《" BLACK Out "》|| Season 4 • EP 9 ||
Advertisement
فصل چهارم ( بخش نهم : تولدت مبارک )
هوا فوق العاده بود؛ پرتو خورشید انگار به هر چیزی که می تابید درخشش رو چند برابر می کرد، نسیم سبک صبح آروم وزیدن می گرفت و برگ درخت های اطراف محوطه رو به رقص می آورد. همه چیز از قاب نگاه دیگران درست مثل رویا می رسید، خوشبختی که بین این زوج موج می زد خروار خروار حسرت به دنبال داشت.
بک افسار اسب رو کمی کشید تا اون رو به طرف لی که تو جایگاه مخصوص نشسته و از دور با لبخندی گرم بهش نگاه می کرد هدایت کنه کنه.
اسبی به رنگ قهوه ای روشن که توی این روز آفتابی بازتاب نور خورشید روی بدنش انگار برای هرچه با شکوه تر کردن این حیوونِ زیبا سرجنگ داشت.
اسبی که ییشینگ سفارشی از یه امیرعرب در دوبی به قیمت 11 میلیون دلار برای بکهیون خریداری کرد.
با رسیدن بک، خدمه به سمتش راه اقتادن تا بهش توی پایین اومدن کمک کنن و اسب رو به اسطبل ببرن.
بک کلاه سوارکاریشو از سر برداشت، و بَشاش به زبون آورد:
«اسب فوق العاده ایه اگه گرمم نمی شد دوست داشتم همچنان سوار کاری کنم»
پایان جملش همراه شد با نشستن روی صندلی، و ییشینگ در حالی که لبخند پررنگ و درخشانی روی لبهاش نشسته بود با یه نوشیدنی خنک ازش استقبال کرد.
نوشیدنی توی این هوا مزه ی بهشت می داد و اون رو سرحال می آورد، نگاهش رو به دوردست دوخت و آروم آروم از این طعم تازه و شیرین لذت برد.
ییشینگ با ستایش، مرد کنارش رو نگاه می کرد غافل ازینکه چه افکاری توی سر بکهیون چرخ می زنه و درست همون لحظه، سوالی رو ازش پرسید که لبخند روی لبهاش ماسید و بی اراده توی جا تکون خورد.
«راستی از دوستات چه خبر؟! چرا دیگه بعد از اون مهمونی ندیدمشون؟! یادمه بهم گفتی دوستای نزدیکی هستین.»
لی سعی کرد خودشو بیخبر نشون بده و به دنبالش همونطور که سعی کرد گلوش رو با آبمیوه تر کنه، واسه فکر کردن برای خودش زمان بخره. بک با این سوال می خواست به کجا برسه؟
«متوجه نمی شم منظورت دقیقا کدوم دوستامه؟»
به پشت تکیه داد و برای اولین بار توی این مدت به چشم های لی نگاه کرد:
«همون دوستات که وقتی منو برای اولین بار می دیدن رفتارشون واقعا عجیب غریب بود»
ابروهاشو توی هم کشید و سعی کرد نقش کسی که سخت مشغول بیادآوردن چیزی هست رو بازی کنه.
«ملاقاتمون واقعا کوتاه بود و من هم بعد از اون دیگه ندیدمشون... مطمئن نیستم اما فکر میکنم یکیشون اسمش پارک چانیول... و اون یکی هم اوه سهون بود، درسته؟»
دیگه راه فراری نبود، بکهیون دست روی موضوعی گذاشت که لی این مدت سعی می کرد ازش طفره بره، با اینحال تلاش کرد رفتار خودش رو کنترل کنه و با طبیعی ترین حالت ممکن به زبون آورد:
«چی شده که بعد از این مدت تو رو کنجکاو کرده؟»
«برام عجیبه که دوست های صمیمی هستین اما من هیچ وقت ندیدم باهاشون در ارتباط باشی! دومین مساله برام اینه که چرا روزی که منو برای اولین بار دیدن انقدر شوکه و عجیب به نظر می رسیدن؟! انگار که منو میشناختن...»
صدای ریختن نوشیدنی توی لیوان سکوت بعد از تموم شدن جمله بکهیون رو توی خودش فرو برد و ییشینگ به دنبالش آروم زمزمه کرد:
«اونا شوکه بودن چون من از تو پیششون همیشه تعریف می کردم اما فرصت نشد حظوری تو رو بهشون معرفی کنم. روزی که به جشن اومدن اصلا خبر نداشتن که این جشن درواقع برای معرفی تو نامزدیمونه، حس می کردن یه ملاقات کاری باشه... برای همین هم با دیدنت انقدر شوکه شدن... اتفاقا توی ذهنم بود تا یه مهمونی خصوصی ترتیب بدم و برای آشنایی بیشتر دعوتشون کنم»
Advertisement
جمله آخر رو طوری به زبون آورد انگار درونش از خشم داشت منفجر می شد. می دونست بالاخره روزی بکهیون ممکنه سراغشون رو بگیره ولی نه به این زودی. چطور باید این داستان رو بدون دردسر فیصله میداد؟! هرچند که مطمئن بود چان آروم نمی نشست و بالاخره برای پس گرفتن بکهیون دست به هرکاری میزنه. راستش تا همین لحظه هم عجیب بود که هیچ حرکتی از طرف اون صورت نگرفته...
شاید نباید انقدر سخت می گرفت شاید اینکه دوباره اون کسی باشه که توپ رو توی میدون میندازه به نفعش تموم بشه. پس واقعا باید جدی تر به داستان نگاه می کرد و خودش ترتیب یه مهمونی خصوصی توی عمارتش رو می داد.
بکهیون به نشونه ی فهمیدن سری تکون داد:
«خوبه اینطوری باعث میشه تا به جبران دفعه ی پیش، به گرمی ازشون استقبال کنم»
توی دل ییشینگ بلوایی بود، هیچ فکرشو نمی کرد این روز عالی با مطرح کردن این موضوع ریده بشه توش. ولی خب دیگه نمی تونست مدام بهونه تراشی کنه چون این موضوع بیشتر بکهیون رو به شک مینداخت.
برای چی باید می ترسید؟! اونکه از دادن دارو به بک خوداری می کرد و طبق آخرین معاینه دکتر از این روند کندِ بهبود تقریبا نا امید شد؛ مطمئنا قرار نیست یه دفعه توی دیدارشون اتفاقی بیفته و باعث بشه بکهیون همه زندگیشو با یه جرقه به یاد بیاره.
راستش خوب می دونست داره خودشو دلداری میده و درواقع امکان اتفاق افتادن هر موضوعی ممکن بود.
درست عین موریانه داشت خودشو می خورد غافل از اینکه پسر کنارش، که حالا با لذت از بستنی میوه ای تازه می خورد، خیال نداشت حالا حالاها چیزی رو به یاد بیاره و این بازی رو تموم کنه.
توی همین لحظه، چانیول و سهونی که عین مرغ سرکنده سعی می کردن تا راهی پیدا کنن برای دوباره دیدن لی، آرزوشون به شکل معجزه آسایی برآورده شد و قرار بود خبر های خوشی بهشون برسه.
خورشید همچنان فریبنده می تابید و میون پهنه ی آسمون درست مثل الماسی می درخشید. نوای پرنده هایی که هر بار با سرو صدا از درختی به درخت دیگه پرواز می کردن هر بار توی فضا طنین مینداخت.
گلها و درخت ها، چمن تازه هرس شده، بوی خاک تازه، همه و همه نشون از یک روز فوق العاده می داد. بی خبر از اینکه این دو مرد غرق توی افکار خودشون درست مثل دو تا لکه ی بی قواره این تابلوی منظره رو خراب می کردن.
همه چیز داشت بی وقفه و پشت سرهم اتفاق می افتاد و هیچ کس خبر نداشت آخرِاین مسیری که توش قدم گذاشته قرار به کجا برسه.
*
*
«دلم میخواد همه چیزو درموردت فراموش کنم. چی می شد صبح وقتی چشمامو باز می کردم و دیگه حتی کوچکترین خاطره ای از تو و گذشتمون توی ذهنم نبود؟ یه جور فراموشی ناگهانی...»
گفت و از سرجاش بلند شد. دستش رو توی جیبش برد و سیگار دیگه ای برای خودش آتیش زد، برگشت و مستقیم به چانیولی که رو نیمکت مات و گرفته بهش نگاه می کرد گفت:
«فقط اینطوری می تونم فراموشت کنم...»
فضای سنگین دفتر کارش تنها با چراغ مطالعه ی روی میزش روشن بود و به وضوح این چراغ توانایی روشن کردن کل مکان رونداشت و حالا توی سایه ی بعد از ظهری که کم کم داشت عمارت رو به تاریکی دعوت می کرد، این چراغ تمام سعیش رو می کرد تا اونجا رو کمتر شبیه غاری تاریک نشون بده.
چانیول تنها و خیره به منظره روبه روش دست به گریبان خاطراتی شده که حالا درست مثل خود زندگی بی کم و کاست براش تکرار می شد و بی اینکه بخواد احساس می کرد بازهم روی همون نیمکت توی بیمارستان کنار بکهیون نشسته و داره این جمله های مسخره رو از زبون خودش میشنوه. انقدر واقعی که چان برای لحظه ای حتی عطر تن بک رو احساس کرد و دست دراز کرد تا صورت بکهیون رو لمس کنه.
Advertisement
صدای ضربه هایی به در باعث شد تا چان خسته از دنیای خاطره هایی که واقعیت نداشت بی حوصوله اجازه ی ورود بده.
اون بی اینکه بخواد می دونست پشت در یکی از زیر دستاشه چون اونا ضربه های مخصوص خودشون رو داشتن و چان می تونست اونارو از پم یا خالش تمیز بده.
به هرحال بعد از اجازه ی ورود، مردی وارد اتاق شد و بعد از ادای احترام درو پشت سرش بست و بعد از حفظ فاصله صاف سر جای خودش ایستاد.
چان همچنان پشت به اون روی صندلی رو به روی پنجره نشسته بود و حالا کم کم آسمون داشت رنگ شب رو به خودش می گرفت. توی این نور کم جون، هیبت چان و موقعیتی که توش قرار گرفته بود باعث شد تا مرد بیچاره احساس ترس بهش رخنه کنه و قبل از اینکه مورد خشم رئیسش قرار بگیره، خبری رو که بخاطرش به اینجا اومده بود رو فورا به زبوون آورد:
«قربان اطلاعانی رو که خواستین بی کم و کاست بدست آوردیم»
همین دلیلی شد تا چان از سرجاش بلند بشه و مرد بی اختیار، با اینکه فاصله ی زیادی با چان داشت_ یه قدم عقب بره و توی تمام مدتی که چان جاگیر بشه به احترام چان سرش رو خم کنه.
«خوبه... فردا بیا شرکت اصلی تا اونجا درمورد بقیه کارا حرف بزنیم... میتونی بریی»
گفت و با دست به در خروجی اشاره کرد اما مرد قبل از خروج، درحالی که بیشتر خم می شد و از حرفی که قرار بود بزنه دهنش خشک شده بود لب زد:
«قربان به رئیس اوه در این مورد خبر بدم؟»
«یک بار گفتم نیازی نیست اون از چیزی با خبر بشه»
با شنیدن این جمله و لحن کلام رئیس پارک، نفسشو توی سینه حبس کرد و بعد از نود درجه خم شدن فورا بیرون رفت.
چان دستاشو روی میز ستون کرد و بعد وقتی انگشتاشو توی هم قلاب میکرد مقابل نقطه ای که توی اون فضای نیمه تاریک دقیق مشخص نبود زمزمه کرد:
«برام مهم نیست منو نشناسی... قرار نیست تورو با کس دیگه ای شریک بشم... یا مال منی یا اگه غیرازاین باشه ترجیح می دم اصلا توی این دنیا نباشی»
صدای ضربه های در به گوش رسید و نگاه صامت چان رو تکون داد. آروم نفسشو بیرون فرستاد و به دنبالش اجازه ی ورود داد.
خاله ی پم وارد دفتر شد و با دیدن اون فضای دلگیر و نیمه تاریک، شوکه به مرد پشت میز که حالا هیبتش از هروقت دیگه ای بزرگ تر به نظر می رسید نگاه کرد؛ راستش این تصویر مقابلش بی اختیار ترس به دلش انداخت و برای لحظه ای یادش رفت برای چی اومده بود.
درسته فاصله ی میز تا در اصلی زیاد بود و چراغ روی میز فقط کمی از اطراف رو روشن می کرد، ولی چان تونست حالت شوکه زن بیچاره رو حدس بزنه.
پس با خنده ای گرم درحالی که برای روشن کردن چراغ ها به دنبال ریموت از سر جا بلند شد گفت:
«متاسفم اگه ترسوندمتون... وقتی سرم درد میگیره فقط اینطوری میتونم دردشو ساکت کنم»
پایان جملش همزمان با روشن شدن کل اتاق بود و زن با دیدن چهره ی گرم چانیول بالاخره لبخند زد...
«امیدوارم مزاحم نشده باشم»
«ابدا»
و با دست اشاره کرد تا وارد دفتر بشه چون زن بیچاره همچنان توی درگاه ایستاده بود.
«راستش پم براتون برنامه ای آماده کرده، گفت بهتون خبر بدم همراه من به اتاقش تشریف بیارین»
گوشه ی لب های چان به لبخندی عمیق بالا رفت، پم کولوش، بهار همیشِگیش... اگه نبود اون چطور می تونست این روز هارو تحمل کنه؟
به سمت در رفت و بعد از اینکه اشاره کرد تا خاله ی پم جلوتر بیرون بره، خودش پشت سرش راه افتاد و درو بست.
………………………………………
نگاهش روی صندلی های چوبی کوچیک که اختصاصی به سایز پم ساخته شده بودن اما الان به نظر می رسید برای خودش و خاله ی پم گذاشته شدن افتاد. خجالت زده با لبخندی به لب اشاره کرد تا خاله ی پم بشینه و خودش همچنان سر پا ایستاد، چون مطمئنا با این قد و هیکل توی صندلی جا نمی شد. اما بعد از اشاره ی خاله ی پم، چان هم به ناچار روی صندلی نشست و گفتن نداره این منظره تا چه اندازه خنده دار شد.
پاهای کشیده و بلند چان که تقریبا نمی دونست چیکارشون کنه، اجبارا توی شکمش خم شد و حالا زانوهاش تا زیر چونش می رسید. از طرفی جا دادن اون بدن گنده توی این صندلی به این کوچیکی انصافا کار راحتی نبود.
پم بالاخره با لباس سفیدی که چان چند شب پیش براش خریده بود وارد اتاق شد و درست لحظه ای که چشمش به چان افتاد بدون خودداری بلند و پرنگ شروع به خندیدن کرد و اصلا حواسش نبود که تا چند لحظه ی پیش توی این لباس سعی داشت به عنوان یه دختر برازنده وارد بشه.
همین خنده های شیرینش باعث شد خالش درحالی که تا اون لحظه جلوی خودش رو گرفته بود، بالاخره کم بیاره و به طرف مخالف بچرخه و بی صدا شروع به خندیدن کنه درحالی که لرزش شونه هاش نشون از شدت خندش بود که با تلاش سعی می کرد کنترلشون کنه.
این وسط تنها مردی که بین این دو خانوم گیر کرده بود بیشتر خجالت کشید و لحظه ای که خواست از سرجاش بلند بشه، پم به سمتش دوید و دست هاشو به دور گردن چان حلقه کرد.
لمس پوست لطیف و شیرینش حس خوشایندی به چان می داد و لحظه ای که به چشم های درشت مقابلش نگاه می کرد پم گونش رو محکم بوسید و به سمت پیانو راه افتاد و قبل از اینکه مقابل پیانو بشینه تکرار کرد:
«این برای آجوشی جونمه»
انقدر شیرین به زبون آورد که چان دیگه بیخیال موقعیت مضحکش شد و با ذوق بهش خیره شد.
دخترکوچولوش به زیبایی قطعه کوتاهی از شوپن اجرا کرد که با تمام کم و کاستی هاش برای چانیول بی نهایت لذت بش بود.
از اینکه می دید پم چقدر علاقه به یادگیری پیانو نشون میده باعث می شد تا برای آموزش بهتر از هیچ کاری دریغ نکنه.
با وجود پم، چانیول همیشه فکر می کرد بکهیون رو کنارش داره و این دختر برای چان خود زندگی بود.
پم از روی صندلی پایین اومد و چان برای بغل کردنش دستاشو از هم باز کرد و همین دلیلی شد تا پم بی برو برگرد به سمت چان بدوه. این گوله ی نرم و محکمو به سینش فشار داد و موهاش رو بوسید.
درست لحظه ای که پم خودش رو بیرون کشید گردنبند بادبادکی که از بکهیون روز تولدش هدیه گرفت، چشم های چان رو به سمت خودش کشوند و غم عالم بار دیگه روی دلش افتاد.
این جمع سه نفره از هر جهت بکهیون رو کم داشت...
*
*
توی سکوت تکیه داده به جزیره آشپزخونه _ چشماش پسر ریز نقشی رو می دید که آروم وبا حوصله سبزیجات رو خورد می کرد.
توی تمام این سالها چنین صحنه های گرمی رو فقط توی خواب می دید و حالا راستش باور نمی کرد داره توی واقعیت براش اتفاق می افته.
به سمت لوهان راه افتاد، از پشت بغلش کرد و موهاش رو بوسید.
«بهت قول نمیدم وقتی که غذا رو خوردی همچنان بهم عشق بورزی»
خنده ی شیرینی کرد و به کانتر تکیه داد تا صورت لوهانو ببینه:
«تو زهرمارم درست کنی من میخورم نگران چیزی نباش»
گفت و هویجی که لوهان برای پخت کاری خورد کرد رو توی دهنش گذاشت.
«دست بردار الان انقدر استرس دارم که گفتن نداره از بس عین یه بچه بد غذایی»
بازهم لباش به لبخند باز شد و با شیطنت تکرار کرد:
«یه امشب و می تونم تحمل کنم»
بی برو برگرد با تموم شدن جمله ی سهون به سمتش چرخید و به چشماش زل زد:
«نفهمیدم چی گفتی؟!»
«قول میدم وقتی خوردم قورت بدم و توی دستشویی تف نکنم»
حیف هردو دستش بند بود پس واسه تلافی خواست به سهون لگد بزنه که اون پیش دستی کرد و جاخالی داد و به دنبالش پررنگ خندید.
بار دیگه از پشت توی بغل سهون فرو رفت و سرش بوسیده شد.
«من میرم دوش بگیرم بعدش میخوام درمورد یه موضوعی باهات حرف بزنم»
اینو درحالی که از لوهان فاصله گرفت و به قصد دوش گرفتن به سمت اتاقش می رفت به زبون آورد.
و لوهان در اون لحظه فقط دعا می کرد چیزی که سهون می خواد بگه انقدری بد نباشه که شام امشبو کوفتشون کنه.
……………………………....
بازم ظرفشو از کاری پر کرد و با چشم های درشت لوهان رو مخاطب قرار داد:
«چجوری انقدر خوشمزه شده؟»
لوهان اما بی قرار بود، چون ذهنش مدام دور جمله ای که سهون نیم ساعت پیش بهش گفت چرخ می زد...
حرفی نمی زد چون راستش دلش نمی خواست چیزی بشنوه اما از طرفی هم نمی تونست رفتارشو کنترل کنه برای اینکه میخواست بدونه موضوعی که سهون وعده ی گفتنش رو داده بود چیه.
«بی خود نگران نباش»
سرش رو بالا آورد و به سمت سهون نگاه کرد. وقتی می گفت نگران نباشه یعنی واقعا باید نگران نباشه؟
از ذهنش گذشت و سهون ادامه داد:
«فردا قراره بریم ژاپن، نگران بیمارستان هم نباش من حلش کردم»
خب اوکی یه لحظه وقت می خواست برای حلاجی کردن جمله ی سهون و کلمات پرنگی که ذهنشو در لحظه درگیر کرده بودند:
«ژاپن؟! فردا؟!... بیمارستانو چیکار کردی؟!»
همینقدر گیج و بریده بریده افکارش رو به زبون آورد...
«میریم ژاپن چون باید کای رو ببینم. کمتر از دو روز می مونیم، درباره بیمارستان هم برای دو روزِ کامل وقت آزاد داری»
«میریم ژاپن؟! برای چی؟ اتفاقی افتاده که انقدر یه دفعه برنامه سفر چیدی؟! بیمارستانو چیکارش کردی؟»
اینجا بود که دست از غذا کشید و مستقیم به پسری که آشکارا گیج می زد نگاه کرد:
«بیمارستانو چیکارش کردم؟! اونجا مال منه پس انقدر توانایی دارم که بدون مشکل دو روز تورو از توش بکشم بیرن. حتی اگه برای منم نبود بیرون کشیدنت کار دو سوت بود... باید کای رو ببینم برای جریان چانیول ولی خود چان چیزی از این سفر نمی دونه *مکث کرد و سعی داشت چهره ی لوهان رو سبک و سنگین کنه* سوال دیگه ای داری بپرس»
لوهان اول نفسشو از این که داستان ختم بخیر شد و بی خود نگران بود بیرن داد، اما موضوع دیگه ای پیش اومد که راستش خیلی حس خوبی بهش نداشت:
«چرا چان نباید چیزی از این سفر بدونه؟»
«چون من میخوام...»
کاملا جدی به زبون آورد و لحظه ای بعد با اشتیاق به خوردن ادامه داد.
توی عمارتی به بزرگی یه قصر، مردی که اسمش حکم قانون رو برای این کشور داشت عین بدبختای بی پول نمیدونست اون کاری با برنج و کمیچی رو توی دهنش بزاره یا تو چشماش.
آره این صحنه واقعا خوشایند بود، لذت بردن سهون از غذا خیلی هم دلنشین بود اما فکرش اجازه نمی داد این لحظه ها رو باعشق تماشا کنه
*چرا چان نباید چیزی می دونست؟*
و همین فکر دلیلی بود که می تونست درست مثل یه فیلتر دلمرده لحظه های قشنگش رو بی روح جلوه بده.
*
*
صدای پچ پچ باعث شد تا بند خوابش پاره بشه و چشماشو باز کنه و با دیدن گوگو توی همون حال پرسید:
«اینجا چه خبره؟»
شونه های دختر از صدای کیونگ بالا پرید و فورا به سمتش چرخید:
«متاسفم آخر بیدارت کردیم؟»
کوبو که تا اون لحظه پشت به کیونگ، به نظر می رسید داره به چیزی وَر میره دنباله ی حرف گوگو رو گرفت:
«قصد بیدار کردنت رو نداشتیم. دستور رئیس کای بود که باید انجامش میدادیم»
و بالاخره از مقابل چیزی که کیونگ نمی تونست ببینه کنار رفت. هنوز ذهنش درگیر گیجی خواب بود که گوگو به حرف اومد:
«این قهوه سازه، این اسپرسو ساز، اینم شیرجوش برقی. این یخچال رو هم اینجا میبینی؟ *درش رو باز کرد* این قسمت شیر کم چرب، شیر های پرچرب، خامه، طعم دنده ها، آب، مکمل ها ویتامین هاست. این قسمت هم نوشابه های انرژی زا»
بعد در یخچال رو بست و همونطور که کوبو رو از سر راهش کنار میزد ادامه داد:
«اینجا انواع قهوه از قبل آسیاب شده، همینطور قهوه های فوری و شکلات گذاشته شده *به سمت کیونگ که حالا سرجاش نشسته بود و بنظر می رسید از این معرفی صبحگاهی گیج شده برگشت* بعد از صبحانه به کوبو میگم طرز استفادشو بهت یاد بده»
«اینا برای چیه؟»
گیج به زبون آورد چون راستش هنوز نمی تونست هضم کنه چرا این همه دم و دستگاه باید توی اتاقش باشن اونم وقتی اگه خواست می تونست بره توی آشپزخونه یا از گوگو بخواد واسش حاظر کنه...
دختر به سمتش اومد و نگران لبه ی تخت نشست. با یادآوری توبیخ اول صبحی از سمت کای، باز رنگ چهرش پرید و به دست کیونگ اشاره کرد.
بخاطر اینکه ازاین به بعد ملاحظه ی کسی رو نکنی و اینطوری به خودت آسیب بزنی.
کیونگ نفسش رو بیرون داد و آروم با دست سالمش سرشو گرفت:
«باورکن کسی که باعث شد این بلا سر من بیاد خودش بود. بجای این دم و دستگاه کافیه دفعه بعد عین جن پشت سرم ظاهر نشه همین»
اوقات گوگو باز بخاطر حس کیونگ نسبت به رئیس تلخ شد اما با اینحال به روی خودش نیاورد.
کیونگ سعی کرد از تخت پایین بیاد که کوبو به طرفش رفت تا کمکش کنه.
همونطور که از مرد کنارش تشکر می کرد زیر لب زمزمه کرد:
«همین که یه دکتر نفرستاده باز جای شکر داره»
و هنوز حرف از دهنش بیرون نیومده بود که صدای در اتاق بلند شد و به دنبالش گوگو تکرار کرد:
«دکتر اومد، کیونگ جان تو بشین روی صندلی»
فورا به سمت در دوید تا بازش کنه. کیونگ کلافه به پیشونیش زد و به اصرار کوبو روی صندلی نشست.
که با دیدن آجوما، بالاخره خلقش باز شد و لبخند زد.
با جعبه ی کوچیکی به دست کنار کیونگ نشست و بعد از احوال پرسی باند رو از دست کیونگ برداشت، نگاهی به دستش کرد و با دیدن عسل های روی دستش لبخند زد:
«گوگو دستمال نخی و یه ظرف آب ولرم بیار تا دستشو تمیز کنم»
دختر با شنیدنش مثل فشنگ از جا کنده شد.
«کوبو چرا عین مجسمه اینجا ایستادی؟ حمامو آماده کن»
درست مثل گوگو فورا برای کاری که بهش محول شده بود اونجا رو ترک کرد.
«آجوما لطفا بخاطر من انقدر بهشون زحمت ندین، من میتونم از پس خودم بربیام»
با خجالت و ناراحتی به زبون آورد، طوری که مشخص بود هیچ با این شرایط راحت نیست. اما آجوما سرش رو بالا آورد و بار دیگه بهش لبخند گرمی زد:
«کیونگ جان، تو باید وقتی ناراحت بشی که گوگو و کوبو بخاطر مهربونی تو از کارشون اخراج بشن. درثانی هردوی اونا با رضایت کامل برای تو هرکاری میکنن پس بی خود فکرتو مشغول نکن و وقتی کاملا خوب شدی از خجالتشون دربیا»
گوگو با دستمال نخی و ظرف آب گرم رسید و بعد دونه دونه کارهایی رو که آجوما ازش می خواست رو انجام می داد.
«بخاطر عسل دستت تاول نزده، این عالیه به گوگو میگم برات روزی چند مرتبه از این پماد روی دستت بماله و بعد کاملا خوب میشه»
«خانوم فکر می کردم دکتر قراره بیاد»
صدای گوگو بود که به گوش رسید و دختر بیچاره ازاین سوال دستاش یخ کرده بود، اما وقتی آجوما گفت اون کسی بوده که گفته نیازی به دکتر نیسترو خودش رسیدگی میکنه، کیونگ دلش میخواست دست بندازه دور گردنش و یه ماچ محکم به گونه ی این زن بزنه.
کار آجوما تموم شد و وقتی از سرجاش بلند شد موهای کیونگ رو بوسید که باعث شد تا کیونگ حسابی خجالت بکشه.
«کوبو»
صداش زد و اون سریع پیداش شد.
«ببرش حمام و مواظبش باش»
بعد رو کرد به گوگو:
«تو هم بیا که امروز کلی کار ریخته سرمون»
در جواب چشم بلندی گفت و لحظه ای که همراه آجوما خواست از اتاق خارج بشه به سمت کیونگ برگشت و متوجه شد اون حسابی از این جوش خروش توی عمارت تعجب کرده، پس همونطور که حواسش بود آجوما چیزی متوجه نشه لب زد:
«بعدا بهت میگم»
قبل از خروج گوگو به طرف کیونگ برگشت و کامل خم شد:
«قربان اگه کاری داشتین کافیه منو پیج کنید *و به دنبالش با تاکید بیشتری تکرار کرد* هر کاری قربان»
در رو بست و حالا نوبت کوبو بود تا کیونگ رو برای حمام آماده کنه.
*
*
این چند روزه از اینکه تونست به جای اینکه کاسه ی چه کنم چه کنم، عقلشو کار بندازه حقیقتا خوشحال بود.
شب شد و با اینکه الان باید به عمارت و کنار پم برمیگشت اما برای قرار ملاقت مهمش همچنان توی شرکت موند.
حقیقتا نمی تونست این دیدار دوباره رو تحمل کنه و آدم ناخوشایندی مثل اون حرومزاده رو از نزدیک ببینه اما همه ی اینا برای پس گرفتن حقش ارزش داشت، پس همراه با خشمی که وجودش رو گرفته شات مارتینی رو بالا داد.
برای اول شب انتخاب سنگینی بود اما نه واسه کسی که با این دست آویز می خواست خودشو کنترل کنه.
صدایی توی گوشش خبر رسیدن مهمون رو داد و چان که حالا آروم تر شده بود برای نشستن به پشت میزش رفت.
لحظه ای بعد صدای در بلند شد و به دنبالش کسی رو که برای تحمل کردنش باید به مشروب رو می انداخت، مقابلش ایستاد. دقیقا همون لحظه بود که فهمید حتی اگه به جای یه شات یه گالُن مارتینی می خورد، باز این حرومزاده ی عوضی با این ریخت و قیافه ی حال بهم زنش می تونست کاری کنه که مستی از سرش بپره.
«اوه خدای من از قدیم گفته بودن اونایی که توی دیدار اول از هم متنفر میشن بعدا صمیمی ترینن، حالا که با پای خودم مقابلت ایستادم اینو باور میکنم»
با همون لحن لوده و مسخرش به زبون آورد و چان که از این دیدار کامِش تلخ شد، بدون سلام فقط اشاره کرد تا بشینه.
Advertisement
Horizon
A man from Earth, just an average Joe you passed by on the street. He reincarnates into a fantasy world, but the guy has read and watched fantasy stories before... lots of them, and so he makes the stories his spirit guide. This is his story in a western style cultivation-ish world. A world where dog eats dog. Where another, much larger dog, is always lurking around the corner to eat the survivor. Warning: The protagonist has negative views about heroes and villains, good and evil. He isn't too smart, alien way of thinking, and questionable moral. Depending on your point of view, he's rather crazy. You have been warned. Author note:Hello everyone, this is my first novel and English is not my native language please forgive the grammar. I wish to improve my craft so if you are willing to add criticisms or comments, it would be much appreciated. I hope you enjoy my story. The genre is intended for young-adult The cover isn't mine and I will take it down if the owner wished it.
8 545An Aquila lost within an Oriental Land of Illusions
In the far future, among the endless chaos of the 42nd millennium, war has raged days of yore. In these grim and dour times, a battered collection of survivors flee from an ill-fated Imperial campaign, only to find themselves hauled from their reality to to crash upon the realm of Gensokyo. This stark realm will test oaths and faith as what it bears is alien to these tempered souls. Peace. (It's a Warhammer 40K/Touhou Project Crossover… What am I doing, am I mad? Certainly tis the only answer!)
8 199HAVEN: THE SKY SCRAPER
The war has been going on for ten years now, and quite frankly Daniel is sick of it. The big players in the war are slowly moving in, with one exception acting as a peace keeper and remaining neutral, 'Haven', but how long for? Daniel along with his friend Thomas are following orders from one battlefield to the next, slowly watching their homeland get destroyed. By chance he comes across a soldier from Haven and joins him in his search for the illusive war machine, the Sky Scraper.
8 206The Tale of a Fenrir
Zack was average. The only thing that can be considered abnormal was that he lacks the empathy of a normal human. One day, disater struck and his home burned down. He fell victim to the flames and died. But that isn't the end of his story, as for an unknown reason he was reincarnated as a little puppy. Watch him as he uncovers the truth behind his reincarnation. Don't expect much from the grammar, because english isn't my mother tongue (but please be free to point out major grammar errors). The Cover also isn't mine, so if you are the drawer message me, if you want it to be removed.
8 142Battle for the Photon Core [Inter-Universal Protectors: Book 1]
The time has come. The story begins again Five thousand years ago, Amneris Topanga sealed Enliatu in the Void, a place where no one has ever returned from. Ten items holding the power of her spell were hidden across Creation in the hope they would never be found nor needed again. A new threat has risen to the Dark Throne of Terpola. The hunt for the ten items has begun. The stakes: Enliatu's freedom and the destruction of Creation as he brings in the Age of Darkness - the mission he failed five thousand years ago. Amneris and her Court must retrieve the items before the Terpolites can free their old Ruler. If only things were ever that simple when it comes to keeping Balance. The items aren't the only thing the Terpolites are after this time. Will our heroes put a stop to this new threat? Fireworks Award: Fantasy 3rd Place Creative Cappuccino Award: Action/Adventure 1st Place [This is my original work and I have made it available on Wattpad, Inkitt, Royal Road, and ScribbleHub]
8 206His little secret
Izuku has been acting weird lately, he has stopped hanging out with his friends, he is on his phone almost all the time, and he is even coming back to the dorms late. Read to find out what the class does about it and more!
8 159