《" BLACK Out "》|| Season 2 • EP 12 ||
Advertisement
فصل دوم ( بخش 12 : برای بکهیونِ عزیزم )
یک هفته از وقتی که به عمارت برگشته می گذشت، تو این مدت تمام حرف هایی که بار آخر جک بهش زد، مثل دورِ بی پایانی توی مغزش تکرار می شد، درست مثل الان که وقتی کارش با میز صبحانه تموم شد روی صندلی همیشِگیش نشست تا کمی استراحت کنه، و همین سکون کافی بود تا همه ی اون حرف ها، موذیانه از درز مغزش عبور کنن و تمام سرش رو توی چنگ بگیرن ...
صدای آجوما تو پس زمینه ی افکارش با واژه هایی که هر لحظه گنگ و نامفهوم می شدن به گوش می رسید، باز هم ناخواسته گرفتار اون حرف ها شد، حقیقتی که همیشه براش سوال بود ...
اینکه جک از کجا اسم واقعیش رو می دونست ؟ چرا ب جای اینکه به همه هویت واقعیش رو بگه، بهش پناه داد و با اسم دروغی کاری کرد تا جونش در امان باشه؟ همیشه میگن حقیقت تلخه، و کیونگی که ی شبه این حقیقت ها ب خوردش رفته بود، میتونست شرح کاملی از طعم مزخرف حقیقت بده که تلخی برای یک لحظش بود ...
فهمیدن حقیقت احساسی رو توی قلبش بیدار کرد، که دلش می خواست بره جایی تک و تنها داد بزنه- هر کاری کنه تا این بغض لعنتی رو بیرون بریزه، حالا که خوب فکر می کرد خسته بود- خیلی خسته ...
حرف های جک - افکار کیونگسو :
** من برای اولین بار پدرت رو توی زندان دیدم ، اون زمان من متهم به جرمی شدم که اصلا انجامش نداده بودم، اما هیچ مدرکی برای اثباتش وجود نداشت ...
دیدنش خیلی اتفاقی بود و من مدتی بخاطر رفتار آرومم از طرف رئیس زندان مسئول نظافت درمانگاه شدم، پدرت برای ملاقات یکی از موکل هاش به درمانگاه اومد و بعد از اون روز با رفتن موکلش دیگه ندیدمش ...
همیشه توی زندان بخاطر وضعیت جسمانیم و قد و اندازم سوژه ی آدمهای عوضی می شدم اما سعی می کردم نادیدشون بگیرم، ولی این کار مدت زیادی چاره ساز نشد، چون ی روز، بد جور رو من قفلی زدند- آخه دلشون یکم سرگرمی می خواست، و خب کی بهتر از من ؟ ...
اولش سعی کردم مثل همیشه نادیدشون بگیرم و فقط از کنارشون رد بشم اما انگار خیلی کار گُشا نبود، کاسه ی صبرم لبریز شد و با اینکه می دونستم کار احمقانه ای هست، سعی کردم باهاشون دست به یقه شم ولی این کار جریان رو بدتر کرد- اونی که از همه دیوونه تر بود وقتی عصبانیت منو دید با مشت توی صورتم کوبید و من نقش زمین شدم، استارت نمایش زده شد و تا ب خودم بیام، دیدم سینی غذا با وحشی گری توی صورتم می خوره، از بعدش خبر ندارم چون از هوش رفتم اما شاهد های صحنه میگفتن تا مامور ها بیان و جلوی این آشوب رو بگیرن، بخاطر لبه ی تیز سینی گوشت و پوستم دیگه قابل تشخیص نبوده ...
بعد از اینکه از بیمارستان برگشتم یک راست رفتم درمانگاه زندان تا دوره های آخر درمانم رو اونجا بگذرونم و این صورت خوشگلی که میبینی یادگار همون اتفاقه ...
روی تخت دراز کشیده بودم و مثل احمق ها به این فکر می کردم که ی جوری خودم و از این زندگی خلاص کنم، همه ی راه ها رو دونه دونه بررسی میکردم تا بهترینش رو انتخاب کنم، انقدر توی این فکرام غرق شدم که حضورش رو بالا ی سرم نفهمیدم .
اینکه چرا و چطور از داستان من باخبر شد و نمی دونم- درواقع موضوعی که گیج ترم می کرد این بود که چرا می خواد به منی که اصلا نمیشناسه کمک کنه؟ کسی که آه در بساط نداره و از پس خرج ی وکیل سطح پایین هم بر نمیاد، چه برسه به وکیل خصوصی و کسی که دست کم توی زندان بخاطر مهارت کاریش همه میشناختنش ...
Advertisement
بدون اینکه حاشیه بره روی صندلی کنارم نشست، و فقط دو تا جمله گفت :
( خبر دارم بی گناهی، کاری میکنم از زندان بیای بیرون )
انقدر با اطمینان به زبون آورد که نزدیک بود باور کنم ، می دونستم امکان نداره بهم کمک کنه در حالی که همه ی شواهد بر علیه منه، ولی اون این کار رو کرد من بهش میگم معجزه، و پدر تو در حق من معجزه کرد ...
پس مراقبت از پسرش تنها کاریه که از دستم بر میاد تا بتونم دینم رو بهش ادا کنم ... **
با کوبونده شدن ظرف روی میز، بالاخره از دنیای خودش بیرون اومد و گیج به صورت گوگو نگاه کرد، انقدر تو افکار ضد و نقیضِ خودش فرو رفت که اصلا متوجه نشد دارن میز صبحانه رو جمع می کنن ...
« عفریته ی عوضی، آخر میکشمش »
گوگو با عصبانیت گفت و بغضش رو قورت داد و برای اینکه اشکاش بیرون نریزه با تمام توان چشم هاش رو باز نگه داشت، قبل از اینکه بخواد چیزی بپرسه آجوما کنارش اومد و همون طور که ظرف کیک رو ازش می گرفت گفت :
« میدونم سخته، اما بیشتر از یکی دو روز نمی مونه- پس تحمل کن »
گوگو، بی اختیار آب دماغش رو بالا کشید و بار دیکه با عصبانیت زمزمه کرد :
« حالم از این خواهر و برادر بهم می خوره ... »
پشت کرد و خواست از آشپزخونه بیرون بره که کیونگ از سر جا بلند شد و بازوش رو گرفت،گوگو کم حوصله برگشت و پرسشگرانه بهش نگاه کرد :
« من میز و جمع میکنم- تو اینجا به آجوما کمک کن... »
جوری چشم های دختر بیچاره از سر خوشحالی برق زد که انعکاسش توی نگاه کیونگ هم هویدا شد، این بار دو تا بازوی کیونگ رو چنگ زد و ناباورانه پرسید :
« راست میگی ؟ »
« آره »
فقط یک کلمه، و به دنبالش آروم دست گوگو رو جدا کرد و به طرف میز صبحانه خوری راه افتاد.
این بار برخلاف همیشه کای دستور داد صبحانه بجای سالن صبحانه خوری کنار ضلع جنوبی عمارت که مشرف به باغ بود سرو بشه، و چی بهتر از این مکان که دیوار تمام شیشه ای به ارتفاع سه متر، تا انتهای سالن صد متری کشیده شده بود و درخت های تازه شکوفه زده و سبز باغ- بهترین تابلوی منظره زنده ای بود که می شد دید ...
همه ی خدمه بلا استثنا بخاطر ناگهانی اومدنِ خواهر سونگین به عمارت کلافه بودن ، حتی اون تونی گَندِ اخلاقِ عصاقورت داده ...
تمام کار کنان، و حتی درو دیوار اون عمارت هم آرزو می کردن مثل هر باری که بیشتر از دو سه روز نمی موند، این دفعه هم بیشتر نمونه و خیلی زود برگرده همون کشوری که ازش اومده .
کیونگ از آسانسور بیرون اومد و بعد از اولین پیچ به سالن بهاره وارد شد، سالنی که خیلی راحت می شد علت اسمش رو فهمید، سونگین و خواهرش مقابل هم سر میز نشسته بودن؛ هنوز خبری از رئیس نبود، و این مورد به نظر کیونگ عجیب می اومد چون وقتی اون نخواد توی دفتر- صبحانه بخوره حتما سر میز حاظر می شد، شاید هم صبحانشو خورده و زودتر رفته ...
* اصلا به من چه *
کلافه زیر زبون تکرار کرد و آروم چرخ دستیش رو هل داد تا به میز رسید، همون لحظه صدای سونگین مثل آژیر خطری توی گوش هاش سوت کشید :
« ببین کی اینجاست ... بالاخره از تعطیلات برگشتین قربان ؟ »
کیونگ بدونِ اینکه بخواد نگاهی کنه، کوتاه سرش رو برای تایید تکون داد و به دنبالش مشغول به کار شد ...
« راست میگفتی سونگ، خیلی وحشیه »
میا با شیطنت به زبون آورد که نتیجش خنده ی وِل و گشاد سونگین شد، وانمود کرد داره باخواهرش حرف میزنه اما چشم های هرزش کل هیکل کیونگ رو کند و کاو می کرد و اون می تونست سنگینی نگاه سونگین عوضی رو، رو خودش حس کنه.
Advertisement
وقت هایی مثل الان که اینطور کثیف بهش خیره میشه، کیونگ از هر وقت دیگه ای برای بیرون کشیدن اون چشم ها از حدقه حریص تر می شد.
« بخاطر چهرش این اعتماد بنفسو داره، ولی بی عرضست، حتی نمی تونه ی ظرف رو درست جا ب جا کنه »
این رو گفت و به دنبالش پای سیب رو از روی میز به زمین انداخت و صدای خورد شدن ظرف، تمام طول عرض سالن رو طی کرد و بیشتر از همه توی گوش های کیونگ اکو انداخت .
« دیدی ؟ حتی بلد نیست از پس کارای ساده بر بیاد ... اون فقط ی پاپیه خوشگله که می خواد صاحبش رو گاز بگیره ... »
صدای خنده ی لَوَند میا درست بعد از تموم شدن جمله ی برادرش به گوش رسید و این اتفاق فکری شد که از ذهن کیونگ گذشت ...
* اون واقعا ی عفریته ی عوضیه *
« کوچولو رو اذیتش نکن سونگ »
میون خنده به زبون آورد و به دنبالش سونگین که انگار با برگشتن اسباب بازی عزیزش حسابی سر حال اومده بود، باز هم کیونگ رو مخاطب قرار داد :
« هی بچه ، بیا این گندی که زدی رو جم کن »
صدای شکستن غرور کیونگ هزار بار بلند تر از افتادن ظرف پای بود و ده برابر کوبنده تر توی گوش هاش منعکس شد.
این خواهر و برادر لنگه ی هم بودن، درواقع یکی از یکی آشغال تر- و از اینکه دیگران رو زیر پاشون له کنن لذت می برن، دستش رو مشت کرد و خواست آروم باشه، اما شدنی نبود، پس قید همه چیزو زد و خواست تا اونطور که لیاقتش رو دارن رفتار کنه، حتی دیگه به بعدش هم فکر نمی کرد- ولی درست قبل از اینکه واژه ها بخوان از دهنش بیرون بریزن صدایی همه ی توجه ها رو به خودش جلب کرد :
« کی گندی که تو زدی رو جم میکنه سونگ؟ »
صداش مثل همیشه تون یک دستی داشت، بدون لرزش- صاف و رسا، جوری که اطمینان از توش به صورت مخاطبش می خورد، سونگین غافل گیرانه به کای که از پله های پایین می اومد نگاه کرد، تیپ بهاره ی دلنشی زده بود و از همیشه جذاب تر به نظر می رسید .
اما قبل از رسیدنش به میز صبحانه، میون راه ایستاد و مشغول صحبت با یکی از خدمه ها شد، با خم و راست شدن مدامِ خدمتکارِ مقابلش، بیشتر از هر وقت دیگه ای مثل رئیس ها به نظر می رسید.
سکوتی که بین خواهر برادر با جمله ی کای به وجود اومد، خیلی زود توسط میا شکسته شد، با نگاه هایی گرسنه همون طور که به کای چشم دوخته بود ناباورانه به زبون آورد :
« خدای من، آخه چطور میتونه هر دفعه از آخرین باری که میبینمش سکسی تر بشه؟!! باورم نمیشه- اون آدم نیست ...»
سونگین حسابی بخاطر حرف کای اوقاتش تلخ شد و این تو کَف رفتن های خواهرش بیشتر به عصبانیتش دامن می زد، فورا تک خنده ی کریهی زد و با انزجار پرخاش کرد :
« آب دهنتو جم کن میا، خودتم بکشی کای نمیزاره حتی به تختش نگاه کنی چه برسه بری توش »
بدون اینکه بخواد از کای، که هر لحظه به چشمش کشنده تر می رسید چشم برداره، لبخند معنی داری زد و زمزمه وار انگار که بی اختیار افکارش به زبون اومده باشن گفت :
« من دیگه اون دختر بچه ی احمق نیستم سونگ ... »
کیونگ بعد از اومدن کای عصبانیتش در دَم خفه شد و به دنبالش برای جم کردن کثافت کاری سونگین، خورده شیشه ها رو با احتیاط از روی زمین جم می کرد، نمی دوسنت بخاطر اومدن ناگهانیش خوشحال باشه یا ناراحت! ولی از ی چیز مطمعن بود، دفعه ی بعدی هیچ جوره مقابل این عوضی کوتاه نمیاد، حتی اگه کای، ناخودآگاه سر برسه .
صحبت کای تموم شد و بالاخره سر میز نشت، با اومدنش میا موهاش رو به پشت شونه اش برد و با عشوه ای خاص همون طور که لبخند جذابی روی لبهاش می نشست صبح بخیری گفت و مستقیم به کای چشم دوخت .
در جوابش اما کای، خیلی کوتاه سری تکون داد، میا که خودش رو برای همچین برخوردی آماده نکرده بود، از حرص چنگالِ توی دستش رو فشار داد و رو به کیونگ فریاد زد :
« دو ساعته داری چه غلطی می کنی اونجا ؟ زود باش کارتو تموم کن دیگه ... »
کای به پشت صندلیش تکیه زد و باز هم بدون اینکه بخواد ب میا نگاه کنه، مثل کسی که بخواد جایگاه فراموش شدش رو بهش یاد آوری کنه رو به اون دختر به زبون آورد :
« اون باید فقط از دستورات من پیروی کنه نه بقیه ...»
همون لحظه فکر کرد اگه از کای تو گوشی می خورد، خفتش کمتر بود که بخواد با دو تا کلمه اینطوری جلوی خدمه خورد بشه، اما حتی جرات بحث کردن رو نداشت، پس به شکل معجزه آسایی دهنش بسته شد.
« دی او، ی قهوه با شیر لطفا »
میون گیجی جَوی که تو سالن حاکم شد، صدای کای و درخواستش مثل تلنگری به حواسش خورد و به خودش اومد ، به عمرش هیچ خانواده ای به عجیبی این آدما ندیده بود، اما کجای این عمارت به آدم رفته که این مورد باشه ؟
بار دیگه بعد از درخواستش سکوت بین اون سه تا حاکم شد و این بین، میا نیم نگاهی به برادرش کرد که دست کمی از خودش نداشت ، خواست تا از سر میز بلند بشه که این بار نوک پیکانِ رئیس، سونگ این رو هدف گرفت:
« این قرار دادم که خراب کردی ... تو حتی از پس ساده ترین کاری که بهت سپردم بر نیومدی سونگین!! میخوام بدونم کی میخواد گند کاریای تو رو تمیز کنه ؟ کوبو که تا ابد نمی تونه، می تونه ؟»
سونگین از سر خشم لب هاش رو به دندون گرفت و سعی کرد آروم باشه، دهنش رو باز کرد تا برای دفاع از خودش چیزی بگه، که این بار هم کای بهش اجازه نداد :
« هر بار که می بینمت داری به پرو پای کارکنا میپیچی - به نظر میرسه این عمارت و آدماش برات جذاب ترند، اگه انقدر به مسائل خدمه علاقه داری میتونی به عنوان سر خدمتکار همینجا مشغول ب کار بشی و برای شروع، این ظرف شکسته رو از روی زمین جم کنی- نظرت چیه ؟ »
قهوه اش رو آماده کرده بود که با شنیدن این حرف ها نا باورانه به کای خیره شد که حالا داشت طبق معمول ایمیل های کاریش رو چک می کرد، و انگار نه انگار تا همین لحظه ی پیش سونگین رو درست مثل سوسک زیر پاش له کرد ...
« نمی خوای اون قهوه رو بدی بهم ؟»
از شوک بیرون اومد و با این حرف فورا به سمت کای رفت و قهوه رو مقابلش گذاشت . از ذهنش گذشت :
* چقدر خوب می تونه مثل خودشون رفتار کنه! *
سونگ خصمانه به کای که باز هم بی تفاوت سرش توی گوشی بود نگاه کرد که از چشم میا دور نموند، برای همین قبل از اینکه کار احمقانه ای ازش سر بزنه با سر اشاره کرد که از سر میز بره و سونگ درست برخلاف خواستش، دستمال رو با حرص روی میز پرت کرد و بعد از چشم غره رفتن به کایی که اصلا حواسش نبود اونجا رو ترک کرد .
با رفتن برادرش میا دو سه تا صندلی به کای نزدیک تر شد و در حالی که سعی می کرد با رفتار های خاص خودش توجه اون رو جلب کنه گفت :
« فکر نمی کنم درست باشه جلوی خدمه اینطور با پسر عموت رفتار کنی- اون هم وقتی که اینجا بهش میگن ارباب »
اگه ی دلیل توی اون لحظه وجود داشت که کای رو وادار می کرد تا از صفحه ی گوشیش چشم بگیره و هواسش رو به میا بده – همین حرف هایی بود که ثانیه ای پیش از دهن اون دختر بیرون اومد .
با بی حس ترین شکل ممکن به چشم های میا نگاه کرد – نگاهی که باعث شد تا اون بی اختیار یقه ی لباسش رو که تا چند لحظه پیش، بیشتر از حد معمول باز کرد تا خط سینش مشخص تر بشه رو ببنده و همونطور که صاف سر جا می نشست تنها چیزی که به ذهنش می رسید رو به زبون بیاره :
« قصد دخالت نداشتم فقط ...»
« نمی تونی داشته باشی »
کوتاه جواب داد و برای بار هزارم جوری رفتار کرد انگار هیچکس اونجا حضور نداره این نادیده گرفتنا اصلا به دهن دختری مثل میا خوش نمی اومد، اما باید تحمل می کرد چون برای کار دیگه ای به اینجا اومده .
با اینکه خیلی دلش می خواست از خجالت کای در بیاد ولی بدون حرفی بعد از مکث کوتاهی دنباله روعه برادش میز رو ترک کرد .
مثل بهت زده ها تمام مدت نظاره گر این نمایش عجیب غریب بود، و وقتی به مردی که پشت میز ساکت و آروم نشسته و هر بار کمی از قهوش می خورد نگاه می کرد بی اراده از ذهنش گذشت :
* اصلا چیزی تو این دنیا هست که بتونه اون رو از پا در بیاره ؟*
در واقع اون سوالی رو می پرسید که جوابش کسی جز خودش نبود، اما حتی روحش هم از این موضوع خبر نداشت ...
*
*
باور اینکه بالاخره به خونش برگشته هنوز هم براش غیر قابل لمس بود، درسته که خونه ی چان از هر نظر عالی به نظر می رسید اما، خیلی وقت ها نمی تونست جلوی دلتنگی شدیدش رو برای رفتن به خونه ی دنج و عزیزش بگیره.
به محض ورودش از پله ها بالا رفت و درِ گالری رو باز کرد- حسی شبیه به سالها دوری توی قلبش مدام سنگین تر می شد، همه چیز حتی قلمو های نقاشی هم پیش چشمش درست مثل خاطره ای دور به نظر می رسید.
طبق عادتِ همیشِ-گیش بعد از باز کردن پنجره، سراغ پخش رفت و برای خودش موسیقی گذاشت، صدای *بُن ایور* سوپرایزِ عجیبی بود که انتظارش رو نداشت ...
حالا این اتفاق غیر منتظره، و تک تک ملودی های این آهنگِ خاص- توی فضای گرمِ گالریش می پیچید و بکهیون به هر طرفی که چشم می چرخوند خاطرات گذشته رنگ می گرفت و رو پرده سینمای ذهنش به نمایش در می اومد...
افکار گذشته جوری بک رو توی خودش حل کرد که حتی متوجه تمام شدن موسیقی نشد، حس غریبی باعث می شد تا این آهنگ براش طعم متفاوتی با قبل داشته باشه ، سوالی توی ذهنش جون گرفت و آروم آروم سعی داشت انقدر بزرگ و سنگین بشه تا تمام احساس بکهیون رو مال خودش کنه، فکری که بک ازش دوری می کرد و دلش نمی خواست بهش بها بده.
نمی خواست به این فکر کنه که شروع این رابطه از اولش هم اشتباه بوده، این که حالا فرسنگ ها با دنیای قبلی و آدمی که بود فاصله داره – این فکرای مریض نباید بیشتر از این بهش فشار می آوردن، پس برای خلاصی از شرشون فقط کافی بود به چان فکر کنه، به تمام خصوصیاتِ کوچیک و بزرگش، خصوصیاتی که بک رو عاشق کرده بود، بعد از اون مابقی چیز ها نباید مهم باشه ... مگه نه ؟!!
* اما من گاهی، حتی نمی دونم عاشق کدوم چان شدم ؟ *
صدای زنگ در، بک رو از ی فاجعه فکری نجات داد، اون سوالِ مسموم اگه بیشتر از اینا میل موندن و پرسیده شدن می کرد معلوم نبود آینده به کجا ختم می شد، تکرارِ دوباره زنگ، توی گوش هاش پیچ و تاب خورد و وادارش کرد تا تو لحظه زندگی کنه، هیچ ایده ای نداشت کی ممکنه پشت در باشه با این حال برای فهمیدن باید تا پایین پله ها می رفت ...
انگشت هاش روی دستگیره چرخید و بازش کرد، به دنبالش حجم نور طلائی رنگ خورشید از بیرون روی صورت بک تابید، دستش رو کمی بالا آورد و همون طور که سعی می کرد جلوی آفتاب رو بگیره مقابلش سبد بزرگی از گل رُز خونمایی می کرد که حضورشون بعد از دیده شدن، از نور آفتاب درخشنده تر به نظر می رسید.
بی اختیار قدمی از درگاه بیرون گذاشت و کنجکاو چشم هاش به دنبال کوچکترین نشونی که ربطی به این سبد داشته باشه تو اطراف بال بال زد ...
برای لحظه ای مردد نگاهش مدام بین سبدِ گل و اطراف، در چرخش بود که پاکتی کوچیک نظرش رو جلب کرد، بلافاصله برش داشت و بعد از باز کردن متوجه کاغذی تا شده همراه با کارت کوچیکی شد، کارت رو بیرون کشید و با دیدن متن روی اون تمام سوال های ذهنش برطرف شد:
(برای بکهیونِ عزیزم ...)
بدون شک صاحبِ این گلها خودش بود، حالا با تردید کمتر و اطمینان بیشتری به طرف گلها خم شد و اون رو از مقابل در برداشت و فورا به سمت گالریش از پله ها بالا رفت ...
حتم داشت باید کار چانیول باشه، بی اراده خنده ای رو لب هاش نشست و گوشی رو از توی جیب بیرون آورد تا از این هدیه ی بی مقدمه و شیرین عکس بگیره و بهش بگه چقدر غافل گیر شد، اما یاد آوری کاغذِ داخل پاکت در لحظه، دلیلِ عکس گرفتن رو از یادش برد و حالا خوندن متن داخل اون ، موضوعِ شیرین تری بود که باید بهش می رسید ...
با اشتیاق روی صندلیِ کنار میز نشست و بی درنگ نامه رو بیرون کشید و بازش کرد.
سلام بک ...
این اولین بار بعد از ی دوره زندگی کسالت آورم بود که بخاطر ی چیز واقعی سر ذوق می اومدم، درواقع نمی دونستم چه گُلی میتونه مناسب تو باشه، پس بعد از اینکه حسابی مثل احمق ها توی فروشگاه واسه انتخاب گل مورد نظر- دور خودم چرخیدم، حرف فروشنده درست مثل طناب نجاتم شد.
حق با اون بود من باید گلی رو انتخاب می کردم که بتونم باهاش حرف دلم رو به تو بزنم، و چی بهتر از رُز قرمز ؟
دلم می خواد از نزدیک ببینمت این بار شبیه به کسی که هستم نه اون هیولایی که مسببِ اون ماجرای مسخره شد ....
میخوام از نزدیک ببینمت و اون جور که شایسته تو هست بابت اتفاقی که باعثش شدم ازت معذرت بخوام، و نمی دونی چقدر میتونم به این دنیا امید وار باشم اگه من رو ببخشی ...
می بینمت خیلی زود، تو موقعیتی که لیاقت تو رو داشته باشه، تا اون موقع مراقب خودت باش ...
دوست دار تو جانگ یشینگ .
کاغذِ توی دستش درست مثل ی تیکه سُرب سنگین و سرد به نظرمی رسید، برای یک لحظه ذهنش از هرچی واژه خالی شد و نمی دونست چیزی که توی دستش هست رو باور کنه یانه ؟
خودش رو توی این دنیا با یک سبد گل رز و نامه ی توی دستش تنها می دید، کسی که انگار همه ی چشم ها بهش خیره شده و تمام دهن ها میخوان یک چیز رو فریاد بزنن ...
قلبش بی اختیار با سرعت توی سینه می کوبید و با هر بار تپش فقط یک چیز رو توی ذهنِ بک تکرار می کرد :
* چان نباید چیزی از این ماجرا بفهمه *
نه تا وقتی که هر موضوعی در رابطه با این آدم می تونه تبدیل به یک فاجعه بشه... .
*
*
صدای در اتاق بلند و در پی اون پرستار بخش وارد شد، لوهان که مشغول صحبت کردن با گوشیش بود دستش رو به نشونه ی صبر بالا آورد و بهش اشاره کرد تا روی صندلی بشینه، با درخواست لوهان دختر مطیعانه روی صندلی نشست و منتظر تموم شدن تماس تلفنی دکتر شد .
با صبوری انتظار می کشید و براش کوچکترین ایرادی نداشت چون، این بهترین فرصت بود تا بتونه دکتر محبوب بیمارستانشون رو ی دل سیر دید بزنه و برای هزارمین بار درست مثل خیلی از همکارهاش به این فکر کنه که ی پسر چطور میتونه انقدر ظریف و زیبا باشه ؟
« خب، من در خدمتم »
با صدای لوهان دختر بی اختیار صاف سر جا نشست و بالاخره افسار نگاهش رو به دست گرفت .
« آقای دکتر یک نفر توی دفتر منتظر شما هستن خواستن تا بهتون اطلاع بدم »
لوهان متعجب در حالی که ابروهاش بخاطر کنجکاوی فردی که منتظرش بود توی هم می رفت تکرار کرد :
« خودش رو معرفی نکرد ؟ »
پرستار در حالی که از سر جا بلند می شد به زبون آورد :
« جناب کریس وو »
بعد از گفتن این حرف به طرف لوهانی که حالا کنجکاویش تبدیل به شگفتی شد، احترام گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
از روی صندلی بلند شد و خواست تا بیشتر از این مهمون ناخوندش رو منتظر نزاره و انقدر غافل گیر شد که نتونست علت اینکه چرا قبل از خروج، این طور وسواسی خودش رو توی آینه برانداز می کنه و با اینکه عطرش هنوز هم به مشام می رسه باز هم اون رو تمدید می کنه رو بفهمه .
............................................
بالاخره به پشت در رسید و با مکثی که ناشی از هیجانی ناخواسته بود دستگیره رو چرخوند، با باز شدن در، احساس کرد نوری شدید توی چشمش زد که با عثش مرد خوشتیپ و قد بلندی بود که توی این کت و شلوار، انگار از داخلِ آخرین ورژنِ مجله ی مد بیرون اومده ... همون لحظه از ذهنش گذشت ...
* این طبیعیه که حس می کنم می درخشه ؟*
و لوهان اصلا خبر نداشت که رفته رفته با این گرفتار شدن هاش استارت چه بازیه وحشتناکی رو می زنه !
کریس با دیدن لوهان لبخند جذابی زد و از سر جا بلند شد، و درست قبل از اینکه بخواد کلمه ای به زبو ن بیاره افکار لوهان بازیگوشانه از زبونش شنیده شدن ...
« اما ... تو الان باید چین باشی !! »
« کافی بود بخوام ببینمت ... »
و این جواب بی اینکه لوهان خبر داشته باشه کل بدنش رو داغ کرد .
*
*
Advertisement
- In Serial8 Chapters
The Defier of Everything
Kate Lance, the MC of this story is just a human without any speciality or any ability in this world of supernatural. His fate was to suffer endless suffering, his destiny was to live a normal human life but it all changed after a major incident which shook his entire life. He lived a happy life along with his family in the village of Denzu, he had happy and 'normal family'(this is what he used to think about before). He had also a best friend named Keli whom he knew since quite a while. But all this changed when he was betrayed by his best friend and thrown into the endless abyss of the forbidden area of his village. But now after 5 years of time he returned back to his world with his memories in fragments and also it was a span of 5 years for that world only!!! He now wishes to defy everything and destroy his own destiny to end his eternal suffering and create a path for his own. To achieve his goals he is ready to defy everything and everyone, even the supreme laws of life, death and time are not able to affect his destiny and he has become a fate less. Now what had happened in his time of 5 years in the abyss? Was it actually a time period of 5 years?? What has he become after all this time and why has he become a Defier? To know more about this continue to read the novel "Defier of Everything".
8 50 - In Serial32 Chapters
Roach
A mere soldier. A roach in the army of the Queen. Sent out on the front lines of every battle for the Queen's glory and power. He is nothing special nor does he think he's special. But he will fight to his very last breath to protect the Queen's empire. And that's all that matters to the soldiers, even if the empire doesn't care to protect them. Also on webnovel, if you prefer to read on there: https://www.webnovel.com/book/16709058705928205/Roach
8 125 - In Serial8 Chapters
Dudley's good???
People are flawed creatures and they do things, good and bad. No one grows up doing only good things. Most people eventually get around to live a normal life, a mixture of good and bad decisions. But some are raised as hellspawn. They fail to see what wrong they have done. Oftentimes, they need a push from an external force to steer them in the right direction. Some remain a hellspawn. So, what will happen when Dudley gains a new set of memories and finds himself questioning his life??? Read to find out more.
8 187 - In Serial30 Chapters
A Terrible Villain And Their Destiny
They say every hero needs a villain. In the world of Strarth, the Goddess of Heroes, Afa certainly thinks so. Unfortunately she doesn't have either nor is she allowed to bring any to the world of Strarth. Fortunately for her all her superiors are currently asleep and won't be waking up for a couple decades. What's more another strange entity who has the ability to grant her wishes offers her a deal she just can't refuse! The deal is simple, the strange entity brings to the world of Strarth someone who Afa can mold into a villain and then Afa can summon a few hand picked heroes from this backwards planet called earth. What's not to love? This is where Bryson Colin Coldwater comes in. Falling from the sky on a cold rainy night an infant Bryson is found in the garden of the Coldwaters. A noble elitist group that is known to rule their land with fear. Throughout Bryson's life his family call him the chosen one, and that their family has been chosen above all others. A perfect upbringing to bring up a egotistical villain. Unfortunately, for Afa, and fortunately for Bryson, he does not quite develop in the way she wanted him to. Over the course of Bryson's life, he will be in countless different scenarios and situations that are made to turn him into a villain that will be defeated by the heroes in the future. Bryson will unknowingly resolve these conflicts in any other outcome but the one Afa wants. In this strange game of chess, watch as the world of Strarth's most terrible evil villain faces of against his destiny.
8 96 - In Serial26 Chapters
Dancing with the Devil
To move on from her past, an extraordinary girl must tear down the walls she has built to protect herself.Mackenzie Douglas seems to have it all: good looks, a great boyfriend, a passion for biking, and a little sister who worships her. But under the veneer of perfection lie the emotional scars of her childhood, inflicted by her father. Though her memories have faded with time, the wounds on Mac’s subconscious remain.Having vowed to never be a victim again, Mac focuses on a journey she’s always wanted to take: a summer bike trip on her amazing new RoadCap bike. But as the excursion finally gets underway, memories Mac long ago buried start to claw their way back to the surface, forcing her to confront a past she has done everything she can to forget.To prevent her sister from enduring the same trauma, Mac must let go of everything in which she’s found refuge. To break a cycle that needs to be broken, Mackenzie summons her strength and risks shattering the world she has so carefully built, exposing hidden secrets, long-told lies, and a horrific crime.Hello, Readers!It took me nine years (seriously!) to finish this YA, Dancing With the Devil, and Diversion Books has published it both digitally and in paperback versions. But guess what? I'm also putting it up here on Wattpad, free. Serialized, so it might make you crazy, but still, cool, right? And the whole thing will be here. I'm serializing twice a week every Sunday and Wednesday and the completed story will be one of the Wattpad Featured Stories starting on June 6th. You'll just have to wait to read the whole thing. After it's all up, I get to answer questions in a LIVE Q&A book club! Talking to readers will be a dream come true. Sign up here to make sure you don't miss the event: http://katiedavis.com/devilbookclub
8 80 - In Serial12 Chapters
bio dad Bruce wayne
marinette is the daughter of Sabine cheng and Bruce wayne. She has many secret identities .
8 55