《" BLACK Out "》|| Season 3 • EP 1 ||
Advertisement
فصل سوم : ( بخش اول : غم بی پایان )
بعد از اینکه تلفن بک تموم شد به سمتش حرکت کرد و دستش رو جلو آورد :
« سلام ... جان یشینگ هستم »
باورش نمی شد این همون پسری باشه که با چان خصومت داره، مردی که مقابلش ایستاده با این چهره ی مهربون و چال روی لپش، هرکاری می تونست بکنه الا کشتار...
میون سکوتِ بک و تعجبی که توی سرش مثل طبل با کلمات مختلف به صدا در اومد، دست یشینگ همچنان برای جواب بین زمین و هوا مونده بود .
« سلام ... بیون بکهیون »
یشینگ از تاکید بامزه ای که موقع گفتن اسمش به زبون آورد خنده شیرینی کرد، و باعث شد چال لپش عمیق تر بشه و چهرش رو دوست داشتنی تر جلوه بده ...
« همون کسی که قصد جونش رو کرده بودی ... »
بلافاصله بعد از معرفی خودش به زبون آورد، این جمله باعث شد تا چهره ی یشینگ تو هم بره و عمیقا ناراحت بشه ...
« راستش حتی حق معذرت خواهی رو به خودم نمی دم چون، لیاقتش رو ندارم ... پس هرجور که راحتی میتونی ناراحتیت رو ابراز کنی . »
این رو گفت و به دنبالش دستش رو توی جیب شلوارش برد و مستقیم به چشم های بک نگاه کرد ... از ذهنش گذشت ...
* حدس می زدم آدم سفتی باشی *
« یعنی میگی منم وقتی از همه جا بی خبری روت اسلحه بکشم و تا دم مرگ بترسونمت ؟»
بکهیون با لحن سردی به زبون آورد...
« اگه باعث میشه تا احساس بهتری داشته باشی- آره همین کارو بکن ... »
یشینگ گفت و قدمی به سمت بکهیون جلو اومد ...
و باعث شد بک از این فاصله ی محدود گیج بشه .
« ولی میدونم مثل ما نیستی، تو برای انجام این کارای کثیف زیادی پاکی ...»
در حالی این جمله رو به زبون آورد که به دنبالش با دست گونه ی بک رو نوازش کرد، هردو برای لحظه ای مستقیم به هم نگاه می کردن، یکی گیج از رفتار های غیر منتظره- و دیگری غرق توی افکاری که اون رو به گذشته می برد ...
بالاخره سکوت با حرف بک شکسته شد :
« میدونی پشت در اتاق دو تا بادیگارد ایستادن و منتظر اشاره از طرف من هستن تا بریزن اینجا ؟ پس بهتره اون دلیلی رو که باعث شده به دیدنم بیایی رو بهم بگی و هرچی زود تر از اینجا بری »
این جدیت و خشکی کلام از طرف پسرِ مقابلش لبخند جذاب یشینگ رو به دنبال داشت، مکثی کرد و با آرامشی که توی صداش موج می زد به زبون آورد:
« تو از من بدت میاد ؟»
« نه ... اما دلیلی هم برای دوستی نمی بینم »
بک فورا به زبون آورد و احساس کرد حالا خیلی بهتر می تونه حرف بزنه چون، به شکل عجبی با یاد آوری دوتا بادیگاردِ چان احساس امنیت می کرد، حسی شبیه به حضور خود چان- و این فکر بهش قدرت می داد ...
« چان لیاقت تو رو نداره، نه خودش نه دنیایی که توش زندگی می کنه، بک تو باید ازش فاصله بگیری ... »
خیلی ناگهانی این جمله رو به زبون آورد، یشینگ جوری حرف می زد که طعم تلخ کلامش ناخودآگاه روی زبون بک نشست، دلش خالی شد چون این مرد دست رو موضوعی گذاشت که این روز ها بدجور ذهن بک رو به بازی گرفته بود، سوالی که موقع تکرار شدنش میل بیرون رفتن نداشت و هرلحظه پررنگ تر میشد ...
( شاید این رابطه از همون اولش هم اشتباه بود ) ...
« حالت خوبه ؟»
بدون اینکه بخواد- زیر بارِ افکارش برای لحظه ای دفن شد و این سکوت طولانی و چهره ی مات، انگار مرد مقابلش رو ترسونده بود ...
« این همه به خودت زحمت دادی بیای تو اتاق من که این اراجیف رو تحویلم بدی ؟ »
Advertisement
« نمی دونستم که اراجیف تا این حد می تونه تو رو به فکر ببره »
یشینگ با لحن خشکی به زبون آورد و به دنبالش قدمی به طرف بک نزدیک شد، درحالی که نگاه مستقیمش به مردمک چشم های بک دوخته شده بود، تکرار کرد :
« تو برای این دنیا حیفی بک، هیچ دلم نمی خواد اون داستان لعنتی ی بار دیگه تکرار بشه »
چرا اینطوری حرف میزد؟ برای چی رو مخش راه می رفت ؟ این مدت بک به اندازه کافی تو مرداب افکار پوسیده و بالا پایینش فرو رفته، چرا حالا این آدم باید از آسمون بیفته تو اتاقش و همون افکار رو با صدای بلند به خوردش بده ؟
« اون داستان لعنتی قرار نیست تکرار بشه، بابتش متاسفم اما چان باتو فرق داره، من بهش ایمان دارم ... »
اون خبر نداشت چیزی رو که به زبون آورد خط قرمزِ یشینگ محسوب می شد، پس حتی قبل از اینکه جملش به آخر برسه، دست یشینگ گلوش رو چنگ زد و اون رو به دیوار پشت سرش کوبید .
« وقتی از هیچی خبر نداری بهتره سکوت کنی ... چان با اون فرشته ای که برای خودت ساختی خیلی فاصله داره، پاتو از این بازی بکش بیرون من نمی خوام بهت آسیب بزنم ...»
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت، بک برای لحظه ای سرجا خشکش زد، چرا همه چیز ضد و نقیض بنظر می رسید ؟!! این چشم ها معصوم تر از این حرفا بود که بخواد نفرت رو تو خودش جا بده و اون چهره، صورت ی قاتل نبود ...
به خودش که اومد از اتاق بیرون زد و به دنبالش راه افتاد اما هیچ خبری از یشینگ نبود، درست مثل دود به هوا رفت و محو شد، تا حدی که اگه بک سنگینی دستش رو زیر گلو احساس نکرده بود، حدس می زد خواب دیده ...
ولی آخه چطور امکان داره ؟!! چطور تونسته از اونجا بیرون بره؟!!
به طرف در اصلی رفت و بازش کرد، هر دو بادیگارد با دیدن بک فورا به سمتش برگشتن ...
« چیزی لازم دارین قربان ؟ »
گیج سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و فورا به داخل برگشت وقتی در بسته شد بک خودش رو میون بیابون برهوتی از شک و تردید تنها می دید اما از ی چیز مطمعن بود، یشینگ اون رو نمی ترسوند به چشم بک اون ی آدمه درهم شکسته بود نه یه قاتل .
( زمان حال، بیمارستان )
تمام خاطرات اون شب انقدر زنده تو ذهنش تداعی شدن که برای لحظه ای حس کرد هنوز اون جهنمی رو که داخل فرودگاه شاهدش بود فقط ی کابوس باشه.
اما وقتی چشم هاش رو باز کرد و اتاق بیمارستان رو دید، فهمید مصیبتی که رو سرش خراب شده واقعا اتفاق افتاده ...
ایجا چیکار می کرد ؟ برای چی آوردنش بیمارستان؟ سوهیون کجا ست؟ و حتی برای لحظه ای ذهنش سمت و سوی تاند نمی رفت، چون نمی خواست از خودش بپرسه زندست یا نه .
از روی تخت بلند شد و نگاهی به سِرم روی دستش انداخت، با اکراه اون رو جدا کرد و خون فورا از جای زخم بیرون زد .
از اتاق بیرون رفت و حتی تعداد زیاد بادیگارد ها که پشت در اتاق ایستاده بودند هم نظرش رو جلب نکرد.
با دیدن بک توی چهار چوب در قبل از اینکه بخواد خارج بشه- بی درنگ طبق دستور چان مانعش شدند، ولی این چیزی نبود که بک میخواست پس صدای فریادش کل سالن بیمارستان رو طی کرد وقتی که گفت :
« از سر راهم گمشین کنار ... »
همه ی محافظ ها با احترام ازش فاصله گرفتن در حالی که از این رفتار شوکه شده بودند، چطور می تونستند باور کنند پسری به مهربونی بک این طور عصبانی بشه!
Advertisement
پاهای سستش به حرکت در اومد و به راهش ادامه داد، قطره های خون دونه دونه از رو دستش به زمین می چکید و قدم هاش رو علامت می زد.
کمی که دور شد، دو نفر از محافظ ها بدون حرفی با فاصله پشت سرش راه افتادن، بالاخره سالن رو به انتها رسوند که متوجه چان شد، خیلی عصبی به نظر می رسید و این میون سهون سعی در آروم کردنش داشت ...
درست لحظه ای که چان با اسلحه ی توی دسش کلافه به سمتی از بیمارستان اشاره می کرد صدای بک توجه هر دو رو به خودش جلب کرد :
« تاند شی ... اون مرده ؟»
برای لحظه ای هردو مبهوت بهش خیره بودن و این وسط مغز چان از هر حرفی خالی شد، با این حال خواست تا به سمتش راه بیفته که سهون جلوش رو گرفت- آخه رفیقش رو خوب می شناخت، می دونست توی موقعیت های این چنینی مغزش برای انجام کار درست قفل می کنه و بدتر همه چیز رو بهم میریزه.
چان وقتی دست سهون رو مقابلش دید بی حرف سرجاش ایستاد، و بجاش سهون به طرف بک قدم برداشت- با رسیدن بهش بدون حرفی اون رو تو بغل گرفت ...
« متاسفم بک ...»
کافی بود این حرف از دهن سهون بیرون بیاد تا صدای خنده های عصبی بک هردو رو گیج کنه، چان خیره به اون نگاه می کرد که شونه هاش از شدت خنده می لرزید و سهون نمی دونست دقیقا تو این موقعیت باید چیکار کنه ...
« کو چان ؟ کجاست ؟ چرا اون امنیت لعنتی رو حس نمی کنم ؟ همش در حد حرف بود آره ؟ گفتی اون احمق تر از این حرفاست که بخواد بفهمه ؟ * فریاد زد * آره ؟»
برای دومین بار توی اون روز صدای فریاد بک بلند شد، از بغل سهون بیرون اومد و تمام اون حرف ها رو به صورت تنها مخاطبش چان می کوبوند، کسی که اخم سنگینی میون ابروهاش نشسته و خیره بهش، فقط نگاه می کرد ...
« بک ... تو نیاز داری استراحت کنی باید برگردی تو اتاقت ... ببین با دستت چیکار کردی ؟ »
سهون آروم به زبون آورد ...
« برم اتاقم چ غلطی بکنم سهون ؟ تاند مرده اونم جلو چشمم ...کنار کسی که فکر می کردم حضورش امنیته... کسی که بهم قول داد همیشه مراقب من و عزیزام هست ... حالا چی شده ؟ به راحتی کشتنش اونم تو مکانی که از درو دیوارش محافظ بالا می رفت ... میتونی اینو بفهمی ؟»
چشم هاش از سوزش سرخ شد اما بک هیچ وقت جلوی کسی اشک نمی ریخت حتی الان که قلبش تیکه تیکه شده- اون مغرور بود- اجازه نمی داد ضعفش از پلکاش پایین بیاد ...
شرمندگی یا نا امیدی، خشم یا عصبانیت، شاید هم همشون باهم در لحظه بخاطر حرف های بک روی سرش آوار شدند، وقتی به خودش اومد که با قدم های محکم و بلند به سمتش خیز برداشت و شونه های بک رو گرفت و تکون داد ...
« کاری رو که گفت انجام بده ... فورا برگرد توی اتاقت بک »
به دنبالش دست زخمی بک رو بالا آورد و مقابل نگاه پوچ و خالی بک- که تو اون لحظه هیچ چیز جز چشم های چان براش مهم نبود گرفت ...
« مثل بچه ها رفتار نکن، ی نگاه ب خودت بنداز »
بک آروم سرش رو به اطراف تکون داد
« نمی تونم بشناسمت ... »
مثل ی تیکه یخ زیر حرارت این جمله ی سوزنده وا رفت و ذوب شد بک چی داشت می گفت ؟ منظورش از این حرف های مسخره چی بود ؟
بدون اینکه نگاه خیرش رو که حالا مثل چاقویی تو قلب چان فرو می رفت بگیره - بعد از حرفی که زد دستش رو با شتاب بیرون کشید و رو به سهون زمزمه کرد :
« سوهیون کجاست سهون ؟ لطفا من و ببر پیشش »
اون چان رو نمی دید ... یا نمی خواست که ببینه، انگار حباب افکاری که این مدت اون ها رو سمی و خطرناک میدونست بالا خره ترکید و همه ی وجودش رو دچار شُک کرد ... از چیزی که می ترسید به سرش اومد اون بی اعتماد شده بود ...
چانیول، چان یا چانی ... در حال حاظر هیچکدوم رو نمی شناخت ...
*
*
نگاهش روی ظرف های صبحانه افتاد که تقریبا همشون دست نخورده برگشت خورده بودن، و همین اتفاق باعث می شد تا لزوم این همه دم و دستگاه رو برای فقط دو نفر درک نکنه، اتفاقی که نتنها برای صبحانه که ناهارو شام هم تکرار می شد ...
« نمی فهمم وقتی مشخصه نمی تونن این همه غذا رو ی جا بخورن، چرا باز هم برای آماده کردنش دستور میدن ؟ »
این جمله همزمان شد با لحظه ای که گوگو آخرین ظرف رو هم از چرخ دستیش بیرون آورد ...
« اینا همش بخاطر رئیسه که قلب رئوفی داره ... »
کیونگ متعجب از این ربط مسخره، نا خودآگاه چهرش تو هم رفت و متعجب به گوگو زل زد.
و اون دختر کافی بود این قیافه ی منزجر رو ببینه تا واسه ی ادامه ی حرفش راغب بشه ...
« تا حالا به این فکر کردی این همه صبحانه، ناهار یا شامی که دست نخورده برمی گرده توی آشپزخونه چی میشه ؟ »
مستقیم برای جواب به صورت کیونگ زُل زد اما فقط نگاه خیره نصیبش شد، پس مثل همیشه بی مکث دنباله حرفش رو گرفت ...
« فکر کردی ما بخاطر اینکه غذا ها حیف نشن میخوریمشون ؟
نخیر ارباب از قصد دستور پخت غذای زیاد میده چون می دونه وقتی برای اون آماده می کنیم تو بالا ترین کیفیت خودش تهیه میشه، میزان غذایی که هر بار درست میشه دقیقا برابره با تمام کارکن های این عمارت ... تاحالا متوجه این موضوع شده بودی ؟
رئیس دلش میخواد خوراک ما در سطح کیفیت غذایی خودش باشه، این یعنی به ما اهمیت میده ... »
حرف های گوگو لبخندِ بی جون و مسخره ای شد که روی لب های کیونگ نشست ...
« این طوری نخند فکر میکنی اگه رئیس یک درصد مثل ارباب سونگین بود ما الان میتونستیم انقدر راحت اینجا زندگی کنیم ؟ درسته که همیشه اخمو و جدیه اما بیشتر از چیزی که فکر کنی با فکر و با شخصیته »
کلافه چشم هاش رو تو حدقه چرخوند و از این که بخاطر این پرسش بی جا باعث شد تا ی قاتل تو قالب فرشته توصیف بشه از خودش بدش اومد پس، در جوابِ قیافه ی حق به جانب گوگو که فکر می کرد بالاخره تونسته کیونگ رو درمقابل رئیس نرم کنه- دسته ی ظرف ها رو از روی میز برداشت و بی توجه به اون، به سمت ماشین ظرف شویی رفت ...
« قالب یخ »
گوگو باحرص زیر زبون زمزمه کرد و ما بقی ظرف های دست نخورده رو به طرف اتاق غذا خوری خدمه برد .
*
*
دستش روی دستگیره در جرات چرخیدن نداشت، سهون آروم پشت سرش ایستاده بود و در سکوت بهش نگاه می کرد .
تا چند لحظه ی پیش دلش می خواست سوهیون رو ببینه اما حالا که باهاش فقط یک در فاصله داشت قلبش خالی بود ...
از خودش پرسید :
* چطور میتونم باهاش رو به رو بشم ؟ اصلا چی میخوام بهش بگم ؟*
تو گیرو دارِ افکار سنگین و سبکش، بالاخره بی اراده دستش جرات به خرج داد و توی جا چرخید و به دنبالش در باز شد، با دیدن دختری که احساس می کرد بخاطر فاجعه ی چند ساعت پیش تکیده شده، قلبش توی سینه مچاله شد ...
« اوپا ... »
« سوهیون ... »
با دیدن همدیگه به زبون آوردن، و این میون بک تلاش می کرد قدم هاش رو برای جلو رفتن ترغیب کنه.
وقتی وارد اتاق شد سهون در رو کمکش بست و خودش بیرون اتاق منتظر موند ...
« اوپا ... بابام ... باورت میشه ؟ »
قبل از اینکه کلام روی زبونش جاری بشه این اشکاش بودن که از چشمه ی چشمش جوشیدن و هیچ کس جز خود بک نمی دونست این صحنه تا چه حد میتونه قلبش رو تیکه تیکه کنه ...
چون خودش با پوست و گوشتش تجربه کرده بود، اون طعم زهرمار جدایی اجباری رو چشیده؛ رفتن عزیزایی که دیگه برگشت توی کارشون نیست، و چی می تونست به دختری بگه که وقتی می خواست بهترین اتفاق زندگیش رو با عزیزترین هاش جشن بگیره حالا تبدیل به کابوس شده ؟
« چرا ؟ ... اوپا تو بهم بگو چرا ؟ چرا باید ی نفر پدر منو بکشه ؟ مگه اون چیکار کرده بود ؟ از اول زندگیش ی کارگر ساده بود، همیشه نسبت به کارش تعهد داشت ... تو که خودت اونو خوب میشناسی اوپا ... تو همیشه بهم میگفتی مثل پدرت می مونه ... بهم ... بهم بگو ... »
غم زورش بیشتر از این حرفا بود که اجازه بده سوهیون حرف بزنه اون با قصاوت چنگال هاش رو توی قلب دختر بیچاره فرو می کرد و اجازه نفس کشیدن رو هم ازش می گرفت .
بک خشک شده بود، نمی دونست داره تقاص کدوم گناه رو پس میده ؟ اون سوهیون رو می دید که جلوی چشم هاش زجه می زد، در حالی که هیچ کاری از کسی که اون رو مثل برادر بزرگتر می دونست بر نمی اومد، وقتی کلمات به شماره افتادن و بجاش هق هق گریه نقطه چین حرف های دخترشد، بک به طرفش رفت و اون رو محکم توی بغل گرفت ...
« هیش آروم باش ... آروم باش »
چی داشت می گفت ؟ آروم باشه ؟ چطور می تونست به کسی که پدرش رو جلوی چشم هاش کشتن بگه آروم باشه؟! اون هم وقتی قلب خودش از شدت درد توی سینه داشت تیکه تیکه می شد ؟
« اوپا ؟ چطور میتونم آروم باشم ؟ ... به مامانم چی بگم هان ؟ اون .. اون حتی هنوزم خبر نداره ... * به سینش چنگ میزنه * ... اوپا .. قلبم ... قلبم داره میترکه تو بهم بگو چیکار کنم ؟ »
هرچی سِیلِ اشک از چشم های سوهیون روون بود، اما چشم های بک برای ریختن مقاومت می کردن- بجاش آتیش قلبش هرلحظه بیشتر می شد آتیشی که وقتی بهش فکر می کرد وجودش به خاکستر تبدیل می شد...
زنگ اتاق رو زد و به ثانیه ای پرستار وارد اتاق شد ...
« لطفا بهش آرامبخش بزنین این بچه توانش رو نداره »
پرستار فورا کاری رو که بک ازش خواست انجام داد و حالا وقتی آروم آروم مسکن توی رگ هاش بخش می شدن رفته رفته کلامش کش دارو خواب آلود به نظر می رسید، هنوز هم توی بغلش بود و درست زمانی که بک سعی می کرد سرش رو روی بالش بگذاره، کلمات آروم از بین لب های سوهیون بیرون اومدن ...
« اوپا ... کاری کن ... روح پدرم در آرامش باشه »
مثل جن زده ها از اتاق بیرون زد چون دیگه نمی تونست تحمل کنه .
وقتی در رو پشت سرش بست با کسی که نباید سینه به سینه شد...
نگاه خیره ی چان به خونی که حالا رودستِ بک سفت شده و دلمه بسته بود نشست، اما زمانی که خواست تو چشم های پسر مقابلش نگاه کنه مشتی بی هوا از طرف بک سرش رو به سمت مخالف کج کرد ...
بک فورا یقه ی چان رو گرفت و مشتی دیگه به صورتش زد، سهون خواست تا بک رو جدا کنه که چان با دست اشاره کرد تا عقب بایسته ...
از مقابل بک کنار نرفت و اجازه داد تا خشمش رو خالی کنه .
لحظه ای که یقه ی لباسش توی مشت های پسر کوچیکتر جلو عقب می شد، با همون استایل جدی و خشکش تکرار کرد :
« بک تو باید استراحت کنی ... سوهیون و آجوما بیشتر از هر وقت دیگه ای بهت احتیاج دارن »
« خفه شو چان ... فقط خفه شو »
بالاخره دست هاش از یقه ی چانیول جدا شد و پایین افتاد، برای لحظه ای سرش گیج رفت و خواست رو زمین بیفته که چان فورا زیر بغلش رو گرفت.
دلش می خواست خودش رو پس بکشه اما دنیا دور سرش می چرخید وقتی به خودش اومد که روی دست های چان بلند شده بود ...
« من و بزار زمین ... »
نا مفهوم به زبون آورد و بعد از اون پلک هاش روی هم افتادن ...
*
*
( فکر کردی برای چی صبح ها انقدر زود از خواب بیدار میشه ؟)
( همش بخاطر خدمست ... )
(درسته که همیشه اخمو و جدیه اما بیشتر از چیزی که فکر کنی با فکر و با شخصیته ... )
چرا این حرف های لعنت شده از مغزش بیرون نمی رفتن؟ چرا از وقتی شنیده تا الان مثل مته مخش رو داغون می کرد ؟
هیچ کس توی این عمارت نمی دونست آدم هایی که انقدر سنگشون رو به سینه می زنن ی مشت دزد و قاتلن ؟
انقدر احمق هستن که چون شکمشون سیر میشه و جای خواب دارن باید طرف رو با خدا اشتباه بگیرن؟
و شاید این صد هزارمین بار در طول روز بود که کیونگ با هجوم حرف های گوگو به مغزش، پرخاش گرانه اونها رو از خودش دور می کرد، اما بیشتر از اینکه آروم بشه- توفانی تر می شد ...
مدت ها بود چیزی رو دلش سنگینی می کرد اما هیچ وقت توان بیرون ریختنش رو نداشت! اصلا چطوری باید این کارو می کرد ؟ مگه شدنی بود؟...
اما تو این شب کزایی انگار قرار بود دور از انتظارش همه چیز بهم بریزه، خودش رو تنها تر از همیشه می دید، و هرچی این حس تو قلبش شدت می گرفت، خط زندگی که از ی زمان خاصی به بعد از هم پاره شده بود- جلوی چشم هاش با کوچکترین جزئیات جون گرفت و به نمایش در اومد ...
و بالاخره انقدر غم و حسرت قلبش رو تاریک و سرد کرد، تا افکار وحشتناکی به ذهنش رسید...
برای چی هر بار از کنارش می گذشت ؟ ی بار برای همیشه باید به این زندگی فلاکت بار خاتمه بده ...
چه دلیل داره ساعتش رو برای فردا کوک کنه- وقتی زندگیش از ی روزی به بعد دیگه استپ شده بود ؟
مگه چی می خواست ؟ بیشتر از این چه انتظاری از دنیا داره ؟ اصلا مگه بعد از فوت خانوادش و نابود شدن زندگیش دنیایی هم وجود داشت ؟ دلیلی نداره یک باره دیگه منتظر فردا بمونه ...
صدای ناگهانیِ در وقفه ی مناسبی برای این درگیری ذهنی بود جدالی که حتی احساسش توی چهره ی کیونگ هم نمود پیدا کرد.
وقتی بعد از اجازه وارد اتاق شد توی تاریکی، چهره ی رنگ پریده و بی حال کیونگ نظرش رو جلب کرد اما چیزی به زبون نیاورد ...
پاکت کوچیکی که توی دستش بود رو مقابل نگاه های عصبی و پرسشگر کیونگ گرفت ...
« این صبح برات اومد اما تونی اجازه نداد همون موقع بهت برسونمش، گفت بعد از تایم کاری ... »
با تانی پاکت رو از اون گرفت و به دنبال جواب به چشم های گوگو نگاه کرد، ولی وقتی چیزی دستگیرش نشد، به عنوان تشکر گیج سری تکون داد .
خوب می دونست بیشتر از این موندن درست نیست، باید کیونگ رو تنها می گذاشت اما نمی تونست دوستش رو توی این وضعیت ول کنه.
قبل از این که بخواد هر تصمیمی بگیره پاهاش شعور به خرج دادن و برای رفتن اون رو به بیرون هل دادن،
میون درگاه در درست قبل از بستنش آروم زمزمه کرد ...
« تو ... حالت خوبه دیگه ؟»
و باز هم فقط سکوت نصیبش شد، چیزی نگفت و آروم کیونگ رو با پاکت مرموزش تنها گذاشت ...
عین مجسمه به پاکت خیره بود تا بالاخره از شُک بیرون اومد و چراغِ کنار تخت رو روشن کرد، کافی بود نور به چشم هاش برسه تا باز تصویر اون شبدر چار پر طلائی رنگ نظرش رو جلب کنه؛ با دیدنش فهمید نباید دنبال فرستنده بگرده چون نامه های اون هیچ وقت نشونی نداشت ...
نامه هایی که برای اولین بار درست از شب تولد هجده سالگیش مثل الان بی نام و نشون به دستش رسید و هربار حامل کاغذ کوچیکی بود که روش فقط یک جمله نوشته شده.
جمله هایی که به شکل شگفت انگیزی هر بار متناسب با موقعیت های فلاکت باری که از هر وقت دیگه ای به کمک احتیاج داشت به دادش می رسید ...
اون جمله های کوتاه آرامش و گرمایی رو با خودشون داشتند که کیونگ هیچ جای دیگه نمی تونست پیدا کنه، و همیشه براش سوال بود چرا باید این نوشته های کوتاه تا این حد روش اثر بگذاره وقتی حتی نمی دونه از طرف کی به دستش می رسه ؟...
و حالا امشب، تو زمانی که از هر وقت دیگه ای احساس پوچی می کرد دوباره ناجی اون شد.
این نامه های مرموزی که هر سال تولدش رو خاص تر می کرد، بیادش آورد روزی رو که از یاد برده بود ...
پس امروز تولدش بوده، از ذهنش گذشت ...
* چی شد که همه چیز جهنم شد ؟ *
هنوز هم درِ پاکت رو باز نکرده بود اما این بار سنگین تر از همیشه به نظر می رسید ... باید بازش می کرد ؟
تا قبل از فوت پدرش فکر می کرد شاید کار اون باشه، اما حالا که دیگه پدرش زنده نیست، پس ...
وقتی به خودش اومد که آروم درش رو باز کرد و طبق روال همیشه کاغذ کوچیکِ داخلش رو بیرون آورد ...
( تولدت مبارک عزیزم ... )
چشم هاش روی همون جمله ی اولی از حرکت ایستاد * عزیزم * چرا این واژه توی این شب گُه گرفته انقدر به دلش نشست و بی اینکه بخواد خاطرات گذشته رو به یادش آورد ؟!!
خاطرات کیونگ :
( امشب بدترین شب تولدش بود، چرا باید تو همچین شبی که انقدر برای کیونگ خاصه پدرش خبر قبول کردن اون پرونده ی لعنت شده رو بده؟
حتی بدون اینکه بخواد فکر کنه با شنیدن این خبر بی حرف ول کرد و یک راست به سمت اتاقش رفت....
صدای ترکیدن کاغذ رنگی و لبخند های وا رفته از این حرکتِ کیونگ چیزی بود که پشت سرش جا گذاشت، سکوت عجیبی توی خونه حاکم شد و چشم های نگران و متعجب خانوادش همدیگه رو دنبال می کردند ...
وارد اتاقش شد و در و محکم پشت سرش بست و تا زمانی که خانواده شام خوردن و به خواب رفتن بیرون نرفت، مدتی بعد بالاخره پلک هاش سنگین شدن و میل خوابیدن تو چشم هاش این طرف اون طرف می رفت که صدای ضربه هایی به در نظرش رو جلب کرد و در پی اون آروم دستگیره توی جا چرخید، و باعث شد تا کیونگ فورا خودش رو ب خواب بزنه ...
« کیونگم خوابیدی ؟ »
« سکوت »
آروم به طرف تخت راه افتاد و پسرش رو دید که به خواب رفته سعی کرد بدون بیدار کردنش روی تخت بشینه .
مدت زمان کوتاهی که برای کیونگ تو اون وضعیت اندازه ساعت ها طول کشید، پدرش در سکوت فقط بهش نگاه می کرد ...
بیشتر از این نمی تونست پلک هاش رو برای نلرزیدن کنترل کنه و آرزو می کرد قبل از این که لو بره پدرش اتاق رو ترک کنه، تو گیرو دار موقعیتی که توش گیر کرده بود بوسه ی گرم پدرش روی گونه آخرین تلاش ها رو برای خوداریش به باد داد و بالاخره پلک هاش تکون خوردن
« تولدت مبارک عزیزم » )
Advertisement
Star Pilot in a Woman's World
Lt. Stryker of the United Earth Alliance Navy tests new technology that could have a far-reaching impact on humanity. While testing out the new engine on an old interceptor, things take a horrible turn and Lt. Stryker is sent to an alternate earth where his way home burns up on entry and things are quite different. To make matters worse, his body has reverted to that of a 16-year-old! Alone and cut off from the Alliance Navy, Lt. Stryker only has an implanted A.I. to keep him company. Follow Allen Stryker as he adapts to life on this new earth with only a quirky A.I. to assist him while unknowingly being observed by a determined government agent! -Regularly scheduled updates will be posted on Fridays. I reserve the right to publish ahead!
8 160Elemental Sword
The Heavenly Continent is home to only two clans: The Berseker Clan and the Magician Clan. These two clans are are constantly at war, breaking apart the terrain and ruining the lives of commoners. Then, an ominous event occurs. The greatest talents of both Clans elope, and they have a child, the first with parents from two clans. Attempting to protect their child, the couple performs a Forbidden Technique, sealing the child within an energy cocoon and slowing the child's aging process by tenfold for one hundred years. These two talents also exchange their lives to transfer their innate talents to this one child. They leave one wish behind: for this child to unite the bersekers and magicians into one clan.One hundred years later, the energy surrounding the cocoon weakens and eventually fades, releasing this ten-year old child into the feuding world of berserkers and magicians.---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------Hey guys~ This is my first time writing a book ever! If possible, please leave some feedback and constructive criticism. I would love to hear your opinions! Thanks for reading!I will probably add chapters a once a week.
8 103A Bit of Everything
A collection of short stories/ poems made by me. Updates are sporadic.
8 92Riser Phenex
When you open your eyes you realise that you are in the body of a douche bag.... How will you change your destiny as a stepping stone of the Protagonist?
8 112the go-getter||nba youngboy
read and see pls :) i promise you'll like it.
8 175Lover-Javon Walton
Idk what to put here just read and find out
8 198