《the legend (Completed)》مراسم

Advertisement

استرس تمام وجودم را فرا گرفته بود، اشفته و نگران تر از هر زمان دیگری! جملات از پیش تعیین شده ام را مدام با خود زمزمه می کردم..

نمی دانم چرا اینبار سخنرانی برایم به کابوسی تبدیل شده بود؛ برعکس بارهای قبل که تمام مدت مشغول لحظه شماری برای روز های سخنرانی بودم. اینبار میخواستم باشکوه تر از هر زمان باشد ، تاثیر گذار ترو ویران کننده تر از هربار!

انگار اینبار این افسانه جزوی از قلب و روان من شده بود خاطرات مدام از ذهنم گذر و دردی را بر من تحمیل می کردند که تحمل وضعیت کنونی ام را سختر و دیوانه کننده تر میکرد اینبار سخنرانی برایم دردناک و افسانه ام به یاد ماندنی بود افسانه ای به همراه اسطوره ای از جنس خورشید، درخشان و اتیشن !

چشم هایم را روی هم گذاشتم می خواستم تا قبل از شروع مراسم اندکی ارام بگیرم..

صدای همهمه ی مردم بلند شده بود و این خبر از واپسین لحظات ارامشم را میداد، مراسم درحال شروع شدن بود و بدین ترتیب مراسم با خواندن سرود ملی اغاز شد‌ .

پس از اتمام سرود ملی نامم خوانده شد و مردم با تشویق مرای برای ورود به صحنه دعوت کردند نفس عمیقی کشیدم و وارد سن شدم تشویق انها خاتمه نیافت تا زمانی که به پشت تریبون رسیدم و سپس سکوتی فراگیر شد. نفس های ارام و سنگینی میکشیدم و جمعیت با نگاه های خیره شان منتطر باز شدن لب های من بودند خود را ارام کردم و بالاخره لب به سخن گشودم : "از حضور گرم شما حضار محترم بسیار بسیار متشکرم؛ همه مان میدانیم علت برگذاری این مراسم سالانه کشف استعداد هایی جدید و نبوغی تازه و ایجاد فرهنگی نو مقتدر است. پس از مراسم سال گدشته به دنبال نبوغ های جدید و داستان های زندگی میگشتم اما چندان موفق نبودم و نامید از برگذاری مراسم امسال شده بودم، به تقریب دو هفته ی پیش برای ازادسازی روان و ذهن خود به یکی از دهکده های شرق کشورمان سفر کردم، دهکده ای ساکت و تهی از جمعیت زیاد و الودگی سبز و ارام و دل نشین به راستی جای فوق العاده ای برای ارام شدن است.

Advertisement

مدتی از حضورم در دهکده میگذشت که متوجه شدم اکثر مردم دهکده از زن کهن سالی صحبت میکنند؛ برخی میگفتند که او دیوانه است و برخی اورا همدم با شیطان میدانستند

بعضی علت دیوانگیش را بخاطر جنگ های ان دوران میدانستند و میگفتند او در جنگ موجی شده است و برخی میگفتند به علت تنهایی بلند مدتش عقل از سرش پریده است.

این شایعات خلق و خوی وحشی و کنجکاو من را به زوزه در اورد و بدین ترتیب ادرس خانه اش را پرسیدم و برای بازدید از او راهیی خانه اش شدم؛ در کلبه ای دور از جمعیت کم دهکده زندگی میکرد. زماتی که به خانه اش رسیدم و او درا برایم باز کرد در چشمانش روح یک جنگنده را دیدم روحی زجر کشیده! اومهربان بود و بعد از دعوت کردنم به داخل خانه و خوردن چای اورا متقاعد کردم داستان زندگی اش را برایم تعریف کند"

به جمعیت نگاه کردم همه در سکوت به حرف هایم گوش داده بودند و برای ادامه ی صحبت هایم انتظار میکشیدن! نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم :" بله و بعد از شنیدن داستانش اسطوره ی افسانه ام را پیدا کردم...."

    people are reading<the legend (Completed)>
      Close message
      Advertisement
      You may like
      You can access <East Tale> through any of the following apps you have installed
      5800Coins for Signup,580 Coins daily.
      Update the hottest novels in time! Subscribe to push to read! Accurate recommendation from massive library!
      2 Then Click【Add To Home Screen】
      1Click