《" BLACK Out "》|| Season 4 • EP 6 ||
Advertisement
فصل چهارم : بخش ششم (خریت مسری)
دیگه زیادی داشت طول می کشید و تقریبا از این بلاتکلیفی به ستوه اومد، این بیقراری با ضرب ریز و آروم پاهاش روی زمین نمود پیدا کرد و به وضوح بی طاقت شدنش رو نشون میداد. اما برخلاف تصورش بالاخره بعد از نوشیدن مشروب _ همونطور که میزبان گفته بود، وقت رفتن به سوئیت های لاکچری و اختصاصی مهمونها رسید.
چشم های سهون بی اراده بعد از تموم شدن تشریفات جشن به سمت میزی که تا لحظه¬ای پیش کای پشت اون نشسته بود چرخید اما از دیدن جای خالی رفیقی که حتی نتونست بهش سلام کنه کاملا شوکه شد.
استفهام آمیز اطراف رو از نظر گذرود و بی اینکه جوابشو بگیره همچنان جای خالی کای به چشمش می اومد، خواست زودتر به چانیول اطلاع بده که صدای سرخوش و جذاب لی درست از فاصله¬ی چند قدمی درحالی که به سمتِشون میومد حواس سهون رو جلب کرد.
اینجا سهون گیج از غیبت ناگهانی کای و چشم های چانیول، درست مثل شیری گرسنه قدم به قدم مسیر مردی رو که نزدیکشون می شد، علامت می زد.
«آقایون نمی تونم بگم چقدر از دیدنتون خوشحالم...»
حالا دیگه کاملا بهشون رسید و به دنبالش دکمه¬ی کتش رو باز کرد و دست هاش رو توی جیب شلوارش فرو برد.
در جواب این خوشامد گویی، سهون با نگاهی سرد و بی حس سری تکون داد اما چان بی هیچ کلامی به سمتش حجوم برداشت و تو یه چشم بهم زدن یقه¬ی کتش رو توی مشت گرفت:
«بهتره بخاطر زحمتی که بهم دادی دلیل قانع کننده¬ای داشته باشی وگرنه برام فرقی نمی کنه توی چه جهنمی ایستادم... اگه قرار باشه بعد از این نمایش مسخرت دست خالی برگردم همینجا زیر پام لهت میکنم»
خشمش رو از بین دندوناش روی صورت رفیق قدیمیش کوبوند، کسی که این اواخر هیچ شباهتی به خود گذشتش نداشت.
عکس العمل ییشینگ خنده¬ی شیرینی بود که طبق معمول چالش رو عمیق تر کرد. آروم دستشو روی ساعد چان گذاشت و همونطور که با لبخند سعی داشت همه چیزو به مهمون هایی که تک و توک حواسشون به درگیری جلب شده طبیعی نشون بده _ یقش رو آزاد کرد.
«بیخیال چان، من امشب دعوتت نکردم که باهم بحث کنیم. تو حق نداری از دست من ناراحت باشی نکنه فکر می کردی قرار نیست هیچ وقت کاری که با من کردی رو جبران کنم؟!! *نگاه بی حسش بعد از گفتن این جمله به حالت قبل برگشت و سرخوش تر ادامه داد* میخواستم یکم باهاتون بعد از مدت ها خوش و بش کنم اما اگه تو انقدر بی طاقتی خوش ندارم دوستمو اذیت کنم پس بهتره شما رو به اتاقی که از قبل مخصوص ملاقاتمون تدارک دیده شده دعوت کنم.»
توی تمام مدتی که ییشینگ با خیالی آسوده و سرحال صحبت می کرد چشم های به خون نشسته چان همراه ابرو های گره کردش، فقط حرکت لبهای ییشینگ رو میدید تا بتونه از توش چیزی رو که دنبالشه حدس بزنه اما تلاشش کاملا بی نتیجه موند اون هم وقتی رئیس جانگ اینطور ماهرانه با کلمات و احساسِ صورتش بازی می کرد.
………………………………………
همراه چند بادیگارد از دو تالار گذشتند و به طبقه¬ی سوم هدایت شدن. این میون، وصف حال چان نگفتنی بود و حتی الان که همراه سهون به سمت اتاقی که لی گفت قدم بر می داشتن، حالش از وقتی که ژاپن بود و بهش خبر رسید به جون بک سوء قصد شده هم بدتر بود.
نفس های عمیق و منظم می کشید و سعی داشت با بلعیدن هوای بیشتر خودشو آروم کنه، نباید دیوونه می شد _ نه تا وقتی که گوشتش زیر دندون ییشینگ عوضی بود.
بالاخره پشت در رسیدند و ییشینگ به جلو قدم گذاشت. با لبخند جذابی درو باز کرد و به دنبالش، دستشو به نشونه¬ی احترام به سمت دفتر حرکت داد و با این کار از دو مرد مقابلش دعوت به ورود کرد.
Advertisement
چیزی که بخاطرش لفظ تدارک دیدن رو به کار برده بود با دیده شدن اتاق مثل شوخی به نظر می رسید چون یه دفتر کار _ مثل همه ی دفتر های دنیا مقابلشون بود و چیز بخوصوصی توش به چشم نمی خورد.
هر سه بعد از اشاره¬ی ییشینگ وارد شدند و با گذشتن از میز کنفرانس به سمتِ سِت مبلمان چیده شده برای ملاقات های خصوصی رفتند.
از بَدو ورودشون تا الان، این اولین باری بود که هر سه دوست قدیمی بالاخره تنها می شدند و جو سنگین اونجا حتی روی شونه های بادیگارد های قوی هیکل کنار در هم سنگینی می کرد.
«امیدوارم از دست من ناراحت نشده باشید که از بین تمام مهمون ها فقط برای شما هدیه¬ای تدارک ندیدم چون میدونم سهون بجز لوهان چشمش کسی رو نمی بینه و تو چانیول *به چشم های مردی که بدون خوداری خشمش رو نشون می داد نگاه کرد* هیچکس نمیتونه واسه تو تا استاندارد بکهیون بالا بیاد *جدال نگاهشون توسط لی رها شد و به پشت تکیه داد* پس بی احترامی بود اگه میخواستم هدیه¬ای بدم»
به شکل غیر قابل باوری، چان و سهون احساس می کردن توی این شرایط ییشینگ یه سرو گردن از هر نظر بالاتره و درست نمی تونستن علتش رو درک کنن. فقط حس مشترکی بود که بین دو مرد ردو بدل می شد.
«بسه دیگه به اندازه¬ی کافی خاله بازی کردیم همونطور که خواسته بودی فقط من و چان برای دیدنت اومدیم و امیدوارم هوس مسخره بازی به سرت نزده باشه چون هیچ ترسی ندارم که این ساختمونو با تو و آدماش یکجا نابود کنم، پس حرف بزن و بگو بکهیون کجاست؟ چرا میخواستی مرگشو جعل کنی؟ برای چی این جشن مسخره رو راه انداختی میتونستی هرجایی بجز اینجا در کمال امنیت با ما ملاقات کنی پس این تشریفات مسخره و تجدید پیمان دوستی چیه؟»
دست خودش نبود اما اینطور مسلسل وار مورد اثابت سوال های سهون قرار گرفتن لبخند رو به لبهاش می آورد. پاشو روی هم گردوند و بیشتر از قبل توی کاناپه فرو رفت، راستش هیچ عجله ای برای جواب دادن نداشت، اونم وقتی می دید برای اولین بار اینطور دوستاشو عین موم توی چنگ گرفته و پر پر زدن دو مرد افسانه ای _ دو یار قدرتمندی که هر کسی جرات نداشت پا توی کفششون کنه صحنه¬ای بود که دلش نمی خواست از دست بده و چه حیف که نمی شد پز این موقعیت رو به بقیه داد.
این سکوت، این بیخیالی، این کش دادن های مداوم و بازی کردنش با کلمات _ و در کل تک تک رفتار رئیس جانگ داشت فریاد می زد هی رفقا ازینکه اینطور دارم زیر پاهام لهتون می کنم لذت می برم و هر دو بدون زحمت میتونستن این موضوع رو حس کنن.
همه¬ی اینا دلیل موجهی بود تا چانیول که درست مثل دیگ بخار هر لحظه برای سر ریز شدن و ترکیدن بی تاب تر می شد _ با تمام خشمی که تو خودش سرکوب می کرد به سمت ییشینگ خیز برداره.
فقط یه اشاره از طرف مهمون ها کافی بود تا صدای کشیدن ضامن تک تک اسلحه ها درست مثل دونه های بارون فضا رو پر کنه و همه ی این سگ های هاند قوی هیکل منتظر کوچکترین اشاره از طرف رئیسشون آماده¬ی شلیک بشن.
ولی درحقیقت چان انقدری به سطوح اومده بود که حالا بی توجه به لوله هایی که جای جای بدنش رو نشونه رفته و نگرانی سهون بابت وضعیت پیش اومده باز هم یقه¬ی ییشینگ رو توی چنگ بگیره.
برخلاف تصور همه، خشم چانیول حتی ذره¬ای باعث تغییر حالت ییشینگ نشد و اتفاقا بیشتر از قبل لبخند بیخیال و پر تمسخرش غلیظ تر شد، به جاش دستش رو بالا آورد و اشاره کرد تا اسلحه هاشون رو غلاف کنن، پیش از این که کلمات از دهنش بیرون بیاد صدای قدم های محکمی از پشت سر بهش نزدیک شد و بعد از ادای احترام زیر گوش لی زمزمه کرد:
Advertisement
«قربان ایشون برای جشن آماده شدن منتظر شما هستن دستور چیه؟»
به وضوح اشتیاق وصف ناشدنی توی چهره و چشم های ییشینگ موج زد و برقش حتی سهون و چان رو از این اتفاق شگفت زده کرد. با آرامش دست چان رو که تا اون موقع یقشو توی مشت داشت کنار زد و تکرار کرد:
«آقایون حقیقتا دلم میخواد به تک تک سوال های توی سرتون جواب بدم اما شرایط باعث میشه اول به دلیل اصلی دیدارمون یعنی جشن بپردازم بهتون قول میدم تا آخر امشب تمام ابهاماتتون برطرف بشه اما قبل از اون میخوام شما رو با کسی آشنا کنم که باعث شد بخاطرش عمری دوباره بگیرم، گمشده¬ای که مثل معجره توی زندگیم راه باز کرد و حالا تنها نگینیه که میتونه همیشه منو از هر نظر شگفت زده کنه»
تیک تاک.. تیک تاک.. تیک تاک
عقربه ها با رقص حرکت می کردن اما اتفاقات مثل صاعقه، و صدای کر کنندش دو مرد عصبی لحظه¬ی پیش رو مبهوت کرده بود؟
چه نقشه¬ای توی آستین داشت؟ ییشینگ از کی تونست انقدر خودش رو بالا بکشه که حالا چانیول و سهون از حرکت بعدیش وحشت پیدا کردن و حتی نمی تونستن این مرد رو پیش بینی کنن؟!
پسر آروم و مهربونی که همیشه پشت دوستاش قایم می شد و همیشه ازشون می خواست تا از دست پدراشون و این زندگی نکبت بار به جای دوری فرار کنن و فارغ از هرچیزی دوستیشون رو تا ابد تکرار کنن _ تبدیل به هیولایی شده بود که راحت می تونست توی یه حرکت قورتشون بده.
مردی که دقیقه¬ای پیش با اشاره¬ی رئیس جانگ به سراغ نگین گرانبهای رئیسش رفت _ بار دیگه به دفتر برگشت و با پیدا شدنش توی درگاه مقابل دو مردی که از اتفاق نیفتاده بی اراده عین ماست وارفته به نظر می رسیدن بلند صدا زد:
«قربان ایشون اجازه¬ی ورود میخوان»
ییشینگ از سر جا بلند شد و با شوقی وصف ناپذیر دستاشو از هم باز کرد و رو به دو مرد که چشمشون به چهارچوب میخ بود، تکرار کرد:
«واقعا دلم میخواد نهایت شادی خودم رو توی قالب کلمات برسونم اما شدنی نیست، پس فقط ازتون میخوام که با چشماتون ببینید»
دستش رو بالا برد و فورا اجازه ورود داد، لحظه¬ای بعد پسر ظریف و زیبایی توی لباس سفید درست مثل پرتویی نور به دفتر تابید و انقدر خیره کننده بود که سهون و چان بی اراده از سرجا بلند شدن.
چانیول درست مثل خواب نماها با دهنی وا افتاده و چشم هایی از حدقه بیرون زده تنها یک کلمه از بین هوای حبس شده و کلمات جمع شده پشت لبهاش بیرون اومد، واژه¬ای که بعد از گفته شدن کل دفتر رو توی احساسی که ویرانیش درست درک نمیشد دفن کرد:
«بکهیون؟!!!»
*
*
انگار میون زمین و هوا معلق بود، چون با اینکه نمی تونست بدنش رو تکون بده اما مدام ریز پاش خالی می شد و همین سیاهی مقابل چشماش دور سرش می چرخید. با هر جون کندنی بالاخره اون پلک های صد کیلویی رو از هم باز کرد و با دیدن مرد مقابلش همه¬ی اتفاق ها درست مثل جرقه توی ذهنش منفجر شد.
«عه! مثل اینکه پرنسمون بالاخره از خواب بیدار شدن»
این صدا، این چهره و زندگی¬ای که به خاطر این آدم عوضی مقابلش تبدیل به جهنم شده بار دیگه بهش ثابت کرد دنیایی که داره توش نفس میکشه زندگی نیست، بدون شک یه کابوس تموم نشدنیه.
خواست دهنشو باز کنه و تمام عصبانیتش رو توی قالب کلمات بیرون بریزه اما به شکل عجیبی فکش سنگین بود، پس تلاش کرد افسار دهنش روی تو دست بگیره، اما بازم این سونگین بود که به حرف اومد:
«باور کن تنها دلیلی که این زندگی یک نواخت رو واسه من تا این اندازه جذاب میکنه موش و گربه بازی با توعه *به کیونگی که دست و پاش به صندلی بسته بود نزدیک شد و چونه¬ی پسر کوچولوی مقابلش رو بالا آورد* خیلی احمقی چرا همیشه راه اشتباهو انتخاب میکنی؟ *روی صورت کیونگ خم شد و به لبهاش خیره شد* این لبها می تونست برای من باشه، فقط اگه دستمو گاز نمیگرفتی، هنوزم دیر نشده همینجا بهت این فرصت رو میدم تا کل وجودت و بهم بدی، اونوقت من برات زندگی¬ای رو میسازم که توی خوابم ندیده باشی»
با انزجار سرشو به اطراف تکون داد و خواست خودشو خلاص کنه که نتیجش فشار بیشتر دست سونگین روی استخون فکش شد، ابرو هاش از درد توی هم رفت و لبهاش کمی به جلو جمع تر شد.
«فکر نمی کنم انقدرا کودن باشی اونم وقتی میتونی توی یکی از بهترین دانشگاه های این کشور درس بخونی، اگه درست بهش نگاه کنی ما هردومون از اون کای حروم زاده متنفریم مگه نه؟ پس چرا پیش من نمیای تا باهم از زندگیمون حذفش کنیم»
بیشتر به صورتش نزدیک شد، جوری که حالا حرم نفس های عصبی و سریع کیونگ روی پوستش می نشست، اما درست قبل از افتادن پلک های سونگین برای بوسه _ صورتش خیس شد و آب دهن گرم و لزج کیونگ آروم از روی گونش به پایین سُر خورد.
«انتخاب درستی نبود... کوچولوی وحشی»
کاملا آروم به نظر می رسید لبخندی زد و با پشت دست گونش رو پاک کرد، یه قدم به عقب برگشت وتا کیونگ بخواد موقعیت رو حلاجی کنه، کشیده محکمی به صورتش زد.
از شدت ضربه یکه¬ای خورد و با شتاب به جهت مخالف کج شد، اما قبل از اینکه صندلیش بیفته سونگین اونو سرجا نگه داشت.
«امروز با همین دستات گور خودت و اون پسر عموی عوضیمو کندی، من تو رو برای خودم میخوام پس اگه نتونم بدستت بیارم کلا از زندگی حذفت میکنم، دیگه اجازه نمیدم چیزایی که برای من بوده و هست رو اون کودن صاحب بشه. کافیه برم یه گوشه بشینم و از نمایشی که قراره اتفاق بیفته لذت کامل رو ببرم، تو فرصتی که بهت دادمو نادیده گرفتی جدا که احمقی...»
لاقید شونه¬ای بالا انداخت و چشمکی چاشنی لبخند جذابش کرد.
*
*
آوای اسمی که با ناباوری به زبون آورد درست مثل حجمی سبک از ریخت افتاد و بین سکوتی که همه¬ی احساسات دو مرد رو توی خودش جا داده بود معلق موند، چشم های چان کل این پیکر مقابلش رو وجب می کرد و از درون، روحش درست مثل دومینو فرو می ریخت وصف حال هیچ کدوم قابل گفتن نبود، نه چان نه سهون... این حجم از احساسات حتی توی قوه¬ی درک هم نمی گنجید.
لی از ثانیه به ثانیه این ماجرا لذت می برد و تمام چیزی رو که براش برنامه چید حالا درست مثل شرابی ناب به کامش ریخته می شد. ارزششو داشت، این زندگی برای این لحظه ها ارزش زندگی کردن داشت. مست از لحظه های نابی که مقابل چشماش نقش می بست دستش رو بالا آورد و به بکهیونی که توی لباس سفید برند دیور درست مثل نگین میدرخشید اشاره کرد تا داخل بشه.
اولین قدم و به دنبالش دومین قدم برداشته شد اما هنوز به میون اتاق نرسیده بود که تو جسم گرم و بزرگی فرو رفت.
چان...
اون بود که بکهیون رو بغل گرفت. همه ی زندگیش رو، و هر بار بیشتر به خودش چسبوند و مثل دیوونه ها تمام دلتنگی و عشقش رو بو می کشید.
این طرف اما سهون پاک عقلشو از کف داد، جوری که همه چیز بدون وقفه و پشت سر هم اتفاق می افتاد قدرت پردازش رو ازش می گرفت. با چشم هایی گشاد شده مثل عروسکی بی روح فقط صحنه مقابلش رو می دید و افکارش درست مثل سونامی مغزش رو زیر این همه سوال دفن می کرد.
چی توی سر لی میگذره؟
چرا انقدر راحت بکهیون رو نشون داد؟
اگه از اول همچین تصمیمی داشت پس چرا باید زحمت این جشن مسخره رو به خودش می داد؟
واسه چی همه¬ی سرکرده ها رو دعوت کرد؟
اون چی میخواست؟
منظورش از حرفایی که قبل از اومدن بک بهشون زد چی بود؟
«ببخشید که محبتتون رو بی جواب میزارم! ولی... ما قبلا بهم معرفی شدیم؟»
بنگ...
صدای بک و حرفی که زد درست مثل گلوله مغز هردو مرد رو هدف گرفت و حالا سهون و چانیول مثل وزنه های صد منی به سمت زمین کشیده میشدن.
چشم های گشاد شده¬ی چان پسری رو که با زور خودش رو از آغوش این دیدار عاشقانه بیرون کشید زیرو رو کرد اما گیج تر از قبل مغزش بین فضای خفقان آوری که یه مرتبه توش گرفتار شدن له شد.
«بک... عزیزم منظورت ازین حرف چیه؟»
کلماتی که بخاطر از دست رفتن روح و ذهن چان پشت لبهاش سرگردون شدن توسط سهون به زبون اومد، بهت زده منتظر بود تا بکهیون به این سوال بخنده و ازینکه اینطور سرکارشون گذاشته به خودش افتخار کنه، چون دیگه واقعا وقتش بود این نمایش مسخره همینجا تموم می شد.
اما چشم های موشی و قشنگ بکهیون این بار به سمت کسی که مخاطب قرارش داد چرخید و هیچ ایده¬ای نداشت چرا باید از سمت مردی که نمیشناسه عزیزم خطاب بشه!
بهشت؟!
نه اگه قرار بود تفسیری برای این لحظه های فوق العاده وجود داشته باشه بیشتر از بهشت بود چون این واژه هم نمی تونست توی تعریف دقیق حسی که لی داشت کاری از پیش ببره.
لبخند زد و می دونست واژه ها تا چه اندازه ناتوانن، تمام این ثانیه هارو بارها برای خودش مرور کرده بود اما کی فکرشو می کرد وقتی اتفاق بیفته تا سرحد جنون بهش لذت میده؟
جمله¬ی سهون بخاطر سکوت بک مثل غریبه¬ای که وارد حریم خوصوصی شده بی ادب و گستاخ بنظر رسید و جَو موجود کاری می کرد که چان و سهون احساس کنن شاید دارن خواب میبینن.
اما بالاخره لی برخلاف میلش که میخواست تا ابد از این اتفاق لذت ببره به حرف اومد.
«بک عزیزم بزار تورو به دوست هام معرفی کنم، برام مهم بود قبل از جشن به طور خصوصی باهاشون ملاقات داشته باشی *به سمت چان اشاره میکنه* پارک چانیول و ایشون هم اوه سهون هستن»
نگاه گیج و پرسش گر بک بعد از گشتن بین دو مردی که اصلا درکشون نمی کرد به سمت لی چرخید و به طرفش راه افتاد.
با متانت سری به نشونه¬ی احترام خم کرد، و رو به دو مجسمه¬ی بی روح و مزحک مقابلش تکرار کرد:
«بیون بکهیون هستم»
و اون تاکید قشنگ همیشگیش موقع گفتن اسمش، تیر خلاصی بود تا به اون دونفر که آرزو می کردن همه چیز فقط یه کابوس مسخره باشه _ ثابت کنه این لحظه ها واقعا داره تو زندگیشون ثبت میشه.
«از تو برای دوست های عزیزم خیلی تعریف کردم برای همین هم مشتاق دیدنت بودن، بعد از تموم شدن جشن بازهم میتونیم بیشتر باهم آشنا بشیم، الان میتونی بری عزیزم من هم خیلی زود میام پیشت»
جوری کلمات رو به زبون می آورد که هردو مرد بهت زده کم کم داشت باورشون می شد نکنه جدی جدی حقیقت ماجرا همین ثانیه هایی باشه که مقابل چشمشون اتفاق میفته و تمام زمان هایی رو که پشت سر گذاشتن فقط خواب باشه.
با حرف لی بک بار دیگه رو به مهمون های عجیب و غریب خم شد و از اتاق بیرون رفت.
سکوت...
فقط و فقط این سکوت بود که بلافاصله با رفتن بک توی فضا جا خوش کرد و چشم های چانیول درست مثل مسخ شده ها به جای خالی مردی که همه¬ی زندگیشه نگاه می کرد.
*
*
«قربان همونطور که برنامه ریزی کرده بودین ایشون دارن برمی گردن ژاپن»
به فاصله¬ی گفتن این خبر لبخند فاتحانه¬ای روی لب های سونگین نشست و درحالی که سر ذوق اومد، رو به کیونگ که با فاصله به صندلی بسته بود فریاد زد:
«شنیدی؟... چیزی تا شروع نمایش نمونده»
از پسری که بی هیچ ریکشنی مستقیم فقط بهش نگاه کرد رو گرفت و اینبار از سر خشم و حرصی که سعی داشت سرکوب کنه پیش خودش غرید:
«جناب کیم کای رئیس سرد و مغرور مافیا بخاطر کلفتش و پسر قاتل پدرخوندش داره میاد اینجا؟! او خدای من کی فکرشو می کرد کسی بتونه نظر تورو جلب کنه؟! مرتیکه حروم زاده همیشه چیزایی که برای من بوده رو تصاحب کردی حالا نوبت این یکی شده؟»
اما تنها صدای خنده های بلند عصبیش به گوش بقیه رسید و این بین کیونگ احساس می کرد واقعا این دفعه¬ی آخریه که دنیا رو میبینه. هر بار به شکل معجزه آسایی نجات پیدا می کرد اما این بار حتی خودش هم قبول داشت دیگه برگشتی در کار نیست.
از هیچ چیز ترس نداشت اما به شدت دلش برای مینهو تنگ بود، برای صداش، حظورش، و حرف های دلگرم کنندش...
ای کاش امروز بعد از جداییشون برای یک بار هم که شده این اخلاق گه گرفتش رو کنار میزاشت و بجای نگه داشتن احساسات توی خودش بهش می گفت که چقدر دوستش داره و تا چه اندازه منتظره تا سوپرایزش رو ببینه.
ولی حالا تنها چیزی که توی دلش مونده حسرت بود و حسرت. شقیش از بغضی که راهشو سد کرده تیر می کشید و چشماش برای باریدن می سوخت.
بی اینکه متوجه باشه به دنبال احساس سنگین و درد آوری که زیر بارش داشت خورد می شد فریاد زد:
«بزار برم... همین یه بار... تو هرموقع اراده کنی میتونی بازم منو گیر بیاری، بهت قول میدم بعد از این که کارم تموم شد خودم بیام پیشت، خواهش میکنم بزار برم...»
شقیقه هاش حالا با دردی مداوم و کشنده تمام تلاششون رو می کردند تا مقابل حجوم اشک و بغضی که هر لحظه داشت سر ریز می شد رو بگیرن و این میون صدای شکسته¬ی کیونگ فشار روانی¬ای که پسر بیچاره داشت حمل می کرد رو خیلی واضح نشون داد.
با شنیدن صداش، سونگین برای لحظه¬ای مات بهش خیره موند چون حتی با چشم های خودش هم نمی تونست باور کنه کسی که داره بهش التماس میکنه کیونگسو باشه.
لبخند کج و شک داری روی صورتش نقش بست و این اتفاق خبر از غافلگیری بیش از حدش می داد.
بی اختیار دستاشو بالا برد و بی اینکه از کیونگسو رو بگیره فریاد زد:
«این صحنه انقدر کمیابه که دلم میخواد به همه نشون بدم... نگاه کنین کی داره بهم التماس می کنه»
سرخوش و لاقید به زبون آورد و به دنبالش به کیونگ نزدیک شد.
چونش رو توی دست گرفت و سر پسری که حالا بی صدا اشک از گوشه چشم هاش پایین می چکید رو به طرف خودش بالا آورد.
دیدن اشک های کیونگ لبخند لحظه¬ی پیشش رو شست و به دنبالش انگشت هاش آروم روی قطره های اشک کیونگ نشست و مثل کسی که انگار برای اولین بار توی زندگیش چنین کشفی رو کرده خیره به اشک نگاه کرد.
برای لحظه¬ای سکوت مطلق همه جا رو زیر سلطه در آورد و نگاه سونگین هنوز به رد اشکی که لحظه¬ی پیش سر انگشت هاش نگه داشت، خیره موند.
«خواهش میکنم... فقط اینبار رو بزار برم»
باید می رفت و برای آخرین بارهم که شده مینهو رو توی بغل می گرفت و می گفت همه¬ی اون حرفایی که ترس، مانع گفتنشون می شد...
باید مینهو رو می دید دلش می خواست قبل از مرگش با زبون خودش بگه که چقدر از این که توی زندگیش حظور پیدا کرد خوشحاله... اینکه چقدر دوستش داره و دیگه نمیخواد این احساس رو قایم کنه و خودشو به نفهمی بزنه.
افکار سرد و خالی، حسرت های وامونده¬ای که حالا باید سرعقل میاوردش _ با کشیده¬ی محکم سونگین مثل کاهی توی هوا پخش شدن و هرکدوم گوشه ای از ذهنش افتاد.
این بار بدون اینکه سونگین مانع بشه بعد از ضربه¬ای که خورد به پهلو روی زمین افتاد و چشم های خالیش روی نقطه¬ای نامعلوم خیره موند، حتی ناله نکرد، تکون نخورد... فقط و فقط خیره موند و اجازه داد روحش از اینی که هست بیشتر درد بکشه. باید خودش رو به بدترین شکل تنبیه می کرد. مرگ براش کم بود چون هیچ وقت لیاقت افراد عزیزی رو که دورش داشت ندونست و حالا باید زیر فشار حسرت دیدن و گفتن حرف هایی که خیلی زود به گور می برد له می شد.
مرگ برای اینهمه حماقت تقاص کمی بود...
*
*
Advertisement
Inverse System
Abandoned by their mother and orphaned by their renowned father's mysterious death at a young age, Rein and Leona Alister lived alone in a small village happy with nothing but each other's company.
8 626Gina the goblin, Dungeon Extraordinaire
Goburi was a goblin, a very poor goblin and now that she was dying that meant one thing, she could not even pay the toll to cross into the afterlife. Goblins worshipped gold, gold watched over them and Goburi had never earned or lost a mote, finding herself to be something of a heritic. Like most descisions in life it had felt like the nobler pursuit at the time, but with the darkness closing in, she realized how terrified she was. Even if she had died in debt, the great elusive glimmer in the depths would have put her soul in a new body, bringing with her the debt and some vague memories. Another chance to die in the black. Goburi's last thoughts were dark specters of regret chasing themselves in circles of thought until she prayed for it to be done. She really had no idea where the souls of goblin heritics went, it had never really happened before. A new dungeon was born, a crystal of pure magic containing a soul that failed to pass to the afterlife. As it gained awareness something else came through that was never supposed to be there. Memories of a workshop, and an uncomfortable need to earn gold.
8 125The Lost One
A stranger in a dark cloak creeped into the room of a small Elven child on one fateful day. Wyrran was playing with his sister one second, but the next he was gone. Stolen from the middle of their estate, and never to be seen again in Elven country. Years go by, hundreds of years, and Wyrran has grown into a man. His name has been changed to William, though his Master was put under the instruction to make sure he lost his memory from before the ago of 80, and from what Wyrran knew he had always been William. After he has completed his training and he finished many various tasks William is sent on a job for the King of Trace. It was a confidential assignment, which was new to William in the first place, but never would he imagine that this one job just may be his last. ********************************************* Hey everyone! Author here (: This is my first time posting any of my works online, and I hope that you enjoy being welcomed into my world, as much as I enjoy creating it for you! I welcome any and all criticism, so long as it is actually something that can benefit my writing (not just random hating and nothing substantial). This story is edited by Nesryn and ArtemisArrow, my dear friends! The cover of this book is not my property, and if you are the actual owner of the image and would like me to take it down please PM me (: I am posting this to see if it generates any interest. If it does, then I will be planning on making more regular posts for chapters. I am intending this to be one book of a series, titled The Lost Royal. I intend to post, at this point, one chapter a week unless I get onto a roll! If this starts to accrue enough interest where I can start focusing solely on writing then more chapters will be released per week. Thanks for your interest, and I hope you enjoy!
8 65The Tales of the Revolution
Synopsis: As a scholar of science and technology, Joseph Algorith was a man who pursued his dream in unrealistic methods, using his intelligence to surpass all hurdles in this Galactic Era. He was an idealist that combined his thoughts with realism. However, unbeknownst to him in how it had happened, he had gained the opportunity to research a new system, a massive planetoid shrouded in mysteries and magic. However, to fully realize his ambition and creativity, he must save the human race of this magical world, filled with different races and monsters. “The Heavens had forced me, so I shall propose and never will be disposed of.”- Joseph Algorith Spoiler: Basically, he is reborn, with his knowledge as a scientist of the galactic era, into a new world with magic and aura powers. In this world, humans are part of the 7 major races, but two (or three) are planning to enslave them, while the others are watching on the sidelines. His plans are to develop modern weapons to strengthen the human nation because the mages and aura users aren't immortal or have steel flesh even as they get more power to the point they can deal damage of a howitzer using special moves. Though it doesn't mean that there aren't magical armours (and other things)... Extra: I'm not sure if romance will be in this. Depends on whether you, the readers, would like it or how I develop the story further. And there won't be an exact release schedule as I prefer my pace of writing and because I'm busy in life (school and extra activities, FML). If you find any mistakes, please remind me. Also, my writing style and the pace of the story may be slower than other stories you might have read on this website. Though I may make some revisions with the story, considering my editor's thoughts. Also, my story has some concepts from RTW in terms of the idea of creating weapons in a magical world, however, the plot is mine. After reading, tell me, what do you think of the beginning? What do you think your rating would be.?If possible, comment down below anything that could help me improve or to express your thoughts. Lastly, please NO COPY AND PASTE!
8 86Roommates // killugon
-KILLUA X GON KILLUA X GON KILLUA X GON. this story is where killua and Gon become collage roommates and yeah. -[note]This story is actually shit 💀-cover art is by @//Matsumoto_zo on Twitter
8 154I'm Stuck! [The Umbrella Academy : Five Hargreeves X Reader]
You grimaced as you held your back, feeling it ache from falling on your ass, as you took a look around your surroundings in confusion.One moment you're outside, the next, you're surrounded by nine figures. But what surprised you more was who the figures were.You don't know how this even happened.**Join the Umbrella Academy as you all try and do your best to stop the apocalypse from ever taking place. Lots of chaos, therapy, and maybe a dash of romance ensues.
8 86