《" BLACK Out "》|| Season 3 • EP 3 ||
Advertisement
فصل سه : ( بخش سوم : ی جور فراموشی ناگهانی )
* رفت ؟ نه امکان نداره... اون بر می گرده، درو باز میکنه و با همون لبخندش بهم میگه همه چیز فقط ی بازی بود، اینکه میخواسته تنبیهم کنه ... اینکه همه چیز شوخی بوده تا منو اذیت کنه... *
اما چشم هاش مثل قطره اشکی روی در بسته سُر خورد و پایین افتاد
بکهیونش رفته بود ... و اون دیگه نمی تونست عاشقانه هاش رو با تنها فرشتش تکرار کنه، حتی نتونست جسم ظریفش رو مال خود کنه.
رفت ... و چان تمامِ وجودش در حسرت موند...
چطور انقدر راحت از دستش داد ؟
شاید از همون اولش هم لیاقت اون و عشقش رو نداشت ...
*
*
یک سال بعد :
بعد از یک سال بک برمی گشت کره، و حالا خودش پشت فرمون آئودی مشکی رنگی که برای اون خریده بود نشسته، همون روزی که بکهیون بی هدف مجله ای درباره ی ماشین ها رو ورق می زد و با دیدن اون عکس فقط لبخند زد، و این دلیل انقدر برای چانیول موجه بود که صبح فردا لنگه ی همون ماشین جلوی در پارک باشه ...
بک خیال می کرد که از پیش چان رفته، درواقع اون همیشه وجود داشت، وعطر تنش همه جا پراکنده بود ...
شاید جسما خودش رو دریغ کرد، اما یادش همیشه وجود داشت ... همیشه.
کلافه از ماشین پیاده شد، شلوار سفید با با پیراهن ابریشمی مشکی به تن داشت، موهاش رو با دست به طرف مخالف برد و به نقطه ای مقابل پاش خیره شد.
همین مجسه ی جذابیت کافی بود تا نگاه زن و مرد رو وقتی از اطرافش رد میشدن بدزده اما حواس الهه ما پیش یکی دیگه بود که مدتی پیش هواپیماش نشسته، و بعد از یک سال به کره برمی گشت ...
کافی بود تا سرش رو بالا بیاره و بعد از این همه دوری، بکهیونش رو که تو اون شلواراسکینی جین مشکی، با تک پوش اور سایزش در حالی که چتری های بلند و فِرش چشم هاش رو می پوشونده بود، ببینه ...
همه ی اینا پکیج کاملی بود تا چان قلبش مثل دو مینو پایین بریزه و به نگاه خیره ی اون که متوجه حضورش شده چشم بدوزه .
لحظه ای طول کشید تا ب خودش بیاد، فکر می کرد خبر اومدنش رو آجوما یا سوهیون داده باشن اما وقتی به جایگاه چان فکر می کرد، فهمید دونستنش درست مثل آب خوردن راحت بوده، هیچ چیز نمی تونه تو این کشور از رئیس یانکی ها پنهون بمون-ه ...
خیلی دل تنگ بود، دل تنگ آدمی که با اون نگاهش داشت قلبش رو ذوب می کرد، کسی که عینک دودیش رو برداشته و حالا بی واسطه بهش خیره بود، انگار که بخواد همه چیز-و با اون چشم های درشت و مشکیش داد بزنه ...
تو کار خودش مونده بود، نمی تونست اون رو نادیده بگیره و به راهش ادامه بده چون خیلی بچگانه بنظر می رسید و از طرفی نمی خواست باهاش رو ب رو بشه ...
و این وسط ترسی ناشناخته تو دلش پایین بالا می رفت که بک نمی تونست درست درکش کنه ...
بالاخره وقتی خواست تصمیم نهاییش رو بگیره، چان رو دید که با قدم های بلند به طرفش میاد و راهی جز رو در رو شدن براش نزاشته ...
چان بهش نزدیک شد و بی اینکه حتی بهم سلام کنن فورا چمدون بک رو ازش گرفت.
بعد از یک سال دوری همدیگه رو میدیدن وحتی سلام رو هم از هم دریغ کردن، رفتار هردوشون ناشیانه و بلاتکلیف بود، انگار ذهن جفتشون به قدری در لحظه اطلاعات دریافت می کرد ،که قدرت پردازشِ ب موقع رو ازشون می گرفت، و مقابل هم مثل دوتا احمق جلوه می کردن ...
« من می رسونمت »
بالاخره این چان بود که ب حرف اومد، و در حالی که با دست اشاره می کرد تا بک جلو راه بیفته منتظر موند ...
Advertisement
« باور کن نیازی به این کار نبود »
بکهیون آروم اما کلافه به زبون آورد ...
« باید باهات صحبت کنم »
در جوابش سنگین و تلخ تکرار کرد و همین جمله وحشتی رو که بک بی اختیار حس کرده بود رو به اوج رسوند، و دلیلی شد تا قلبش تند تر بزنه ...
هزار و یک سوال در لحظه از ذهنش می گذتش ...
چی می خواد بگه ؟ یعنی انقدر موضوع مهمی-ه که نتونسته بخاطرش صبر کنه ؟ چرا انقدر بهم ریخته به نظر می رسه ؟
و حالا وقتی این سوالات دایره وار حول محورِ مغزش در گردش بودن و حسی شبیه به سرگیجه بهش می داد_ دنبال چان به طرف ماشین راه افتاد، در حالی که از ته قلب آرزو می کرد تمام این حس های بدی که بهش هجوم آوردن ی تصور واهی باشه ...
............................................
خیلی وقت بود که ماشین حرکت کرده و مسیری رو پیش گرفته بود که فقط چان از مقصدش خبر داشت، و بک انقدر حواسش پیش افکار و احساس های جور واجورش بود که متوجه تغییر مسیر نشد ...
نمی تونست درک کنه کسی که دنبالش اومده و بهش میگه میخواد باهاش حرف بزنه - پس دقیقا کی می خواد مهر سکوتش رو بکشنه و به این دلهره ی مسخره پایان بده ؟!!
« حدود یک هفته ی پیش بود ...»
و بالاخره چیزی رو که بک انتظارش رو می کشید با گفتن این جمله به پایان رسید . بی اختیار با شنیدن صداش مستقیم بهش خیره شد و بی صبرانه منتظر مابقی حرف چان موند ...
« اتفاقی افتاد که برای همه شوک بزرگی بود، ولی میخوام قبل از اینکه همه چیز-و بهت بگم بدونم حالت خوبه بک ... »
این جمله ها چیزی نبود که انتظارش-و می کشید، به شکل عجیبی قرار نبود آخر حرف های چان موضوع خوش آیندی باشه و بک با تمام وجودش این-و حس می کرد ...
« باور کن این کِش دادنای تو قبل از رفتن سر موضوع اصلی بیشتر داره بهم فشار میاره »
کلافه و نگران به زبون آورد و بیشتر از قبل بهش خیره شد ...
« بک ... می خوام بدونی من تمام افرادم رو ب کار گرفتم تا هرچی سریع تر مسبب این ماجرا رو پیدا کنن، و میخوام مطمعن باشی که دیر یا زود گیرش میارم »
« لعنتی فقط بهم بگو چی شده »
فریادی که کشید حتی خودش رو هم شوکه کرد، اما دست خودش نبود نمی تونست بیشتر از این بازی کردن با کلمات رو تحمل کنه.
چان سرعت رو کم کرد و به دنبالش جایی مناسب کنار خیابون پارک کرد، نفسش رو بیرون داد و سعی کرد آروم باشه، تمام این مدت بک با چشم هایی بی قرار و قلبی که از ترس-و وحشت تو سینش می کوبید بهش نگاه می کرد ...
« هفته ی پیش سوهیون مقابل دانشگاهش با ی ماشین ناشناس تصادف می کنه ... و از اون موقع تا حالا تو کُماست ... »
با گفتن این جمله بالاخره تو چشم های بک نگاه کرد که به نظر می رسید روحی تو این جسم وجود نداره.
بعد از یک سال، تنها دلیلی که می تونست بک رو به کره برگردونه خبر ازدواج سوهیون بود، و حالا بجای اینکه تو شادیِ ازدواج کسی که مثل خواهر کوچیکترش میموند شرکت کنه، باید تو بیمارستان دیدارش رو تازه می کرد...
بک تجربه ی حمله های عصبی رو داشت، و چان خوب بیاد می آورد آخرین بار وقتی اون شاهد مرگ تاند بود، انقدر بهش فشار اومد که رو دست بادیگارد ها تو فرودگاه از هوش رفت.
الان هم حس می کرد باید دیر یا زود شاهدش باشه و از این اتفاق متنفر بود ...
نمی خواست بک از زبون هیچ کس جز خودش بفهمه، و نمی دونست واسه طبیعی نشون دادن شرایط چقدر موفق بوده، و الان وقتی داشت به موجود مقابلش نگاه می کرد که حتی پلک هم نمیزنه نمی دونست دقیقا باید خودش رو برای چی آماده کنه ...
Advertisement
« چرا ؟ ... بهم بگو چرا هر وقت تو رو میبینم باید ی اتفاق شوم تو زندگیم افتاده باشه ؟»
این تنها جمله ای بود که درست مثل خواب نماها از بین لب هاش زمزمه شد و هیچ کس جز چان نمی خواست در اون لحظه از قدرت شنوایی تُهی باشه ...
*
*
توی سالن طویل انتظار تنها نشسته بود، حس می کرد داره بین زندگی و مرگ دست و پا می زنه، اتفاقات یک ساعت پیش میلیون ها بار از مقابل چشم هاش می گذشت و وقتی به همون صدای وحشتناک می رسید بی اختیار چشم هاش رو روی هم فشار می داد و گوش هاش-و می گرفت ...
متوجه قدم های محکم و بلند کسی که به طرفش می اومد نشد، تا وقتی که دستی بطری آب-و مقابلش گرفت، سرش رو بالا آورد و کای رو دید که درست مثل ساعتی قبل بدون هیچ حسی بهش نگاه می کنه؛ همیشه با خودش می گفت ترسناک ترین نگاه های این آدم وقتی-ه که نمی تونست هیچ حسی رو از توش بفهمه ...
کای نگاهی به پسر وحشت زده ی مقابلش کرد که حتی برای نفس کشیدن هم احتیاج به کمک داشت، پس در بطری باز کرد و دوباره اون رو به طرفش گرفت .
خون های خشکیده روی دستش وقتی به دور بطری حلقه می شد لرزه به جونش انداخت، با انزجار و وحشت انگشتاش رو عقب کشید و گُنگ به به دست های خونیش خیره شد .
همین رفتار از طرف کیونگ کافی بود تا کای با عصبانیت بطری آب رو روی صندلی بکوبه و به دنبالش شونه های کیونگ رو چنگ بزنه و اون رو از سر جا بلند کنه .
« خودتو جمع کن-و برو دستاتو بشور، دیگه تکرارش نمی کنم »
اما به نظر می رسید کسی که داره باهاش حرف می زنه ی عروسک فاقد احساس و روحه ...
پس این بار فریاد زد :
« نشنیدی چی گفتم ؟»
بالاخره از دست شویی بیرون اومد، بجز دست هاش سرو لباسش هم خیس شده بود و بنظر می رسید کیونگ حسابی با خودش درگیره ، قطره های آب از بین موهاش روی صورتش می چکید و لحظه ای بعد توی تارو پورد لباسش پهن می شد و کش می اومد ...
کنار کای روی صندلی نشست، و بی روح به نقطه ی مقابلش خیره شد ...
کای دستمال ابریشمیش رو از تو جیب بیرون کشید و اون-و روی سرش انداخت ...
« موهاتو خشک کن »
« اون زنده می مونه ؟»
تنها جمله ای که بعد از این همه مدت به زبون آورد همین بود...
« چیه ؟ نگرانشی ؟»
« گفتم زنده میمونه ؟»
فریاد کشید و مستقیم به چشم های رئیسش نگاه کرد. کای بی اینکه عقب بکشه سرد و جدی سوالی رو به زبون آورد که باعث شد تا کیونگ دوباره مثل ی بچه ی بی پناه توی تنهایی و ترس فرو بره ...
« خیلی خوب یادمه قرار بود با اون دوست جدیدت که مثل فرشته از آسمون پایین افتاده برگردی خونه جک، چی شد که سر از عمارت در آوردی ؟ »
و تنها جوابی که عایدش شد جمع شدن دستمال ابریشمی توی مشت پسر کنارش بود .
*
*
نمی تونست صحنه ی مقابلش رو باور کنه اون دختری رو می دید که تا یک هفته پیش معنای زندگی بود کسی که با شور و اشتیاق در باره ی پسری که عاشقش شده با بک حرف می زد و طنین صداش فریاد می زد چقدر دوستش داره .
اون فقط بخاطر این ب کره - کشوری که جز نحسی هیچ چیزِ دیگه ای براش نداشت برگشت - چون می خواست تو شادی عزیز ترینش شرکت کنه کسی که اون رو مثل خواهر کوچکترش دوست داشت، اما حالا چی می دید ؟ جسمی مرده که ب واسطه یه مشت سیم و دستگاه ب این دنیا وصل مونده .
تا کِی ؟ تا کِی این اتفاق های تلخ و مزخرف ادامه داشت ؟ از چه زمانی شروع شد ؟ چرا نمی تونست ی نفس راحت بکشه ؟
رگ های پیشونیش متورم شده بودند و چشم هاش قرمز، هیچ کس بهش نزدیک نمی شد و به نظر می رسید بکهیون حالا حالا ها زمان نیاز داره تا صحنه مقابلش رو باور کنه.
بالاخره این آجوما بود که جلو اومد و کنارش ایستاد، پیر زن بیچاره بیشتر از این نمی تونست در عرض یک سال اینطور شکسته بشه، با این اتفاق انگار آخرین آثاری که ثابت می کرد این زن روزی از ته دل می خندیده هم از بین رفته بود.
بکهیون حتی وحشت داشت برگرده و به چهرش نگاه کنه شرم داشت، از همه چی، و حسی عمیق باعث می شد خودش رو مقصر تمام این اتفاقات بدونه.
« بعد از دانشگاهش قرار بود برای انتخاب لباس عروس برن مزون، کی فکرشو میکرد بجای اون باید، رو تخت بیمارستان بین زندگی و مرگ دست و پا بزنه »
صدای آجوما بود، شکسته و داغون و حتی نفس هاش برای به زبون آوردن همین چندتا جمله هم کم می آوردن .
پلک هاش روی هم فشرده شدن، فورا برگشت و جسم نحیف پیرزن-و تو آغوش گرفت.
« بهت اطمینان میدم اُباسان، سوهیون از روی اون تخت بلند میشه، دختری ک من میشناسم هیچ وقت ی جا بند نمی شد. »
اشک های آجوما بار دیگه پایین ریختن و همین باعث شد تا حلقه دست های بک ب دورش تنگ تر بشه، اون چیزی می گفت که خودش هم نمی تونست باور کنه .
«مادر شما باید استراحت کنید . »
این جمله دلیلی شد تا بک سرش رو بالابیاره و به پسر مقابلش نگاه کنه، حدسش راحت بود تا بفهمه صاحب صدا همون پسریه که سوهیون تو این چند ماه گذشته چطور با اشتیاق ازش حرف می زد، و اون از عکسش هم مرد تر و جذاب تر بود.
لبخند غمگینی زد، و پسر دستش رو بالا آورد ...
« برام مثل عذابه که باید اینجا اولین دیدارمون باشه، * نفسش رو بیرون میده * یونگ مین هستم، همسر سوهیون »
بکهیون به چشم های مرد مقابلش نگاه کرد و عشق رو دید، کسی که هنوز هیچ تعهد قطعی بین خودش و زنی که حالا در حکم مرده روی تخت خوابیده نداره، اما با اینحال خودش رو همسر سوهیون معرفی میکنه - قطعا ی مرد واقعیه .
متقابلاً دستش رو به گرمی فشرد :
«هستم بیون بکهیون، برادر سوهیون »
*
*
نمی دونست چقدر زمان گذشته اما سونگین هنوز تو اتاق عمل بود، از اون موقع تا حالا بیشتر از بیست بار دست هاش-و شسته بود اما هنوزم بوی خون زیر دلش میزد.
کای بعد از اون تماس تلفنی حالا برگشت و دوباره کنارش نشست.
از وقتی که کیونگ رو تو اون وضعیت دید تا به این لحظه حتی یک ذره هم حالت چشم هاش و این چهره ی سردش عوض نشده بود ..
« بخاطر وضعیتش باید اونو به نزدیک ترین بیمارستان می رسوندم، پس چون این جا مال من نیست مشکله بتونم راحت داستان و جمش کنم مسئول بخش طبق وظیفش با پلیس تماس گرفته، قبل از اینکه اونا برسن و این قیافه مسخره ای رو که به خودت گرفتی-و ببینن، دهن باز کن و بگو چرا وقتی تمام خدمه رو فرستادم مرخصی تو باید به عمارت برگردی ؟ چی بین تو سونگین اتفاق افتاد ؟ »
کیونگ مثل مرده ای سرش رو بالا آورد و به چهره ی کای نگاه کرد، چشم هاش به اشک نشسته بود اما خیال ریختن نداشت، قبل از اینکه لب رو لب برداره تا حرف بزنه بی اختیار تنش لرزید و به دنبالش تو خودش جمع شد .
«حالت خوبه ؟ »
کای پرسید و براندازش کرد، کیونگ سرشو ب نشونه ی مثبت تکون داد، اما بار دیگه از سرما بیشتر تو خودش مچاله شد .
و اینجا بود که کُت کای رو شونه هاش نشست .
فلش بک :
کای از شب قبل بهش گفته بود امروز فقط بعد از ظهر به شرکت بیاد و همین باعث شد تا وقتی صبح از خواب بیدار میشه، بعد از یک سال باز هم به آشپزخونه بره تا به اُباسان کمک کنه ...
« خیلی وقت بود دیگه تو فرم خدمه ندیده بودمت »
با صدای گوگو سرش رو بالا آورد که داشت چرخ دستی رو از اتاق مخصوص وسائل نظافت بیرون می کشید.
لبخند زد :
« امروز نصف کار هایی رو که باید انجام بدی رو بسپرش به من ...»
« چیه ؟ نمی خوای از همین نصفه روزت استفاده کنی-و تا وقت رفتن به شرکت بخوابی ؟»
گوگو گفت و کنجکاو بهش نگاه کرد ...
« برای رفتن دیر نیست »
این حرف فکری شد که از ذهن گوگو گذشت و بی معطلی با شوق به زبون آورد ...
« پس نظرت چیه بعد از تموم شدن کارت تو شرکت باهم بریم بار ؟ »
و جوری با چشم های مشتاق به کیونگ نگاه کرد که هر لحظه ممکنه بود برقشون چشم کیونگ رو کور کنه ...
« نمیتونم ، با یکی قرار دارم »
همین جواب در لحظه حس و حال اون دختر بیچاره رو نابود کرد، لب و لوچَش آویزون شد و با کلافگی گفت :
« بزار حدس بزنم همون بارمنه * مکث میکنه * مین هو رو میگی ؟»
« خب ... بهم بگو چیکار کنم و تو به کارت برس »
و به وضوح سوالش رو نادیده گرفت، درست از وقتی که سرو کلمه ی این پسر پیدا شد هر موقع گوگو درمودش سوال می کرد کیونگ درست مثل الان بحث رو عوض می کرد .
دختر بیچاره که باز هم تو پَرِش خورده بود این بار با حرص چرخ دستی نظافت-و به طرف کیونگ هل داد و با اوقات تلخی گفت :
« پس نظافت اتاق ارباب باتو »
و بدونِ لحظه ای صبر از کنار کیونگ گذشت ...
اما از اونجایی که کیونگ خبر داشت سونگین تا فردا به عمارت بر نمی گرده انتقام گوگو بی تاثیر بود .
.................................
آخرین سند رو هم تنظیم کرد و به بدنش کش و قوسی داد که در اتاق باز شد و کای بیرون اومد، تا بخواد به حالت اولش بگرده کمی طول کشید چون محض رضای خدا این آدم انگار عادت داشت همیشه عین جن جلو روش ظاهر بشه، یک سالی می شد که به عنوان منشی براش کار می کرد اما حتی یک بار هم به این رفتارش عادت نکرده بود ...
« بعد از اینجا میری خونه ی جک ؟»
کای پرسید و به میز کار کیونگ نزدیک شد ...
« جای دیگه ای رو برای رفتن ندارم »
گفت، و خودش رو مشغول مرتب کردن میز کارش کرد ...
« پس من میرسونمت باید برای انجام کاری پیش جک برم، یک ربع دیگه پایین باش »
بی حرف دیگه ای روی دو پا چرخید تا از منشیش دور بشه اما جمله ی کیونگ مانعش شد ...
« من بعدا میام، شما تشریف ببرین »
کای نفسش رو بیرون داد و بی اینکه به پشت سرش نگاه کنه دست هاش رو توی جیب برد ...
لب هاش برای گفتن جمله ای روی هم سر می خوردن اما عقل اجازه این کار رو بهش نمی داد، در نهایت به طرف اتاقش راه افتاد و قبل از بسته شدن در زمزمه کرد ...
« هر طور مایلی »
..........................................
لبخند زد و با دیدنش بهش نزدیک شد، این پسر کوچولوی همیشه اخمو براش جذابیت خاصی داشت، هیچ وقت فکر نمی کرد درست از شبی که اتفاقی تو بار دیدش تا لحظه ای که باز هم خیلی تصادفی هم دیگه رو ملاقات کنن بتونه از فکرش بیرون بیاد، انگار مثل یه مهر تو ذهنش حک شده بود ...
و حالا وقتی به این فکر می کرد که چند ماه از دوستیشون گذشته باعث می شد حس کنه داره خواب میبینه ...
اون هیچ چیز بجز اسم و موقعیت کاریش نمی دونست، کیونگسو همیشه براش مثل ی راز سر به مهر بود، علاقه ای هم نداشت تا زمانی که خودش نخواد اون-و با سوالای بی جا برنجونه، این پسر درست مثل ماهی بود و اگه می خواست سفت بگیرتش زودتر از دستش لیز می خورد ...
کیونگ قدم به قدم بهش نزدیک می شد و مین هو هر لحظه از خودش می پرسید :
« یعنی امشب میتونم همه چیزو در مورد احساسم بهش بگم ؟»
اما این فکر پشت لبخند گرمش پنهان شد، و با اینکه بی نهایت دلش می خواست اون جسم کوچولو رو تو بغل بگیره، ولی به دست دادنی اکتفا کرد، چطور می تونست طبق خواسته قلبش رفتار کنه وقتی کیونگ با عنوان دوست، مرز های مشخصی رو بینشون کشیده بود؟ ...
لحظه ای که در ماشین رو برای دوست عزیزش باز می کرد تا سوار بشه، مرسدس بنز مشکی رنگ رئیس کمپانی از پارکینگ بیرون اومد و از مقابلشون رد شد، کیونگ بر خلاف خواستش نگاهی گذرا به صندلی عقب ماشین انداخت که کای روش نشسته بود، و اون-و دید که با چهره ی سرد و مغرورش انگار به دنیا منت میزاره اگه نگاهی به بیرون از شیشه ی ماشین بندازه ...
از سر کلافگی چشم هاش رو چرخوند و سوار ماشین شد ....
« خب دوست داری کجا بریم ؟»
با سوال مین هو به خودش اومد و قبل از اینکه بخواد جواب بده یاد گوگو افتاد، دختر بی چاره خیلی دلش می خواست قبل از اینکه واسه تعطیلات یک هفته ای به شهرشون برگرده ی شب رو خوش بگذرونه .
« میدونی، فکر میکنم بد نباشه از گوگو بخوایم اون هم باهامون باشه، تو مشکلی نداری بهش زنگ بزنم ؟ »
مشکلی نداشت ؟ معلومه که داشت خیر سرش امشب می خواست به کیونگ اعتراف کنه، حالا چطور می تونست این کارو جلو ی نفر دیگه انجام بده ؟ عمرا می تونست.
با اینکه از این پیشنهاد حالش گرفته شد اما احساسش رو پشت لبخندی گرم پنهان کرد :
« نه اصلا خیلی هم عالیه »
کیونگ خوشحال از این داستان به سمت کیفش برگشت تا گوشی رو از توش بیرون بیاره، اما اونجا نبود، اولش با شک و در نهایت با کلافگی این بار کل هیکلشو به دنبال گوشی زیرو رو کرد اما پیداش نمی کرد ...
« چی شده ؟»
متعجب از رفتار های کیونگ پرسید ...
« گوشیم ... هرچی می گردم نیست »
« خب شاید رو میز کارت جا گذاشتی »
مین هو امید وارانه پرسید و برای جواب بهش خیره شد ...
« نه من اصلا از بعد از ظهر ... »
اما ی مرتبه با خطور کردن فکری، حرفش نیمه تمام موند، چون یادش اومد وقتی داشت اتاق سونگین رو نظافت می کرد کای باهاش تماس گرفت و اون گوشی رو کنار کتاب ها تو قفسه ای که در حال پاک کردنشون بود جا گذاشته ...
« گندش بزنن »
با سرخورده گی به زبون آورد ...
« چی شده ؟ »
« اونو توی عمارت جا گذاشتم »
لبخندی به قیافه ی کلافَ-ش زد چون از هر وقت دیگه ای خواستنی تر به نظر می رسید و فکر می کرد دیگه کم کم داره نیروش رو برای کنترل کردن خودش و نبوسیدن این پسر از دست میده، با این حال با ته مونده ی زوری که داشت جلو خودش رو گرفت و گفت :
« خب این که اعصاب خوردی نداره، اول می ریم عمارت گوشیتو بردار و بعد هم به گوگو بگو همراهمون بیاد »
حرفش به نظر کیونگ منطقی اومد پس راحت به صندلی ماشین تکیه داد و کمر بندش رو بست ...
.............................................
سوار آسانسور شد و از اینکه کای امروز همه رو انقدر زود مرخص کرده تعجب کرد، قو تو عمارت پر نمی زد و فقط نگهبان های ورودی مشغول به کار بودن، این سکوت و تاریکی از هر وقت دیگه ای عمارت رو ترسناک تر جلوه می داد.
اما وقتی از آسانسور بیرون اومد، یادش افتاد خدمه به هیچ عنوان اجازه ی ورود به اتاق رو ندارن پس چه بهونه ای می تونست بتراشه ؟
بعد راه اومده رو برگشت و به طرف اتاق نظافت رفت و چرخ دستیش رو بیرون کشید، فکر احمقانه ای بود اما به هر حال اگه دور بین ها چک می شد می تونست به این موضوع چنگ بندازه تا کمتر براش درد سر بشه، کلافه از بی عقلی که کرده و خودش رو دستی دستی تو درد سر انداخت- باز سوار اسانسور شد و طبقه ی دو رو زد ...
مدتی بعد پشت در اتاق سونگین بود.
نقش بازی کرد و قبل از ورود چند باری به در زد و وانمود کرد برای نظافت وارد اتاق میشه، دیگه از اونجا به بعدش مهم نیست چون توی اتاق ها دوربینی وجود نداشت ...
Advertisement
The Supervillain Tries Playing Games to Relax
After yet another hard day of work, William Ainsworth, a National-Level Villain and the CEO of Hound Corporation is surprised with a birthday gift from his head scientist. The gift turns out to be a VR-headset, and after some convincing, William decides to try it, joining a fantasy-styled VRMMORPG alongside thousands of other players. In this new world where he suddenly isn't feared, he finds unlikely friends and allies, including such characters as Tin, a popular girl hiding her nerdier tendencies, Track, a NEET hidden away for the good of the world, George, a military field doctor trying to learn combat and Chrys, a Superhero in-training trying to learn how to fight. At first, William wouldn't consider these oddballs to be any important to him, but after being stuck with them for long enough, they might just let him melt his icy exterior. ------- -In a world where Superheroes and Villains have existed for only a few meagre generations, this story will focus on how a stoic supervillain comes to befriend people when he hasn't ever been allowed to get close to anyone. Imagine it like a sort of Boku no Hero Academia where the big bad villain is playing the same game as the kids, which happens to be a similar game to Legendary Moonlight Sculptor. The story will take place in both the real world and the game and these plots will interact and intersect. Characters will be fleshed out as the story goes along. Enjoy!
8 237The RoyalRoad Experience
Basically a fictional story of what it's like to be a RoyalRoad writer.
8 207Dragon Rises
In the year 1058 of the Aphax Calendar, a grand war between the realm of dragons, Shas, and the human country called the Linsian Empire. The empire had managed to push back the dragons through the use of ancient magic that stole the souls of many dragons, and cursed them to mortal bodies, ready to be slaughtered. A hundred years later, once the war had ended, the dragons are left to rule over three sanctuaries, hidden from the Empire with their dwindling numbers. A once stubborn dragon changed his mind. Unwilling to let his ilk die like starving wolves, Victor, cursed like many others to live in a human body, set out. His journey is one that will be followed, told, and recounted through the years for generations after he dies. Schedule: Every Wednesday and Friday. Length: 1,000+ words every chapter. Side-note: This is sort of a test run. If it's received well with the first few chapters, I'll keep going! If not, oh well, I can try something different. ------ Currently on Hiatus
8 87Silver Sky
Yuha princess of the avian fiends is forced to flee when an unknown force attacks her people. Forced by her sister to use their ancestor's contingency plan, she is sent to another world to escape the horrifying foe that was assaulting her people. She finds herself in the land of silver sky where the sky is sealed in metal the suns are godlike beasts and a massive wall of light that reaches to the sky that none know what is beyond. Yuha must uncover the secrets of the land and herself to reunite with her people.
8 118Universe Of Hearts✓
Doctors Series Mid-short love stories•1• The Doctor's Care For His Wife •Isaa And Mayrah• "You're to be cured with my love that won't let your breathe hitch in fear of death."•COMPLETED••2• Keeping Him Closer To Me •Shahveer And Thanzia• "Now I love you more because you belong to my brother before you're mine."•COMPLETED••3• Linking Our Hearts •Yazan And Sayba• "My heart owns yours from even before we collided, still, let's name it a first sight love."•COMPLETED• ••••••Muslim•Spiritual•Romantic•Emotional ••••••Hop in to join their journeys of love••No portion of thebook is allowed to reproduce or copy•[Highest ranking #1 in spiritual][#3 in shortstorycollection][#3 in lovetriangle][#3 in pakistan][#2 in family]Cover by @moonlitcloudx
8 187The Land of Stories: The Adventure Continues
Charlie (Conner's only granddaughter), has found this magical glowing book in her grandfathers attic. She just saw her great aunt and her grandfather disappear, and now she finds this glowing book. She knew they must have been related. Charlie soon falls into the book, like her grandfather before her. Meanwhile, her mother Elizabeth and her uncle Matthew have plans to put their father Conner in a Assisted Living Community. But they soon find out Charlie, and their father Conner are gone. Elizabeth, Matthew and their little sister Carrie are sucked into the Fairytale world, and they find Charlie in the Fairytale world. But somethings wrong, everyone is missing. It's now a race to bring everything back to normal. But their going to need help, help from past heroes. Will they save the Fairytale World in time, find out when this fairytale adventure continues.(I don't own any of these characters. All right belong to Chris Colfer).
8 69