《" BLACK Out "》|| Season 4 • EP 8 ||
Advertisement
فصل چهار (بخش هشت : ناراحت که نشدی؟)
طبق دستور کای درست بعد از بیدار شدن کیونگ، خدمه شام رو توی اتاق سرو کردن تا همراه با اباسان غذا بخوره.
کای مطمئن بود تنها کسی که می تونه غذا بخوردش بده فقط اباسانه.
پیرزن توی مدت استراحت کیونگ تمام غذاهایی مورد علاقه ی کیونگ رو شخصا آماده کرد و این شور اشتیاق همراه با وسواسی که برای درست کردن غذا به خرج می داد فقط نشون از یه چیز بود، اونم اینکه این پیرزن به همون اندازه که به کای علاقه داره به این پسر هم علاقه منده و اینو خدمه خیلی راحت متوجه شدن و راستش براشون عجیب بود؛ چون هیچ وقت فکر نمی کردن کسی بتونه به اندازه ی رئیس توی دل پیرزن جا باز کنه.
بعد از کاور کردن گچ پای کیونگ توسط پزشک شخصی عمارت، برخلاف اصرار اباسان، کیونگ همراه کوبو به حمام رفت چون راستش با تمام علاقه اش به آجومای عزیزش، هیچ روش نمی شد اجازه بده اون حمامش کنه.
گوگو از این بابت خوشحال بود اونم وقتی می دید هر حرف و دستور اباسان از کیونگ بدون ممانعت از طرف پسر کوچیکتر قبول میشه و از اینکه اباسان رو توی این عمارت داشتن بی نهایت خوشحال بود.
درست بعد از حمام و کمک کردن کوبو برای لباس پوشیدن، اتاق رو به همراه گوگو ترک کردند و حالا اباسان با حوله آروم موهای کیونگ رو خشک می کرد.
بعد از اومدن دوباره کیونگ، کوبو و گوگو داوطلب شدن تا به عنوان خدمه شخصی به کیونگ خدمت کنن و کای فورا قبول کرد.
از طرفی اونا خوب میدونستن مابقی خدمه هیچ دلشون نمی خواد به پسری که روزی هم تراز خودشون اینجا کار می کرده خوش خدمتی کنن. کوبو و گوگو هم هیچ دوست نداشتن حالا که کیونگ با پای خودش دوباره به عمارت برگشته بخاطر کج خلقی بقیه و اذیت کردناشون از اینجا فراریش بدن.
اباسان بعد از اینکه کاملا خیسی و نم موهای کیونگ رو گرفت، ویلچر کیونگ رو به سمت میز شام حرکت داد و خودش حوله رو به سمت اتاق رخت کن برد و داخل سبد انداخت تا گوگو اونو به خشکشویی ببره.
قبل از اینکه روی صندلی بشینه آجوما آروم شروع کرد ظرفِ کیونگ رو پر کردن و دونه دونه غذاهای مورد علاقش رو دم دستش میگذاشت. درست وقتی خواست چاپستیک غذا رو دهن کیونگ بزاره، کیونگ لبخند گرمی زد و با همون صدای بم و دلنشینش به آجوما فهموند نیازی به این کار نیست و بهتره همراه هم غذا بخورن.
با نگاهی کنجکاو چهره ی کیونگ رو از نظر گذروند و وقتی مطمئن شد کیونگ اینطوری راحت تره به طرف جایگاهش رفت و مقابل کیونگ روی صندلی نشست.
بعد از سکوت کوتاه اولیه اباسان که خیلی راحت متوجه شد کیونگ بدون اینکه بخواد بدون حرف آروم غذا می خوره، برای عوض کردن جو خودش متکلم وحده شد و سعی کرد با اشاره به علاقه ی کیونگ به آشپزی، جوری که انگار یه مادر و پسر سر میز نشستن و هیچ اتفاقی نیفتاده _ ازینکه هرکدوم از غذا هارو چطور آماده کرده و توی دستور پختشون بنا به تجربه تغیراتی داده حرف زدن، درسته که کیونگ تمام مدت ساکت بود و گاهی با لبخندهای گرم آجوما رو تایید می کرد ولی اینکه سرعت خوردنش بیشتر شده بود و بدون اینکه غذاش رو نصفه نیمه ول کنه تقریبا همه ی غذاش رو می خورد _ گرمای دلنشینی بود که آجومارو خوشحال می کرد و برای صحبت بیشتر ترغیب می شد.
......................................
بخاطر کاری که توی ملاقات کوتاهش با کیونگ نزدیک بود اتفاق بیفته انقدری خودش رو مشغول کار کرد که وقتی راننده مقابل ورودی عمارت ایستاد سکوت حاکم خبر از بخواب رفتن کل عمارت و آدم هاش می داد.
Advertisement
بی اینکه از آسانسور استفاده کنه از پله ها بالا رفت و وقتی به در اتاق کیونگ رسید بی اراده از حرکت ایستاد و بهش خیره شد، گوگو طبق دستوری که داشت بهش گزارش داده بود که کیونگ بعد از بیدار شدن همونطور که خواسته بود با اباسان غذا خورده.
و حالا با اینکه پاهاش به زمین چسبیده بود اما احساسی انگار مدام به دستگیره در نزدیک می شد و خودش رو میدید که وارد اتاق شده...
و این احساس باعث شد تا کای بدون معطلی فورا به سمت اتاق خودش قدم تند کنه چون با اتفاق بعد از ظهر می دونست ممکنه کاملا کنترلش رو از دست بده و این آخرین چیزی بود که تو این وضعیت می خواست.
طبق عادت بعد از دوش گرفتن لحظه ای که وارد نشیمن اتاق شد صدای ضربه های در توجهش رو جلب کرد و کای بی اینکه شکی داشته باشه مطمئن بود کسی جز اباسان نیست. مهم نبود چقدر ازش خواهش کنه برای شام بیدار نباشه اما این پیرزن کار خودش رو می کرد.
فورا اجازه ی ورود داد و لحظه ای بعد اباسان توی چارچوب در پیداش شد.
« دقیقا چطوری باید ازت خواهش کنم شب هایی که من دیر میام برای سرو شام بیدار نمونی؟ »
پیرزن انگار که می دونست اولین جمله ای که قراره بشنوه همینه، درست از نیمه ی جمله ی کای لبخند گرمی روی لبهاش نشست و درجواب غرغر رئیسش گفت:
« این فقط کیونگ جان نیست که باید ازش مراقبت بشه، پس لطفا تا من شام رو سرو میکنم شما لباساتون رو عوض کنین »
و بی توجه به نگاه های ناراحت کای که همچنان بهش خیره بود، چرخ دستی سرو غذا رو وارد اتاق کرد و روی میز مشغول چیدن شد.
کای خوب می دونست این یه داستان تکراریه که بازندش کسی جز خودش نیست، پس طبق درخواست اباسان به سمت اتاق لباسش رفت تا حاظر بشه.
.....................................
لحظه ای که اولین لقمه رو داخل دهنش گذاشت سرش رو بالا آورد و به اباسان که با فاصله کنار میز ایستاده بود نگاه کرد و همین کافی بود تا قبل از اینکه چیزی به زبون بیاره پیرزن فرصت حرف زدن رو ازش بقاپه:
« خوب میدونین تا زمانی که شامتون تموم نشه من از اینجا تکون نمی خورم »
نفسش رو به نشونه ی تسلیم با صدا بیرون داد و لبخند زد:
« کسی قصد نداره شمارو ازینجا بیرون کنه، دست کم بشین روی صندلی تا این غذا راحت از گلوی من پایین بره »
به دنبالش اباسان فورا روی کاناپه ای که لحظه ای پیش بهش اشاره شد نشست و در سکوت از روی ادب بدون نگاه کردن به کای و میز غذا اجازه داد تا رئیسش در آرامش غذا بخوره.
« حالش چطوره؟ »
صدای کای بود که سکوت رو شکست.
بدون اینکه به اباسان نگاه کنه به زبون آورد با اینکه اینبار هم مثل همیشه تظاهر به کنجکاو نبودن می کرد اما رئیس تراز اول باند مافیا دیگه نمی تونست مقابل اباسان نقاب بیخیال بودن رو به چهره بزنه.
اباسان باشنیدن این سوال لبخندی زد چون از همون اول دیدارشون منتظر این لحظه بود. خوب می دونست خدمتکار جدید و تازه کارش کیونگ که روزی از ناکجاآباد به عنوان دی.او پا به عمارت گذاشت، تنها علت تغیر نگاه رئیس این عمارت شده.
همه ی اینها رو می دونست چون اباسان کای رو از بچگی بزرگ کرده بود و حالا مرد قوی و استوار مقابلش رو از خودش هم بیشتر میشناخت.
کیونگ درست با ورودش تنها کسی شد که نگاه کِدر و خاکستری رئیسش رو براق کرد.
از همون روز اول اوباسان متوجه همه چیز شد و هرچند کای تظاهر به بی خیالی می کرد اما دیگه بیش از این نمی تونست توی نقشش فرو بره، و پیرزن الان اطمینان داشت اون حسابی گرفتار کیونگ شده.
Advertisement
« خیلی حالش بد شد قربان، من رو ببخشید اما تمام غذاش رو بعد از خوردن بالا آورد، تب کرد و ما مجبور شدیم پزشک عمارت رو خبر کنیم »
احساسی که حرف های اباسان به دنبال داشت درست مثل وزنه ای صد منی به صورت کای خورد و حالا بی اینکه متوجه باشه همون حالت سرد و خشک همیشگیش رو گرفت. دست از غذا کشید و مستقیم به اباسان خیره شد.
اباسان بیشتر از این نتونست رئیس عزیزش رو اذیت کنه و در مقابل نگاه های سرد و هراسون کای که سعی می کرد پشت چهره ی بی حالتش قایم کنه ریز خندید.
« اباسان معنی این رفتار چیه؟ »
بی اینکه حتی ذره ای در حالتش تغییر بده به زبون آورد.
و پیرزن درحالی که هنوز هم چهرش از خنده های لحظه ای پیش درخشان بود به زبون آورد:
« چیزی نیست پسرم، نگران نباش کیونگ جان حالش کاملا خوبه بعد از مدت ها امشب تمام غذاش رو خورد و وقتی خواستم بعد از شام به کارهای عمارت برسم از من خواست تا وقتی خوابش ببره کنارش بمونم و براش حرف بزنم، من هم همین کارو کردم. در تمام مدت مقابل پر حرفی هام سکوت کرده بود و گاهی با لبخند منو همراهی می کرد. در نهایت هم درست مثل یه پسر بچه ی خسته و غمگین به خواب رفت »
کای که حالا می فهمید اباسان باهاش شوخی کرده، به سرعت از حالت سفت و سرد خودش بیرون اومد و قبل از اینکه لقمه ای دیگه به دهنش بزاره، با تُن صدای جدی همیشگیش که اینبار کمی هم دلخور بود تکرار کرد:
« اباسان لطفا دفعه ی بعد موضوع مناسب تری رو برای تفریح انتخاب کن »
پیرزن باز هم گرم خندید و بی اینکه حتی ذره ای از این حرف دلخور شده باشه با احترام اشاره کرد تا به غذا خوردن ادامه بده.
معلومه هیچ وقت از دست کای ناراحت نمی شد، اون شاید باعث وحشت همه می شد اما برای اباسان همیشه مثل همون پسر بچه ی کوچیکی می بود که از وقتی برای کار به این عمارت اومد بزرگش کرد.
*
*
لحظه ای که از اتاق لی بیرون اومد چیزی توی وجودش کنده شده بود، احساسی که حالا مثل لرزش ریزی زنجیر وار دور ساق پاش می چید و بکهیون رو مجبور کرد واسه اینکه بتونه از پله ها بالا بره دستش رو محکم دور نرده ی مرمر کنار راه پله بپیچه.
صدای ضعیفی از اعماق وجودش فریاد می زد و برای فرار از این احساس با دست دیگش شقیقه هاش رو فشار داد.
درست لحظه ای که همه چیز زیر دلش زد و احساس کرد الان همینجا پس میفته بدون توجه به ضعف پاهاش به سمت اتاقش قدم تند کرد.
درو پشت سرش بست و یک راست به طرف سرویس بهداشتی اتاق رفت و با رسیدن هرچی توی معدش بود رو بالا آورد.
نه احساس سبکی می کرد و نه خوشحالی. برعکس حالا بدنش سنگین شده بود و درد، عین مار دور معدش می چید.
بیشتر از این نتونست خودشو نگه داره و بی صدا شروع به گریه کرد، شونه هاش از شدت غم تکون می خورد و دونه های اشک برای بیرون ریختن باهم مسابقه گذاشته بودن که حتی بی اینکه پلک بزنه پشت سر هم روی سنگ های سفید پخش می شدن.
خودشو عقب کشید و به دیوار پشت سرش تکیه داد. بدن داغش مقابل خنکای سنگ های سفید و براق فروکش میکرد، اینطوری تا حدودی حالش جا می اومد و دست کم می تونست راحتتر نفس بکشه.
تصور بوسیدن لی مثل مهمون ناخونده و سرتق باز توی سرش نقش بست و بک اینبار آستینشو با حرص روی لبهاش جلو عقب می کشید و هرچی احساس این بوسه دقیق تر یادش میومد بکهیون عصبی تر جای بوسه رو پاک می کرد.
همون لحظه نگاهش به دوتا دونه شکوفه ی گیلاس آویزون از دستبندش افتاد که با هر تکون توی هوا تاب می خوردن، نگاهش مات روی حرکت مدور شکوفه ها ثابت موند و همونطور که اشک بی صدا از چشمهاش پایین می ریخت مسخ حرکت های یک نواخت آویز های دستبند، به سمت خاطره اولین بوسش با چان کشیده شد.
هر لحظه ی مرور این خاطره دردآور بود و عین نیش به قلبش فرو می رفت.
درد های خیالی حالا انقدر واقعی شدن که بک دستش رو روی قلبش گذاشت و محکم فشار می داد.
خودش خواست، کسی که این بازی رو راه انداخت خودش بود پس باید تا آخرش ادامه میداد.
باید حقیقت مرگ پدر مادرش رو میفهمید، میفهمید چرا چان کسی بوده که اونا رو کشته، باید بخاطر اینکه چان توی تمام مدتِ رابطشون بهش دروغ تحویل داد مجازات می شد. مگه از وقتی چشم هاشو باز کرد و لی رو بالای سرش دید این برنامه رو نچید؟ پس چرا حالا عین بدبختا کف زمین پهن شده و مثل بچه ها اشک میریزه؟
اون میخواست انتقام بگیره _ از همه ی کسایی ک بهشون اعتماد کامل داشت اما باهاش مثل یه احمق رفتار کردن. از همه بیشتر کسی که اندازه ی جونش دوستش داشت _ چانیول...
درسته اینجا نبود تا شاهد این بوسه باشه ولی بک می دونست با این کار انتقامش رو از تمام خاطرات شیرینی که باهم داشتن میگیره.
توی افکار خودش دست و پا می زد که صدای زنگ به گوش رسید و خیلی سریع متوجه شد طبق معمول خدمه برای تحویل دارو اومده.
از سرجا بلند شد و وقتی رنگ پریده و چشم های قرمزش رو تو آینه دید، فورا متوجه شد نباید با این قیافه جلوی خدمه حاظر بشه چون بی برو برگرد به لی خبر می دادن و اون الان اصلا تو وضعیتی نبود که بخواد نقش بازی کنه.
خدمه بعد از اعلام حظور، وارد اتاق شده بود و مطمئنا با ندیدن بکهیون کنجکاو شد که حالا صداش به گوش می رسید.
« قربان تشریف دارید؟ »
بکهیون از سرجا بلند شد و در حالی که به طرف دیوار مورد نظر می رفت کلید اسپیکر رو لمس کرد.
« ممنون میشم دارو هارو بزاری رو میز کنار تخت »
امیدوار بود اینبار بدون هیچ ممانعتی همینکار رو بکنه تا با رفتنش بتونه هرچی زودترخودشو جمع و جور کنه.
و صدای خدمه که بهش می گفت دستورش رو انجام داده نوید آرامش بک بود.
مدت کوتاهی بعد از رفتن خدمتکار از سرویس بهداشتی بیرون اومد و مستقیم به سمت سینی دارو ها رفت و طبق معمول اونارو توی توالت ریخت و به دنبالش سیفون رو کشید.
به هرحال بک خبر نداشت لی انقدر فریب نقش بازی کردن بکهیون رو خورده که حتی دلش نمی خواد حافظه ی معشوقش برگرده.
نگاهش رو از قرص هایی که با فشار آب دور سنگ چرخی زدن و بالاخره پایین رفتن گرفت. حالا دوباره می تونست به خودش و احساسات احمقانش مسلط بشه.
به طرف رختکن حمام حرکت کرد و بعد از بیرون آوردن لباس هاش وان رو پر از آب کرد تا با یه حمام آروم و لذت بخش باز هم بیشتر به جزئیات نقشش برای انتقام فکر کنه.
*
*
طبق دستورش قرار شد صبحانه رو با کیونگ بخوره، اما قبل ازآماده شدن میز صبحانه تصمیم گرفت به کارهای شرکت برسه. دونه دونه برگه ها رو بیرون می کشید و بعد از مطالعه دقیق کارهای لازم رو انجام می داد که صدای ضربه های در باعث شد تا متعجب از زمانی که انقدر زود سپری شد اجازه ی ورود بده.
اما بر خلاف انتظارش بجای گوگو این کوبو بود که اجازه ی ورود می خواست.
اشاره کرد تا وارد بشه و به دنبالش باز مشغول به کار شد.
« قربان می خواستم درمورد موضوعی باهاتون صحبت کنم اما بخاطر اتفاقات اخیر فرصت مناسبش پیش نیومد »
کای به نشونه ی فهمیدن سری تکون داد و بهش فهموند ادامه بده.
و اینبار کوبو بی هیچ حرف اضافه ای جعبه ی روبان زده روی میز مقابل کای گذاشت. جعبه ای که با دیدنش کای خیلی راحت فهمید برند معروف جواهر ... هست.
برای اولین بار توی اون مدت سرش رو بالا آورد و به کوبو نگاه کرد حتی چیزی نپرسید همین نگاه کافی بود تا کوبو با سری خم کرده به حرفش ادامه بده:
« قربان مینهو قبل از مرگش بهم گفت این هدیه رو برای کیونگ آماده کرده و از من قول گرفت که حتما به دست کیونگ برسونمش، اما راستش من جرات این کار رو نکردم پیش خودم نگه داشتم تا توی فرصت مناسب دربارش با شما صحبت کنم »
یکباره حرفش رو قطع کرد و بی اینکه سرش رو بالا بیاره و به کای نگاه کنه سکوت کرد.
« باشه میتونی بری »
همین یه جمله سکوت لحظه ای پیش رو شکست و کوبو همونطور که اومده بود اتاق رو ترک کرد.
در بسته شد و حالا این جعه ی کوچیک مقابل کای مرکز ثقل زمین شده بود که با نیرویی عجیب داشت اونو با خودش پایین می کشید.
همه چیز انقدر ساکن و مات به نظر می رسید که کای حتی می تونست صدای سنگین سکوت حاکم توی دفترش رو بشنوه. حسی متضاد توی وجودش شکل گرفته بود و سعی می کرد به این نیرو فائق بیاد و خودش رو راضی کنه تا در جعبه رو باز نکنه.
چون احساس می کرد اجازه ی این کار رو نداره.
بار دیگه صدای ضربه هایی به در اومد اما اینبار کای به شکل عجیبی اصلا متوجهش نشد و درست وقتی صدای گوگو که از پشت در اعلام می کرد میز صبحانه آماده شده _تازه کای به زمان حال برگشت و بی مکث جعبه رو برداشت و داخل کشوی میز کارش گذاشت و فورا اونجا رو ترک کرد.
..............................................
وقتی وارد اتاق شد، کیونگ پشت میز نشسته بود. اینکه کیونگ نگاهش رو به میز مقابلش دوخته بود فرصتی شد تا کای با دقت بهش نگاه کنه حتی وقتی به میز رسید و توی صندلی مقابل کیونگ جاگیر شد همچنان بهش نگاه می کرد.
« حالت چطوره؟ »
درست همین لحظه بود که با گفتن این جمله جای نگاهاشون تغییر کرد و حالا کیونگ مردی رو می دید که مقابلش درست مثل مجسمه ای بی روح نشسته و انگار ازش گزارش کار می گرفت. راستش اگه یک ماه پیش بود این سوال رو نادیده می گرفت یا آتیشی جوابش رو می داد اما الان... درواقع انگار همه چیز براش تغییر کرده بود... هرچیزی رو که روزی براش افسار پاره می کرد حالا مثل توپی بی هدف مقابلش قل می خورد و اون حتی برای لحظه ای هوس بازی هم به سرش نمی زد. پس نگاهش رو پایین انداخت و به جواب کوتاهی بسنده کرد:
« خوبم »
درسته این سوال رو پرسید و چهره ی سردش پسر مقابلش رو گیج کرد_ همه ی اینها بخاطر این بود که کای حواسش هنوز هم پیش جعبه گیر کرده بود و بی اینکه بخواد ذهنش بارها و بارها حول شبی می گشت که بهش خبر دادن میهو به خونه ی کیونگ رفته، همون شبی که برای دو روز همونجا موند و بعدش هم اون ماجراها اتفاق افتاد و حالا سر رسیدن اون جعبه از طرف مینهو، باعث می شد تا مثل دختر بچه ها ذهنش مدام حول افکاری بگرده که اصلا ازشون مطمئن نبود... اینکه اون دو روز بین این دو نفر چه اتفاقی افتاد؟ شاید بهتر بود همون شب منطق رو کنار می گذاشت و دستور می داد اونو از خونه بیرون بیارن؟ چرا مثل احمقا دو روز واسه زیر یه سقف بودن اون دو نفر سکوت کرد؟ و حالا این سوالا انقدر براش پررنگ بودن که با دیدن این هدیه هوش و حواسش رو ازش گرفت و مثل مجسمه ای بی روح به نظر می رسید.
افتادن چاپستیک توی کاسه ی چینی صدای مهیبی نبود اما توی سکوت عمیق این دونفر و دره ی بی انتهای افکاری که کای توش پرت شد _ انقدری بلند بنظر رسید که فورا سر کای به دنبالش بالا اومد و به کیونگ نگاه کرد که سعی می کرد دوباره چاپستیک رو توی دست بگیره.
نگاه کای روی تلاش های کیونگ ثابت موند و اینبار به حرف اومد:
« مشکلی پیش اومده؟ »
« متاسفم »
و این جواب کوتاه عجیب ترین چیزی بود که می خواست بشنوه. کای مطمئن شد این آدمی که روبه روش نشسته هیچ شباهتی به پسری که قبلا میشناخت نداره.
« اگه مایل به این صبحانه نبودی کافی بود درخواستمو رد می کردی دوست ندارم خودم رو تحمیل کنم »
کای مثل همیشه خشک به زوبون آورد اما اگه آجوما اینجا حظور داشت، خیلی راحت می فهمید این پسر اخمو کاملا ناراحته...
« چیزی برای تحمیل وجود نداره من فقط با جریان زندگی جلو میرم »
اخم های کای از این حرف توی هم رفت و راستش این جواب رو اصلا درک نکرد.
لعنت بهش از سر صبح بخاطر اون جعبه ی کوفتی انقدری ذهنش بهم ریخته بود که حالا با این جواب های بی روح داغون تر هم میشد. از سرجا بلند شد و با عقب رفتن صندلی تکرار کرد:
« ترتیب میدم اباسان همراهیت کنه »
« متاسفم اگه ندونسته اشتباهی کردم »
اینبار کای مستقیم به پسر مقابلش نگاه کرد و برای اولین بار باز هم همون چهره ی بی حس معروفش رو به خودش گرفت. حالتی که حتی اباسان هم نمی تونست تشخیص بده توی مغز این پسر چی میگذره و کیونگ از این حالت وحشت کامل داشت.
بی اینکه جواب بده به سمت در راه افتاد.
« اجازه میدین امروز سر مزار برم؟ »
بی اینکه نگاهی به مرد مقابلش بندازه به زبون آورد نه اینکه از سر لج نخواد، نه چون جراتش رو نداشت.
« به هیچ وجه »
جوابی کوتاه و خشک.
توی فاصله ای که دستگیره در توی جا چرخید و کای بین چارچوب برای بیرون رفتن قرار گرفت ادامه داد:
« ناراحت که نشدی؟ از اونجایی که خوب بلدی با روند زندگی جلو بری پس نباید مشکلی پیش بیاد »
بسته شدن در نقطه ی پایان حرف کای شد.
*
*
پم توی بغل چان نشسته بود و لوهان برای از بین بردن فضایی که بینشون سنگینی می کرد_ با صورتش شکلک در می آورد تا با پم بازی کنه و خنده های ریز و قشنگ این دختر بچه، درست مثل ناجی این لحظه های سنگین رو تبدیل به یه روز عادی می کرد.
هیچ کس حرفی به زبون نمی آورد و این بین، چان هر بار که پم برای بازی با عمو لوهان توی بغلش وول می خورد آروم سرش رو می بوسید و دستش رو بین موهای این عروسک کوچولو می برد و باهاشون بازی می کرد.
درست لحظه ای که صدای زنگ به گوش رسید پم مثل خرگوش از تو بغل چان پایین پرید و رو به سهون و لوهان با چشم هایی مشتاق فریاد زد:
« خاله... »
به سرعت سمت در ورودی رفت تا به خالش خوش آمد بگه.
بعد از رفتن به اون جشن که بیشتر برای چانیول جهنم بود برخلاف میلش افرادش رو توی خونه راه داد تا بیشتر از قبل مراقب باشن چون میترسید همون طور که عین آب خوردن بکهیون رو از چنگش بیرون کشیدن لحظه ای غافل بشه و پم رو هم از دست بده.
مامورها خاله ی پم رو تا ورودی اصلی که پشت در دختر کوچولو منتظرش ایستاده بود همراهی کردن.
این طرف با تنها شدن سه تا مرد، لوهان به چانیول زل زد و درست قبل از اینکه دهن باز کنه چان به حرف اومد:
« از خالش خواهش کردم تا این مدت به دیدن پم بیاد و مراقبش باشه... زیاد اجازه نمیدم بیرون بره بنابراین، اون به دیدنش میاد و همینجا ازش مراقبت میکنه. درخواست زیادی بود اما اون با کمال میل قبول کرد و با این کار منو مدیون خودش... بدون اینکه حتی سوالی دراینباره از من بپرسه خواهشم رو قبلو کرد. خانم نازنینیه »
سهون به پشت تکیه داد و خیلی برای روشن کردن یه نخ سیگار بی تاب بود اما از اینکه هر لحظه ممکن بود پم سر برسه خودش رو برای نکشیدن کنترل می کرد.
این میون با تموم شدن حرف چانیول، لوهان به سکوت مجالی نداد و بلافاصله به حرف اومد.
« چان... تو... درواقع میخوام بدونم که تو... تو... »
ولی برخلاف عجلش هر کاری می کرد کلمات توی دهنش شکل نمی گرفتن و حالا مثل عقب افتاده ها مدام یه کلمه رو ده بار تکرار می کرد، این بار سهون که تلاشش رو دید به دادش رسید و خیلی رک چیزی رو که لوهان با گفتنش کلنجار می رفت و به زبون آورد:
« برنامت چیه؟ تو که نمی خوای دست رو دست بزاری و دو دستی بک رو به لی تقدیم کنی؟ »
« نه میخوام پسش بگیرم »
با این حرف لوهان از خوشحالی به جلو نیم خیز شد اما تک خنده ی سهون توجش رو جلب کرد و وقتی به سمتش برگشت، سهون بدون اینکه کوچکترین تغییری توی حالتش بده گفت:
« نکنه میخوای بری بک رو ازش خواستگاری کنی؟ »
اون اصلا قصد شوخی توی این موقعیت رو نداشت ولی میخواست به چان بفهمونه همه چیز اونقدر راحت نیست که با ی حس تنفر بخواد بی گدار به آب بزنه و احساسی که پشت جمله ی چان بود سهون رو مطمئن کرد که اون دقیقا داره از سر نفرت و احساس حرف می زنه.
چشم غره ی لوهان خیلی طول نکشید چون درست لحظه ای که چان خواست تشر بزنه پم به همراه خالش دست توی دست به قسمتی که این سه مرد نشسته بودن رسیدن.
« عصر بخیر آقایون »
خیلی محترمانه به زبون آورد و با ورودش هر سه مرد از جمله سهون صاف سرجاشون نشتن و وقتی چان از سر جا بلند شد و با احترام اشاره کرد تا بشینه سهون و لوهان هم هر دو به احترامش از سرجا بلند شدن.
درسته که بیرون در های این عمارت، توی باغ و تا شعاع یک کیلومتری خونش بخاطر محافظت از پم مامور از در و دیوار بالا می رفت اما اجازه نمی داد کسی وارد خونش بشه.
پس برای پذیرایی از مهمون محترمش از سرجا بلند شد و با معذرت خواهی کوتاهی به سمت آشپزخونه رفت. پم که شستش خبر دار شد فورا همراه چان راه افتاد تا اونم توی پذیرایی از مهمون ها بهش کمک کنه، کاری که دختر بچه های به سن اون عاشقشن.
Advertisement
Bio Synthesis
Jake Steel is just your average gamer who on occasion, goes back to his favourite conquests to revel in the slaughter. Then one day life kind of gives him lemons and he decides he might as well get on with it. This isn't a story with some crazy thought out plot line originating from an unsuspecting dark past. Nope, this is just a story I'm weaving a day at a time to see how much creative crap my brain produces and if little old Jakey here can survive it. P.S: If you don't like it then feel free to throw a dollar coin at my face... via my paypal. P.P.S: If you do like it then I'll let you throw more coins at me. Whats a struggling Uni student to do? P.P.P.S: Definitely going to be course language in this story. Oh, and I don't own the cover photo or anything. Just a google images find.
8 68Pokémon : An Unexpected Journey
Austin , a 15 year old Pokémon fan is frustrated with Ash's Journey in Black And White as he drifts off to sleep , something unexpected happens as he wakes up in the body of Ash the day he is supposed to start his journey .
8 2527Hidden Adversary
"Hidden Adversary" is a story of a world of heroes and monsters hidden in the deep shadow of the earth. Various species of such beings that have not been found,waiting for its time to destroy mankind take back what is theirs. People all over the world have witnessed people with special abilities and share it through the media of social networking site "Utube" and "Popbook". Nobody believed the existence of such beings and the people that were caught on camera some claimed hoax and some claimed it true who knows? until monsters,devils,mysterious creatures slowly appearing in the world tormenting the existence of humans not until a 15 year old boy named Takoshi Kouno with other humans with special abilities appeared at the surface of the earth.
8 247Reign of Magic
While magic reigns over the world, the ones without powers are destined to die. The lost sons of Atanor are finally found after fourteen years of their disappearance. But with their arrival, starts the mad thirst for blood, revenge and power. The seemingly normal life of the brothers, Alan and Neil shatters when the truth about their birth starts to haunt them in ways they cannot even decipher. Secrets from the past unveil themselves one by one pulling the brothers into a world they never even knew existed. Sorcerers? Weren't they a fantasy?Warriors? Do they still exist?Magic? Is it even possible? While Alan and Neil fight to protect themselves as well as their loved ones, they even have to fight the inner demons that are threatening to pull them towards damnation. Alan and Neil and the land of Atanor where magic prevails. Their fates are entwined and one who is formidable enough will stay strong and survive the chaos.
8 194Yggdrasil Story
Six-years-war has ended, by the strength of only one man. Everyone calls him "Swordmaster". Unfortunately, this is not the story of such time of glory, bloodshed and.....Ruby, interrupting: Sola, why don't you just tell them that this is the story of a man in a harem full of beautiful flower girls.Almond: Could you not disturb her? This is the most important part of our story, and it could decide the future of us all.Ruby: And I want to ask you why the novel cover doesn't have me on it? Since I'm the main heroine and all.Sola: I am so fed up with pen tool.. uh... better not talk about it. So, we used a photo of flowers instead, and I think you are not the main heroine.Almond: It's a budget cost too. Those artists charge us over US$200. We are broke. Plain and simple.Ruby: That's really expensive, huh.Sola: Could you girls stop talking? So, I can continue with the synopsis....Ruby: I don't understand why this is so important.Sola: Ruby, listen. If we don't have a good synopsis, people will not buy our book, and then.....Iris: Then what? I want to know it too.Sola: Then there will be no book 2.Iris: No book 2, so what? Why should I care?Sola: Our universe will collapse, and we will disappear forever..Iris: What did you say?Almond: Well, too late now. You talked too much. We have run out of writing space...Ruby: What!!!!!NO!!! I don't want to DIE!!!!You do something sis!!! I should have done that human thing with our lord when I still had a chance. Noooooooo......Iris: Buy it now. People!! Yes, I mean, you!! YES! YOU!!! BUUUUUUUUUYYYYYYYYYY....Iris is shouting as loud as if this is the last moment of her life, but no one listens.
8 147Devil's Meal // Jungkook ✔
Kim Na Ra started working in the most successful company in Seoul.Without her knowing, the Chairman of the company has thousand and one secret. A dark and twisted secret.A secret that involve blood, sweat and tears."Being the devil's vessel is not easy but it is a blessing."⚠️Read at your own risk. There are some sensitive content. If you can't handle it, stop reading and find another book to read.⚠️🔞𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅: 22/5/2020Ranking:#7 - occult#6 - thriller#1- Cannibalism
8 66