《" BLACK Out "》|| Season 4 • EP 4 ||
Advertisement
فصل چهارم ( بخش چهارم : گِلَس روم )
«میگم... هرچیزی رو که بخواین... فقط خواهش میکنم کاری بهش نداشته باشین»
کلمات با فریاد از دهنش بیرون میومد و حالا اون بی توجه به فشار های سهون برای ثابت نگه داشتنش، قصد داشت زنجیرهارو پاره کنه تا به دست و پای چان بیفته.
«خب حالا دیگه میتونیم یه گپ مفید بزنیم، باید همون اول این کارو میکردی، چرا گذاشتی کار به اینجا بکشه؟»
چان گفت و به دنبالش صندلیش رو به مرد نزدیکتر کرد.
«ما به شما خیانت نکردیم قربان چون از همون اول به دستور رئیس یشینگ وارد خانواده شدیم... نظر شما رو جلب کردیم تا بتونیم به عنوان بادیگاردهای شخصی جناب بکهیون انتخاب بشیم، تمام کارها از قبل برنامه ریزی شده بود، همه چیز طبق نقشه پیش رفت و ما بدون اینکه به شما گزارش بدیم چند بار ملاقات حظوری رئیس یشینگ رو با جناب بکهیون ترتیب دادیم، چون رئیس باور داشت میتونه جناب بکهیون رو راضی کنه تا درست روز قرارداد به شرکتش بیاد و این اتفاق هم افتاد.
قرار بود تصادف جناب بکهیون یه حادثه¬ی حساب شده باشه و بعد از اون، رئیس ییشینگ مرگ ایشون رو جعل کنن اما درست روز حادثه، این مورد خارج از نقشه پیش رفت و ایشون با شهروندی عادی تصادف کرد... بلافاصله به رئیس خبر داده شد و بین راه آمبولانسی که جناب بکهیون رو به بیمارستان میبرد عوض کردن. بعد ازاون، ما بلافاصله توسط جناب سهون شناسایی شدیم و دیگه از بقیه ماجرا خبرنداریم حتی نمیدونیم چرا تا الان ایشون طبق نقشه مرگ جناب بیون رو جعل نکردن...
این تمام چیزی بود که میدونم قربان خواهش میکنم جون منو بگیرید اما به مادرم کاری نداشته باشید»
چان لبخند تلخی از این خواهش روی لبهاش نشست و اسلحه¬اش رو بیرون کشید، آروم لوله رو زیر چونه¬ی مرد گذاشت و فشار آورد جوری که سر مرد به عقب خم شد...
«نگران نباش، ترتیب دادم مادر پیرت به سلامت سفر کنه، اگه حرفمو باور نمیکنی، وقتی رفتی پیشش از خودش بپرس... هرچند فکر نمیکنم تو رو توی بهشت راه بدن»
و بی درنگ ضامن اسلحه رو کشید و خون با شتاب همراه با گلوله درست از وسط سر مرد بیرون پرید.
چشمای گشاد شده و دهن نیمه باز مرد، آخرین تصویری بود که قبل از مردن روی صورتش فیکس شد و حالا این جنازه شبیه احمقا بنظر میرسید.
بیشتر از مردی که مرده، لوهان به خودش لرزید و نزدیک بود آیپدی که داشت فیلم ضبط شده¬ی اون روز رو میدید از دستش بیفته...
متحیر به سمت چانیولی که پشت میز کار نشسته برگشت و ناباورانه به زبون آورد:
«فکر میکردم برای اذیت کردن من اون حرف رو زد وهمه چیز دروغ بوده... چان باورم نمیشه تو مادر پیرشو کشتی اونم وقتی که راضی شد همه چیزو بهت بگه؟!»
چانیول استفهام آمیز به پسری که مخاطب قرارش داده بود نگاه کرد و حتی یک کلمه از حرفایی که میزد رو متوجه نمیشد و لوهان بی خبر از احساس مرد مقابلش، همچنان با کلامات به تازیدن ادامه داد:
«چان خوب یادمه قبلا یه قانون هایی برای خودت گذاشته بودی که هیچ وقت زیر پاشون نمیزاشتی حالا دارم چی میبنم؟ اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟»
از سر جاش بلند شد و به سمت لوهان راه افتاد و متعجب به زبون آورد:
«چی میگی برا خودت؟»
لوهان عصبانی آیپد توی دستش رو بالا آورد توی هوا تکونش داد:
«پس این چیه؟ با اینکه بهت گفت همه چیزو میگه ولی تو مادرشو کشتی، اونم یه پیرزنو! مگه همیشه نمیگفتی توی این کار گُه گرفته سعی میکنی جا پای اون حرومزاده نزاری؟ معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟!»
«دو دقیقه زبون به دهن بگیر انقدر جَو نده، من هیچ کاری با مادرش نداشتم اون جاش امنه فقط خواستم تا لحظه¬ی مرگش طعم عذاب رو بچشه همین...»
Advertisement
«چی؟!!»
«دست بردار... تو یکی دیگه نباید به من شک کنی، اون عکس و حتی تماس تلفنی همش یه نمایش بود برای ترسوندنش تا به حرف بیاد»
آخر جمله¬ی چانیول، همزمان شد با باز شدن در و قامت سهون که به چشم خورد.
دیدن این مرد کافی بود تا لوهانی که تا همین لحظه¬ی پیش داشت خرخره¬ی چانیول رو می جوید مثل دختر بچه ها بدنش گر بگیره و لپاش گل بندازه. سعی کرد آب دهنشو قورت بده و تا به خودش اومد، دید بهش خیره شده.
اما جدا از غوغایی که توی دل پسر کوچیکتر به پا شد، دیدن حالت سهون کافی بود تا چانیول بدون حرف اضافه¬ای به زبون بیاره:
«چی شده؟»
واقعا نیازی نبود به مورد دیگه¬ای اشاره کنه چون سهون به شکل عجیبی شوکه و سردرگم به نظر میرسید و برای دو مرد توی اتاق که عین کف دست میشناختنش، حدس زدن اینکه اتفاق مهمی افتاده سخت نبود.
سهون به طرف چان راه افتاد و پاکتی رو از جیب کتش بیرون کشید و مقابل دو جفت چشم پرسشگر روی میز گذاشت:
«همین بیست دقیقه¬ی پیش به دستم رسید، توی باکس همراه با دسته گل بزرگی از رز سفید، در جعبه رو که باز کردم کنار پاکت یه شیشه کوکونات برندی بود...»
نیازی نبود چان مابقی حرف رو بشنوه یا سوال دیگه¬ای بپرسه چون هر سه نفر خوب میدونستن اون شیشه¬ی یک میلون دلاری که همراه پاکت براشون فرستاده شده از طرف ییشینگه. کسی که عاشق این طعم مشروب بوده و هست.
خبری از حال دو مرد نداشت اما لوهان تقریبا نفس توی سینش بند اومد، درست زمانی که چانیول سعی کرد تا دنبال بکهیون بره و پیداش کنه این اتفاق باید مثل هلوی رسیده از شاخه توی دامنش بیفته و حالا که خوب بهش فکر میکرد از این همه سادگی رسیدن به هدف بی اختیار دلش به شور افتاد.
کوکونات برندی همراه با رز سفید، همیشه نشانه¬ی لی برای صلح و پیوند برادری بود و این اتفاق برای موقعیت فعلی سهون و چان شبیه دهن کجی به نظر می رسید...
اعلام صلح و برادری به کسی که عشقش رو دزدید و اینطوری باهاش بازی کرد؟
«چیکار میکنی چان؟ باز کن ببینیم تو پاکت چیه؟»
صدای هیجان زده¬ی لوهان سکوت سنگین اتاق رو شکست و چانیول درست مثل عروسک، بی اختیار دستور لوهان رو اجابت کرد.
*
*
در با ضربه هایی به صدا دراومد و به دنبالش، آجوما وارد اتاق مطالعه¬ی کای شد. اباسان تنها فرد این عمارته که بدون شنیدن اجازه¬ی ورود رئیس، حق داخل شدن به حریم خصوصیش رو داشت.
با دیدن اباسان، کتابی رو که برای مطالعه توی دست گرفته بود رو بست و بهش اشاره کرد تا بشینه...
به جای دفتر کار که دقیقا کنار اتاق شخصیش _جایی که کیونگ دوران درمانش رو میگذرونه_ همدیگه رو ملاقات کنن، ترجیح داد اینجا به دور از هر احتمالی درمورد موضوعی که می خواست حرف بزنه.
برای مدتی با اینکه روبه روی آجوما نشسته، اما توی سکوت و افکار خودش غرق بود که با صدای پیرزن مقابلش به خودش اومد...
«پسرم...»
سرش رو بالا آورد و وقتی چشماش توی یه جفت نگاه دلسوز و نگران نشست بی درنگ به زبون آورد:
«اباسان ازش بخواه توی امارت بمونه...»
هیچ تغییری تو چهره¬ی آجوما به وجود نیومد. انگار از قبل می دونست کای قراره درباره¬ی چه موضی باهاش حرف بزنه...
«از تو میخوام اینکارو برام بکنی چون اون کله شق تر ازین حرفاست که بخواد به حرف من گوش بده و بعید نیست اگه من برای موندن بهش اصرار کنم برای زودتر رفتن ترغیب بشه...»
آروم و شمرده، با همون تن یک دست همیشگیش حرف میزد اما برای پیرزن مقابلش خیلی سخت نبود تا احساس درون این مرد رو بفهمه و آشفتگیش رو از موقعیتی که توش قرار گرفته درک کنه...
Advertisement
«من بهش میگم، اما تو خوب میشناسیش. اون حتی از در و دیوار این عمارت متنفره عزیزم چه برسه به آدماش...»
نفسش رو با صدا بیرون داد چون خوب می دونست حق با اونه، اگه تا الانم مونده فقط بخاطر اباسانه و اگه ازش بخواد اینجا زندگی کنه با تمام علاقه¬ای که به این زن داره مطمئنا درخواستشو رد می کنه...
«چرا میخوای توی عمارت نگهش داری؟»
سوالی که ناگهانی و راحت به زبون اباسان جاری شد، اما برای مرد مقابلش درست مثل هوکِ چپ به گیج گاهش خورد و احساس کرد تعادلش رو از دست داده.
چشماش توی نگاه آجوما گیر کرد و بی اینکه حرفی بزنه، فقط خیره موند...
«دلیلی که باعث میشه تا حواست به این پسر باشه چیه؟»
بی توجه به موقعیت موجود، اباسان قصد عقب کشیدن نداشت و ضربه-ی بعدی رو وارد کرد. اون تمام افکاری رو که کای همیشه باهاش دست و پنجه نرم می کرد رو ازش می پرسید، سوال هایی که درست از روزی که این پسر رو دید تا به این لحظه، حتی یک بارم نتونست از ذهنش بیرونشون کنه...
اما نتیجه بازهم سکوت حاکی از سردرگمی و تعجب بود...
«چطور میخوای از کسی مراقبت کنی که حتی نمیدونی برات چه معنایی داره؟ تو بچه نیستی پسرم این سردرگمی اصلا به رئیسی که من میشناختم نمیاد. بهتره با اون جوابی که ازش تفره میری رو به رو بشی تا بفهمی دقیقا چی میخوای، از چی میترسی که از پذیرفتنش هراس داری؟»
«من فقط میخوام که اینجا بمونه اباسان... *با نگاهی خیره به زمین و صدایی که حالا کمی اوج گرفته بود میون حرف آجوما پرید* از تو میخوام که راضیش کنی، در غیر این صورت برام مهم نیست واسه نگه داشتنش به زور متوصل بشم»
کلافه از سر جاش بلند شد و به طرف کنسول رفت تا برای خودش مشروب بریزه. آجوما راست میگفت، کای حتی دیگه خودشم خودش رو نمیشناخت...
«تو که نمیخوای یه زندگی دو بار تکرار بشه، میخوای؟ نکنه دوست داری دوباره تجربش کنی؟!! این راهش نیست پسرم من بهش میگم اما اگه قبول نکرد تو نباید مانع رفتنش بشی. من خیلی از اصول کاری شما با خبر نیستم اما میتونی دو نفری که شایسته مراقبت از این پسر هستن رو به عنوان محافظ انتخاب کنی، ولی لجبازی فکر درستی نیست اون پسر الان درست مثل یه بشکه¬ی باروته اگه براش جرقه بشی هردوتون آسیب میبینین»
یه نفس مشروب ریخته شده رو سر کشید و بی اختیار لیوان رو محکم روی میز کوبید. جوری فشار می آورد که هر لحظه امکان داشت لیوان توی دستش هزار تیکه بشه. چرا اوباسان انقدر رُک باهاش حرف میزد؟
اصلا چه مرگش شده که حالا از شنیدن حرف های منطقی و جواب های قاطع دوری میکنه؟
افکارش انقدر با صدای بلند توی مغزش فریاد میزدن که متوجه حظور اباسان کنارش نشد. دونه دونه انگشتاش از دور لیوان کنار رفت و دست نوازشگرش روی کمر کای نشست.
«تمام سعیمو میکنم تا راضیش کنم»
کای بدون حرفی به آجومای عزیزش نزدیک شد و آروم سرشو روی شونه های نحیف پیرزن گذاشت...
«امیدوارم از خر شیطون بیاد پایین...»
آروم زمزمه کرد.
*
*
پاکت باز شده برای سه مرد توی اتاق درست مثل بمب بی صدا عمل کرده بود که حالا در سکوت، توی افکار خودشون دست و پا میزدن...
همه چیزه این داستان از اول تا آخرش بودار بود و چان احساس میکرد نباید ییشینگ رو دست کم میگرفت...
اگه به اول داستان نگاه میکرد، کاملا متوجه میشد تمام مسیری که این آدم برای گرفتن انتقامش طی کرده تا به الان ظریف و بدون نقص بوده. درست زمانی که تصمیم گرفت خودشو جمع کنه و دنبال بکهیون بگرده، باید سرو کله¬ی این پاکت پیدا بشه!! چرا فکر می کرد ییشینگ حتی خبر داشته که اون دست به کار پیدا کردن بکهیون شده و صبر کرد تا توی زمان درست حرکت بعدی رو بزنه؟!!
«دعوت به جشن؟... مسخرست»
جمله¬ی لوهان بالاخره سکوت رو شکست و باعث شد فکری که بی صدا توی مغزش سنگینی می کرد رو به زبون بیاره...
«تو واقعا میخوای این دعوت رو قبول کنی؟»
اینبار از سر اضطراب و ناباوری به طرف چانیول خم شد و این سوالو پرسید.
«ما باید به این مهمونی بریم»
اما بجای چان، این سهون بود که به حرف اومد ولی مخاطبش درواقع لوهان نبود. طوری به نظر می رسید که اونم بی اراده فقط بلند فکر کرده.
جوابش اما تعجب لوهان رو به همراه داشت و این بار، ناباورانه به طرف سهون برگشت و درست قبل از این که کلمات توی ذهنش شکل بگیرن چان به حرف اومد...
«حق با سهونه... اون قطعا میخواد با ما معامله کنه برای همین این مهمونی رو ترتیب داده و همه¬ی سرکرده ها رو دعوت کرده. چون میخواد تمام احتمال ها رو از طرف ما کنترل کنه و امنیت خودشو تضمین»
حالا که بهش فکر میکرد، حق با چانیول بود و لوهان مطمئن شد این دعوت نامه قطعا دلیلی داره.
اینوهم خوب میدونست که تمام ماجرا به بکهیون ربط داره، علتی که همین الانم چانیول داشت بهش فکر میکرد.
«سعی میکنم تا قبل از رفتن در بیارم هدف پشت این کارش چیه»
سهون سعی کرد با اطمینان به زبون بیاره چون هرچند افکار خودشم به هم ریخته بود، اما مطمئن بود درحال حاظر نباید اجازه بده آشفتگی چان بیشتر بشه چون قطعا فشار روی اون از همه بیشتره. چیزی که از چشم چان پنهون نبود اما بیشتر از این که بخواد از دوستش قدردان باشه، احساس می کرد شکست خورده. یه شکست تمام و کمال و ازینکه حتی به این موضوع اعتراف می کرد احساس جنون بهش دست می داد.
کلافِ همه چیز از دستش در رفته و علت این آشفتگی فقط حماقت خودش بود و بس...
«ولی چان اگه همه¬ی اینا یه نقشه باشه چی؟»
هرچند از به زبون آوردن این سوال نفرت داشت اما لوهان نمیتونست مثل دو مرد دیگه انقدر خونسرد رفتار کنه.
«خودت دیدی که اون مرد گفت ییشینگ میخواسته مرگ بکهیون رو جعل کنه یعنی تصمیم داشته به تو ثابت کنه که بک مرده ولی چرا این کارو نکرده و حالا بعد از این همه مدت گم و گور شدن یه دفعه تو رو به مهمونی دعوت میکنه اونم درست زمانی که تو دست به کار پیدا کردن بکهیون شدی؟ شاید اون میدونه وقتی احتمال بدی بکهیون زندست و پیش اونه به هر دلیل هم که باشه برای پس گرفتن بکهیون به دیدنش میری... ممکنه اون با همین ترفند میخواد... میخواد که...»
ولی دیگه نتونست جملشو کامل کنه. فکر کردن به اینکه تمام این جریان تله باشه تا جون چانیول و سهون رو بگیره هم می تونست کاری کنه قلبش از حرکت بایسته. چطور میشد به زبون بیاره؟
چرا باید درست زمانیکه همه چیز داشت سروسامون می گرفت این اتفاق میوفتاد؟!! ماجرایی که تنها بوی مرگ میداد نه چیز دیگه...
«خواهش میکنم چان... دعوتشو رد کن»
«اگه این تنها راهیه که باعث میشه به بکیهون برسم لوهان، هرگز حماقت نرفتن رو به جون نمیخرم. پس چیزی رو که خودت جوابشو میدونی به زبون نیار»
خیال باطلی بود اما ای کاش نرفتنشون به حقیقت تبدیل میشد ولی در جواب چان، فقط سکوت کرد.
«اینطور که پیداست قطعا دون فانگو هم به این جشن دعوته، این میتونه نقطه¬ی قوت ما بشه. فکر میکنم زمان ادای دینشون به خانواده¬ی ما رسیده»
سهون خشک به زبون آورد اما جوابی که شنید باعث شد برای لحظه¬ای گیج به مخاطبش خیره بشه...
«فقط من و تو میریم سهون، بدون هیچ تشریفاتی... این مهمونی تجدید صلح بین خانواده هاست ما کاری رو میکنیم که اون میخواد. مطمئنا خبر درگیری من و ییشنگ به گوش اون پیرمرد های خرفت رسیده، پس کافیه از جانب ما احساس خطر کنن اون وقته که تا بخوایم دست به کار بشیم جنازمون بیرون میاد... ییشینگ هم این موضوع رو خوب میدونه برای همین ترتیب ملاقات رو توی این مهمونی داده. پس برای اینکه ثابت کنیم ما دنبال هیچ شرّی نیستیم باید بدون تشریفات بریم.»
«بدون تشریفات؟! اصلا میدونی داری چی میگی؟! همه¬ی اون عوضیا بخاطر حفظ جونشون هم که شده تا دندون مسلح وارد این مهمونی میشن بعد تو میگی بدون تشریفات؟!»
دیگه خبری از خونسردی لحظه¬ی پیش نبود و راحت می شد تنشی که به وجود اومده رو احساس کرد و این بین، کمترین چیزی که لوهان میخواست درگیری بین چان و سهون بود.
«سهون اون خراب شده با توافق همه¬ی سرکرده ها به عنوان کاخ صلح خانواده ها به رسمیت شناخته شده، حتی اون مت حرومزاده هم به قرارداد پایبند بود. مطمئنا ییشینگ قرار نیست توی دهن شیر مارو تحدید کنه. وقتی چنین مکانی رو برای دیدار انتخاب کرده، یعنی میخواد در کمال امنیت با ما معامله¬ای بکنه. اول باید ببینیم اون چی میخواد...»
متاسفانه همه¬ی حرفای چان درست بود و اون دو نفر نمی تونستن برخلافش چیزی بگن.
اگه واقعا این دیدار راهی برای پیدا کردن و به دست آوردن بکهیون بود، پس ارزشش رو داشت با تمام شرایط به این مهمونی برن...
مسلما بازی¬ای که اون کفتار پیر قبل از مرگش از روی هوس شروع کرده بود رو چان باید ادامه می داد، اما به چه قیمتی؟
اون عوضی حتی بعد از مرگش هم قدرت اینو داشت تا چانیول رو عذاب بده و زندگیشو سیاه کنه...
*مهم نیست چی پیش بیاد، قطعا به این دعوت جواب مثبت میدم*
از فکرش گذشت و مصمم بود که همین کارو میکنه.
*
*
هیچوقت آدمی نبود که برای آروم کردن خودش بخواد به این جور جاها سر بزنه، اما این روزا به قدری بهش فشار میاوردن که برای آرامش چیزی می خواست انقدر قوی، که بتونه برای ساعتی هم که شده از شر این همه فکر و خیال راحتش کنه.
هرگز نمی تونست مثل سهون و چانیول آروم باشه تا با روند ماجرا جلو بره... اون از همین لحظه ذهنش چند روز آینده رو پیش بینی می کرد و انقدر درگیر جزئیات ریز برای فهمیدن ماجرای مهمونی می شد که مغزش به مرز انفجار می رسید. پس بهتر بود تا وقتی همه چیز مشخص نشده چند روزی به خودش استراحت بده چون هیچ دوست نداشت موقع عمل مریضاش، بخاطر درگیری های زندگی شخصیش جون یه نفر دیگه رو به خطر بندازه.
خودش رو می دید که تو لُژ شخصی نشسته و سعی داشت رکوردش رو با خالی کردن بطری سوم بشکنه. دستش به سمت بطری رفت اما بی اینکه علتش رو بدونه، دو سه باری به جای شیشه مشروب، هوا رو چنگ زد. متعجب و کلافه کمی به جلو خم شد و سعی کرد پلکهای سنگینش رو باز نگه داره و درست زمانی که تلاش کرد تا بین تصاویر ناواضح بطری رو بقاپه و سر بکشه، حس کرد زیر پاش خالی شد و چیزی نمونده بود تا با صورت روی میز فرود بیاد که دستی فورا شونه هاشو گرفت و مانع اینکار شد.
سرش رو واسه فرشته¬ی نجاتش بالا برد تا ازش تشکر کنه اما چشماش یاری نمی کردن و درست نمی تونست تشخیص بده آدم روبه روش کیه.
سرش رو با سنگینی توی هوا چند باری تکون داد تا این حس گیجی از سرش بپره و بار دیگه نگاه کرد، اما فایده ای نداشت. این پلکای صد کیلویی مدام روی هم می افتادن. اتفاقی که با عث شد تا لبخند رو به لبهای مرد ناشناس بیاره...
«حسابی مست کردی...»
صدا با حسی از شوخ طبعی اون رو مخاطب قرار داد اما باعث شد لبخند روی صورت لوهان محو بشه و به جاش اخم جای اونو بگیره.
«تو... تو که... سهون نیستی»
«نه... اما شاید بتونم بهتر از اون باشم»
این رو گفت و کنار لوهان نشست.
آشکارا تعجب خودش رو از اینکه یه غریبه وارد حریم خصوصیش شده و حالا کنارش لم داده نشون داد و سعی داشت همینطور که نشسته، تعادل خودش رو حفظ کنه تا توی بغل طرف نیفته...
«اینجا یه مکان خصوصیه... که غریبه¬ای... غریبه¬ای مثل تو حق نداره واردش بشه»
لحن کش دار و گیج لوهان بار دیگه باعث خنده مرد کنارش شد و با خودش فکر کرد سوژه¬ی بامزه¬ای به پستش خورده که تا قبل از بُر خوردن، باید نسخشو بپیچه...
«میدونی بزرگ ترین اشتباه ممکن تو اینجور گی کلاب ها چیه؟ گرفتن گِلَس روم اونم وقتی میخوای تا سرحد مرگ مست کنی. برای مردای تشنه¬ای که میخوان یه شب رو خوش باشن درست مثل یه ماهی کوچولو توی تنگ میمونی، ولی همه مثل من با شخصیت نیستن»
کسی که دم از شخصیت میزد بی اینکه خوددار باشه، حالا آروم دستش روی گونه¬ی لوهان نشسته بود و سعی داشت تا این پوست نرم و سفید رو لمس کنه.
با تمام مستیش اما می دونست هیچ از آدمی که مهمون ناخوندش شده خوشش نمیاد. سرش رو عقب کشید و با زوری که داشت سعی کرد تا دستشو عقب بزنه.
مرد از مقاومت لوهان که بخاطر مشروب بیشتر مثل دست و پازدن بچه ها میموند خنده¬ای کرد و سعی داشت آروم دست لوهان رو بگیره تا اجازه¬ی حرکت بیشتر بهش نده...
«میدونی ما به پسرایی که مثل تو گلس روم رزرو میکنن چی میگیم؟ چراغ سبز *سرشو به صورت لوهان نزدیک کردو آروم زمزمه کرد* و تو واسه چراغ سبز بودن زیادی خوشگلی، از وقتی اومدی تا حالا بیشتر مردا چشمشون به توعه و بزار یه چیزی رو بهت بگم... تا وقتی اونا فکر کنن من دوست پسرتم میتونیم بدون درد سر ازینجا بریم بیرون»
لوهان کلافه از این وضعیت مزخرفی که اینطور یه دفعه¬ای توش گیر کرده، برای آزاد کردن دستاش با کلافگی خودشو توی جا تکون داد...
«گمشو بیرون... الان...الان حراستو خبر میکنم... من با تو هیچ جا نمیام»
اما این غریبه انگار دست بردار نبود. نگاهی سرسری به اطراف انداخت و تلاش کرد نشون بده فقط داره دوست پسر مست خودشو آروم میکنه و همه چیز مرتبه...
«تو باید با کسی که میخواد بهت بی منت کمک کنه مهربون تر باشی»
گفت و تلاش کرد تا لوهان رو از سر جاش بلند کنه و قبل از اینکه کسی شک کنه، ازینجا بیرون برن اما با احساس سنگینی دستی روی شونش کلافه به سمت مگس مزاحم برگشت:
«مهربونیشو بزار پا حساب من... واست جبران میکنم»
مرد از سر جاش بلند شد، فکر نمی کرد انقدر زود لو بره و یکی دیگه دندون تیز کنه. لبخنده لوده¬ای زد و درحالی که سعی داشت کسی که مزاحمش شده رو دک کنه پرسید:
«آقا کی باشن؟!»
سهون حتی براش مهم نبود جواب آدم مقابلش رو بده، پس بدون توجه به پرسش مرد، به سمت لوهان حرکت کرد.
مرد عصبانی از این اتفاق، بازوی سهون رو توی دست گرفت و این بار فریاد زد:
«گفتم تو کی هستی؟»
به شدت عصبانی شده بود چون هیچ خوش نداشت این کیس عالی رو به یکی دیگه ببازه.
از طرفی، کافی بود بوی عطر همیشگی سهون به مشام لوهان برسه تا باعث بشه حتی توی عالم هپروت پلکهاش ازهم فاصله بگیرن.
آره خودش بود... سهون، و همین اتفاق باعث شد تا در جواب مرد درحالی که هنوزم مستی از کلامش می بارید با هیجان به زبون بیاره:
«همسر منه... یه آدم دیوونه روانی... پس... پس تا عین مگس لهت نکرده... بزن به چاک»
از سر جاش بلند شده بود که به زبون آورد و درست بعد از تموم شدن جملش، به سمت سهون برگشت و شیرین خندید اما تعادلشو از دست داد و بار دیگه سر جاش ولو شد.
مشروبی که خورده بود، صورت سفیدش و سرخی گونه هاشو بیشتر به چشم میاورد و اون چشمای شیشه¬ای که زیر پلک های نیمه بازش قایم شده بودن، درست مثل ستاره میدرخشید. همه این چیزا درکنارهم، انقدر خواستنیش کرده بود که سهون قبل ازینکه وا بده فورا ازش رو گرفت.
صدای خنده¬ی عصبی مرد غریبه بلند شد و حالا میون اون همه شلوغی، کم کم حواس همه به اتاق شیشه¬ای جلب می شد.
«فکر میکنی میتونم به حرف آدم مستی که دست چپ و راستش رو نمیتونه تشخیص بده اعتماد کنم؟!»
چشمای سهون کلافه توی حدقه چرخید و درست قبل از اینکه اشاره کنه تا این مرتیکه رو ببرن بیرون و یه درس درست حسابی بهش بدن، دستای لوهان دور گردنش حلقه شدن و همونطور که خودش رو بالا میکشید به زبون آرود:
«آره سهون جونم این عوضی رو ادبش کن... میخواست... میخواست منو اذیت کنه *صورت سهون رو توی دست گرفت و به طرف خودش چرخوند* نگاه کن من... من و می خواست اذیت کنه»
«شجاع شدی، مستی بهت جرات داده که اینطوری دلبری میکنی...»
بی اینکه چشمشو از این موجود بامزه بگیره، آروم زیر لب زمزمه کرد و فورا پسری که حالا مثل بچه ها بهش لبخند میزد رو از روی زمین بلند کرد تا بیرون برن.
اون مرتیکه¬ی مزاحم حتی فرصت نکرد حرفی بزنه چون به محض اینکه سهون تصمیم گرفت خارج بشه، جوری توسط محافظ ها خفت شد که برای یه لحظه آب دهنش خشکید.
خیلی از اون خراب شده فاصله نگرفته بودن که میون راه مردی جلوشون ایستاد و بلافاصله تا کمر به احترام سهون خم شد:
«قربان به محض اینکه با من تماس گرفتن و خبر دادن تشریف آوردین خودمو رسوندم»
بی یک کلمه، فقط به مرد مقابلش خیره شد و همین کافی بود تا طرف یادش بیفته هنوز خودشو معرفی نکرده.
«بی ادبی منو ببخشید، جی یانگ هستم رئیس کلاب»
«این چه لُژ خصوصیه که هر خر پدری میتونه سرشو بندازه بیاد توش؟ نکنه دلت میخواد در اینجارو گل بگیرم؟»
مرد از سر وحشت و شرمندگی سعی کرد بیشتر خم بشه و اینبار با سوز و گداز بیشتری شروع به معذرت خواهی کرد اما سهون بی توجه راهشو گرفت و رفت...
Advertisement
The curse
Set in an unraveling world, Bran just keep on fighting and trying to survive his curse, knowing that his death is already set in stone. Bearing his sad past, he fights a desperate fight, while trying to uncover the secrets of his fate and curse. Theodore, a weird young man, uncover a great secret about Origin, a boring horror filled virtual game. Knowing that someone is trying to control him, he tries to understand what is awaiting him and prepare for it, while shedding light on the mysteries of this unraveling world.-------------------------------------------------------The cover picture was made by Ahmed ShalabyMy name is Jason BrowlerThis is a story with a proper beginning and ending, and I have most of the events mapped in my head, so don't expect things to go your way. I made the most original story and setting I could think of. Critics are very welcome. A missing tag is the mystery tag, and this story will be very very very very long story
8 176The Last Journey
A slice of life litrpg story... or is it? It's burning slow, though. Moving on: War comes with a great cost. Lives and time wasted for most part. One could either be run with sword, be poisoned, be bowed, and sometimes meet their end with just a tiny speck of wood. With magic, it becomes even more colorful. From lightning, to worse poison, to hovering rocks, to weird bladed leaves, to whipping roots, and to a lot more odd things easily reasoned with magic. A wonderful creation. But once used to something more than wonder, more than tricks to gather laughs, it becomes worse. War becomes worse. For there is not only blood to be spilled. A particular town almost met the same end. Soldiers geared with swrords and bows came with mounts. Horses burning lush grasses as it cracked boulders and the soil alike with every step. The kind that only war ones could ever do. Even strange wheeled creations that oozed danger were towed, loaded with something meant to destroy. But not once had they acted upon what such devices should've done, nor what an an army is supposed to do. Siege never occurred, as much as a command to war. No. Magic existed so a simple little fire is all the worth the town has. No sword drawn, no arrows nocked, nothing. Just some mana spent and through the ash they march. That was how Nudius saw her end. It came not even as a surprise. She didn't have the moment to fully register what occurred before she found herself in an empty dark space. Life lost, time spent. All from a fire that had not even touched her. But she knew very well that it was magic. Something she wished to have and strived for to have. Yet it seemed that none of it would matter now. Nudius was well aware of what the color around meant, of the odd situation, of the unfeeling state of her being. It was death and that was it. She didn't have to worry or dream further. Although there wasn't what she truly wanted in what death to her is, but at least, Nudius was comforted to what she believed death is. Rest. But little did she know there's something more than that empty space. It wasn't only the promise of rest, but was also more than she could ever hope for. Another chance at life. Another chance to dream. ***Tags are there just in case. You never know! Umm... HI-MI-TSU. Story blurb+: This is slow burn, quite slice of life story about a girl learning magic. All the while as she fatten herself up. So yeah, progression fantasy. But there's Litrpg! Numbers! Magic! Spells! And of course! There's something more. But read on ahead, please. Oh yes. Plot! There is, too. Disclaimer: The cover isn't made by me. Just layered it with a text. I got it from a free website, if I correctly recall. I'll see to it. (Haven't worked on it.)
8 153The God Crisis
Thaddius has found a safe haven. The Valley of Statues, but can he keep it from hordes of undead, devils, and creatures of the void. Or worse, the goddess who promised to help his friends. When your goddess isn't happy with you, you should be careful what you ask for. Arc 3 of the Thaddius Rockgrip Chronicles. Cover art: Mary Evans
8 139Slade the Shade
What is your greatest fear in your life?Death, heights, or maybe the creepy mutations with eight legs.For Slade it is boredom ,so when the first VRMMRPG, called Limits, came out you can expect him to sell everything he owns to combat his fear.What will he do when the first thing he does is anger a goddess in game and start without a class. "As he was shivering and feeling cold sweat on his back, he can barely hold back his excitement as he thought that this is what he came here for, a change in life where he could feel his dead heart beating without caffeine to stimulate it." Cover art not mine DM if you want it removed
8 301The chronicles of Tinker
When an average gamer comes into the world to find his own adventure. Along the way he discovers new places and meets many people. Little does he know that he and his friends will become of the most influential players in Royal Road.
8 162Bekowe rozmowy || Supernatural ||
Będę wstawiała tu bekowe rozmowy postaci z Supernatural stworzone przeze mnie :DDD ________________________________________________ #134 Humor 3/8/2016 #123 Humor 14/8/2016 #105 Humor 16/8/2016
8 84