《" BLACK Out "》|| Season 4 • EP 1 ||
Advertisement
فصل چهار بخش یک : ( مگس مزاحم )
خودش رو لا به لای حجم بی پایانی از فرصت های از دست رفته و زمان¬هایی که دیگه هرگز به عقب برنمیگشت گم کرده بود.
انگار چیزی از جسمش ربوده شده و اون بدون شک قلبش بود. چقدر حقیر و بدبخت که حتی نتونست از تنها داراییش، با ارزش ترین فرد زندگیش که بارها و بارها برای نگهداری ازش تا پای جون قسم خورده بود، محافظت کنه.
نسیم آروم و خنکی پاورچین از بین پنجره باز، وارد خونه شد و میون خاموشی حاکم، چرخی زد و موهای آشفته بلندشو روی پیشونی سفیدش به رقص درآورد.
اما چشم های خیره و مات این مرد توی اون سکوت و تاریکی، بی توجه به نوازش های دلنشین باد، به چیزی فراتر از تصویر مقابلش خیره بودند.
یه حسرت؟! غم یا درد؟ نه، چیزی فراتر از اون. حسی درست مثل نفس کشیدن زیر آب.. سوختن میون آتیش و هربار مثل ققنوس توی خاکستر و درد متولد شدن و زندگی رو از سر گرفتن..
نبود بکهیون چنین حسی داشت..
نسیم حالا با شدت بیشتری پرده های کتان سفید رو به بازی گرفت اما این مهمون ناخونده، سرخوش تر از این بود تا بفهمه نباید مزاحم سکوت این مرد بشه.
گوشه¬ی پرده، غفلتا به گل های خشکیده¬ای که دو هفته¬ی پیش لوهان براش آورده بود گیر کرد و دلیلی شد تا گلدونه بدون آب، روی زمین بیفته و هزار تیکه بشه.
اما حتی این موضوع هم نمیتونست روح چانیولی که شیش ماه پیش مرده بود رو از گور بیرون بکشه.
ساعت از نیمه هم گذشته بود و صدای شکسته شدن گلدون، از هروقت دیگه ¬ی بلند و سنگین¬تر به گوش رسید و توی فضا جا خوش کرد.
چیزی طول نکشید که به دنبال اون صدای مهیب، انعکاس قدم های کوچولو و برهنه¬ی دختر بچه¬ای روی سنگ های سفید و مرمری، آرامش رو به این خونه برگردونه.
میون اینهمه مردگی، تنها طنین قشنگی بود که تونست توجه این مرد رو به خودش جلب کنه.
جسم کوچولوی سفیدی میون تاریکی کم کم داشت شکل میگرفت و وقتی به نزدیکی پاهاش رسید، موهای نرم و ابریشمی که روی دستاش ریختن رو احساس کرد.
فورا به دنبال آرامش همیشگی، دستای بزرگشو میون موهاش برد و نوازشش کرد. همونطور که سعی میکرد اونو روی پاهاش بشونه، زمزمه کرد:
«بازم خواب بد دیدی؟»
اما دختر کوچولو همین که تونسته بود آغوش امن و مورد علاقشو پیدا کنه، قبل از گفتن کلامی، پلکاش سنگین شد و بخواب رفت. از بین یقه¬ی لباس خواب سفیدش، حالا زنجیر طلایی رنگ بیرون افتاده بود و توی اون تاریکی، بادبادک ظریفش میون زمین و هوا تاب میخورد. چانیول آروم بادبادک رو میون انگشتاش گرفت و بار دیگه به منظره بیرون خیره شد.
غافل از اینکه حتی بفهمه چیزی که باعث بیدار شدن پُم از خواب شد کابوس نبوده، بلکه صدای شکسته شدن گلدونی بود که اصلا متوجهش نشد.
شش ماه قبل:
فلش بک، شرکت لی قبل از حادثه:
«فقط اون چیزی که میخواستی بهم بگی رو هرچه زودتر بگو چون بیشتر از این نمیتونم توی این آشغال¬دونی نفس بکشم»
در جواب خنده¬ای کرد و به مرد سر کش مقابلش اشاره کرد تا بشینه.
«برای گفتن چیزایی که قراره بشنوی فکر میکنم بهتره یکم زمینه چینی کنم چون... خبر دارم شوک ناگهانی خیلی برات خوب نیست»
باید اعتراف میکرد با شنیدن این حرف، توی دلش خالی شد و قلبش بیشتر از قبل توی سینه میکوبید...
«خفه شو، برو سر اصل مطلب»
«آروم باش بکهیون، چیزی که میخوام بگم برای خودمم خیلی سخته، پس در نظر بگیر که ممکنه بعد از شنیدنش از رفتار الانت شرمنده بشی»
شاید هزار بار قبل از اجرای این نقشه تمام حرفایی که میخواست به زبون بیاره رو بارها و بارها برای خودش تکرار کرده بود. انقدری که حتی وقتی به خودش میومد بی اختیار زیر لب زمزمشون میکرد.
Advertisement
اما حالا چه مرگیش شده بود که وقتی به این صورتِ رنگ پریده¬ی مقابلش و چشمایی که از ترس و وحشت توی جا می لرزید نگاه میکرد، بند بند جمله هاش ازهم باز میشدن و بی سرو ته میون مغزش تاب میخوردن؟
مگه این همه سال برای همین لحظه صبر نکرده بود؟
«این سکوتت بیش از اندازه داره بهم فشار میاره، پس دهن باز کن و حرفتو بزن»
صدای بکهیون برخلاف لحظه¬ای پیش، بی دفاع به نظر میرسید و وقتی به گوش های لی که حالا مقابلش در سکوت توی کاناپه فرو رفته بود رسیدن، چشماشو وادار کرد تا روی دست های پسر مقابلش که انگشتای ظریفشو توی هم گره کرده بود، از حرکت بایسته.
«میتونم حدس بزنم وقتی برای اولین بار با اون شوخی مسخره، دستور تیراندازی با تیرهای مشقی رو دادم، چقدر وجهه¬ی خودمو پیشت خراب کردم و زمینه¬ی باور کردن هر داستانی که چانیول قرار بود به خوردت بده رو به راحتی چیدم... روزی که من، چانیول و سهون زیر آلاچیق باغ پشتی عمارتمون قسم خوردیم همیشه باهم باشیم، سن زیادی نداشتم اما توی اون لحظه، هر سه¬ی ما میدونستیم این قسم با قلب و روحمون گره خورده و حتی از اون روز به بعد نگاهمون نسبت بهم تغییر کرد و یه روح شدیم توی سه تا بدن.
سه تا برادری که حتی مرگ هم نمیتونه اونارو از هم جدا کنه... ولی میدونی، ما احمق بودیم... چون باید قبول میکردیم زندگیمون اصلا مثل بچه های عادی نیست... هرکدوم از پدرای ما توی کثافت غلت خورده بودن و معلوم نبود هربار خون کدوم بخت برگشته¬ای رو توی جام هاشون میریختن و سر میکشیدن تا خودشونو بالا بکشن. سیاهی زندگی اون آدما بقدری بود که حتی از همون بچگی سایه¬ی سنگین و تاریکشو روی آرزوها و امیدهای ما انداخت و فقط زمان میخواست تا وقتی که از خیال خام بیرون اومدیم، با چشمای باز بهمون ثابت کنه که خودمونم کثافت زاده¬ایم و از خیلی وقت پیش توی مرداب پدرامون گرفتار شدیم... با اینکه تک تکمون وقتی بیست سالمون شد به این حقیقت پی بردیم اما بازم پسش میزدیم چون نمیخواستیم یکی باشیم درست مثل اون سه تا حیوون، چون قسم خورده بودیم که باهم برادر باشیم... ولی میدونی، انگار یکی بین ما اصلا اینطور فکر نمیکرد.»
بکهیون سعی کرد آب دهنشو قورت بده. نمیدونست تا چه حد از این حرفا رو فهمید یا که توی ذهنش نگه داشت، اما انقدر قلبش برای شنیدن حقیقتی که انتظارشو میکشید توی سینه میکوبید که با دهنی خشک شده سعی کرد صداشو بیرون بده:
«گوش کن بهتره بری سر اصل مطلب...»
«خواهش میکنم بک... منم برای گفتن این حرفا فرصت میخوام چون بازم دارم به گوه دونی افکار سیاهی سرک میکشم که دلم میخواد از ذهنم محو بشن. یادآوری خاطراتی که دلیلی هستن تا بخوام همه¬ی این دنیا رو با آدماش یک جا به آتیش بکشم و علت تمام این این خشم، اون چانیوله عوضیه حروم زاده¬س...»
«هی دهنتو ببند... تو کثافت تر از اونی که بخوای جلوی من در موردش اینطور حرف بزنی»
با اینکه قطره های عرقِ سرد از کنار شقیش پایین میچکید، ولی تمام توانش رو جمع کرد و خشمش رو با فریاد سر لی خالی کرد.
«آره، اون عوضی توی شیفته کردن آدما نسبت به خودش استاده. منم یه روزی مثل تو روش قسم میخوردم ولی میدونی، توی یه چیز دیگه-ام مهارت ذاتی داره... متنفر کردن همون آدمایی که حاظرن براش بمیرن. اگه اون کثافت حرومی اونطوری همه چیزو نادیده نمیگرفت... شاید هنوز مثل برادر کنارهم بودیم»
«کسی که باید خشمتو سرش خالی کنی چانیول نیست، اون ناپدری عوضیش بود... کسی که مسبب تمام این اتفاقات شد»
«محض رضای خدا بکهیون، نگو که همچین دروغ مزخرفی رو باور کردی؟!»
Advertisement
با صدای فریاد لی، بکهیون که لحظه¬ای پیش خیز برداشته بود تا یقه¬ی مرد مقابلشو توی مشت بگیره، بی اختیار سرجاش نشست و به رگ های متورم و صورت برافروخته¬ی لی خیره شد که درست مثل بمب ساعتی برای انفجار شماره مینداخت...
«یعنی من انقدر احمقم که بخوام از کسی بابت کار نکرده انتقام بگیرم؟ حتی شد یک بار از خودت سوال کنی لی هرچقدرم که دیوونه باشه دلیلی نداره یکی دیگه رو مجازات کنه؟ چانیول حتی پسر خونی اون مرتیکه¬ی فاسد هم نبود که انگیزه¬ای داشته باشم تا وقتی زندست با کشتن پسرش ازش انقام بگیرم... اون حتی با چانیولی که همیشه قبولش داشت مثل تفاله رفتار میکرد...»
صدای نفس حبس شدش، بعد از آخرین کلام توی فضا پخش شد و حتی سکوت هم بدش میومد توی این اتاق جا خوش کنه. افکار بکهیون حالا دیگه افسار پاره کرده بودن و پاهاش برای رفتن لرز خفیفی داشتن.
پس چرا با همه¬ی اینا، هنوزم سرجاش نشسته بود و چشماش به لب های لی دوخته شده بودن؟!
اون حقیقتی که این مرد ازش حرف میزد، برای شنیدنش تا چقدر باید تاوان پس میداد؟ اصلا میتونست زیر بارش کمر راست کنه؟
تیک تاک ساعت پاندول دار کنار دفتر، انگار به هردوی اونا یادآوری میکرد که تمام این لحظه ها، واقعیت داره و کابوس نیست و صدای لی به این تصور دامن زد وقتی که گفت:
«من کسی رو مجازات میکنم که مرتکب گناه شده...»
بین جنگ افکارِ سبک و سنگین بکهیون، صدای آروم و سنگین لی درست مثل آتش بس عمل کرد و حالا اون دیگه حتی یادش نبود که لحظه¬ای پیش، به رفتن از این قبرستون فکر میکرد. تک تک کلماتی که از دهن این مرد بیرون میومد، تقریبا بکهیون رو به صندلی چهارمیخ کرده بود...
«کاش فقط یک بار عشقت به چانیول رو کنار بزنی و با خودت حساب کنی چرا وقتی میتونستم از ناپدریش انتقام بگیرم، گذاشتم تا به مرگ طبیعی بمیره و حالا بخوام از چان انقام بگیرم...»
«چون الان... چانیول درست مثل تو یه نقطه ضعف داره»
انگار دو قدم با مرگ فاصله داشت و ترس از جون کندن، صداشو هم به لرزه درآورده بود که اینطور شکسته جواب لی رو داد.
اما همین صدای نحیف، توسط نعره¬ی دوباره این مرد بلعیده شد و بدون اینکه قورتش بده مثل یه آشغال کم ارزش کناری تف شد.
«احمق نباش بکهیون... اون چشمای کورتو باز کن و حقیقت جلوی روت رو ببین »
در کسری از ثانیه، به طرف بکهیون رفت و یقه¬ی لباسشو چنگ زد و مرد بالغ رو به روشو درست مثل پر کاه از جا بلند کرد.
بکهیون با تمام توانش سعی داشت تا خط نگاه خودش و این مرد رو قطع نکنه که با پیچیدن صدای التماس های شخصی ناشناس، سرش به سمت دیگه اتاق چرخید.
صفحه¬ی ال.ای.دی بزرگی، حالا انگار پنجره¬ای از جهنم بود و بکهیون بدون اینکه بخواد، نگاهش روی تصویر مقابل قفل شدن.
چطور میتونست به چشماش اعتماد کنه؟! یعنی اون کسی که مثل حیون اسلحه رو روی سر این پسر نحیف گذاشته بود و بی توجه به التماساش انگار به آشغالی به درد نخور نگاه میکرد چانیول بود؟
همون یولِ خودش، که آروم میون کارگاه دنج آموزش کفشش راه میرفت و هنرجوهاش عاشقش بودن؟ همون که وقتی روز کریسمس بهش شکلات گیلیان هدیه کرد چشمهاش از اشک پر شد؟ همون که عاشق داستان دیو و دلبر بود و برای اینکه دل دختر بچه¬ای رو به دست بیاره خونشو تبدیل به بهشت کرد؟
و تمام این سوالات با یادآوری لحظه به لحظه¬ی خاطرات، درست مثل فیلم از مقابل چشماش گذر میکرد و این ناباوری انگار تمومی نداشت.
نه این امکان نداره... امکان نداره...
صدای مهیب برخورد چیزی و بعد شکسته شدنش، همزمان شد با کشیدن ماشه¬ی اسلحه¬ی توی دست چانیول... و بکهیون احساس میکرد این تیر نه به قلب اون پسر، که مستقیم به قلب خودش اثابت کرد و حالا بهت زده با چشمایی که از خیلی وقت پیش از اشک لبریز شدن، سینشو چنگ زد.
لی بعد از پرت کردن گلدون روی میز به سمت ال.ای.دی، حالا درست عین مار از سر خشم به خودش میپیچید و صدای بلند و سنگین نفس های عمیقش، مثل سرب داغ توی گوش های بکهیون ریخته میشد...
«اون حرومزاده، میدونست من حاظرم به خاطر این آدم جونمو بدم... میدونست و انقدر راحت ماشه رو کشید... بدون اینکه حتی دستش بلرزه... حالا تو بهم بگو کی سزاوار انتقام گرفتنه؟... هان؟»
صدای فریادش هم نتونست چشمای بکهیون رو از صحنه¬ای که حالا از ریخت افتاده بود بگیره. انگار هنوز میتونست واضح و بدون اشکال آخرین تصویر رو ببینه، چهره¬ی سرد و بی احساسه همون مردی که حالا هیچ شباهتی به کسی که عاشقشه نداشت...
«میتونم حدس بزنم چه حالی داری... حس میکنی ارزشت از آشغالم کمتره آره؟ با خودت میگی نه امکان نداره من عاشق این مردم و دوستش دارم، کسی که من میشناسم هیچ وقت اینکارو نمیکنه... مدام و پشت سرهم تکرار میکنی و خودتو به اون راه میزنی اما وقتی نگاه میکنی میبینی هنوزم احساس میکنی ارزشت از آشغالم کمتره... وقتی به خونم برگشتم و جسد پسری که دوستش داشتمو توی لباس خواب دیدم، میدونی به اولین کسی که زنگ زدم کی بود؟ چانیول... برادرم... کسی که بیشتر از چشمام بهش اعتماد داشتم... اما وقتی این فیلم به دستم رسید عین احمقا مدام توی مغزم یه جمله رو تکرار میکردم که اون اینکارو نکرده، که ما اون روز زیر آلاچیق به خونمون قسم خوردیم که تا همیشه برادر بمونیم...»
حرف میزد یا نه هیچ فرقی نداشت چون حالا افکارش مثل موریانه به جون مغزش افتاده بودن و با اشتهای سیری ناپذیری، اونو میخوردن...
چانیول نمیتونه اینکارو بکنه... چرا باید بهش دروغ بگه؟ به چه قیمتی؟
لعنت بهش چطور تونست توی این چند سال درست مثل احمقا رفتار کنه و هربار قلبش برای مردی توی سینه بزنه که هم بهش دروغ گفته، و هم مثل یه حیوون آدم کشته؟ این اولیش نبوده آخریش هم نیست.
خدا میدونه وقتایی که توی بی خبری خودشو توی آغوش این مرد میسپرد یا زمان¬هایی که عاشقانه میبوسیدش، چند تا آدم بی گناه به دست این مرد خونشون روی زمین ریخته شده؟ قاتل بی رحمی که برای بکهیون نقش یه مرد عاشق پیشه، و برای پُم نقش فرشته¬ی آرزوها رو بازی میکرد، اینطوری جون آدمای بی گناه رو ازشون میگرفت؟
یعنی ممکنه لوهان و سهون هم توی تمام این مدت از ماجرا باخبر بوده باشن؟
گوه توی این حماقت که اجازه داد بازیچه¬ی دست همه بشه... خاک بر سرت بکهیون که حتی ارزشت از آشغالم کمتره...
«تو باید بهم کمک کنی بکهیون»
جوری به طرف لی برگشت که انگار قرار نبود اونو اونجا ببینه. به سختی نفس میکشید و انگار فرصت میخواست تا یادش بیاد آدم مقابلش کیه...
«راستش من تورو اینجا نیاوردم تا داستان خودمو برات تعریف کنم، میخوام چیزی رو بهت بگم که حق داری بدونی...»
بدون اینکه حتی پلک بزنه مثل مرده¬ای فقط به لی نگاه میکرد و حتی نمیخواست بپرسه اون حقیقت لعنتی که داری ازش حرف میزنی چی هست؟ چون تا همینجاشم احساس میکرد داره زیر بار این همه فشار له میشه...
و بی اینکه ازگیجی ضربه هایی که چپ و راست توی سر و صورت احساسش میخورد در بیاد، لی کاغذ تا شده¬ای رو کف دستش گذاشت.
چشماش روی کاغذ خزید و حالا حس میکرد وزنش به قدری زیاده که میخواد قفل کتفش رو از جا بکنه.
«گوش کن بکهیون... آروم باش سعی کن احساساتت رو کنترل کنی...»
لی همینطور که کنار گوشش زمزمه میکرد، عروسک بی روح و مرده¬ای که بکهیون خطابش کرده بود رو به طرف کاناپه برگردوند و وقتی مطمئن شد سرجاش نشسته، نامه رو مقابل چشماش باز کرد.
نمیدونست چرا اما با دیدن مهر و امضای پایین نامه، نفس توی سینش پیچید و حالا انگار خیال نداشت بالا بیاد. صدای دم و باز دمِ هوایی که با ولع سعی میکرد کنترلشون کنه، توی فضا پخش میشد و قلبش قدم به قدم تا ایستادن نزدیک تر...
(متن نامه)
«بکهیون پسرم، اگه الان این نامه رو میخونی، قطعا من و مادرت دیگه کنارت نیستیم و میخوام بدونی که این ترس و ضعف من بود که نتونستم عین یه مرد جلوشو بگیرم تا مقابل همه چیز بایستم...
این پسر جوون بیرون از خونه کنار ماشین منتظر من و مادرته، یه جورایی انگار میخواد مارو تا تابوت مرگمون همراهی کنه. میخوام این نامه رو بدم بهش و ازش بخوام به دستت برسونه ولی مطمئن نیستم اینکارو بکنه یا نه...
اما بازهم مینویسمش و بکهیون، ازت خواهش میکنم تا وقتی زنده¬ای از این خانواده دور بمون... از این پسر جوون که منتظر منه... از پارک چانیول دور بمون پسرم. من نمیخوام تو هم به سرنوشت ما دچار بشی، اشتباه منو تکرار نکن.
هردومون دوستت داریم و بدون تا همیشه کنارت هستیم. منو ببخش چون اون پدر قوی¬ای که فکر میکردی نبودم. منو ببخش پسرم، خواهش میکنم منو ببخش...
دوست دارم امضا پدرت...
کبودی کم کم داشت رنگ لبش رو تغییر میداد و بکهیون بی هوا دستشو به سمت یقه¬ی پیراهنش برد و با تمام زوری که داشت اونو پاره کرد اما فایده¬ای نداشت. انگار توی این دنیای خراب شده حتی یه ذره اکسیژن نیست...
لی با دیدن پسری که چشماش برای تنفس هوای بیشتر گشاد میشدن و مثل ماهی از آب بیرون افتاده، برای زنده موندن خودشو به زمین و هوا میزد، متوجه شد حتما دچار شک شده.
دست و پاشو جمع کرد و فورا به طرفش رفت و کنارش نشست. لباس بکهیون رو تا انتها باز کرد و با فریاد دکتر رو صدا زد.
از قبل میدونست ممکنه چه بلایی سر این پسر بیاد که حالا دکتر، پشت در منتظر علامت بود. خدارو شکر میکرد چون بکهیون تونست به شکل شگفت انگیزی جلوی حمله رو بگیره و حالا خالی از هر فکری، با چشمایی گشاد شده به کاغذ مقابلش نگاه میکرد. فکش از حجوم بغضی که جلوش رو سد کرده بود میلرزید و همه¬ی افکارش درست مثل طبل توی مغزش به صدا درومدن.
اینبار نامه¬ی پدرشو از روی میز قاپید و سعی کرد بار دیگه از پشت پرده¬ی اشک بتونه بخونتش. این خط پدرش بود و اونم مهر اصلیش. بالاخره توان توی پاهاش مرد و وادارش کرد روی زمین بیفته.
لی فورا به طرفش رفت و خواست جلوشو بگیره اما بکهیون روی زانوهاش فرود اومد. ناباورانه نگاهی به لی که مقابلش روی زمین نشسته بود کرد و درست مثل مرده¬ای از گور بلند شده، بی روح و خالی زمزمه کرد:
«نمیتونه این کارو کرده باشه... چون اون چانیوله منه... اون کسیه که حاظرم براش بمیرم»
اما وقتی چشمش به نامه توی دستش میفتاد، حقیقت مثل سَم جرعه جرعه به خوردش میرفت. نگاهش به طرف اسلحه روی میز چرخید و قبل از اینکه به خودش بیاد، برای برداشتنش به سمتش حجوم برده بود. لی خواست اسلحه رو از دستش بگیره که بکهیون دیوانه وار فریاد زد:
«از جلوم گمشو کنار... مگه همینو نمیخوای؟ مگه نمیخوای این من باشم که چانیول رو میکشه؟ وگرنه چه دلیلی داشت حالا این حقیقتو به خوردم بدی؟ چرا اونو با خودت به گور نبردی؟ چرا بهم گفتیش؟...»
صداش دفتر لی رو توی هم میشکست و انگار از اون ساختمون هم فراتر میرفت. قبل از اینکه لی بتونه موقعیت رو حلاجی کنه، بکهیون از ساختمون بیرون رفته بود.
همه چیز درست مطابق میلش جلو رفت.
*
*
نمیدونست وقتی پاش به کره برسه چه جهنمی در انتظارشه.
قبل از شروع بازی، همیشه افکارش حول اتفاقی میگشت که نمیفهمیدش. اما حالا به چشم تمام اون نگرانی و دلواپسی که پسِ ذهنش مدام مثل ضربی یک نواخت میکوبید و دلشو آشوب میکرد رو دید.
باید همون موقع که برای نجات لوهان رفت و خیلی راحت به دستش آورد به همه چیز شک میکرد؛ ولی انقدر درگیر مسائل شخصی خودش و لوهان شد که از صرافتش بیرون اومد.
لی خیلی دقیق همه چیزو چیده بود، این نقشه¬ای نبود که بشه فقط توی چند ماه کشید. سهون حاظر بود قسم بخوره جرقه¬ی این انتقام، درست همون شبی که فیلم چانیول به دستش رسیده توی ذهن لی زده شده.
آروم آروم بینشون رخنه کرد و قبل از هر چیزی، افکار و احساسشون رو هدف گرفت.
و درواقع این داستان رو با کسی شروع کرد که از همه آسیب پذیر تر، و بدست آوردنش راحت تر بود و اون کسی نبود جز لوهان...
خیلی راحت اونو توی چنگ گرفت و درنهایت، درست مثل برگ برنده به موقع ورق بازی رو به نفع خودش برگردوند.
لوهان رو عاملی کرد تا سهون به چین بره چون خوب میدونست سهون برای نجات هیچ بنی بشری جز لوهان شخصا وارد عمل نمیشه.
سهون بازوی قدرتمند چانیول بود پس باید ازهم دورشون میکرد و وقتی چانیول تنها شد، خیلی راحت به هدفش رسید. اونم با دومین کارت برندش، بکهیون.
نه با تیر و تفنگ، نه با گروگان گیری یا هرکار دیگه¬ای که توی عالم مافیا طرفدار داره. اون با پنبه آروم و بی صدا سر چانیول رو برید.
حتی یک کلمه از داستانی رو که موقع ورودش به کره خبر دادن رو باور نکرد.
اون نمیتونست قبول کنه بکهیون به زور وارد دفتر لی بشه، بهش شلیک کنه، و بعد از ساختمون بیرون بیاد و قبل از تصادفش، سینه¬ی چانیول رو هدف بگیره. این سناریو بی نقص بود اما لی نمیتونست این داستان رو به خورد سهون بده...
چون بکهیون رو خوب میشناخت. اون پسری نبود که حتی بتونه اسلحه رو تو دست بگیره چه برسه به اینکه به کسی شلیک کنه. تنها سوالش اینجا بود که لی چطور تونست بکهیون رو به ملاقات راضی کنه اونم وقتی بک بخاطر مرگ تاند ازش نفرت داشت.
اما بین گیرودار دردِسرهایی که بی وقفه و مدام درحال اتفاق افتادن بودن، چیزی که بیشتر از همه تا مرز جنون میبردش، ناپدید شدن بکهیون اونم درست بعد از تصادفش بود. باید میفهمید اون الان کجاست، باید میفهمید چی توی سر لی میگذره...
اون آمبولانس لعنتی که بکهیون رو سوارش کردن الان کدوم قبرستونیه؟ و این سوال دونه دونه رگ های عصبیش رو پاره میکرد.
هیچکس تا زمانی که توی این کشوره نمیتونه توی هیچ سوراخی خودشو قایم کنه، پس لی بکهیون رو کجا برده بود؟
نفسشو بیرون داد و قسم خورد تا قبل از به هوش اومدن چانیول از زیر سنگ هم که شده پیداش کنه.
………………………………………
بخاطر سنگینی افکاری که از دیروز تا الان به مغزش چنگ انداخته بودن، سرشو میون دستاش گرفت و موهاشو چنگ زد. صدای قدم های کسی توی کریدور بیمارستان پیچید و وقتی یک جفت کفش براق جلوی چشماش جفت شدن، سهون سرشو بالا آورد.
«به نفعته که خبر خوبی داشته باشی *به سمت در اتاق چانیول اشاره کرد* چون اگه اون بهوش بیاد و از داستان با خبر بشه، سئول رو با من و تو و همه¬ی آدماش به آتیش میکشه»
با این حرف، مرد مقابلش که حتی قبل از اومدن و دیدن سهون استرس داشت، نفس بیشتری توی شش هاش پس رفت کرد و رنگش به زردی زد. همونطور که سعی میکرد آروم باشه، من من کنان تکرار کرد:
«قربان... ما تونستیم دو نفری رو که به ریس پارک خیانت کردن رو گیر بندازیم»
همین حرف، دلیلی شد تا سهون از جا بلند بشه و از سر خشم، یقه¬ی مردی که حالا مقابلش کوچیکتر به نظر میرسید رو تو مشت بگیره:
«اگه جونتو دوست داری بجای اون دوتا آشغال بهتره جناب بیون رو پیدا کنین... وجب به وجب این خراب شده رو میگردین... وجب به وجبش و اگه دست خالی برگردین *با انگشت محکم به وسط پیشونی مرد مقابلش ضربه زد* با یه گوله¬ی کوچولو و گرم درست توی همین نقطه ازت استقبال میکنم»
مرد سری به نشونه¬ی تفهیم تکون داد و بعد از ادای احترام، فورا اونجا رو ترک کرد. سهون بار دیگه نشست و سعی کرد همه¬ی این اتفاق ها رو مو به مو از اول تا این لحظه، کنارهم بچینه تا بتونه سر از افکار لی دربیاره. زمانی نداشت و به هرکاری چنگ میزد تا بتونه بکهیون رو قبل از بهوش اومدن چانیول پیدا کنه.
«من مطمئنم هرجا لی هست، بکهیونم همونجاست»
صدای لوهان، آروم توی سکوت بیمارستان پیچید و تا خواست روی صندلی کناری مردی که از دیروز تا حالا پلک روی هم نزاشته بشینه، سهون از سرجاش بلند شد و همونطور که به طرف اتاق چانیول میرفت تکرار کرد:
«بهتر بود توی خونه استراحت میکردی... بنظر میاد ذهنت زیادی تحلیل رفته...»
لوهان به مردی نگاه کرد که پشت بهش وارد اتاق چانیول شد و جوری رفتار کرد انگار داره با زیر دست کله پوک و نفهمش حرف میزنه...
خودشم میدونست چیزی که گفت حرف جدیدی نبود و سهون میدونست بکهیون باید پیش لی باشه، ولی فقط دنبال بهونه¬ای میگشت تا سر صحبت رو باهاش باز کنه. صحبتی که البته مثل تلاش های قبلش توی نطفه خفه شد.
پایان فلش بک
*
*
شش ماه بعد:
Advertisement
Embracing Tears
An innocent little girl was being ostracized and persecuted in her small village. People refer to her as a daughter of a Demonic Witch. With the death of her mother, her entire life came plummeting down. Her fate was turning for the worse. Her future was grim. Life was not fair to the innocent little girl. However, things began to change when she met a particular young woman and a Dragon. Will they be the stars that will light the little girl’s path towards a brighter future? Cover Image Source: https://pin.it/7LAMHP6
8 246The War for Supremacy
The Age of Mythology. A period when beings with unimaginable powers dominated and fought for the faith of countless mortals. But somewhere along this path for dominance, those beings lost interest in the mortals and disappeared in the annals of time. Gone with them was the age of power, where personal might ruled everything and the shackles on the mortal race. Soon mortal civilization took root on the planet and with their intellectual capabilities came the dawn of Technology. Technology provided mortals with their own path as they rapidly advanced with their huge machines and set their eyes on the vast darkness of the space. But was the mortal race really free to venture in the stars? Did those beings, who thought the mortals as objects of faith really disappear? Would those beings really allow the mortals to develop a power that would threaten their dominance? Turns out those beings never left and never did their shackles. Tune on for the war between the mortals with their path of Technology and the beings from long lost age. But as it turns out the mortal race had a history which dated back to the birth of the Universe.
8 104The God-Kings (Mass Isekai)
"You are all confused. This is understandable. So, allow me to clear up your confusion. Currently, you have all been randomly selected to participate in a… well, let us call this a social experiment." One day, a god stole ten thousand people from their homes. In return, it granted them immortality, with only one condition.That being to fight, and fight, and fight, until only ten of them remained. To kill each other for the right to truly ascend. Of the many rulers of this new world, five stand out among all others. Juliette, the Conquering Queen. Jamal, the King of Travellers. Fatima, the Silver Tounged. Joseph, the Sunset King. And Heng, the Lord of Mammoths. But more than they fight to rule. And as the reign of the God-Kings begins, one must remember; everyone is the hero of their own story. Updates Tuesdays and Fridays Now includes detailed maps!
8 103Undead Girls: A different change
Follow the story of some very different type of friends. A story filled with sadness, madness, depravity, and more. And yes... There will be undead
8 74DESIRE.
THAT ONE SONG FROM DEFTONES. ( tbhk oneshots, discontinued srry )
8 205Hey deku, is this always how you've been..? (Discontinued)
Izuku is having a nice life but somewhat still misses his friends and his dad back in America, luckily for him he heard his classmates getting tired of him so he could finally leave and have a valid reason. What happens when U.A moves to America to Izuku? Will uraraka be clingy to Izuku? Find out what happens :)Swearing
8 71