد شکافی رو انجام دادم , جواب همهی آزمایش ها رو بررسی کردم و گزارش شما دوتا رو خوندم..."
آنا روبهروی استایلز و درک که کنار هم ایستاده بودن ایستاد. هر دو مشتاقانه منتظر ادامه حرف آنا بودن تا ببینن حق با کیه.
"بهت تبریک میگم استیلینسکی! تو یه نابغهای! حق با تو بود."
آنا با ذوق گفت و چهرهی درک تو هم جمع شد.
"میشه توضیح بدی به چه دلیل فاکی؟"
درک با عصبانیت رو به آنا گفت.
آنا به درک چشم غره رفت و تخته شاسی مخصوصش رو برداشت تا نتایج رو بخونه.
"اول از همه اینکه اون اعتیاد داشته. به مدت سه سال."
با شنیدن این حرف استایلز نفس راحتی کشید.
"اون مدام مصرف میکرده. هفتهای چند بار تزریق میکرده. ولی موضوعی که اینجا برام جالب بود اینه که اون از مواد های معمولی که میشناسیم استفاده نمیکرده."
ابروهای استایلز و درک با شنیدن این حرف بالا رفت.
"اون مادهی اعتیاد آور ترکیبی از چند نوع مواد خطرناک بوده. اگر الان بخوام اجزای تشکیل دهندهاش رو نام ببرم ممکنه مختون سوت بکشه! به معنای واقعی کلمه یه بمب سمیه."
"پس چطور سه سال مصرف کرده و چیزیش نشده؟"
درک پرسید.
"اتفاقا حسابی داغونش کرده بوده. از نتایج کالبد شکافی فهمیدم که کبدش تقریباً از کار افتاده بوده. تاثیر فیزیکیش طوری نبوده که توی ظاهر دیده بشه. میخوام بهتون بگم که نود درصد تاثیرش روی مغزه! در ضمن اون دوز پایینی رو مصرف میکرده. و البته قیمت این مواد به طرز وحشتناکی گرونه!"
"پس آخرین بار که احتمالا دیروز بوده دوز بیشتری مصرف کرده و بهش آسیب رسونده."
استایلز اظهار نظر کرد در حالی که دستش رو زیر چونهش میکشید آنا با سر تایید کرد.
"این اولین باری نیست که توی آزمایشگاه با این ماده مواجه میشم. ما بهش میگیم 'جوکر'. اون ترکیب وحشتناک اگر به اندازه مصرف بشه، باعث میشه برای مدت کوتاهی نهایتا تا دور روز، هیچ درد جسمی و روحی رو حس نکنی. مثل این میمونه که وارد خلأ خوشی بشی. از نظرت همه چیز خوب مطلقه و خاطره های بد از یادت میرن. حتی اگر زخمی بشی یا آسیب ببینی چیزی حس نمیکنی. حتی احساس خستگی هم نمیکنی و خواب به چشمت نمیاد. ولی وقتی اثرش از بین بره، تمام اون خاطراتو اتفاقات بد رو طوری به ذهنت برمیگرده که انگار همین الان داری دوباره تجربه شون میکنی. تمام درد های جسمی و درد زخم ها و خستگی ها بدتر از همیشه برمیگردن. استرس بیش از حد فقط و از کار افتادن کبد فقط یکی از عواقب دراز مدتشه. معمولاً وقتی اثرش از بین میره مصرف کننده اکثر مواقع به خواب میره و گاهی از شدت فشار غش میکنه."
درک فقط با دقت به حرف های آنا گوش میکرد. استایلز از شنیدن این حرف ها شوکه شده بود و با دهن باز سعی میکرد حرف هایی که میشنوه رو هضم کنه.
"حالا اگر دوز مصرف بعد مدتی یه دفعه بالا بره یا مقدار ترکیب مواد بهم بریزه، هیولای واقعی جوکر خودش رو نشون میده. اون لحظه دیگه هیچ چیزی به اختیار خودت نیست. حتی دستشویی کردن. اون لحظه به پوچی محض میرسی و فقط از اطرافت الهام میگیری. مثلا اگر یکی کنارت باشه و بهت بگه باهام بخواب، تو بی چون و چرا باهاش سکس میکنی. یا اگر بهت بگه به خودت آسیب بزن انجامش میدی. اگر نوشته ای اطرافت ببینی که حالت دستوری داشته باشه انجامش میدی. میخوام بگم به حدی مطیع محیط میشی که حتی لازم نیست کسی کنارت باشه که بهت دستور بده."
"مثل یه ربات دست آموز..."
درک بلند فکر کرد.
" شاید حتی از اون هم بدتر."
"دقیقا. شاید حتی از اون هم بدتر. تعجب نکنید اگر تا حالا چیزی دربارش نمیدونستید چون این مواد تولید و پخشش محدوده، فقط دو سه جا تو این شهر هست که منبع پخششه. و فقط افراد پولدار به سمتش میرن."
آنا با تاسف گفت.
"مثل کلاب کارائوکه؟"
استایلز پرسید.
" من از اون اطلاعی ندارم. اینکه شعبه هاش رو پیدا کنید وظیفهی شماست. تا حالا که موردی برای جمع آوری یا دستگیری عوامل این موضوع پیش نیومده."
آنا با خنده رو به استایلز گفت. ولی استایلز این حجم از ریلکس بودن آنا رو درک نمیکرد. چطور تا الان کسی برای جلوگیری از این کار اقدام نکرده بود؟
"من الان گیج شدم، پس اون نامه چی؟"
درک پرسید و قیافهاش واقعا گیج به نظر میومد.
"اوه! به موضوع مهمی اشاره کردی که نزدیک بود یادم بره. اون دستخط خود ملیسا بوده، ولی همونطور که گفتم اون حالت طبیعی نداشته و..."
"خودشه!"
استایلز با هیجان گفت و آنا و درک که انتظارش رو نداشتن بهش نگاه کردن.
"احتمالا یه نفر وارد خونه شده، یه نفر که خیلی حرفه ای بوده و میدونسته آنا در چه حالیه. یا شایدم همون بیرون تو کلاب، اون بهش گفته که خودش رو بکشه و نامه بنویسه!"
استایلز گفت. از اینکه بالاخره به یه جواب قطعی از نظر خودش رسیده بود خوشحال بود.
Advertisement
The Navigator
I'm a navigator. This essentially means it's my job to ferry goods and/or people from point A to point B. I know, shocking, but here's the thing. I don't navigate the seas or stars. Hell, I don't even have a ship, craft, vessel or vehicle of any description. 'What is it you navigate, then?' you may ask. The chaotic nonsensical void between neighboring realities. That's what. [Participant in the 2018 NaNoWriMo RoyalRoad challenge.]
8 149Children of the Plague
Aidren Alson has been stuck in The Walker Military Protection and Reintegration Facility for four years. Six months before his arrival, a deadly virus spread across the world killing most of the population. Aidren and others were told the virus caused the activation of specific abilities and were taken into protective custody by the government because they were dangerous to others. Told the activation of his powers caused his parents' death, Aidren was classified as a Carpenter, those who manipulate plant matter. The other classes are Welders and Sirens, who can manipulate metal and soundwaves. Plagued from recurring nightmares of his father’s voice and knowledge that his powers are different from others, he believes that he is being lied to and wants answers. New chapters with be posted on Saturdays. Check out my Patreon to read ahead 5 or more chapters!
8 196The Desert Sun
Imagine if the key to omnipotence, to benevolence, lay only in the forgotten depths of your own mind? It has been eight centuries since a disastrous experiment ended the glorious reign of the universe's most advanced civilization and put fate into the clutches of the omnipotent. However now, as a war of expansion burns through the stars, a quest to ensure the almighty's death and free destiny has emerged. Will they succeed? or will fate forever be in the clutches of another. Please note, that I am fixing the book grammatically to ensure success.
8 212Tale of a Cruel World
A world where civilization is worthless and the meanderings of the wild bend humanity to its knees. This the tale of a cruel world, seemingly destined never to find peace. Through calamity after catastrophe, through silence and storm, its people have survived. Though, soon the final calamity will come. A clone of the strongest, most feared mage, Calamitas, bioengineered to only feel 'positive' emotions, and an ordinary hunter fighting to protect his dying sister begin their journey with a wish to rid a city of plaguebrought strife. (This is based on the Calamity Mod for Terraria, but should be perfectly readable to any normal viewers. To make its universe into a living, breathing place requires liberties enough to make this almost 'my own' world, so keep in mind that this isn't a very 'conventional' fanfiction(or maybe it is, I don't actually know the conventions).)
8 135My Mate is a Crazy Cat Lady {Namjoonxreader}
In which Kim Namjoon is a werewolf and finds his mate. But she isn't exactly a dog person.
8 115Logicality
Logicality, prinxiety already exists
8 109