《" BLACK Out "》|| Season 4 • EP 2 ||
Advertisement
فصل چهارم :(بخش دوم : جوانه لوبیا)
موهای مشکی و بلندش حالا از فرط بالا و پایین کردن های مداوم و شادی¬ای که توی پوستش نمی گنجید، از حالت اولش افتاده و گل سرش کمی پایین اومده بود.
همونطور که زبون کوچیکشو برای تمرکز بیشتر بین دو لبش گرفته بود سعی میکرد قاشق چوبی رو توی کاسه حرکت بده تا بتونه حسابی آرد رو با شیر مخلوط کنه.
براش ثابت نگه داشتن ظرف و هم زدن مواد اونم همزمان ممکن نبود؛ بعد از تلاش های زیاد ولی ناموفق، به طرف چانیول برگشت که با لبخندی ناخونده به این موجود کوچولو و بامزه نگاه میکرد:
«آجوشی... میشه لطفا این ظرفو برام نگه دارین؟»
«من که بهت گفتم بهتره از همزن استفاده کنیم»
«نه... میتونم انجامش بدم»
چان به طرفش رفت و چهارپایه¬ای که پُم روش ایستاده بود رو بیشتر به سمت میز هل داد و بعد همونطور که از پشتِ سر دوتا دستاشو به دور پم حلقه میکرد، ظرفو براش نگه داشت.
«لطفا خیلی محکم نگه دار»
چانیول خنده¬ای کرد و زمزمه وار گفت:
«خیلی محکم نگه داشتم»
با این حرف، پم انگشتاشو بیشتر به دور دسته قاشق چوبی چرخوند و با تمام توانش سعی کرد مواد رو هم بزنه که قاشق روی شیر سُر خورد و به صورت خودش و چانیول پاشید.
بی اختیار شونه هاش بالا پرید و با مکثی کوتاه از اتفاق افتاده، به طرف چانیول چرخید تا بخاطر این کار ازش معذرت بخواد؛ اما وقتی قطره های شیر آروم روی گونه¬ی مردی که نگاهش میکرد غلطید و پایین چکیدن، بی اختیار بلند و شیرین شروع به خندیدن کرد.
صدای قشنگش کل آشپزخونه رو پر کرده بود و مثل حسی از شادی به گوش های چان می نشست و اون چطور میتونست در مقابل این اتفاق شیرین مقاومت کنه و متقابلا لبخند نزنه؟
پس به دنبالش پُم رو زیر بغل زد و همونطور که از چهارپایه بلندش میکرد با لحن اغراق شده¬ای گفت:
«ببخشید خانوم شما دارین به من میخندین؟»
و پُم همونطور که این اتفاق به شدت خندش دامن زده بود تکرار کرد:
«آره... خیلی خنده داره»
«بله؟ چشمم روشن حالا دیگه من خنده دارم؟»
و اینبار اون خرگوش کوچولو رو توی هوا بلند کرد و بعد از اینکه چرخش داد تکرار کرد:
«ای وروجک بازم که داری میخندی...»
این بالا و پایین رفتنا، توی دلش رو خالی میکرد و دلیلی شد تا خنده¬ی قشنگش ادامه پیدا کنه و میون ذوق کردناش تکرار کنه:
«آجوشی خنده داره... خیلی خنده داره»
………………………………………
بالاخره بعد از کلی آزمون و خطا، هردو روی کاناپه نشسته بودن و به حاصل کارشون که شکل همه چیز شده بود جز کیک، خیره نگاه میکردن...
«آجوشی من گفتم جوانه¬ی لوبیا بکش»
تقریبا بدون اینکه چشمشو از کیک مقابلش که حالا داشت کم کم کج میشد و سقوط میکرد بگیره، به زبون آورد.
«منم جوانه¬ی لوبیا کشیدم دیگه»
چانیول اینو گفت و به دنبالش نقاشی پم که براش جوانه¬ی لوبیا کشیده بود رو کنار کیک گرفت و تکرار کرد:
«ببین شکل نقاشی هست که برام کشیدی»
اینو گفت و برای گرفتن جواب به چهره¬ی پم نگاه کرد، اما دختر کوچولو همونطور که تا کمر روی کیک خم شده بود تا بهتر ببینه زیر خنده زد:
«ولی این بیشتر شبیه کرمه»
و به دنبالش دستاشو مقابل دهنش گرفت و ریز به خندیدن ادامه داد...
اون راست میگفت، چیزی که چانیول کشیده شکل هرچیزی بود جز جوانه¬ی لوبیا. از سر خجالت فورا چاقو رو برداشت و برای جلوگیری از آبروریزی بیشتر، به عنوان آخرین راهکار درحالی که برش کوچیکی به کیک میزد گفت:
«مهم مزشه... اگه خوب باشه یعنی کارمونو درست انجام دادیم»
کیک رو توی ظرف گذاشت و بعد از قرار دادن چنگال کنارش، اونو به طرف پُم گرفت:
Advertisement
«خانم باید بگم این کیک با عشق درست شده، لطفا موقع داوری این موضوع رو مد نظر قرار بدید»
و پم درحالی که سرشو آروم تکون میداد، تیکه¬ی بزرگی از اونو توی دهنش گذاشت و اینجا بود که چشم های چانیول برای گرفتن کوچکترین عکس العملی، صورت سفید و کوچولوی مقابلش رو زیر و رو میکرد.
وقتی همچنان چیزی دستگیرش نشد، بالاخره کوتاه اومد و گرفته پرسید:
«دوباره خوب نشده نه؟»
و به دنبالش خم شد تا ظرف کیک رو از روی میز برداره و مثل همه-ی پروژه های قبلیشون، اینو هم توی سطل زباله بندازه که یه مرتبه دست های کوچولو و لطیف پم به دور گردنش حلقه شد و به دنبالش از خوشحالی تکرار کرد:
«خیلی خوشمزه شده»
و چندین بار گونه¬ی چانیول رو بوسید. بدون اینکه فرصت رو از دست بده، همونطور که ظرف کیک دستش بود و بازوی پم دور گردنش حلقه، با چنگال تیکه¬ی بزرگی از اونو توی دهنش گذاشت و بخاطر طعمی که چشید شگفت زده به سمت پم برگشت.
با افتادن نگاهشون به همدیگه، هردو بی اختیار فریاد زدند:
«موفق شدیم»
………………………………………
حالا تقریبا کیک به نصف رسیده بود و بعد از پارتی دونفره بخاطر موفقیت بزرگِشون توی پخت کیک، پُم سرشو روی پاهای چان گذاشته بود و به نقاشی جوانه لوبیای خودش نگاه میکرد. بعد از سکوت لحظه-ای پیش، صدای آروم و قشنگش وقتی چانیول رو مخاطب قرار داد توی فضا طنین انداخت:
«آجوشی ببین برای دفعه¬ی بعدی باید برگاشو پهن تر بکشی اینطوری»
و انگشت کوچیکشو به دنبال خطی فرضی توی هوا تکون داد...
«میتونم بجاش یه دونه گل بکشم»
چانیول گفت و کنجکاو به صورتش نگاه کرد...
«نه باید حتما جوانه لوبیا باشه»
«حتما جوانه¬ی لوبیا؟»
«بله»
«چرا؟»
«چون اون از هر چیزی تو دنیا قوی تره»
و این جواب کودکانه، دلیلی شد تا چانیول شروع به خندیدن کنه اما این خنده ها انگار خیلی به مزاق این خانومِ ریزه میزه خوش نیومد چون فورا سرشو از روی پای چان برداشت و با اخم هایی گره کرده مرد مقابلشو مورد بازخواست قرار داد:
«آجوشی شما نباید بخندی»
چانیول همونطور که انگشتاشو آروم روی ابروی های پم میکشید تا چین بینشونو باز کنه تکرار کرد:
«ببخشید... اما نمیتونم باور کنم این جوانه¬ی کوچولو قوی تر از هرچیزی توی دنیا باشه»
و این حرف درست مثل جرقه¬ای، اشتیاق پُم رو شعله ور کرد که فورا سرجاش نشست و درحالی که موهاشو پشت گوشش میبرد شروع به حرف زدن کرد:
«خیلی هم هست، منو بابام هردو با چشم خودمون دیدم»
این اولین بار بود که پم بعد از فوت پدرش اینطوری مستقیم بهش اشاره میکرد. هیچوقت بعد از تجربه¬ی اون اتفاق تلخ حرفی از پدرش نزد؛ ولی الان و توی این لحظه، وقتی اینطور ناگهانی داشت خاطره¬ای از پدرش میگفت باعث شد تا چانیول ناخودآگاه دست و پاشو جمع کنه و خیلی جدی، بیشتر از لحظه¬ای پیش بهش نشون بده که سراپا گوشه...
«اون سال خیلی برف اومد. صبح وقتی از خواب بیدار شدم بابام بهم قول داد بعد از صبحونه بریم برف بازی کنیم. اون نمیتونست خیلی بیرون از خونه بمونه، آخه بابا باید خیلی مراقب میبود تا سرما نخوره برای سلامتیش خوب نبود.
اما گفت میتونه یکمی باهام بازی کنه. من توی حیاط بودم و وقتی میخواستم گوله¬ی برف رو از روی زمین بردارم یه دفعه از زیرش یه جوونه¬ی کوچولو پیدا شد. از خوشحالی بابامو صدا کردم تا اونم ببینه... بهم گفت این جوانه¬ی لوبیاست، قوی ترین چیز توی کل دنیا.
ازش پرسیدم حتی از خرس؟ حتی از ببر؟ بهم گفت قوی تر از هرچیزی چون وقتی با این جثه¬ی کوچیک تونسته توی این سرما از بین این همه برف و از زیر زمین و دل خاک بیرون بیاد و رشد کنه یعنی قوی ترینه، یعنی اجازه نداده هیچ چیز جلوی رشد کردنشو بگیره چون میخواسته هرطور شده نور خورشید و توی آسمون ببینه. برای همین مقابل تمام سختی ها مقاومت کرده و به رشدش ادامه داده»
Advertisement
به اینجای حرفش که رسید به چانیول نزدیک شد و همونطور که دست هاشو دور گردن چانیول حلقه میکرد گفت:
«منم میخوام وقتی بکهیون اوپا از مسافرت برگشت این کیک رو بهش بدمو بگم اون برای من مثل این جوانه¬ی لوبیا از هرچزی توی دنیا قوی تره. درست مثل بابام، اونم از هرچیزی توی دنیا قوی تر بود»
تنها کاری که میتونست بکنه این بود که سر پم رو روی سینش فشار بده تا حلقه زدن اشک توی چشماشو پنهان کنه. اونو به سینش فشار میداد و پم آروم و منظم توی بغلش نفس میکشید و چان سعی میکرد حجوم اشک رو با تمام توانش پس بزنه.
این بچه واقعا معنای اسمش بود؛ بهاری که بکهیون پیداش کرد و این شکوفه¬ی گیلاس، با نسیم وجودش حتی راهش رو به زندگی چان هم پیدا کرد.
دستاش بیشتر به دور جسم پم حلقه شد و مطمئن تر شد که تنها کسی که میتونه تسکینی باشه برای جای خالی بکهون فقط خودشه. جوانه¬ی لوبیایی که توی زندگی سخت و بی رحمش رشد کرده.
از خودش بدش اومد که توی تمام این مدت، به جای اینکه دنبال بک بگرده زانوی غم بغل گرفته و مثل بدبختا فکر میکرد دنیا به آخر رسیده. چطور میتونست خودشو بخاطر اینکه بکهیونش رو رها کرد ببخشه؟
چرا نبودش رو باور کرد؟ بکهیون هیچوقت نمیمیره نه تا وقتی که چانیول نفس میکشه، نه تا وقتی که پم ایمان داره بکهیون بالاخره از مسافرتش برمیگرده...
چطور تونست شیش ماه زمان تلف کنه و روزاشو مثل یه بازنده بگذرونه؟
باید بکهیونش رو پیدا میکرد. حتی اگه قرار بود بک دیگه هیچوقت اسمشو به زبون نیاره...
حاظر بود بازم مثل قدیما اونو فقط از دور ببینه اما اجازه نده کسی حتی به ذهنش خطور کنه که بکهیون زنده نیست.
باید به سهون خبر میداد. احساس عجیبی داشت و حس کرد انگار برای یه لحظه، همه¬ی اون روزایی که گذشت گم شدن و از بین رفتن.
حالا موهای پم رو گرم و محکم میبوسید و عطرش رو بو میکشید و از اینکه این ستاره کوچولو راهنمای راه گمشدش توی دل شب شده، قلبش محکم تر از قبل توی سینه براش میکوبید.
*
*
مشغول درست کردن قهوه توی آشپزخونه بود و فکرش هزار راه میرفت. توی تمام مدتی که مینهو به خونش اومد حتی یک بار هم به روش نیاورد که توی شیش ماه سراغش رو نگرفت و چرا تماساش توسط کیونگ رد میشد.
نسبت به خودش احساس بدی داشت و از اینکه اینطوری باهاش برخورد کرد ناراحت بود، پس فورا به ذهنش رسید که باید جبران کنه و حالا که دیگه میتونست برای خودش زندگی کنه و مثل همه¬ی مردم عادی آزادیشو به دست آورده بود، باید خیلی بیشتر از اینا برای مینهو جبران میکرد. چطوره برای شروع، امشب اونو واسه شام نگه داره؟
«کیونگسو...»
با شنیدن اسمش، فورا به پشت سر نگاه کرد و مینهو رو دید. حتما باید خیلی درست کردن قهوه طول کشیده باشه که اون به اینجا اومده و این فکر طوری دست پاچش کرد که کاملا توی صورتش هویدا شد...
«منو ببخش خیلی طول کشید»
اینو گفت و بالاخره دوتا فنجون قهوه رو داخل سینی گذاشت تا همراه مینهو به نشینمن برگردن که دست مینهو روی ساعدش نشست...
«نه اصلا طول نکشید... فقط متاسفانه کاری برام پیش اومده که باید برم»
راستش شوکه شد چون برخلاف تصورش برای پیشنهاد شام، حالا اون داشت میرفت.
«متاسفم دوست داشتم بیشتر پیشت بمونم اما...»
اینجا بود که کیونگ میون حرفش پرید و درحالی که سعی میکرد نشون بده واقعا مشکلی نیست، سینی قهوه رو روی میز برگردوند و مینهو رو به طرف در راهنمایی کرد.
میون قاب در، مینهو بار دیگه برگشت و به طرف کیونگ نگاه کرد. سکوت کوتاهی بین هردو حاکم بود که این بین، چشماشون وقتی به هم گره خورد انگار حرف زیادی برای گفتن داشتن.
این اتفاق واسه کیونگ کمی عجیب اما خوشایند اومد پس بدون اینکه چشماشو از مرد مقابلش بگیره، لبخندی رو چاشنی صورتش کرد که باعث شد مینهو بلافاصله بغلش کنه:
«حس عجیبی دارم اما اصلا بد نیست... درواقع خیلی هم دوستش دارم... خوشحالم که دوباره میبینمت»
مینهو زیر لب زمزمه کرد و درست قبل از اینکه جدا بشه، وقتی تایید حرفش رو از طرف کیونگ شنید، واسه اینکه باید درست تو همچین روز و لحظه¬ای این کار مسخره پیش بیاد، توی دلش خودش و زمین و زمان رو لعنت کرد پس فورا رو برگردوند چون خوب میدونست اگه یکم دیگه به این پسر نگاه کنه، قید کارو میزنه و همینجا تا صبح کنارش میمونه.
………………………………………
فنجون قهوه رو توی سینگ خالی کرد و هنوزم فکرش توی درگاه در و
دقیقه هایی که گذشت گیر کرده بود.
مینهو راست میگفت، خودشم احساس عجیبی داشت که اصلا قابل توضیح نبود...
بدون اینکه بفهمه، احساسی رو که عجیب توصیفش میکرد حالا لبخندی شد که بی هوا روی لبهاش نشست و این اتفاق همزمان شد با به صدا دراومدن زنگ در.
حسی از خوشحالی به سرعت توی دلش موج زد و فکر اینکه شاید کاری که مینهو بخاطرش رفت کنسل شده باشه، دلیلی شد تا فورا از جا کنده بشه به طرف در قدم تند کنه و با رسیدن بهش، بی هیچ مکثی درحالی که لبخندِ روی صورتش پررنگ تر میشد درو باز کنه؛ اما مردی که مقابلش ایستاده بود، درست مثل موجی از سرما همه¬ی اون اشتیاق و گرمای وجودش رو از بین برد و حالا کیونگ احساس میکرد بدنش درست مثل مرده ها یخ کرده.
انگار این احساسِ کیونگ برای فرد مقابلش هم قابل دیدن بود که با اشتیاق عجبی با دیدن پسرمقابلش تکرار کرد:
«مشتاق دیدار»
«سونگین!؟»
و این اسم انگار زهرماری بود که وقتی به زبون کیونگ اومد، از شدت تلخی حس کرد دهنش جمع شد و حتی روحش هم خبر نداشت این عکس¬العمل هاش چقدر میتونه حیوون مقابلش رو سرحال بیاره...
«آره عزیزم... خودمم»
………………………………………
با دهنی وا افتاده و نگاهی مات، درست نمیدونست باید توی این لحظه چطور به خودش مسلط باشه.
سعی کرد آب دهنشو قورت بده و اولین کاری که به ذهنش اومد، بستن در بود و بلافاصله همین کارو کرد اما سونگین که انگار منتظر همچین عکس العملی بود، مانع شد و به دنبالش درو توی سینه¬ی کیونگ هل داد و خیلی راحت وارد خونه شد.
«چرا همیشه جلوی من بدترین رفتارو میکنی؟ این به جای خوشامد گفتنته؟»
از این لبخند خوشش نمیومد. از اینکه این مرتیکه¬ی هرزه بتونه راحت توی خونش قدم بزنه و جوری رفتار کنه که انگار همه¬ی دنیا توی چنگشه بیزار بود و بد تر از همهی اینا، دوباره خودشو این خوک کثیف تنها بودن. آخرین باری که این شرایط پیش اومد اتفاق خوبی نیفتاد.
«از خونه¬ی من گمشو بیرون تا پلیس خبر نکردم»
چیزی که گفت قطعا جوک نبود که حالا صدای خنده های سونگین کل فضا رو پر کرده بود. یه تای ابروشو بالا انداخت و همونطور که دستاشو توی جیب شلوارش میبرد و آروم اطرافو از نظر میگذروند، با لاقیدی جواب داد:
«حتما این کارو بکن»
حرفی که باعث شد کیونگ مثل دیوونه ها به سمت تلفن هجوم ببره و زمانیکه گوشی رو برداشت و خواست شماره بگیره، متوجه شد هیچ صدایی از پشت خط نمیشنوه.
بدون اینکه چشماشو از مردی که توجهش به مجسمه¬ی روی میز جلب شده بود بگیره، با وحشت دکمه های تلفن رو بی فکر فشار میداد اما تمام تلاشش بی نتیجه بود.
«خودتو اذیت نکن عزیزم، اینجا فقط منو توییم»
سونگین گفت و روی دسته¬ی کاناپه لم داد...
کف دستای کیونگ از عرق خیس شد و گوشی از بین انگاشت هاش سر خورد و با این جمله، نا امیدی انقدری بهش فشار آورد تا دستاش شل شدن و مثل گوشتی اضافه، بی حس کنارش توی هوا تاب خوردن.
با تمام وجودش احساس میکرد نه تنها نمیتونه نفس بکشه، بلکه قلبش هم از حرکت ایستاده.
*پس اون آزادی که فکر میکردم به دست آوردم قرار بود اینطوری تموم بشه؟*
پژواک این فکر توی مغز یخ گرفتش به صدا در اومد. درحالی که چشماش بی حس به رو به رو، و مردی که حالا نقش فرشته¬ی مرگشو داشت خیره مونده بود.
«هی این قیافه¬ی مظلوم رو به خودت نگیر. من وقتایی که مثل سگ مدام دندوناتو بهم نشون میدادی رو بیشتر دوست دارم»
سونگین همونطور که پاشو روی هم انداخته بود و توی هوا تاب میداد، به زبون آورد و با چشم هایی به خون نشسته شکارش رو زیر نظر گرفته بود.
«خفه شو... خوب میدونم واسه چه کاری اینجا اومدی»
کیونگ پرخاش کرد و تمام نفرتشو توی کلامش ریخت اما نتیجش بازم صدای خنده های بلند سونگین شد.
خم شد و همونطور که آرنجشو تکیه گاه صورتش میکرد، چشماش از جمله¬ای که قرار بود به زبون بیاره برق زدن:
«خب این کاری که گفتی دوتا معنی میتونه داشته باشه...»
با تمانینه از سرجاش بلند شد و به طرف کیونگ راه افتاد و وقتی به پسری که حالا از هروقت دیگه¬ای مقابلش کوچیک و نحیف تر به نظر میومد رسید، یقه¬ی پیراهنش رو توی چنگ گرفت و خیلی سریع اونو روی سرپنچه¬ی پاهاش بالا کشید.
«خودت کدومو انتخاب میکنی؟»
هنوز جملش به آخر نرسیده بود که کیونگ تلفن رو از روی میز کنارش قاپ زد و خواست اونو به سر سونگین بکوبه که در کسری از ثانیه، در اوج ناباوری سونگین با یه حرکت مانع اینکار شد.
با یه دستش یقه¬ی کیونگ رو توی مشت گرفته بود و با دست دیگش، انقدر مچش رو پیچ داد تا بالاخره تلفن از دستش روی زمین افتاد.
خنده های عصبیش بار دیگه شدت گرفت و وقتی دندوناشو از غیظ روی هم فشار میداد، توی صورت کیونگ لب زد:
«احمق... من از یه سوراخ دوبار نیش نمیخورم»
ابروهای گره کرده کیونگ نشون از درد شدید مچش بود که انگار سونگین قصد کرده بود انقدر بهش فشار بیاره تا استخونش خورد بشه.
بالاخره یقش ول شد و کیونگ فورا مچشو توی دست گرفت تا دردشو بهتر تحمل کنه، که بی هوا دست سونگین توی هوا بلند شد و محکم و سنگین روی گونَش فرود اومد.
صدای کشیده¬ای که خورد کل سالن رو پر کرد و به دنبالش، کیونگ از شدت ضربه روی کاناپه¬ی کنارش افتاد.
فرصت نداشت حتی آب دهنشو قورت بده، سونگین کاملا عقلش رو از دست داده بود.
آروم دستش روی گونش نشست و پرده¬ی گوشش از صدای ضربه¬ای که خورد، هنوز داشت میلرزید درحالی که نمیتونست نصف صورتشو احساس کنه...
«اون باری که این حرکتِ باحالو زدی و دهنمو سرویس کردی من مست بودم عزیزم»
با دست موهاشو به پشت میبره و کتش رو بیرون میاره و با غیظ روی کاناپه پرت میکنه.
نفسشو کلافه بیرون داد و بعد از بیشتر باز کردن چند دکمه¬ی پیراهنش، به طرف کیونگ که هنوزم نتونسته بود از شوک دربیاد راه میفته.
زانوشو بین پای کسی که مقابلش درست مثل یه پاپی کوچولو میلرزید هل داد و بار دیگه، یقه¬ی لباسشو مشت کرد.
صورت کیونگ حالا درست رو به روش بود و اون بی اینکه چشماشو از لب های مقابلش بگیره، با خیره سری جمله¬ی قبلش رو کامل کرد:
«هم مست بودم... هم حشری»
بلند میشه و بی اینکه یقه¬ی لباسشو ول کنه، اونو مثل کیسه زباله دنبال خودش روی زمین میکشه و بعد مقابل پاهاش پرت میکنه.
لحظه¬ای بعد روی میز نشست و از توی جیبش سیگاری بیرون کشید و آتیش زد.
درست مثل کسایی که برای دیدن نمایش منتظر موندن، به پسری که حالا علاوه بر لب از دماغش هم خون میومد نگاه کرد و با سرخوشی دود سیگار رو توی هوا پخش کرد.
«خیلی دلم میخواد کار نیمه تموم اون روزو به آخر برسونم، اما امشب فقط میخوام بهت یه درس درست و حسابی بدم کوچولو»
آخر این جمله، همزمان شد با بیرون کشیدن اسلحه¬اش از پشت کمرش و اونو به سمت کیونگ نشونه رفت و ضامنش رو کشید تا آماده¬ی شلیک بشه.
نمیدونست چرا، اما از اینکه میدید این روانی برای کشتنش به خونش اومده خوشحالش کرد. شاید عقل از سرش پریده بود که بخاطر مردنش داشت نفس راحتی میکشید اما ازینکه بالاخره یکی پیدا شده تا اینکارو براش انجام بده باعث میشد تا توی این لحظه، حتی به سونگین بابت لطفی که میکنه مدیون باشه.
خودش که جرات نداشت و بزدل تر از این حرفا بود پس نباید همچین فرصت نابی رو از دست میداد.
این افکار انقدر توی مغزش شدت گرفتن که حالا همه¬ی دردی که تحمل میکرد رو فراموش کرد و چهار دست و پا، به طرف سونگین که همچنان روی میز نشسته بود رفت.
لوله¬ی اسلحه رو توی دست گرفت و اونو مستقیم وسط پیشونیش گذاشت...
«اگه برای این کار اومدی پس وقت رو تلف نکن و همین الان ماشه رو بکش... راستش منم برای مردن خیلی وقته آمادم»
لبخند جذابی روی لب های مرد مقابلش نشست. کمی به سمت کیونگ خم شد و با دستش چونه¬اش رو بالا آورد تا چهرش رو بهتر ببینه...
«خوشم اومد... حیف شد... ما میتونستیم توی دیوونه بازی زوج خوبی بشیم ولی تو... دستی که بهت نون میداد رو گاز گرفتی»
نقطه ی پایان جملش ضربه¬ای بود که با قنداق تفنگ روی استخون فک کیونگ نشست.
صدای ناله¬ی پسر بلند شد و به پهلو رو زمین افتاد. از درد مثل مار به به خودش پیچید و حالا حتی نمیتونست درد بغضی که جلوش رو گرفته تحمل کنه.
سونگین از سرجاش بلند شد. وقتی میدید همه چیز همونطور که میخواست پیش میره، گردنشو چندباری به چپ و راست چرخوند و صدای شکشتن قولنجش، باعث شد تا بار دیگه لبخند روی صورتش پیدا بشه. بالای سر کیونگ از حرکت ایستاد و اینبار پاشو روی قفسه¬ی سینش گذاشت:
«چرا باید بکشمت؟»
فشار میاره ...
«وقتی میتونم با زنده نگهداشتنت تا آخر عمر سرگرم باشم؟»
بار دیگه فشار رو بیشتر میکنه...
«تو قراره خیلی به دردم بخوری عزیزم»
نفس توی سینه¬ی کیونگ پیچید و حتی نمیتونست ناله کنه. اشکاش بی امون از گوشه¬ی چشمش پایین میریخت و وقتی روی زخم های صورتش مینشست، شوریش سوزش و دردش رو بیشتر میکرد. صدای سونگین حالا دیگه خیلی براش نامفهوم بود و با فشاری که به قفسه¬ی سینش میومد درست نمیتونست نفس بکشه.
دستاش نیمه جون برای پس زدن پای سونگین تلاش میکردن اما بی فایده بود...
بار دیگه حس کرد سونگین یقشو چنگ زد و از روی زمین بلندش کرد اما وقتی مشت آخر رو خورد، تنها چیزی که مقابل چشماش رخ نشون داد تاریکی مطلق بود...
یعنی میتونست امیدوار باشه این تاریکی همون مرگه که به استقبالش اومده؟ میتونست امیدوار باشه دیگه هیچوقت چشماشو باز نمیکنه؟
*
*
Advertisement
The Calculator - Supervillainess Time Loop
What makes a terrifying villain? Is it ruthlessness? Is it how powerful they are and how many buildings they can down in one blow? Is it how hard they are to kill, contain, or get rid of in any manner? Is it their knowledge of a hero’s true identity in a world where secrets must be kept? Or is it perhaps how they seem to be perfect in all their actions, defeating the hero at every step of the way throughout to the last one, only to humiliate them one last time before declaring themselves the winner in the grand scheme of things? Isabella Blair is perfect. She knows all your moves before you even make them. All your ambushes are faced with traps and she dodges all your blows like it’s child’s play. Catching her is impossible because she’s always ten steps ahead of you. She says she calculated everything, but she messes up in every fight. She loses far more than she wins, sometimes a hundred times for just one small victory. Yet, she is perfect. How is that possible, you may ask. That’s because she has the uncanny ability to return to the past whenever she makes a mistake. All that’s left in the end can only be what’s perfect if all the realities in which you’ve lost are gone, after all. And that makes for one hell of a terrifying profile. Crossposting on ScribbleHub, SpaceBattles, and Wattpad. Don't mind the "Pre-Rewrite" Volume. It is there for reference until the story catches up to the chapter count via the Rewrite (and to justify the current reviews as there would be no context to them otherwise). If you are a first-time reader, feel free to start from the other Volume.
8 199Tome of the Body
Every great story needs an author. Samuel Bragg, an ordinary human map maker, sets out from his humdrum life in a small village to take over the estate of his late father, and discovers that an ancient, fallen god calls out to him in his sleep. Come find me, it says. Intrigued, Samuel sets out to find the deity, assisted by his two new mysterious and powerful friends. Read Tome of the Body to discover what happens when a legend is born. In a world teeming with the extraordinary, what can be accomplished by a young man who is quite ordinary himself? Together, we will learn, just as Samuel does, that even amongst the ordinary, the extraordinary can be born. New chapter every day until completed. This story is posted both on ScribbleHub and Royal Road
8 129I'll Become the Best Protagonist
In any lore of every legend, in any stories of every book, you’ll always find a character who stands out among the other. Whether it was the uncorruptible knight, the revolutionary leader, the tragic heroine, or the king who stand above all – they’re always the center in their own stories. Since his childhood, Tobias always wishes to become one of them – a protagonist, the leading character of his own tale. He wanted to become a strong man who could shoulder every burden thrown at him, he wanted to become a gallant knight who stand tall in the front of line, he wanted to become a kind soul who’ll lessen pains of others. As he grows up, that flame of desire is never dead. With his newfound power, he’ll make the better world – he’ll become the best protagonist that ever exist. But then again, can he become one when this many protagonist-materials surrounding him?
8 197EL ETERNO VIAJE HACIA LO DESCONOCIDO
Los humanos no le temen a la oscuridad, le teme aquello que puede existir en la oscuridad, lo desconocido. No importa cuanto descubramos, siempre habrá más por descubrir. La vida es un eterno viaje hacia lo desconocido
8 176I was invited here
The normal life of 19-year-old Bayezeid abruptly came to an end. When he opened his eye to find himself in a different world. But he soon discovered that he isn't the only one with this fate. Surrounding by all weird thing, He decided to find the truth behind his summon and the hidden truth about the First Hero and Demon Lord.
8 169Fractured
𝐟𝐫𝐚𝐜𝐭𝐮𝐫𝐞𝐝/ˈ𝐟𝐫𝐚𝐤𝐂𝐇ə𝐫𝐝/ 𝐛𝐫𝐨𝐤𝐞𝐧; 𝐜𝐫𝐚𝐜𝐤𝐞𝐝.
8 215