《" BLACK Out "》|| Season 4 • EP 7 ||
Advertisement
فصل چهار :( بخش هفت : این هدیه واقعا برام ارزشمنده )
روی تخت دراز کشیده بود و به بیرون نگاه می کرد؛ تنها صدای مانیتور کنار تختش این سکوت سنگین رو میشکست و تصویر تیر خوردن مینهو مثل شاتر دوربین با سرعت دیوانه واری مقابل چشماش تکرار می شد.
مینهو... پسری که خیلی اتفاقی وارد زندگیش شد به همون اندازه ناگهانی هم میخواست تنهاش بزاره؟؟
نه همچین چیزی هر گز نباید اتفاق بیفته... هرگز
از این اخلاق گندیدش حالش بهم می خورد، چرا باید وقتی ارزش کسی رو بفهمه که یا از دستش داده یا ترس از دست دادنش رو داره؟
انگار زیر خاک رفتن خانوادش هنوز براش درس نشده که تمام روز هایی که می تونست عین آدم با مینهو رفتار کنه رو از دست داد...
«خواهش میکنم اگه زنده بمونه قول میدم برای همیشه از زندگیش برم بیرون... فقط اجازه بده زنده بمونه»
با نگاهی دوخته شده به آسمون پشت پنجره و دلی آشوب به زبون آورد. چیکار می تونست بکنه جز اینکه رهاش کنه؟
زندگی نکبت بارش میخواست جون کسی رو بگیره که هیچ ربطی به دنیای سیاهش نداشت، این روح خبیث بدبختی به هرکی که بهش نزدیک می شد چنگ مینداخت تا گلوشو بدره...
شاید برای همین هم کیونگ بدون اینکه خودش بفهمه انقدر سرد و تو خالی شد، کاری می کرد تا همه¬ی کسایی که دوستش دارن ازش برنجن چون، از اینکه این طالع نحس تک تک عزیزاشو ازش بگیره می ترسید. این دیواری که همیشه دور خودش میکشید نه برای تنهایی، که برای محافظت از عزیزاش بود. همشون، اباسان... گوگو... کوبو... و تنها کسی که سعی کرد این دیوار رو بشکنه و بهش نزدیک بشه الان داشت بین مرگ و زندگی دست و پا میزد. این دیوار بدبختی هرگز نباید توسط هیچ کس ریخته می شد.
چون نتیجه چیزی می شد که کیونگ با تمام وجود ازش بیزار بود...
صدای آهسته ضربه های در، مهمون ناخونده¬ای شد که بند افکارش رو برید و به دنبالش گوگو، توی چارچوب در پیداش شد.
با نگاهی به کیونگ فورا به طرف تخت دوید، با تمام وجود می خواست بغلش کنه اما همون دیوار بلند دلیلی شد که دختر با تموم بی قراریش کنار تخت بایسته.
«خوشحالم میبینمت»
کیونگ با لبخند نیمه جون اما با تمام احساسش به زبون آورد چیزی که باعث شد تا گوگو که قبل از ورود کلی با خودش کلنجار رفت تا موقع دیدنش آبغوره نگیره _به محض گفتن این حرف اشک مثل بارون از چشماش پایین بریزه...
«کیونگ جان...»
و درست بر خلاف تصورش، اینبار دست کیونگ روی ساعد دختر نشست و اونو به طرف خودش کشید. با اینکه گوگو الان دقیقا توی بغل کیونگ بود ولی نمی تونست اتفاقی رو که افتاد باور کنه چون این اولین بار بود که کیونگ رو اینطور نرم و احساسی می دید.
دست کیونگ آهسته روی موهاش سر می خورد و با دست دیگش برای آروم کردنش کوتاه به کمرش ضربه می زد.
«موقع عیادت مریض که گریه نمی کنن»
با همون صدای گرم و آرومش به زبون آورد و هیچ فکر نمی کرد این گارد پایین و نشون دادن شخصیت پنهانیش بعد از این همه مدت و اینطور ناگهانی چطور می تونه شدت اشک گوگو رو بیشتر کنه.
کیونگ اجازه داد تا دختر بیچاره خودش رو خالی کنه.
لحظه¬ای بعد وقتی از بغلش بیرون اومد نگاهش روی شونه¬ی کیونگ خشک شد چون بخاطر اشکهاش کاملا خیس شده بود.
خجالت زده تا خواست حرفی بزنه کیونگ سری به نشونه¬ی بیخیالی تکون داد و بهش اطمینان داد هیچ اشکالی نداره و بی خود خودشو درگیر نکنه.
«کیونگ جان خواهش میکنم انقدر منو دق نده، از وقتی از عمارت رفتی یاد و هوش درستی ندارم... انقدر که این مدت از اون تونی احمق حرف شنیدم و تنبیه شدم که توی همه¬ی این سالها نشده بودم. تمام مدت به تو فکر می کردم و هر لحظه دلم آشوب بود که سونگین کی قراره دوباره زهرشو بریزه و حالا خودتو بین که کجا خوابیدی؟»
Advertisement
صداش بخاطر گریه تو دماغی بود و با اینکه دختر بیچاره داشت تشر میزد اما این اتفاق باعث می شد تا درست مثل دختر بچه های غرغرو به چشم بیاد؛ گوگو گاهی وقتا بی اندازه شبیه به خواهرش می شد جوری که اگه چهرشو نمی دید حدس می زد کسی که بالا سرش ایستاده و داره دعواش می کنه خواهرشه.
مرور این احساس باعث شد تا بدون حرفی با لبخند و نگاه محزونی بهش خیره بشه.
همه ی رفتار های کیونگ از چشم های مشتاق گوگو دور نموند و دلیلی می شد تا دختر بیچاره از گفتن خبری که مسئولیتش رو به عهده داشت منصرف بشه.
«گوگو... میشه ازت خواهش کنم بری و از حال مینهو باخبر بشی؟ اینجا کسی جواب منو نمیده...»
«با اون دوتا قلچماقی که دم در اتاقت ایستادن همین که این پرستار های بیچاره جرات میکنن بیان داخل خودش خیلیه»
می تونست راحت حدس بزنه کسی که ترتیب این محافظ هارو داده کیه ولی درواقع توی این وضعیت دیگه براش مهم نبود. تنها چیزی که میخواست باخبر شدن از حال مینهو بود همین.
اما وقتی سکوت گوگو رو دید مستقیم به چشم هاش خیره شد و دوباره پرسید:
«تو خبری داری؟»
گوگو بی اینکه کنترل رفتارشو داشته باشه نگاهشو دزدید و از اینکه عین احمقا رفتار می کرد از خودش عصبی شد.
دنبال کلمه¬ی مناسب می گشت برای اینک بتونه از زیر بار این مسئولین شونه خالی کنه و با حرفی ذهن کیونگ رو منحرف کنه اما هرچی بیشتر فکر می کرد همون دو سه تا کلمه¬ای هم که آماده کرده بود از مغزش فرار کردن...
«گوگو به من نگاه کن»
راستش نه گوگو و نه حتی خود کیونگ نمی تونستن حال همدیگه رو درک کنن چون هر کدوم برای رسیدن به چیزی که نمیخواستن تلاش می کردن.
این دستپاچگی و گیجی گوگو باعث می شد تا کیونگ با اینکه واسه شندیدن خبر اصرار می کرد اما از صمیم قلب میخواست گوشاشو محکم بگیره چون حسی بهش می گفت چیزی سرجاش نیست، و گوگو از طرفی با اینکه دلش نمی خواست کیونگ رو توی عذابِ بی خبری بزاره اما، در هر صورت باید حرفش رو می زد چون مسئولیتی بود که رئیسش بهش سپرده.
«گوگو با توام...»
میون صدای عصبی و بلاتکلیف کیونگ کلمات با ترس و وحشت از دو لب دختر بیرون اومدن:
«کیونگ... تو خودت همه چیزو دیدی... اون حتی نتونست تا بیمارستان دووم بیاره... متاسفم... متاسفم که مجبور شدی تا امروز منتظر بمونی... بابت همه چیز متاسفم... تو شرایط مساعدی نداشتی گلوله به استخونت آسیب زده بود و باید هرچه زودتر عمل میشدی بعد از اون دکتر گفت با توجه به شرایط، باید برای گفتن این خبر یکی دو روز صبر کنیم و...»
سرش سنگین شد و انگار گوشاش کیپ شدن که فقط حرکت لبهای دختر مقابلشو می دید.
نمی دونست چه اتفاقی داره میفته اما مطمئن شد قسمتی از وجودشو دیگه احساس نمی کنه و اون مطمئنا قلبش بود.
یه پوچی مطلق همراه با حسی سنگین که مدام روش فشار میاورد...
گوگو به پسری که بی هیچ کلامی با چشم های باز بهش خیره بود نگاه کرد و اون چشمها به راحتی بهش نشون می داد چیزی به اسم روح توی این جسم وجود نداره.
خالی بودند و بی فروغ _چشم های مشکی و درشتی که حالا به همه چیز و هیچ چیز زل زده بودند.
قدمی به سمتش برداشت و آروم با دستهاش صورت کیونگ رو قاب کرد:
«کیونگ جان...»
اما هنوز کلمه ها جمله نشده بودن که پسر مقابلش درست مثل دیوونه ها شروع به خندیدن کرد.
گوگو برای لحظه¬ای بی فکر فقط بهش نگاه کرد که حالا اون خنده ها تبدیل به قهقه های عصبی که هرچیزی رو به مسخره می گرفت تبدیل شدن.
Advertisement
خنده های درمونده، مایوس، سرخورده با خشمی که دختر بیچاره از توصیف شدتش عاجز بود.
«کیونگ جان متاسفم...»
دستپاچه از وضعیت موجود برای بار چندم به زبون آورد و حالا برخلاف لحظه¬ای پیش، قدمی از کیونگ فاصله گرفت و مضطرب به پسری که عقلشو از دست داده نگاه می کرد:
«گوگو من باید خیلی متعفن و حال بهم زن باشم که حظورم همیشه باعث نابودی عزیزام میشه نه؟»
میون خنده به زبون آورد و بنظر می رسید انگار اصلا مخاطبش گوگو نیست و درواقع داره با خودش حرف می زنه...
اون سوالی رو پرسید که گوگو حتم داشت حتی منتظر جوابش هم نیست ولی با اینحال به خودش برای حرف زدن جرات داد چون دلش خون می شد وقتی کیونگ رو توی این وضعیت می دید.
تا قبل از دیدن کیونگ همیشه فکر می کرد هیچکس طالعی به نحسی خودش نداره، اما این پسر کسی بود که باعث می شد حتی آدم رنج کشیده ای مثل گوگو هم واسه¬ی این بخت بد اشک بریزه...
«چرا حتی برای یک بارم که شده اونی که باید بمیره و از بین بره من نیستم؟ فقط برای یک بار خواستم این ترس و کنار بزنم و فکر کنم منم یه آدمم مثل همه، ولی حتی به ساعت نکشید اونی که میخواستمش دیگه نیست»
دیگه خبری از اون خنده های عصبی نبود، چشماش مات شده بودن و درست مثل کسایی که روحشون تسخیر شده هیچ حرفی نمی زد.
گوگو دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره و به دنبالش اشک از چشماش پایین ریختن...
ولی درست لحظه¬ای بعد کیونگ مثل دیوونه ها چنگ زد و پتو رو از روی خودش به طرفی پرد کرد، تمام سوزن و سرمی که بهش وصل بود رو با وحشی گری از خودش جدا کرد.
انگار پسری که حتی نتونست برای غم از دست دادن خانوادش درست عزاداری کنه تازه از خواب بیدار شده بود و با مرگ مینهو فهمید اون بندی که تا الان کمکش می کرد با همه¬ی سیاهیاش کنار بیاد دیگه پاره شده.
گوگو حتی فرصت پلک زدن نداشت با صدای فریاد کیونگ، در بلافاصله باز و کای پیدا شد.
اتاق مثل جهنم شده بود، کیونگ درست مثل دیوونه ها به هرچیزی که دم دستش می رسید چنگ می زد و گوگو از وحشت این اتفاق درست مثل مجسمه سرجاش ایستاده بود.
دختر بیچاره با دیدن کای ملتمسانه به زبون آورد:
«رئیس... رئیس خواهش میکنم بهش کمک کنید»
کای به طرف کیونگ حرکت کرد و دست های پسر مقابلشو توی مشت گرفت، حتی این کار هم نتونست نگاه خالی پسر رو که حتی کای رو هم نمی دید از این پوچی بیرون بکشه، انگارچشماش پشت پرده¬ای از مه غلیظ و سنگینی فرو رفته بود.
کای با تقلا های شدید کیونگ برای آزاد کردن خودش کمی به جلو خم شد، درحالی که برای نگه داشتنش نیروی بیشتری به خرج می داد، رو به گوگو دختری که هنوز توی شک بود فهموند دکترو خبر کنه...
هیچ دوست نداشت مثل دفعه¬ی قبل کاری کنه تا دست های کیونگ کبود بشه اما چاره دیگه¬ای نداشت پس با قدرت بیشتری مچ کیونگ رو فشار داد.
گوگو به دنبالش همین کارو کرد و کای اینبار شونه های کیونگ رو توی دست گرفت و اونو با فشار روی تخت خوابود، دست های کیونگ مثل دیوونه ها هوای اطرافش رو چنگ می زد انگار دنبال طنابی می گشت تا خودشو از این احساس ویرانگر نجات بده و بالا بکشه.
«به من نگاه کن کیونگ...»
کای با فریاد به زبون آورد و سعی کرد تا این نگاه های پوچ و بی روح رو به زندگی برگردونه...
«فقط اون غم لعنتیتو بریز بیرون»
اون میدونست این جنون بخاطر اینه که کیونگ نمی خواست باور کنه... نمی خواست مرگ مینهو رو قبول کنه برای همین جلوی خودشو میگرفت.
باید جرات باور کردن رو بهش می داد، جرات مقابله باحقیقتی که قطعا این پسر داشت زیر بارش له می شد.
و درست برخلاف انتظارش بعد از فریادی که زد صدای زجه های کیونگ به هوا رفت و اشک بی امون از چشمهاش پایین ریختن.
*
*
از وقتی خبر برگشت سهون رو دادن، توی روف گاردنی که به سبک باغ های رومی ساخته شده منتظر ایستاده بود چون اینجا بلند ترین قسمتی بود که می شد از بالا به راحتی کل عمارت سهون رو زیر نظر داشت.
بالاخره بعد از ساعت ها خون خونش رو خوردن، ماشین بنز سیاه رنگ سهون به ورودی اول پیچید و لوهان با دیدنش درست مثل برق از جا کنده شد و به طرف در اصلی دوید.
لحظه¬ی رسیدنش با توقف ماشین یکی شد و به محضی که سهون پیاده شد لوهان با تمام وجود خودشو توی آغوش مردش انداخت و محکم بغلش کرد...
دست های سهون این دلتنگی رو بی جواب نزاشت و به دنبالش مدام کنار گوش و گردن نرم لوهان رو که اینطور دورش می پیچید و آروم بوسید...
کاری که باعث شد تا لوهان بیشتر و بیشتر توی بغلش فرو بره.
سهون با دست اشاره کرد تا راننده و بقیه به کارشون برسن و وقتی تنها شد با خنده¬ای دلنشین به زبون آورد:
«چیه؟ نکنه فکر کردی قراره جنازم برگرده؟»
به فاصله¬ی گفتن این جمله، لوهان با سراسیمگی انگار که سهون کفر به زبون آورده باشه از بغلش بیرون اومد و پرخاش کرد:
«خفه شو»
و اینبار صورت سهون رو میون دستهاش قاب کرد و وجب به وجبش رو با بوسه علامت زد.
شدت ابراز احساسات، سهون رو مطمئن کرد این دلتنگی همینجا تموم شدنی نیست، لوهانو روی بازوهاش بلند کرد و پسر کوچیکتر که عین پیچک دورش پیچید رو محکم تر از قبل توی بغل گرفت و به سمت عمارت راه افتاد.
خنده های گرم و جذاب سهون بار دیگه به گوش رسید و به دنبالش با حالتی نمایشی کلافه گفت:
«وقتی اینطوری منو سفت نگه داشتی که نمی تونم راه برم»
اما کسی که مخاطب قرارش داد اصلا گوشش به این حرفا بدهکار نبود و درست مثل توله سگی که بعد از یک سال صاحب عزیزش رو میدید عطر بدن سهون رو بو میکشید.
………………………………………
توی تمام مدتی که سهون برای خستگی بعد از سفر طبق عادت رفته بود دوش بگیره، لوهان با چشم هایی خیره و افکاری که رسما افسار پاره کرده بودن بارها و بارها حرف هایی رو که سهون براش تعریف کرد رو واسه خودش مرور می کرد و حتی یک بار هم نمی تونست باور کنه واقعا چنین اتفاقی افتاده باشه...
چطور می تونست باور کنه؟ و حالا که خوب بهش فکر می کرد از اینکه اجازه نداشت به این مهمونی بره و بکهیون رو از نزدیک ببنیه پشیمون بود. شاید می تونست کاری کنه اما همین امید احمقانه فورا با فکری دیگه رد شد چون بکهون نتونسته بود حتی مردی رو که با تمام وجود عاشقش بوده رو بشناسه پس اگه به این مهمونی هم می رفت دقیقا چه کاری از دستش برمی اومد؟ قطعاهیچی...
سرش سنگین شد و فکر اینکه توی تمام اون لحظه ها چه به روز چانیول گذشته دیوونش می کرد، مردی که اصلا عاشق بک نبود بلکه رسما برای اون پسر می مرد و اگه بشه واژه¬ای بالاتر از عشق پیدا کرد قطعا توصیف احساس چانیول به بکهیون بود. چطور اون ساعت های زجرآور رو تاب آورده؟ با شناختی که از دوست دوران کودکیش داشت میدونست هزار بار مرده و زنده شده.
پس چطور می تونست تحمل کنه کسی که براش همه¬ی زندگیشه اصلا اونو به یاد نیاره و بدتر از اون به عنوان معشوق کسی که این اواخر مسبب تمام بدبختی های چانیول شده معرفی بشه؟
انقدر توی این حال و هوای غریب و خفقان آور غرق بود که اصلا متوجه حظور سهون نشد:
«عزیزم گوشیت زنگ میخوره»
لوهان طوری به طرف سهون برگشت که بنظر می رسید وقت می خواست تا درک کنه اصلا کیه، کجاست و داره چیکار می کنه.
راستش سهون بهش حق می داد چون حتی با اینکه با چشم های خودش شاهد همه چیز بود اما بازهم وقتی تمام اون اتفاقات به یادش میومد باورش نمی شد. با اینحال گوشی لوهان رو برداشت و به سمتش گرفت...
«از بیمارستان... جواب بده»
به تبعیت از حرف سهون گوشی رو ازش گرفت، اونم درحالی که انگار هنوز از گیجی درنیومده بود.
توی فاصله¬ی صحبت کردن لوهان، سهون لباس هاشو عوض کرد و کنارش لبه¬ی تخت نشست...
و به محض تموم شدن مکالمه¬ی پسر کوچیکتر گفت:
«فکر می کردم امروز کامل آف باشی»
اوقات خود لوهان هم از این اتفاق تلخ بود، چون هنوز نتونست یه دل سیر دلتنگیشو جبران کنه، ولی چاره ای نبود باید می رفت...
در جواب جمله¬ی سهون فقط حوله رو از روی دوش سهون برداشت و روی موهای خیس مرد کنارش انداخت و همونطور که آروم تکون می داد تا آب موهاشو بگیره گفت:
«قول میدم برای فردا یه روز مرخصی کامل جور کنم»
نگاهش به چشم های کشیده و جذاب سهون گره خورد که در سکوت و آرامش بهش نگاه می کرد و حالا درست مثل بچه های حرف گوش کن نشسته تا موهاش خشک بشه. وقتی به روزهایی که این همه سال گذشت و اون اشتباهات بچگانه¬ای که بخاطرش این موجود عزیز و دوست داشتنی رو عذاب می داد فکر کرد از خودش بدش اومد... چطور تونست با این مرد اینطور رفتار کنه؟ چطور؟
بوسه¬ی گرم و آروم سهون روی گونش بند افکاری که از فرصت استفاده کردن تا این لحظه های شیرین رو براش تلخ کنن پاره کرد.
دست سهون روی دست لوهان که بخاطر هجوم افکار از حرکت ایستاده بود نشست و اونارو از روی سرش پایین آورد و چیزی گفت که چشم های لوهان بی برو برگرد برق اشک توشون پدیدار شد:
«به چیزهای بی خود فکر نکن... این لحظه های الانن که مهمن»
چطوری؟ چطور می تونست درست توی این لحظه انقدر شفاف درون لوهان رو ببینه؟ چطوری اینکارو کرد؟
پس برای اینکه بیشتر از این سهون رو نگران نکنه و ثابت کنه کاملا ذهن و جسمش توی این لحظه ها وجود داره پرسید:
«به نظرت اشکالی نداره اگه فردا به دیدن چان برم؟»
این سوال جوری به زبون آورد انگار هنوز از پرسیدنش مطمئن نبود.
«حال چانو نه من میفهمم نه تو. توی تمام مسیر حتی یک کلمه با من حرف نزد و به محض نشستن پرواز بی هیچ حرفی رفت. هیچ وقت چانیول رو اینطور درهم شکسته ندیده بودم، حالش حتی از زمانی که فکر می کرد بک مرده هم بدتره ولی با اینحال اون دوست دوران بچگی توعه پس اگه قلبت به کاری گواهی میده حتما انجامش بده. به هرحال که ما تو این شرایط نباید تنهاش بزاریم و من خودم تصمیم داشتم فردا به دیدنش برم. به افرادم سپردم چهار چشمی مراقبش باشن و بهم گزارش بدن، خیالت ازین بابت راحت باشه»
لوهان درحالی که چشماش به نقطه¬ای مقابل پاهاش خیره بود آروم با ضرب یکنواخت _سرشو در جهت تایید تکون می داد و وقتی برای بار دوم گوشیش زنگ خورد فورا از سرجا بلند شد و بعد از برداشتن کیفش به سمت در رفت تا خارج بشه که صدای اعتراض سهون بلند شد:
«هی کجا؟»
انقدر همه چیز توی این مدت ذهنش رو درگیر کرده بود که به محض شنیدن صدای سهون، لبخندی زد چون خیلی سریع متوجه این اعتراض شد.
بوسه خداحافظی... این چیزی بود که فراموش کرد و حالا با کمال میل به سمت سهون برگشت و با بوسه¬ای عمیق این هواس پرتی رو جبران کرد.
«شب میبینمت»
گفت، و به دو از اتاق خارج شد.
چون راننده¬ی شخصی لوهان منتظرش بود، دیگه خودش تنها رانندگی نمی کرد و حتما باید با راننده و ماشینی که سهون از قبل آماده کرده بود هرجا که میخواست بره.
ازینکه قبلا بخاطر این توجه های سهون ازش حرصی می شد بار دیگه از خودش بدش اومد اما یادآوری جمله¬ی مستر اوه کافی بود تا خیلی زود این فکرو از سرش بیرون کنه. اون درست می گفت این لحظه های الانن که مهمن.
*
*
یه بعد از ظهر دلگیر خفه کننده که سایه¬ی سنگین و بلندش رو انگار به قصد له کردن همه¬ی آدمای اینجا رو سرشون پهن کرده بود.
یه بعداز ظهر تلخ که مزه¬ی زهرمار می داد.
صدای چندتا کلاغ از دور به گوش می رسید و وقتی توی سکوت این قبرستون پخش می شد و کش می اومد مثل گرد مرده¬ای روی همه چیز مینشست و از ریخت می انداختش.
سرد... انقدر سرد که استخون هر آدمی رو منجمد می کرد، سردی که اصلا بخاطر هوا نبود...
سردی که از اون تپه ی برآمده تا مغز استخون رسوخ می کرد، گوری که ازین فاصله هم عطر نمناک خاک تازه زیرو رو شدش به مشام می رسید...
همه¬ی اینا عذاب بود، برای آدمی مثل کیونگ هر ثانیش عذاب خالص بود.
کیونگ درست مثل بچه های رها شده که هیچکس علاقه¬ای بهشون نداره، از دور به مزار مینهو نگاه می کرد.
مینهو رفت و به دنبالش خیلی چیزهارو با خودش برد، نیمی از وجود پسری که با چشم های خالی توی لباس مشکی که به تنش زار می زد و استخون ترقوش راحت قابل دیدن بود هم باهاش زیر خاک می برد...
«ما به خانوادش اطلاع دادیم که قربانی یه درگیری داخل کلابش شده و خب چون کلاب مینهو از معروف ترین ها بود و همیشه سرکرده های مافیا اونجا دورهم جمع میشدن چیز دور از ذهنی نبود. کما اینکه مینهو همیشه به عنوان عضوی از کارمند های اونجا کار می کرد، با پول دهن همکارای نزدیکش رو بستیم و یه صحنه¬ی درگیری مطابق داستان توی کلاب درست کردیم و درنهایت تا اونجایی که می شد داستانو فیصله دادیم»
صدای کوبو از کنارش به گوش می رسید اما کلماتش برای کیونگی که چشماش فقط به یه نقطه خیره بود، بعد از گفته شدن انگار درست مثل باد به جایی دور می رفتن که کیونگ فرصت فهمیدنشونو نمی کرد.
احساس کرد بدنش سنگین شده و انگار کسی اونو از پشت سر به زمین میکشه. تا خواست تعادلش رو که بخاطر سرگیجه از دست داده بود حفظ کنه _کوبو فورا زیر بغلش رو گرفت و عصای کیونگ رو نگه داشت، و بعد به کمک بادیگاردی که کنارشون منتظر ایستاده بود کمک کرد کیونک رو روی ویلچر بنشونه:
«بهم گفتن دکتر با این که از بیمارستان بری موافقط نکرده اما تو کی به حرف هایی که بهت زده میشه گوش میدی که بار دومت باشه؟ رئیس اصلا با اومدنت به اینجا موافق نبود، منو گوگوی بیچاره بهش اصرار کردیم تا بالاخره اجازه داد. دستور اکید داده حواسمون به همه چیز باشه ببینم میتونی کاری کنی تا همین الان یه گلوله توی مغزم خالی کنه یا نه»
با دلخوری به زبون آورد و به محض این که کمک کرد پسر لاغر و نحیفی که راحت می تونست از رو زمین بلندش کنه توی ویلچر جاگیر بشه _ پتوی پشمی رو روی پاهاش انداخت.
کیونگ به شکل عجیبی مطیع و آروم رفتار می کرد، انگار خبری ازون پسر سرتق و کله شقی که همیشه با هر چیزی خلاف میلش سر جنگ داشت نبود، کسی که اینطور توی پوسته¬ی خالی جسمش فرو رفته و با چشم های بی فروغ به روبه رو خیره بود، مطلقا هیچ شباهتی به کیونگ قدیمی نداشت.
………………………………………
ماشین داخل عمارت پیچید و نگاه کیونگ از شیشه¬ی عقب به تصاویرآشنایی که همه¬ی این مدت ازشون بیزار بود و دوری می کرد نشست.
توی تمام مسیر سرش به شیشه¬ی ماشین تکیه داده بود و برای اولین بار هیچ حس خاصی نسبت به مکانی که روزی براش مثل جهنم بود نداشت...
ساکت توی پوسته¬ی جسمش فرو رفته بود و حرف های کوبو حتی به گوش هاش هم نمیرسید و انگار هر کلمه بعد از گفته شدن به دیوار بین دنیای خودشو کیونگ می خورد و پایین می افتاد. سکوتی که باعث شد تا گوگو به سمت پسری که پشت سرش روی صندلی عقب نشسته بود برگرده و با دیدنش آروم ساعد کوبو رو فشار بده و با سر بهش اشاره کنه تا ساکت بشه.
کوبو از این اتفاق بی اختیار نگاهش از آینه به کیونگ افتاد و از ناراحتی که تبدیل به خشم می شد سکوت کرد. حاظر بود برای کیونگ هر کاری بکنه تا اونو از این وضعیت نجات بده اما همین ناتوانی خشمگینش می کرد.
بعد از مزار طبق دستور کای به خونه¬ی کیونگ رفتن تا وسایل مورد نیازش رو به کمک گوگو جمع کنن و به عمارت برگردن ولی توی تمام مدت، کیونگ لبه¬ی تخت اتاقش نشسته بود و به سوال های گوگو که ازش درباره¬ی انتخاب لباس ها و وسایل می پرسید فقط آروم و بی صدا بدون اینکه حتی به لباس انتخابی نگاهی کنه سرش رو تکون می داد و همین باعث شد تا دختر بیچاره سریع متوجه بشه کیونگ اصلا حواسش به اطرافش نیست و بدون اینکه بیشتر اذیتش کنه خودش در سکوت به جمع کردن وسایل ادامه داد.
کیونگ روی تخت نشسته بود و خاطره¬ی شبی که مینهو بهش احساساتش رو اعتراف کرد به یاد می آورد. خاطرات بدون اراده¬ی کیونگ درست عین یه فیلم بی هیچ کم و کاستی تمام اون دو روزی که باهم بودن رو به یادش می آورد. اینکه چطور اون پسر حتی برای راحتی کیونگ شب رو کنارش نخوابید و بی اینکه حتی کیونگ بخواد حرفی بزنه کاناپه¬ی کتابخونه¬ی طبقه بالا رو برای خواب انتخاب کرد چون هیچ دوست نداشت با خوابیدن روی تخت عزیزهای از دست رفته-ی کیونگ معذبش کنه.
بدنش از یادآوری همه چیز سنگین و سنگین تر می شد اما اشکی برای ریختن نداشت. بغض هیکل سنگین و بزرگشو مدام توی گلوی نحیف کیونگ تکون می داد و هربار به دنده¬ای دیگه می افتاد و با اینکه کیونگ نمی تونست قورتش بده اما بازهم اشکی برای ریختن نداشت.
Advertisement
Sword of Ending [German]
Disclaimer: German Version (!) - for the english version: https://www.royalroad.com/fiction/19997/sword-of-ending-english. This version is also not proofread and of lesser quality. It serves mostly as a template for translation. Release Date will be once a week at least. --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- Ollowyn’s Leben begann nicht wie jedes andere. Geboren mit schlohweißem Haar wurde er gemäß alter Traditionen als Neugeborenes im Wald ausgesetzt. Dem Willen der Götter überlassen wartete das hilflose Kind auf den Tod. Doch die Götter zeigten Erbarmen. Ein Wolfswelpe, kaum älter als einige Tage, stolperte verirrt über Ollowyn. Halb erfroren und tief müde kauerte es sich an seinen warmen Körper. Als es nur Stunden später von seiner Mutter gefunden wurde, roch Ollowyn bereits wie einer der ihren. Adoptiert und umsorgt wuchs Ollowyn unter Wölfen auf. Er lernte nach den Regeln des Rudels zu leben, und kämpfte stets darum zu überleben. Mit den Jahren wurde er stärker als seine Brüder und Schwestern, jagte mit anderen Mitteln. Doch trotz tiefer Liebe für seine Familie, stellte er mehr und mehr fest anders zu sein. Er besaß kein Fell, keine Klauen und so sehr er es auch versuchte, seine Reißzähne würden nie Beute schlagen. Was machte ihn anders? Der Drang nach Antworten wuchs mit jedem Tag, bis er im Alter von sieben Jahren schließlich aufbrach um Antworten zu suchen. Doch nach tagelanger Suche und durchdringenden Hunger brach er schließlich auf einer Straße zusammen...
8 76Kuro Tsumi - Overcome Death
In Spire, death doesn't have to be the end. Kuro Tsumi is a Hunter in the Tsumi Clan. After an accident that resulted in his death, he lost all of his memories when we got revived. Now he must learn once more about the world, and what it takes to be a Hunter.
8 925Beyond the Legacy
The protagonist wakes up in a plain of slimes. Determined to make it worth his while, he explores the world he is in. . A.N.: I'm going for Attila the Hun(minus his campaigns). Wish me luck! This is a literature RPG, aimed at action, lore, and everything else. The plot is a work in progress and aims at being of proper quality. The details will build up to that effect.
8 198Peace Online - India
Facing the fear of World War III, United Nations decided to take all the conflicts virtual. All the researchers and developers at hand created a virtual reality interface called peace online. The time frame was set to the Iron ages and each country was given limited spots to create and develop their territory within 5 years... This is the story of Aarv Bhosle... A 19-year-old youth-created his own territory according to his father's wishes and dominated the entire world with his military strategies. This is the story of experiencing India's greatest regrets in history...
8 110Area Codes // dreamwastaken
a text sent to the wrong number. a conversation between two strangers. their lives changed forever, even if they don't know who's on the other side of the screen. will they ever find out?
8 215Neo Cosmos
At the end of creation when everything is being reset for the next cycle , there exists the last survivor of the center of the current universe. He performs his final duty and awaits his end. But after going through that he wakes up in the body of a child?. Did he wake up into newly created next world ? How did this happen and how will this affect the new world?
8 65