《" BLACK Out "》|| Season 5 • EP 1 ||
Advertisement
فصل پنج : (بخش یک : متاسفم عزیزم)
بعد از بحثش با ییشینگ تا یکی دو روز مقابل چشم هاش آفتابی نشد، اما وقتی امروز صبح ییشینگ شخصا به اتاقش اومد تا واسه خوردن صبحانه دعوتش کنه _ دلش نرم شد و به این قهر کوتاه مدت خاتمه داد.
هرچند اگه ییشینگ هم پا پیش نمی گذاشت، قطعا خودش سرِ خرو کج می کرد و به سمتش می رفت چون هیچ وقت نمی تونست از دستش بده .
وقتی صبحانه خورده شد، ییشینگ به بکهیون پیشنهاد اسب سواری دو نفره رو داد، اما کریس ترجیح داد تو قسمت شاه نشین عمارت که اشراف کامل به زمین اسب سواری داشت بشینه و حالا با وسواس عجیبی به این زوج خوشبخت نگاه می کرد.
امروز به شکل باورنکردنی صبح درخشان و سبکی بود، خنکی نسیم وقتی از روی چمن های تازه آبیاری شده بلند می شد، طراوت و سرزندگی خودش رو بی منت به همه جا پراکنده می کرد و به همه چیز عمر دوباره می داد .
خوب بیاد داشت شینگ.مین شیفته ی اسب سواری _ مخصوصا سواری دو نفره با ییشینگ بود، و اون درست مثل الان دست از کار می کشید تا باهاش به اسب سواری بره .
مثل الان _ دوست پسر ییشینگ، اسبی دقیقا لنگه ی اسبی که حالا برای بک خریده داشت، اسبی که ییشینگ چند روز بعد از مرگ شینگ.مین با دست های خودش کشت _ و حالا وقتی نگاه می کرد انگار به شکل معجزه آسایی صحیح و سالم از اون دنیا برگشته .
راستش اگه بکهیون رو نمی شناخت و بی هیچ پیش زمینه فکری تماشاگر این صحنه بود، مطمعنا فکر می کرد کسی که مقابل ییشینگ روی اسب نشسته و با یه دست کمربکیهون رو با دست دیگه افسار اسب رو گرفته _ درواقع خود شینگ.مین باشه که دوباره زنده شده.
ییشینگ جوری داشت تمام لحظه های دفن شده و خاک گرفته ی گذشته رو بازسازی می کرد که مو به تن کریس سیخ می کرد .
از سر عصبانیت هوای حبس شده تو سینش رو با صدا بیرون داد و لحظه ای که خواست با یه نوشیدنی خنک به خودش مسلط بشه، لرزش گوشیش نظرشو جلب کرد .
و خب دیدن اسم چانیول رو صفحه به قدرِ کافی دلیل گنده ای بود تا کریسی که تا همینجا هم حسابی از کارهای ییشینگ کفری بود _ از عصبانیت تا اون دنیا ببره. ولی خوش شانس بود چون درست لحظه ایکه متن پیام رو خوند_ در لحظه جرقه ای شد تا اون خوی کثیفش بیدار بشه .
متن پیام :
( اگه مهمونی انقدر خوش میگذره که وظیفت-و فراموش کردی چطوره برای امشبتون یه فیلم با نقش آفرینی خودت و مت بفرستم تا همگی باهم تماشا کنید. )
نیازی نبود کریس حتی یه سلول خاکستری بسوزونه تا بفهمه منظور چانیول از فیلم دقیقا کدوم فیلمه.
ولی خب بجای دادن پیام گوشیش رو بالا آورد و صحنه ی اسب سواری دو عاشق رو ضبط کرد . بعد با فکرِ ضربه ای که چان از دیدن فیلم قرار بود بهش وارد بشه جون دار ترین لبخند عمرش و زد. بعد از سند کردن پیام در ادامش نوشت :
( من یه فیلم بهتر برات دارم، امشب تا صبح میتونی باهاش سرگرم باشی، حدس میزنم خیلی وقته به خودت عشق ندادی، شک ندارم حتی با دیدنش هم آنتنت راست میشه، ییشنگ درست مثل یه پادشاه با دوست پسرت رفتار میکنه، اون کون گرد و خوشگلش صبح ها روی اسب و شب ها روی ییشینگ سواری میکنه . )
نگاهش رو فاتحانه از صفحه ی گوشی گرفت و برای ییشینگی که با لبخند به سمتش نگاه می کرد، دست تکون داد .
خیلی دوست داشت الان پیش چان باشه تا قیافش رو بعد از دیدن این هدیه کوچولو ببینه اما شک نداشت بی کم-و کاست می تونست تصورش کنه .
Advertisement
........................................
تایم اسب سواری شیرین و دلنشینشون بالاخره تموم شد و ییشینک و کریس عمارت رو برای رفتن به کار ترک کردن؛ و مثل مدتی که بکهیون خواسته راه خودش رو به این عممارت باز کرد با رفتن ییشینگ خودش رو بین این دیوار ها اسیر می دید _ اما حتم داشت دیگه ناتوان نیست چون دلیلی داشت که فکر می کرد با فهمیدنش میتونه پرده از راز های سر به مهری که به زندگیش گره خورده برداره.
خوب می دونست خدمه روز های زوج قسمت غربی رو که دفتر ییشینگ و اون اتاق مرموز قرار داشت نظافت نمی کنند و رفت و آمد بعد از صرف نهار به اون قسمت تقریبا صفره، پس می تونست درست عین یه دزد خونگی از این موقعیت استفاده کنه و تو اتاق ییشینگ به دنبال کلید اتاقی که حتی برای یک لحظه از ذهنش بیرون نمی رفت بگرده .
حتی تصور دزد خونگی بودن هم باعث میشد از خودش متنفر بشه ولی مگه چاره ی دیگه ای داشت ؟ باید برای به دست آوردن چیزی که می خواست چشمش-و روی چارچوب های اخلاقیش می بست؛ البته بار اولش هم نبود که عین یه آشغال رفتار می کرد مگه اولین قدم رو برای پست شدن وقتی به هوش اومد برنداشت، همینکه وانمود میکنه فراموشی گرفته و همه رو بازی میده خودش یه نمونه بارز بود تا نشون بده بکهیون قبلی دیگه مرده .
وقتی به سَرسَرا رسید با دیدن راهروی خالی از خدمه خیالش جمع شد حدسش درست بود و بهترین فرصت برای رسیدن به گنجش فراهم شده پس یا حالا یا هیچ وقت .
درسته که کسی نبود اما باز هم جَو موجود دلیلی می شد تا آروم روی نوک پا راه بره و هر قدمش-و حساب شده برداره، و گفتن نداره چه استرسی رو تحمل می کرد .
وقتی بار اول سر خدمتکارِ ییشینگ درست قبل از وارد شدن به اتاق جلوش-و گرفت می دونست دیگه نباید گافی بده چون اینجوری با دست خودش کاری می کرد تا این پیرمرد حتی بیشتر از قبل تمام رفتارهاش رو کنترل کنه.
بالاخره وارد اتاق ییشینگ شد و به محض بستن در، بهش تکیه زد و از سر آسودگی یه نفس راحت کشید؛ دستش-و روی قلبش گذاشت که همچنان با هیجان می کوبید اما حالا که تونست بی هیچ مشکلی وارد اتاق بشه دیگه می دونست دست کم تا مدتی جاش امنه، مگه اینکه ییشینگ یه مرتبه سر برسه .
چند قدم بی هدف برداشت و سَر سَری اطراف رو از نظر گزروند، با اینکه هیچ ایده ای نداشت اما سعی کرد شکل کلید رو واسه خودش مجسم کنه چون این طوری جستو جو کردنش هدف دار تر می شد.
حتی یه ذره هم به عقلش نمی رسید باید دنبال چه نوع کلیدی باشه، تو چه شکل و اندازه ای هیچ ایده ای نداشت _ فقط می دونست شاید وقتی ببینه حس ششمش به دادش برسه و شرایط بهش کمک میکنه تا بتونه اون کلید مورد نظر رو پیدا کنه .
برای شروع میز کار ییشینگ رو انتخاب کرد و آروم با دقتی که سعی داشت استرس مانعش نشه دونه دونه جاهایی رو که حدس می زد ممکنه چیزی دستگیرش بشه گشت .
مدتی گذشت اما حس کرد هرچی بیشتر می گرده نا امید تر میشه و حالا داشت بخاطر این کلید لعنتی به خودش و زمین و زمان فش می داد .
دست آخر خسته، و بیشتر عصبی دست از گشتن کشید و روی نزدیک ترین کاناپه تقریبا ولو شد .
سعی کرد افکارش رو جمع کنه و این بار ببینه ممکنه چطور به اون کلید لعنتی دست پیدا کنه .
راستش دیگه جایی برای گشتن نبود پس به ناچار به سمت کتابخونه رفت، حتم داشت اینجا هیچی برای پیدا کرد نیست برای همین هم این قسمت رو برای آخر کار گذاشته بود.
Advertisement
سعی می کرد این حجم از نا امیدی رو به روی خودش نیاره چون اگه نمی تونست کلید رو تو اتاق ییشینگ پیدا کنه پس قطعا هیچ جور دیگه نمی تونست بهش برسه .
تمام سوراخ سنبه هایی رو که تو این کتابخونه به چشمش می خورد گشت، مابین کتاب ها به امید اینکه یه کتاب درواقع صندق مخفی باشه که شکل کتاب طراحی شده و کلید داخلش هست، گرفته تا داخل تمام ظروف قیمتی تزیینی که توی قفسه بود.
اما وقتی که خستگی داشت بهش فشار می آورد و از طرفی فکر می کرد غیبتش زیادی طول کشیده _ قبل از اینکه دروغش برای استراحت کردن به خدمه برملا بشه و گندش دربیاد، باید از خیرش میگذشت و شکستش رو تمام کمال قبول می کرد، که توجهش به کتابی دست سازجلب شد، فرصت نداشت، با احتیاط بیرون کشید و بدون اینکه حتی بهش نگاه کنه فورا زیر لباسش قایم کرد . تا هرچی زودتر از این جهنم بیرون بزنه .
*
*
وقتی چشم باز کرد انگار با یه تلنگر سد اتفاقات دیشب شکسته شد، حالا تمام خاطرات دردآوری که باعث از هوش رفتنش شد، شکاف کوچیک مغزش-و شکوند و مثل سیلی ویرونگر تو کَلش جاری شد .
بلافاصله سیخ سر جا نشست ونگاه سرگردونش اطراف و از نظر گزروند، همون لحظه بود که به آخرین رشته ی پوسیده امیدش چنگ انداخت تا شاید اون شب مسخره درست از لحظه ی اومدن گوگو فقط یه کابوس بوده باشه.
اما وقتی خودش رو توی تخت کای دید احساس کرد بدون اغراق این بار از شدت خشم برای بار دوم ممکنه از هوش بره .
خیلی وقت نبرد تا حالیش بشه این فشار با شنیدن صدای این مرد عوضی حتی به اوجش هم نرسیده بود .
« امروز رو کامل استراحت کن، فقط اباسان حق ورود به اینجا رو داره »
درست مثل یه تیکه چوب خشک با فاصله ی چند قدمی از تخت به زبون آورد، به نظر می رسید برای رفتن به شرکتش آماده شده و حالا هرکی نمی دونست حس می کرد این مرتیکه عصا قورت داده یه همزاد روانی داره، کسی که سیصد و شصت درجه با کایی دیشب فرق داشت .
چشم های کیونگ از این بیشتر گرد نمی شد، دندوناش از شدت خشم روی هم ساییده میشدن و بدون اغراق اگه باز هم کای به حرف نمی اومد همه میتونستن صدای قروچه رفتنش رو بشنون .
« بابت دیشب متاسفم *مکث میکنه، انگار که یادآوری خاطرات دیشب برای اون هم عذاب آوره* من کاملا مست بودم و ما تو زمان درستی باهم روبه رو نشدیم »
موجی از غم توی کلام کای شناور بود که متاسفانه کیونگِ تشنه بخونش اصلا متوجهش نشد، بجاش مغزش، روی کلماتی که میخواست به زبون بیاره ولی نمی تونست سکندری میخوردن، سکوتِ کلام و گیجی مغزش با خورد شدن گلدونی که درست از کنار صورت کای رد شد و پخش زمین شد شکست.
تیکه های ریز گلدون حالا درست مثل بارون روی سنگ های سردِ خاکستری ضرب گرفتن و کیونگ حاظر بود قسم بخوره حتی یادش نمیاد کِی این گلدون رو قاپ زد و به سمت کای پرتاب کرد .
حالا دستش همچنان میون زمین و هوا معلق موند و انگشتاش همچنان حالت گلدونی که حالا پودر شده رو حفظ کرده بودن.
« ازت متنفرم ... انقدر زیاد که نمیتونم به کلام و رفتارم مسلط باشم ( نفس های بلند و صدادارش برای لحظه ای بین حرفش وقفه میندازه ) از امروز تا همیشه .... دیگه هیچ وقت نمیخوام ببینمت »
صدای پر از خشمش درست مثل مه غلیظی همه جارو پوشوند و اتاق رو کیپ کرد .
« متاسفم »
بار دیگه به زبون آورد، جوریکه اگه کسی کای رو می دید حس می کرد شاید یه نفر دیگه از پشت این مجسمه ی سنگی و بی حس حرف می زنه و این صدای کای نیست.
انگار عضلات صورتش یخ زده باشن _ کل فکش قفل کرده بود، جوریکه کیونگ شک داشت لب های کای موقع گفتن متاسفم حتی تکون خورده باشه.
با اینحال به دنبال حرفی که شنید دیوانه وار فریاد زد :
« بخاطر خدا خفه شو »
مجسمه ای که تا چند لحظه ی پیش حتی وقتی گلدون به سمتش پرتاب شد یک اینچ هم تکون نخورد به فاصله ی بستن چشم های کیونگ از سر خشم درست مثل بخاری ناپدید شد.
وقتی کیونگ بعد از دادی که کشید چشم باز کرد و دیگه کای اونجا نبود.
کیونگ دیگه کلمه ای به زبون نیاورد اما انگا همه ی این واژه هایی که به زبونش نمی اومدن مثل خشمی همچنان توی صورتش فریاد میکشیدن، وحالا لب های خشک-و کش اومدش مثل گوشت مرده ای از فکش آویزون موندن .
دیگه جونی تو تن نداشت، و وقتی اباسان وارد اتاق شد بی انرژی به پشت رو تخت افتاد و با چشم هایی مات به سقف خیره شد.
اینکه چرا زندگی بی امون زیر باد مشت و لگدش گرفته از درک خودش هم خارج بود، گاهی وقت ها وقتی به تصویر خودش تو آینه نگاه می کرد سخت بود بتونه آدمی که قبلا بوده رو بیاد بیاره، کیونگسوی قبل از مرگ خانوادش، کیونگسوی قبل از این جهنم اما فایده ای نداشت اون نمی تونست چیزی که الان هست رو بشناسه. تعجب می کرد چطور تونست تا اینجا زیر بار این زندگی کصافت دووم بیاره!
اباسان سراسیمه وارد اتاق شد و هراسون اول گلدون خورد شده و بعد کیونگسویی رو که عین یه جوجه از شدت خشم میلرزید و دید.
فورا به سمتش رفت و بی هیچ کلمه ای سرش رو تو آغوش گرفت و به سینش فشرد .
هیچ ایده ای نداشت کیونگ چرا باید تو اتاق کای باشه، واصلا جریان این گلدون شکسته چیه، آب دهنش رو قورت داد و حالا خیلی راحت می تونست نبض شقیقه ی کیونگ-و روی سینش احساس کنه .
کیونگ به قدری لاغر و نحیف شده که احساس می کرد اگه بیشتر از این بهش فشار بیاره استوخوناش میشکنه.
با رفتن کای سکوت عین بختک به گلوی فضا چسبید و اباسان برای اولین بار تو زندگیش احساس می کرد از پسر همیشه محبوبش کای، دلگیر شده .
*
*
به محض دیدن عکس، فقط صدم ثانیه طول کشید تا گوشی رو زمین هزار تیکه بشه که حتی صدای مهیب این اتفاق هم باعث نشه چانیول رو از شوکِ شدتِ خشمی که بهش فشار می آورد بیرون بکشه، انگار تنها کسی که با چشم های درشت شده از ترس سیخ سر جا نشست و رنگش مثل گچ سفید شد فقط پم بود، قلب این بچه درست مثل گنجیشک هزار بار تو لحظه می کوبید و چشم از چانیول برنمی داشت .
چانیول انگار خاموش شد، درست مثل رباطی که حین فعالیت یه دفعه باتریش خالی میشه _ تمام انرژیش تموم شد و حالا تو قالب خودش خشک شد .
انگار ساعت ها طول کشید تا پم از شک اتفاق بیرون بیاد، اون آروم به چانیولی که حالا کوچکترین شباهتی به آجوشی عزیزش نداشت نزدیک شد و دست های کوچیکش رو روی ساعد چان گذاشت _ تا شاید بتونه اونو به حال خودش برگردونه .
اما نتیجه این کار عکس العمی شد که چانیول هزاران هزار بار بعد از اتفاق افتادنش خودش رو لعنت کرد.
بقدری بعد از دیدن اون پیام از عقل خالی شد که حتی یادش نبود کیه و کجاست . تصوویر فیلم کوتاهی که کریس براش فرستاد، انگار درست به مردمک چشم هاش سنجاق شد و هیچ جوره نمی تونست از چشم و مغزش کنار بزنه، انگار تمام دهن های کثیف دنیا باز شدن و با صدای قیل و قالِ وحشتناکی بهش میخندیدن و مسخرش می کرد، بهش نشون می دادن که هیچی نیست و تو تمام این مدت بخاطر حماقتش گُه زده به همه چیز.
حس لمس چیزی روی ساعدش باعث شد تا عصبانی دستش رو کنار بکشه و این باعث شد تا پمی که فقط قصد داشت حال چانیول رو بهتر کنه _ با شتاب محکم به زمین بیفته، حالا علاوه برچشم های هراسون و رنگ پریدش چونش از بغض اتفاقی که نمی دونست چیه که اینطور چانیول رو عصبانی کرده می لرزید .
یک لحظه... فقط یک ثانیه این جنون طول کشید و وقتی پرده ی سیاه عصبانیت از مقابل چشماش کنار رفت دیدن چهره ی پم کافی بود تا دنیا برای بار دوم رو سرش آوار بشه و حالا دلش میخواست خودش رو بالابیاره.
عین سنگ سرِ جاش نشست و بنظر میومد بین روح و جسمش یه دیوار بتنی کشیدن که نمی تونست از جاش تکون بخوره، اون هم درحالیکه روحش برای دلداری دادن به پم پَر می کشید.
اون کوچولو بار دیگه از جا بلند شد و درست مثل کسی که انگار لحظه ی پیش هیچ اتفاقی نیفتاده قدم های محکمش رو به سمت آجوشی که با چهره ای شکسته و درمونده به بهش نگاه میکرد برداشت، درست یک قدم مونده بود تا فاصلشون تموم بشه که دست های بزرگ چان جسم کوچیکش رو تقریبا تو هوا قاپ زد، جوریکه زانوهای پم خم شدو و مثل پنبه ای تو بغل بزرگ چان فرو رفت، آروم خودش رو بالا کشید و گونه ی چان رو بوسید و چان تا جاییکه می تونست دست های بلندش رو به دور پم حلقه کرد:
« متاسفم عزیزم ... متاسفم »
.......................................
« تا کی میخوای ماتم بگیری چان ؟ »
سهون رو به چانیولی که درست مثل کاغذی تو خودش مچاله بود به زبون آورد. بعد از اون اتفاق هنوزهم نتونست خودش-و ببخشته و حالا عین ماتم گرفته ها نمی دونست اعصابش دقیقا برای کدوم اتفاق باید خورد باشه .
« بهترین کار همینه که مدتی پیش من و لوهان باشه، تو شرایط مناسبی نیستی، همه ی ما این-و درک میکنیم حتی پُم، باور کن »
راستش هیچ وقت آدم دلداری دادن نبود_ تا قبل از اینکه پای این همه آدمِ مهم به زندگی هردو شون باز بشه هر اتفاقی که برای دیگران مشکل تلقی می شد، برای چانیول و سهون مستقیم حواله می شده به یه جفت توپِ زیر شکمشون، اصلا آدم های بی احساسی نبودن اما دنیایی که توش زندگی می کردن به این سردی و بی تفاوتی احتیاج داشت و انقدر تکرار شد که دیگه جزیی از شخصیتشون شد .
ولی حالا وقتی خودش رو می دید که مثل دختر های نوجوون داره به هر دری میزنه تا چانیول رو راضی کنه و بهش دلداری بده تعجب می کرد.
این طرف اما در مقابلِ صحبت های سهون چان همچنان سکوت کرده بود و چشماش قصد نداشتن نقطه ی نامعلومی که بهش زُ زده بود و ول کنن .
« چان خودتو جمع و جور کن، خوشم نمیاد اینطوری می بینمت، پُم به همراه خالش برای مدتی میان پیش من-و لوهان و اصلا برام مهم نیست مخالف باشی، ولی اون بچه دلش پیش توعه احمق، اون باهوشه خوب می دونه تو چقدر وضعیت روحیت داغونه برای همین از وقتی که اومدیم لوهان هرچی برای اومدن بهش اسرار میکنه راضی نمیشه، برو پیشش و بهش بگو جای نگرانی نیست و بهتره چند روزی پیش ما باشه »
همینطور که حرف می زد چشمش به چانیولی بود که حالا از زُل زدن دل کند و حالا داشت برای خودش یه شات تِکیلا می ریخت، درست لحظه ای که دستش بالا اومد تا سربکشه، سهون از دستش قاپ زد.
« مرتیکه اصلا هواست هست چی میگم ؟ دارم میگم خودت-و جمع کنی بعد تو... تو روز روشن... اون هم وقتی پُم بیداره الکل میخوری ؟ چته ؟ چه اتفاق کوفتی افتاده که به من نمیگی ؟»
برای اولین بار تو اون مدت سرش رو بالا آورد و به سهون نگاه کرد، ولی قبل از اینکه لب رو لب برداره سهون شات تکیلایی که بخاطرش چانیول رو سرزنش کرد... یه ضرب سر کشید . به لیوان کریستالی خالی زل زد و بعد محکم به پیشونیش کوبید:
« لعنت بهت ...قرار نبود بخورم، به لوهان قول دادم توی روز لب به الکل نزم »
« خر خودتی »
چان در حالیکه چیزی شبیه به تک خنده گوشه ی لبش نشست به زبون آورد، چون این مرتیکه ی روبه روش رو عین کف دست میشناخت .
« پاشو برو باهاش صحبت کن تا این بچه راضی بشه با ما بیاد خودت هم خوب میدونی این بهترین تصمیمه »
« سهون ...میخوام مهمون سرزده بشیم »
جوری درجواب سهون به زبون آورد که سهون احساس کرد تو تمام این مدت این اولین باریه که چانیول متوجه حضورش شده .
« منظورت چیه ؟ »
« واضحه ... دوست صمیمی ما نامزد کرده و این زشت نیست که ما شخصا بهش تبریک نگیم ؟ دفعه ی قبل که نشد... هوم ؟»
سهون در عرض یک ثانیه تو قالب سرد و تلخ همیشگیش رفت و همینطور که مسیر اومدن لوهان و پُم رو چک می کرد تکرار کرد :
« چی تو سرته ؟ »
و به دنبالش نفسش رو بیرون داد .
*
*
چیزی به شام نمونده و بکهیون لباسی رو که ییشینگ براش از قبل فرستاد رو همراه سرخدمتکار خشکِ ییشینگ به تن می کرد .
حظور این مرد براش درست مثل خاز پاشنه بود، چون نه می تونست از جاش تکون نخوره_ و نه می تونست راه بره.
اگه از ییشینگ میخواست دیگه این مرد بهش خدمت نکنه ممکنه بود اوضاع عجیب به نظر برسه، چون نمی دونست اینکه ییشینگ از این آدم می خواد همیشه هواسش به بکهیون باشه و تو کوچکترین کارها بهش کمک کنه _ کاری بوده که قبلا برای شینگ مین هم انجام می داده؛ پس نمی خواست کار غیر عقلانی بکنه و از طرفی همیشه پیش این پیرمرد احساس می کرد دستش رو شده و اون از قبل همه چیز رو درمورد بک می دونه .
« قربان لطفا به سمت مخالف بچرخید »
صداش برای بکهیون از حظورش هم خشک تر حس می شد. از فکر بیرون اومد و به جهتی که سرخدمتکار گفت چرخید .
مرد قدمی عقب رفت و بکهیون رو کامل برانداز کرد .
« کاملا اندازه، قربان شما اماده هستین لطفا همراه من به سالن شام بیاین »
بدون کوچکترین حرف اضافه ای به دنبال مرد راه افتاد و حال تازه عروس هایی رو داشت که بی خبر قرار بود برای استحکام روابط خانوادگی به مردی که نمیشناخت شوهرش بدن .
لحظه ی ورودش به سالن شام، بدون هیچ زحمتی برق چشم های ییشینگ موقع دیده شدن تو نگاهش رو دید، و راستش مطمعن بود برای اولین بار تا پشت گوشش از خجالت سرخ شد .
از این طرف کریس هم بی اینکه بخواد چشم هاش روی بکهیون موند اما نه مثل ییشینگ که مطمعنا محو زیباییش شد .
چیزی که این خیرگی رو به دنبال داشت دیدن یه دست لباس دیگه از شینگ مین بود و این اتفاق باعث شد تا کریس بار دیگه از این رفتار های ییشینگ عصبانی بشه .
ییشینگ بدون خودآری به طرف بک قدم برداشت، اون می تونست این مرد رو درست مثل یه اثر هنری ببینه و تو همین لحظه بود که عمیقا علت علاقه ی چانیول رو به این پسررو درک می کرد.
بکهیون چشم های فوق العاده ای نداشت، چیز منحصر به فردی تو چهره ی و کل اندامش دیده نمی شد اما یه پکج کامل از جذابیت بود اون یه فرشته نبود که از آسمون افتاده باشه، اما می تونست درست مثل یه ساحره همه رو شیفته ی خودش کنه. چینش به اندازه و درست و دقیق تمام خوصوصیات ظاهری و باطنی این آدم زبون اعتراض همه رو از بیخ می برید .
لباس ابریشمی سورمه ای رنگ _با دور دوزی نوار سفید که به شکل پاپیون مقابلش یقه گره خورده ، گوشواره های نگینی قرار گرفته تو قاب نقره ای دست سازش، شلوار مشکی دوخته شده از کرپ فرانسوی، موهای حالت داده شده ی مشکی رنگش همراه با این لنز های کهکشانی، همه چیز .... همه چیز این آدم زیبا بود.
ییشینگ احساس می کرد شینگ مین بار دیگه تو لباس ها جون گرفته، پلک می زد و لحظه ای چهره ی محبوش رو بجای بک می دید که خیال می کرد برای همیشه ترکش کرده .
بهش نزدیک شد و دست های ظریف بکهیون رو گرفت، تو تمام این مدت حتی یک بار هم ازش چشم نگرفت .
بک رو به طرف خودش کشید و کافی بود تا گردن بکهیون بهش نزدیک بشه و عطر بدنش درست مثل تلنگری کوچیک کل دومینوی قلبش رو پایین بریزه، قصد داشت فقط بغلش کنه اما اختیاراز کف داد و آروم خط گردن بک - جاییی زیرِ نرمه ی گوشش رو بوسید .
بکهیون توی دلش قلقلک شد .
« تو مثل یه ساحره هر بار قدرت اینو داری تا منو از قبل بیشتر جادو کنی »
به این تعریف لبخند خِجلی زد و بی اینکه حتی خودش هم خبر داشته باشه تصور آوای این جمله از دهن چان به خیالش نقش زد . خیالی که اصلا متوجهش نشد و انگار چیزی بود که تو ناخودآگاهش جرقه زد و همونجا هم دفن شد .
این طرف اما بر عکس این دو دلداده که روز و شب مقابل کریس جولان میدادن _ کسی که قرار بود چشم و گوش چان تو این عمارت باشه و هر لحظه از این رفتار های عاشقانه ی زوج تازه به هم رسیده رو تو صورتِ چانیول بکوبه و کیف ببره، حالا خودش کسی شده بود که با هر بار دیدن این صحنه ها بیشتر حالش گرفته می شد و می خواست بکهیون رو با دستاش خفه کنه، این احساس مزخرف وقتی بیشتر می شد که کریس هم احساس می کرد با این کارهای ییشینگ، شینگ.مین بار دیگه مقابل چشماش زنده شده .
اونقدر عصبی و کلافه که حتی متوجه نزدیک شدن و نشستن این دو نفر سر میز نشد و حالا وقتی ییشینگ مخاطب قرارش داد جوری پلکش پرید و بهش خیره شد انگار مرده بود و الان روح به قالبش برگشته .
« چرا ایستادی کریس ؟ »
دستپاچه از این شل مغز بازیاش سر جا نشست و حالا تمام سعیش رو می کرد تا حتی نیم نگاهی هم به پسری که اگه صورتش رو نمیدید حس می کرد اون شینگ.مین عوضی باشه _نندازه.
* ریدم تو زندگی خودت و معشوقت پارک چانیول که بخاطرشما من باید این وضعیت تخمی رو تحمل کنم *
از ذهنش گذشت اما انقدر فریاد این جمله تو مغزش تکرار شد که حتم دادشت جمجمش رو خورد کرده، چنگال-و تو مشتش فشار می داد و به این فکر می کرد چطور میتونه ییشینگ رو از شر این شرایط نجات بده .
*
*
Advertisement
Electrified: An Apocalypse Litrpg
When the end of the world struck, Elysia was already dead. Amid widespread destruction, collapsing cities, and dangerous creatures, strange lightning struck her grave. Rejuvenated by the violet lightning, life returned to her broken body, bringing with it changes. Thrust into a violent and dangerous new world, Elysia must find a way to harness the lightning in her veins or die. New Chapters Monday-Friday 2-3k words each. Participant in the Royal Road Writathon challenge
8 629Elemental God
Azuel is a demon that had lived his life fueled by the urge of revenge....Finally fulfilling his goal, he embraces death but fate has another plan for him.....
8 140Rekindle
My Newest, and at the same time, Oldest novel. This is a Rewrite of my very first novel that I begun when I was just starting out. It follows the story of Mark Floyd, a broken man who once tried to do what he thought was right... only to be stabbed in the back and thrown away.Now, pulled into a conflict that spans time and space, Mark has a choice to make; Stand up once more, even if it means facing an unknowable future, or let the Embers of his heart die and sink back into darkness. ----------------------------------- “For gold is tried in the fire, and acceptable men in the furnace of adversity”. Once part of a Special Ops team in the US Army, Mark Floyd thought he had seen the worst that Humanity had to offer. That was until his final mission, one that would leave him a broken and shattered man, betrayed by the Country he served, and abandoned by society as a whole. His dreams filled with nightmares of the ones he failed to protect, mind and memories clouded by booze and more, Mark finds himself stumbling through life without purpose or desire. Life isn't done with Mark yet, however. For as long as even a single ember remains in a persons heart, here is still yet hope for the flames of Passion and Hope to be Rekindled. When the dying embers of Mark's heart catches the eyes of a Being far beyond his understanding, Mark finds himself thrown into a situation not even his years of training could prepare him for. Will this new chance be Mark's hope at both Redemption and Recompense? Or will it simply be the final nail in the coffin for a man already dead to the World? [This is a rework of my very first story. The general story will remain the same, however a few details have been tweaked, the chapters have be Edited better and some chapters have been broken down into smaller chunks for better flow and consistency. The biggest change will be to the System itself; It will be a lot less "Game-like", meaning no stats, levels or similar aspect, though skills will still be present in the form of "Programs". Instead, It'll focus more on the Sigil's nature as super-computers and how they change the world around them. This should make for a much more "natural" and less info-dumpy system.
8 118My Twin Mates
Flicker never wanted a mate, especially an alpha one.She strongly believes that with an alpha mate, she would lose all her freedom and independence, two things that she values most .What will happen, when the two controlling and dominant alpha's arrive at Flicker's pack; claiming that she is their mate."As Luna, will I be equal to you"; I question, unsure at this moment if I was overstepping my boundaries. The car is silent for a moment before they both snort with laughter, but the laughter quickly dies and the Alpha's become deathly serious."You will never be equal to us, you are higher than the pack wolf and slightly higher than our beta but you will never have equal power than us"Connor states arrogantly as if it's the most obvious thing in the world "We will decide when to mark you and then we will decide when you will have our pups and rest assured you will have many pups"Jake says his tone deathly serious as if he is daring me to question him.Warning: Contains abuse and confronting scenes not for younger readers.
8 453Sequel: Two siblings, a boyfriend and a toddler
It's been two years since y/n had Elodie and since Tom and y/n got together. Harrison, Tom and y/n are still living together. What will happen when their lives are turned upside down once more.
8 148Asshole//jackgrazer//finnwolfhard//it cast
He's an asshole we hate each other
8 184