《" BLACK Out "》|| Season 4 • EP 5 ||
Advertisement
فصل چهارم : (بخش پنجم : آشغال های حروم زاده )
هردو مثل مجسمه مقابل ورودی خونه¬ی کیونگ ایستاده بودند و قصد تکون خوردن نداشتن.
کیونگ نگاهی به کوبو و گوگو انداخت اما وقتی دید انگار نمی خوان برن، دستش رو بالا آورد و درحالیکه به جلو هلشون می داد گفت:
«ممنونم که منو صحیح و سالم رسوندین... میبینین که همه چیز تحت کنترلِ اون رئیستونه پس نگران نباشین و بهش گزارش بدید زندانی رو به سلولش منتقل کردین»
راستش نمی خواست عصبانیتش رو سر این دوتا خالی کنه اما وقتی به حرف اومد، دیگه کنترل کلمات دست خودش نبود و این باعث شد تا گوگو با شونه هایی افتاده میون حرف کیونگ بپره:
«دی... کیونگ جان این حرفو نزن، خودت میدونی چیزی که برای همه¬ی ما مهمه سلامتی توعه. هیچ کدوم خبر نداریم حالا که به خواست خودت به خونه برگشتی، اون سونگین عوضی کی دوباره خیال اذیت کردنت به سرش میزنه»
مسخره بود که اینطوری زندگیش بازیچه¬ی دست بقیه شده؛ باید برای برگشتن به خونه¬ی خودش اون تراژدی رو پشت سر میگذاشت و اعصابش برای چیزی که حق مسلمش هست بهم می ریخت و حالا که میتونه تو خونه خودش باشه، باید حواسشو جمع کنه تا اون کودنِ عوضی مثل اجل معلق سرش خراب نشه تا زندگیشو بگیره.
از تکرار مکرارت این افکار و زندگی مزخرفش خسته فقط برای تشکر سری تکون داد و دستی به شونه¬ی گوگو کشید و بعد از تشکر، به خونه برگشت و در رو به روشون بست. دلش برای اون دوتا هم می سوخت اما بیشتر از این مغزش کشش نداشت. فقط همین که می تونست توی خونه¬ی خودش باشه براش کافی بود.
اون چند هفته¬ی جهنمی بالاخره تموم شده بود و نباید بی خودی حال خودشو خراب می کرد.
برای شستن لباس ها به سمت اتاق رفت و از پیرهن تنش تا تمام رخت هایی که تو چمدون بودن رو بیرون کشید و داخل لباسشویی انداخت. ازینکه بخواد بوی عمارت و اتاق اون کفتار رو بده بیزار بود.
به محض روشن شدن لباسشویی، خودشو توی حموم انداخت تا دوش بگیره. دوران استراحت و غیبتش تموم شده و پس فردا باید سر کلاس حاظر می شد. احساس می کرد انقدر این دانشگاه رفتن براش تراژدی شده که انگار هیچ وقت قرار نیست تموم بشه.
همش دو ترم دیگه داشت و هربار که تصمیم به تموم کردنش می گرفت، اتفاقی می افتاد وهمه چیز می رفت رو هوا.
سرش سنگین بود و بعد از دوش، به سمت تختش رفت و مثل یه تیکه گوشت روش ولو شد.
دستش روی گوشی خزید و بعد از چند هفته روشنش کرد؛ همین کافی بود تا سیلی از پیام ها سرازیر بشه. پیامهایی که فقط از طرف یک نفر بیشتر نبود، مینهو.
حس می کرد توی این رابطه ¬ی دوستانه، اونطور که لایق این پسر هست باهاش رفتار نمی کنه و از زمانی که با مینهو آشنا شده تا به این لحظه، کسی که همیشه نقش آدم بی شخصیت رو توی رفاقت بازی کرده فقط خودش بوده و حالا حتی خجالت می کشید پیام هاش رو بخونه.
لحظه¬ای که داشت با خودش کلنجار می رفت گوشی زنگ خورد و دیدن اسم مینهو روی صفحه، دلیلی شد تا بدون فکر قبلی تماس رو وصل کنه .
«دی.او... خودتی؟!»
به وضوح می شد سراسیمگی رو از صداش تشخیص داد و همین باعث شد تا کیونگ شرمنده تر بشه.
آخه چرا باید بین این همه آدم مینهو کسی باشه که همیشه بهش بی محبتی می کنه؟
«آره خودمم... حالت چطوره؟»
«حال من چطوره؟! معلوم هست کجایی؟! چرا همیشه باید یه دفعه غیبت بزنه و منو میون یه دنیا نگرانی ول کنی هان؟!»
هیجان صداش بیشتر از شنیدن، واسه¬ی کیونگ قابل لمس بود و میشد گفت برای پسر همیشه آروم و متینی که میشناخت، اینطوری حرف زدن ناراحتی و عصبانیت شدیدش رو نشون می داد و کیونگ حتی به خودش اجازه نمی داد دلخور بشه چون کاملا مستحقش بود...
Advertisement
«متاسفم...»
تنها همین کلمه به ذهنش می رسید. چیزی که درواقع برای پسر آتیشی پست خط درست مثل فحش بود...
«متاسفی؟! همین؟! بعد از این همه مدت بی خبری حالا فقط میگی متاسفی؟! تاسفت رو نمی خوام بهم بگو الان خونه¬ای یا نه؟ باید ببینمت... همین حالا»
بقدری صریح و رک حرف زد که در جواب، کیونگ فقط به گفتن "بله" کوتاهی کفایت کرد و درست بعد از قطع کردن تماس فهمید چه غلطی کرده.
دور تا دور خونش پر بود از محافظ های کای و هیچ دلش نمی خواست اومدن مینهو رو به اون عوضی گزارش بدن. دوست نداشت یکی دیگه از آدم های عزیزش بخاطر زندگی نفرین شدش آسیب ببینه و برای همین، فورا گوشی رو برداشت و شماره¬ی مینهو رو گرفت اما هربار تا زمان اشغالی بی جواب موند. انگار که اون پسر می دونست کیونگ منصرف شده و دلش نمی خواست به تماسش جواب بده...
کار از کار گذشته بود، فقط نباید اجازه می داد مینهو چیزی درباره¬ی بلایی که سونگین سرش آورده باخبر بشه...
………………………………………
ثانیه ها مثل باد سپری شدن و الان صدای، زنگ توی گوش کیونگ میپیچید و دلش پایین ریخت. با کمی مکث بالاخره به طرف در راه افتاد و درست لحظه¬ای که بازش کرد توی بغل مینهو فرو رفت. مغزش از کار افتاد و تا خواست فورا مینهو رو داخل خونه بیاره، پسر بزرگتر پیش دستی کرد و کیونگ رو از خودش فاصله داد. مستقیم بهش خیره شد و با اطمینان به زبون آورد:
«باید باهات حرف بزنم»
قسم می خورد آدم گیج و ماتی نبود اما الان همه چیز از جانب مینهو انقدر سریع و پشت سرهم اتفاق می افتاد که رسما داشت نقش یه احمق رو مقابلش اجرا می کرد. فورا به خودش اومد و کاری رو که قبلا می خواست انجام بده انجام داد.
بدون یه کلمه حرف درحالی که اطراف خونش رو از نظر میگذروند پسر بزرگتر رو به داخل کشید و درو بست.
هرچند حتم داشت قطعا مینهو رو دیدن فقط امیدوار بود دراین باره چیزی به کای نگن چون هیچ وقت نمی تونست حدس بزنه توی فکر اون عوضی چی میگذره و اگه میخواست رفت و آمد مینهو رو به اینجا غدغن کنه، راحت اینکارو می کرد. دنیای خارج از دیوارهای خونش کاملا توی دستای اون بود...
«چرا اینطور بی فکر پا شدی اومدی؟ واسه چی به تماسهام جواب ندادی؟»
بعد از مکث کوتاهشون اولین چیزی که به زبون کیونگ اومد همین بود. بازم بی اینکه موقعیت رو در نظر بگیره بدون فکر حرف زد:
«چون دیگه نمی خوام حکم مترسک رو داشته باشم»
جواب مینهو انقدر عیجب بود که به دنبالش چشم های درشت کیونگ گشاد تر شد و حالا دیگه ذهنش از هر حرفی خالی بود. این اتفاق میدون رو برای پسری که تو چند هفته بی خبری جون به سر شده باز کرد تا بالاخره هرچی توی دلش سنگینی می کرد رو بیرون بریزه.
«حس میکنم رابطه¬ی ما جدی نیست یا دست کم برای تو اینطوره؟ حتی اگه از نظر تو این یه رابطه¬ی دوستانست چطور می تونی اینطوری منو غریبه بدونی؟»
صداش تهاجمی تر شده بود و هرچند سعی می کرد به خودش مسلط باشه، اما انگار فایده¬ای نداشت و مقابلش کیونگ فقط سکوت کرده بود...
«میدونی خوب که بهش فکر میکنم میفهمم همش تقصیر منه، شاید باید به جای سکوت همون موقع از احساس واقعیم بهت میگفتم... تلاش می کردم تا بهت بفهمونم چقدر برام مهمی»
راستش کیونگ گیج می زد، بین دو حس متضادی قرار گرفته که نمی دونست باید کدومش رو انتخاب کنه.
حرف های مینهو کم کم داشت عجیب می شد و اون دلش می خواست همین الان جلوش رو بگیره اما از طرف دیگه وقتی می دید اینطوری وجودش برای یه نفر مهمه قلبش گرم می شد...
Advertisement
«میدونم»
بی اینکه بخواد به زبون آورد و بلند فکر کرد اما همین یه کلمه کافی بود تا مینهو دنباله¬ی حرفشو ول کنه و متعجب به زبون بیاره:
«میدونی؟»
«آره میدونم... میدونم که چه حسی داری فقط از قصد خودمو به اون راه میزدم چون نمی خواستم به زبون بیاری یا مطرحش کنی»
«چی... چرا دی.او؟... چرا اینکارو کردی؟»
راستش بیشتر از اینکه عصبانی باشه قلبش شکست، چون انتظار نداشت با این حرف روبه رو بشه.
کیونگ قبل ازینکه افکار پسر روبه روش با چیزی که گفت گنده تر بشن و مغزشو تصاحب کنن به زبون آورد:
«چون می ترسیدم»
«میترسیدی؟ از چی؟»
«از همه چیز... از همه چیز می ترسیدم... زندگی من توی تاریکی مطلق بود و من نمیخواستم دست تو رو بگیرم و بکشمت توی این جهنم... چون می ترسیدم اگه بهت علاقه¬مند بشم، اگه اعتراف کنم میدونم چه حسی بهم داری بعدا دیگه نتونم با نبودت کنار بیام»
«چرا باید تو رو ترک کنم؟ اصلا چرا باید همچین فکری بکنی؟!»
درحالی که به کیونگ نزدیک تر می شد و شونه هاشو توی دست میگرفت به زبون آورد. کیونگ از نگاه کردن بهش طفره رفت و درست مثل کسی که حسابی کتک خورده، خسته و بی رمق به زبون آورد:
«حتی اگه نخوای اینکارو بکنی مجبورت میکنن... زندگی من دست خودم نیست، من از خودم نمی تونم دفاع کنم چه برسه به کسایی که دوستشون دارم... اگه میخواستم با احساسم روبه رو بشم و به تو و احساست فکر کنم دیگه راه برگشتی وجود نداشت... *سرشو پایین انداخت و درمونده نفسش رو بیرون داد* ولی دیگه خسته شدم، از این تنهایی و بدبختی خسته شدم... دلم میخواد وقتی می ترسم وقتی به مردن فکر می کنم وقتی دربدری و بدبختی گلومو میگیره و انقدر فشار میده تا جونم بالابیاد یکی کنارم باشه که بهش پناه ببرم... بدونم تنها نیستم، که اون همیشه کنارمه و هیچوقت تنهام نمی زاره، ولی هربار که بهش فکر میکنم بازم ترس از دست دادن تنها امیدی که به دست آوردم تا مغز استخونمو میسوزونه و کاری میکنه با تمام توان احساساتمو پس بزنم»
لعنت بهش بغض به گلوش فشار میاورد اما کیونک آخرین چیزی که توی این لحظه می خواست اشک ریختن جلوی مینهو بود.
همین سست شدنش نشون می داد این پسر چقدر از نظر روحی شکسته و بهم ریخته. شاید به تازگی باهاش آشنا شده اما کافی بود تا مینهو هم به این موضوع پی ببره که کیونگ زیر بار سنگین این زندگی داره دست و پا می زنه. بدون مکث با نگاه کردن پسر شکسته¬ی مقابلش، قدم جلو گذاشت و اون رو محکم بغل کرد.
«دیگه نیازی نیست تنهایی بار همه چیزو به دوش بکشی. من امشب اومدم اینجا تا یک بار برای همیشه بهت بگم که چقدر دوست دارم، درست از همون روزی که دیدمت با تمام توان دلم می خواست کنارت باشم، می خواستم درست مثل الان وقتی سردرگم و تنهایی من کسی باشم که ازت مراقبت میکنه، ولی هربار که خواستم از خودمون و از احساسم با تو حرف بزنم اتفاقی می افتاد و تو برای مدتی غیب می شدی و من و توی بی خبری رها می کردی. حتی وقتی هم برمی گشتی یک کلمه درباره¬ی نبودت و این که داره چه اتفاقی واست میفته حرف نمی زدی و من فقط باید سکوت می کردم و هربار شکسته شدنت رو میدیدم. ولی دیگه نمی خوام این وضعیت ادامه پیدا کنه»
با این که کلمات رو آروم به زبون می آورد، اما هنوزم می شد تنش احساسی رو توی کلامش فهمید و کیونگ به این نتیجه می رسید که ناخواسته این مدت چقدر به احساسات این پسر لطمه زده. هنوز این رابطه شکل جدی به خودش نگرفته و مینهو انقدر ضربه خورده. پس درحالی که پس ذهنش چیز دیگه ای رو فریاد می زد آروم تکرار کرد:
«نمیتونم... نمیتونم ریسک این رابطه رو قبول کنم، من از فردای خودم خبر ندارم... زندگیم دست خودم نیست... چطور می تونم این ظلم رو در حق تو بکنم؟»
برخلاف قلبش، چیزی رو که عقلش می گفت به زبون آورد. درست نمی تونست افکار حقیقی و احساس درستش رو تشخیص بده و راستش با اینکه الان بخاطر وجود مینهو کنارش احساس امنیت می کرد، اما هنوزم از خودش مطمئن نبود.
افکار و احساسش در عین گرمی، درست مثل مه غلیظی جلوی دیدش رو می گرفت و کیونگ قادر نبود حتی دو قدم اونطرف ترو ببینه.
«بزار امتحانش کنیم، باهم جلو بریم، بهم بگو هرچیزی رو که باید بگی، نیازی نیست همه¬ی مسائل رو تنهایی به دوش بکشی. میدونم که چقدر خسته ای بزار کمکت کنم... بهم فرصت بده کیونگ... بهم اجازه بده کنارت باشم و احساسمو قبول کن. از هیچی نترس بهت قول میدم از این جهنمی که میگی نجاتت بدم قول میدم»
حرفاش برای پسری که تمام روحش زخم خورده و متلاشی بود درست مثل مرحم عمل میکرد. چقدر براش لذت بخش بود از اینکه بالاخره می تونست به کسی تکیه کنه.
مینهو براش مثل آتیش گرمی بود که وسط سوز و سرما اونو به خودش جذب می کرد و حالا حس می کرد به طرف مینهو کشیده میشه.
*چرا میترسم؟! من فقط باید به این طناب نجات چنگ بزنم*
از فکرش گذشت و حلقه¬ی دستاش به دور مینهو کوچیکتر شد.
*
*
به محض رسیدن به دروازه کاخ، ماشین توسط دو بادیگارد مقابل ورودی اول متوقف شد. سهون نگاهی به چان که درست کنار دستش نشسته بود انداخت و بعد به راننده اشاره کرد تا شیشه رو پایین بیاره.
شیشه¬ی دودی پایین اومد و سکیوریتی بعد از دیدن چهره¬ی سهون و چان، فورا ادای احترام کردند:
«قربان، برای ورود مهمانها به کاخ لیموزین شخصی تدارک دیده شده، لطفا اجازه بدید تا اتوموبیل همراهیتون کنم»
لبخند تمسخرآمیزی ازاین تشریفات بیخود گوشه¬ی لب چان نشست و می تونست تصور کنه با این کار، ییشینگ چه اندازه در تلاشه تا کوچکترین احتمال رو هم کنار بزنه و فقط چان نبود که داشت به این مورد فکر می کرد. برخلاف مرد آروم کنارش، سهون همچنان ازینکه بدون تشریفات لازم به این مهمونی اومدن نگران بود.
هردو مرد از ماشین پیاده شدند و همراه یکی از بادیگاردها به سمت لیموزین از قبل آماده شده راه افتادن. اونها حتی اجازه نداشتن راننده¬ی شخصی خودشونو وارد کاخ کنن و چانیول امیدوار بود این شرایط مسخره، همه¬ی مهمون هارو شامل بشه چون در غیر اینصورت دیگه سعی نمی کرد مثل جنتلمن ها رفتارکنه. تا همین لحظه هم دوست قدیمیش بهونه های کلفتی واسه وحشی شدن بهش داده بود.
آروم منتظر جرقه زدن نشسته بود که با دیدن لیموزین های جلویی فهمید رئیس جانگ اونقدرا هم دیوونه نشده.
بعد از طی کردن مسافت ورودی کاخ، ماشین دور فواره اصلی چرخید و مقابل راه پله های مرمری سفید که به ورودی دوم ختم می شد ایستاد.
پیشخدمتی آراسته، بعد از توقف با احترام درو باز کرد و از هردو خواست تا پیاده بشن.
برخلاف همیشه، دور تا دور فواره پر بود از پایه های گل رز سفید که همراه بند های مروارید، هر پایه به اون یکی زنجیر وار متصل می شدن.
دو طرف راه پله با مشعل های کوچیک سوار بر پایه های نقره¬ی اصل، که ازهر طرف دو فرشته¬ی بالدار اونارو حمل می کردند، تا ورودی دوم به صف کنار هم چیده شده بودند.
سهون نگاهی به چان انداخت و درحالی که هر دو به سمتی که خدمه راهنمایی می کرد قدم بر می داشتن، زیر لب زمزمه کرد:
«مطمئنی این همون کاخه؟! حس میکنم داریم به محراب ازدواج میریم»
چان از این حرف نیش خندی زد. راستش خیلی براش مهم نبود این قبرستون چطوری به نظر می رسه چون فقط میخواست هرچه زودتر ییشینگ رو ببینه و بفهمه بکهیونش کجاست...
هردو بالاخره به ورودی دوم رسیدن. درِ چوبیه عریض و بلندی با حدود سه متر طول که به رنگ صدفی و به سبک طرح باغی در دوره¬ی ویکتوریا کنده کاری شده بود، درست مثل سدی مقابلشون قد علم کرد.
دو پیشخدمت که تنها تفاوتشون یونیفرم قرمز رنگشون بود، با دیدن مهمان های جدید ادای احترام کردند و چان بلافاصله دست راستش رو بالا آورد تا حلقه¬ی ریاستش رو برای تایید ورود نشون بده و دیدن حلقه کافی بود تا هردو خدمه، این بار با احترام بیشتری خم بشن و درهای بزرگ رو باز کنن تا چانیول و سهون که درواقع کل این مهمونی بخاطر اونها برگزار شده داخل کاخ برن.
با ورودشون به سرسرای اصلی، تم تزئین و گل آرایی درست شبیه به رز های بیرون بود با این تفاوت که این بار وسط سرسرا آبنمای ونوس، الهه عشق قرار دادشت و پایین فواره، دو قوی سفید درحال شنا کردن بودن. این صحنه خیرگی و شکوه اونجا رو دو چندان می کرد.
دو خدمه خانوم زیبا و آراسته به استقبال چانیول و سهون اومدن و طبق معمول بعد از ادای احترام، هردو رو به سالن اصلی جشن دعوت کردند.
دو مرد شونه به شونه¬ی هم از پله های عریض و سنگی سرسرای اصلی بالا رفتند و با هر قدم نزدیک شدن به سالن جشن، بیشتر از قبل چهره های سرد و جدیشون نشون می داد درحال حاظر چقدر محکم و غیر قابل نفوذ هستن.
بالاخره پشت درِ سالنی رسیدن که میتونستن با ورود بهش جواب تمام سوالاتشون رو بگیرن...
بی اینکه بخوان، نگاه هردو بهم گره خورد و حتی بدون گفتن کلمه¬ای، قبل از ورود بهم انرژی دادن.
تک تک کله گنده های دنیای مافیا یکجا جمع شده بودند و سهون با نگاه به لاشخورایی که فارغ از هرچیزی اینطور کیف می کردن حدس زد چطور میشه اگه کل این مکان رو با همه ی آدماش یه جا برد رو هوا؟
کاخ صلح بهترین آرامگاه برای تک تک این کفتارهای پیر بود.
تالار جشن با میز های گرد شیشه¬ایه بزرگ، که هر کدوم روی پیکره¬ی نیمه عریان یک فرشته به عنوان پایه حمل می شد و از زیر میز، حباب های کوچیک شیشه¬ای که داخلش رز سفید قرار داشت و از یک سمت، درست مثل آبشار تا روی زمین کشیده میشد، تزئین شده بودند.
هرمیز به طور اختصاصی برای هر مهمان با نوشیندی مورد علاقه¬ی اون شخص پر بود و خدمه، مرتب برای سرویس دهی با احترام بین میز ها حرکت می کردن.
چلچراغ های بلند با رشته های ظریف سنگ های تزئینی، تا نیمه¬ی سالن کشیده می شد و نور از بین این رشته سنگ های قیمتی، درست مثل رنگین کمون توی فضای نیمه تاریک تالار بیشتر به چشم میومد.
خدمه همگی پایبند به تم جشن علاوه بر یونیفرم های سفید رنگ، شاخه رز کوچیکی به عنوان تزئییین روی کت هاشون نصب کرده بودند و درست مثل ربات، بی وقفه و با حترام به این خرس های حروم خور سرویس میدادن.
مقابل میزها صحنه¬ی تمام شیشه¬ای وجود داشت که از کنار پله ها، دور تا دور سن به شکل چشم گیری با سنگ های تزئینی، مروارید و رز، گل¬آرایی شده بود.
همه چیز بدون نقص و در کمال به چشم می اومد. به قدری که چانیول و سهون با اینکه بارها به این کاخ اومده بودند و تجربه¬ی شرکت توی هزار و یک جشن تشریفاتی رو داشتند، بازم برای لحظه¬ای هردو بعد از ورود بی اختیار به اطراف خیره شدند.
اما دیدن کای خیلی زود به این خیرگی پایان داد. درحالی که باهم چشم تو چشم شدند، هرکدوم سعی می کردن نشون بدن چقدر از دیدن هم خوشحالن...
مطمئنا کای هم به این جشن دعوت می شد، اما چانیول این مدت انقدر درگیر افکار خودش بود که این موضوع رو کاملا فراموش کرده بود و دیدن کای اینطوری غافلگیرانه، خیلی بیشتر تنش درونیش رو آروم کرد.
فورا به سمتش قدم تند کردند اما قبل از نزدیک شدن، دختر جوونی جلوی چان و سهون رو گرفت و با احترام اونهارو به طرف میزی که از قبل براشون تدارک دیده بودن هدایت کرد.
بی اختیار دو مرد از این اتفاق لبخند معنی داری زدند و ازاینکه ییشینگ حتی تا این اندازه برای همه چیز برنامه ریزی کرده، باعث می شد حس کنن دوست قدیمیشون بیشتر از چیزی که تصور می کردن جانب احتیاط رو رعایت کرده. غافل از اینکه موضوع چیز دیگه¬ای بود، ییشینگ سعی داشت تا شعاع صد کیلومتری چان رو پاک کنه چون خبر داشت چه انفجار بزرگی قراره رخ بده. اون باید تاجایی که می تونست میزان خسارت این اتفاق رو کم می کرد، برای همین هم انقدر دقیق برنامه¬ی همه چیز رو چیده بود.
قطعا با ورود ستاره¬ی جشن همه چیز تکمیل شد و به محض نشستن توی جایگاهشون، تمام نورها روی صحنه در یک نقطه جمع شد و از بین اون، ییشینگ توی تاکسیدوی مخمل مشکی رنگش پیدا شد. با موهایی که به یک طرف روی پیشونیش ریخته و الماس ظریف درخشان روی گوشش، از همیشه جذاب و باوقار تر به چشم می اومد.
یه ورود خیره کننده مناسب این جشن که همه¬ی نگاه هارو بی یک کلام به طرفش چرخوند اما چشم های ییشنگ درست بعد از دیده شدن، فقط و فقط یه جفت مردمک مشکی که درست مقابلش پشت میز وسط سالن نشسته بود رو هدف گرفت.
*
*
اون شب کیونگ به هزار و یه دلیل که فقط خودش خبر داشت اجازه نداد مینهو به خونش برگرده و تا به امروز که بالاخره برای رفتن به دانشگاه آماده می شد، از مینهو خواست کنارش بمونه.
با اینکه مینهو هنوزم نمی تونست این حجم از نگرانی های کیونگ رو درک کنه، ترجیح داد چیزی درباره¬ی جزئیات زندگیش نپرسه و اجازه بده زمان مناسب رو خود کیونگ تعیین کنه. پس حرفش رو قبول کرد و این دو روز پیشش موند و حالا تصمیم داشت قبل از رفتن به سرکار، اونو به دانشگاه برسونه.
بالاخره مقابل در اصلی دانشگاه رسیدن و کیونگ نگران، درست مثل کسایی که می ترسید مچش گرفته بشه مدام اطراف رو از نظر میگذروند.
نگاهی به این پسر پریشون انداخت و هرچند دلش میخواست حتی شده همین الان تمام سوال های توی سرش ازجمله علت این بی قراری هارو ازش بپرسه، ناچاراً فقط برای دلگرمی دستشو روی شونه¬ی کیونگ گذاشت.
اما پسری که قصد دلداری دادن بهش رو داشت، انقدر درگیر پیدا کردن بادیگارد های کای بود که با حس سنگینی روی شونش از جا پرید و شوکه به طرفش نگاه کرد. عکس العملی که مینهو رو متعجب کرد و راستش برای لحظه¬ای دستش بین زمین و هوا خشک شد.
«مشکلی پیش اومده؟ اگه برای رفتن آمادگی نداری مهم نیست، میرسونت خونه»
متوجه شد با این تابلو بازیاش صد در صد این پسر بیچاره رو هم به فکر انداخته. خودشو جمع وجور کرد و درحالی که لبخندش احساس خجالت و شرمندگیش رو بیشتر نشون می داد سرشو به نشونه¬ی نهی تکون داد.
بهتر بود هرچه زودتر می رفت دانشگاه تا این بیچاره هم به کارش برسه. راستش نمی تونست خودشم رفتار الانشو درک کنه اما ترسش از این بود که کای تصمیم بگیره مینهو رو ازش جداکنه. به همین علت هم مدام مثل توله سگای کتک خورده، هرقدمی که برمیداشت اطرافشو چک می کرد.
به هرحال که زیاده روی کرده بود و باید خودشو کنار مینهو بیشتر کنترل می کرد. ولی تا خواست از ماشین پیاده بشه، بازوش توسط پسر بزرگتر گرفته شد و کیونگ بلافاصله به سمتش برگشت و حتی قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه، گونه¬اش بوسیده شد.
«دیگه نیازی نیست نگران چیزی باشی، چون بهت قول دادم که همیشه کنارت هستم»
خیلی شیرین بود...
و شنیدنش برای کیونگسویی که انگار به اندازه¬ی یک عمر منتظر چنین تکیه گاهی نشسته لذت بخش. بازم لبخند زد اما اینبار عمیق تر و بی اینکه بخواد احساسی رو که دریافت کرد با همین لبخند به مینهو برگردوند و از ماشین پیاده شد.
هیچ کس نبود... هیچ ماشینی، اما حتم داشت اون سگ های همیشه گوش به فرمان همینجا ها کمین کردن و کافیه کای قلادشونو بکشه تا براش پارس کنن.
ولی عجیب بود که برعکس چند دقیقه¬ی قبل که خون خونش رو می خورد الان حقیقتا براش مهم نبود که به کای گزارش میدن یا نه. همون یه جمله کافی بود تا این بچه رو از زمین به آسمون هفتم ببره. به محض رسیدن به در اصلی، قبل از ورود برگشت و برای مردی که همچنان منتظر رفتنش بود دست تکون داد...
توی دلش تصمیم گرفت همه¬ی این فکرای مسخره رو پشت سر بزاره و با تمام توانش برای یه شروع جدید قدم جلو بزاره. دیگه فرار نمیکرد، نمیترسید و با همه¬ی وجودش میخواست مقابل مشکلاتش محکم بایسته چون یکی رو داشت که بهش قول داده هیچوقت تنهاش نمیزاره.
………………………………………
Advertisement
Omnia Sidera: Spaceship Soldier in the Fantasy World
Join me on discord: discord invite link ISF Lieutenant Valerian Flynn finds himself the only survivor of an emergency landing on an unidentified planet after the hyperspace drive of his spaceship malfunctioned in the middle of a jump. After discovering that his chances to get rescued in the immediate future are close to null and that the planet he landed on is inhabited by primitive human-like civilizations, Lieutenant Flynn decides to use all the advantages offered to him by the superior technology at his disposal to mingle with the locals and carve a place for himself in this new world. The life of Lieutenant Flynn jumps from one surprise to another as he finds himself pitted against ravenous hordes of goblins and giant drake monsters, as he is catapulted on the main stage of court intrigues and a brewing war opposing a rebel princess and an evil witch-king, as he has to appease gods and dwarven merchant guilds vexed by the technologies he brought with him, as he learns to negotiate with dragons and wizards, as he explores and navigate the societies of undeads and feral tribes, as he plunges into politics and learns to deal with opportunistic nobles all too willing to offer alliances and marriage propositions to piggyback on his meteoritic rise to fame and power. Flynn's reputation as the Black Sun Sovereign soon spread like wildfire through the realms of Men's and gods' alike. But how do you concentrate on trying to pierce the mysteries of this new world, its magic, and its connection with the world you came from when everyone has their eyes glued to you and your every move?
8 107The Skeleton King
Boy and his whole class got killed by the suicide bomber,but their soul's are summoned to a new world by the humans with the help of light god for them to be their champions/heroes.Except for our main protagonist.AN: new pls go easy on me ^^PS: I don't own the pic i just find it cool ^^
8 162Eryth: Strange Skies [Old]
[Currently Being Rewritten] Link to Rewrite A stranger in strange lands; lost memories; a peculiar world. Here is a story of a youth who found himself stranded somewhere he didn't belong, with fragmented memories of who he was but just enough to realize what's at stake; just enough to help him scrape a semblance of normalcy in a world yet uncharted. And he will stop at nothing to reclaim what is truly his. 2k-3k words per chapter A little bit of slow burn A dash of slice of life here and there No number crunching though the system is well and truly present MC grows over time, no zero to immediate hero kinda thing. He has to explore his power. ∆ No Harem Tag ∆ Multiple POV Chapters ∆ Rewritten chapters from Prologue I to First Contact, chapter 41. ∆ Glossary Erm, English is my third language so, treat me well...pwease? :) Er, some content tags are provisional ...will give warnings just in case :)
8 145バルキリー (Valkyrie)
The Valkyrie's are the mechanized suits that Valkyrie Pilots use in today's warfare. Using their power to fight the Terra that constantly threatens to invade our world. But that's not the only concern of everyday citizens, the tensions between the Federation and Space Alliance Systems are at an all-time high since the conclusion of the Valkyrie Wars. Hazer who was once a Valkyrie Pilot has since lost the ability to pilot a Valkyrie. He now lives a life normality with his family when an unstoppable force threats to tear down everything he knows and loves. An Original Light Novel/Manga Series! A concept in the works! Mecha Light Novel!
8 194Revenant
Revenants are immortal, vampiric creatures who were once human but were revived after death. Revenants are humans who have been implanted with a scientifically engineered parasite that allows their revival into immortal-like enhanced beings that won't die unless their heart is destroyed. However, What about a world where Revenants don't exist, but devils do.
8 138Percy Jackson X Reader
Luke has been annoying you since last year and made you blow up your last school. You are good with your hands and have become good at fighting with weapons. You meet a boy with sea green eyes and dark hair. A maze, a titan, and a scary blonde girl with grey eyes; what could go wrong?Disclaimer: I don't own PJ or most characters and most of the storyline.
8 99