《" BLACK Out "》|| Season 2 • EP 11 ||
Advertisement
فصل دو ( بخش یازده : بهتری ؟ )
از وقتی که این بازی رو با چانیول شروع کرده به شکل غیر منتظره ای سرحال شده بود، حس می کرد باز هم میتونه به این دنیا امید وار باشه چون حالا هر روز رو واسه به انجام رسوندن هدفی از خواب بیدار می شد و بخاطرش حتی نفس می کشید، الان دیگه نوبت چان بود تا بفهمه توی جهنم زندگی کردن یعنی چی، با این حال نمی تونست بی گُدار به آب بزنه هرچی باشه پا رو دُم شیر گذاشته و این موضوعی هست که نباید فراموش بشه، واسه همین الان که توی ماشین نشسته و به سمت کلاپ شخصیش می رفت، چهار وَنِ تا دندون مسلح اون رو ساپورت می کردن ....
قرار بود روی زندگی خودش و چان قمار کنه، یا باید بکشه یا بمیره، بعد از اون اتفاق چیزی برای از دست دادن نداشت، این تصمیمی بود که درست از همون شب جهنمی با خودش گرفت، پس صابون همه چیز رو به خودش مالیده بود.
راستش اگه می خواست صادق باشه از اینکه چانیول هنوز نفهمیده کسی که داره این روز ها بدجوری روی روانش میره کیه- هم خوشحالش می کرد هم متعجب و حالا زمانی که از آخرین شوخیش با چانیول حدود دو هفته میگذشت و از اون خبری نبود- حس نگرانی بهش می داد ...
« قربان کلاپ کاملا تخلیه شده همون طور که دستور فرمودید »
این جمله ی راننده باعث شد تا رشته ی افکارش پاره بشه و همون طور که روی صندلی عقب ی لم می داد در جواب فقط یک کلمه به زبون بیاره :
« خوبه »
اون باید از روز تولدش بهترین استفاده رو می برد، باید تو این روز بیشتر از هر وقت دیگه ای با خودش خلوت می کرد، می تونست جشن خصوصی تک نفره برای خودش بگیره و تا صبح با یاد و خاطره ی کسی که دیگه نیست سر کنه، یاد و خاطره ای که بهش قدرت هر کاری رو می داد، حتی جرات ایستادن تو روی کسی که روزی صمیمی ترین دوستش بود، پس نباید از جانب چان ترسی به خودش راه بده چون وقتی تصمیم به این کار گرفت، قبل از ورود، بین لِوِلِ بازی گزینه ی هارد رو انتخاب کرد ...
چان قطعا دیر یا زود تلافی می کرد پس باید آماده می بود نه نگران ...
بیشتر توی صندلی فرو رفت و حالا که افکارش سرو سامون گرفت احساس راحتی بیشتری داشت، تصمیم گرفت تا رسیدن به کلاب شخصیش چُرت کوچیکی بزنه، چون می خواست تا صبح برای خودش پارتی بگیره ....
ولی درست لحظه ای که چشم هاش برای خواب سنگین می شدند با تکون ناگهانی ماشین، ناخودآگاه از روی صندلی کنده و به سمت دیگه توی در کوبیده شد
از کوره در رفت و دهنش پر بود تا از خجالت راننده ی احمقش در بیاد، اما وقتی سر جا نشست با دیدن شعله های آتیش اطراف ماشین تقریبا برای یک لحظه توی بُهت فرو رفت ...
« قربان هر چهار تا ون محافظ منفجر شدن ... موقعیت امن نیست دستورتون چیه ؟»
بی اختیار برگشت و به پشت سرش خیره شد، هرچهار تا ون درست مثل آهن پاره هرتیکشون گوشه ای از اتوبان افتاد بود و می سوخت، هنوز فکرش درگیر بود و نمی تونست تمرکز کنه و همون لحظه ای که خواست دنبال علت این اتفاق مسخره بگرده، گوشی توی دستش لرزید و صفحش روشن شد، چشم هاش برقی زد وقتی که اسم چانیول رو دید ...
فهمید حدسش درست بود، پس بالاخره چان استارت این جنگ رو زد، از این لحظه دیگه راه برگشتی وجود نداشت و خب خودش هم خوب می دونست واسه پا پس کشیدن دست به این بازی نزده ...
متن پیام :
( خواستم به عنوان تبریک برات ی کار خاص انجام بدم دوست قدیمی، پس فکر میکنم چهار تا شمع بزرگ وسط اتوبان ایده ی بدی نباشه ...
Advertisement
فقط امید وارم بتونی فوتشون کنی ...
تولدت مبارک جانگ ییشینگ )
لبخند کجی روی لبهاش نشست درحالی که از کینه ای کهنه بی اختیار دندون هاش رو روی هم فشار می داد، بعد از مکث کوتاهی زیر لب تکرار کرد :
« برمی گردیم عمارت »
همین دستور کافی بود تا راننده فورا با رسیدن به اولین تقاطع، مسیر حرکت رو عوض کنه .
*
*
دستش رو روی شکمش گذاشت و محکم فشار داد، نمی دونست از صبح تاحالا چه مرگیش شده و این درد لعنتی داشت امونش رو می برید :
« دی او- رئیس دستور دادند امروز صبحانشون رو توی اتاق میخورند، پس هرچی زودتر باید سرو کنی »
به طرف صدا برگشت، همون سر خدمتکار عصا قورت داده ی عوضی که بر خلاف آجوما همیشه بابت اینکه کار بلد نیست بهش سرکوفت میزد ...
سعی کرد صاف بایسته در حالی که ابرو هاش از درد توی هم رفته بود ...
« اما همیشه ... آجوما این کار رو می کردن »
برای به زبون آوردن همین دوتا جمله و بروز ندادن دردی که داشت تحمل می کرد عرق سرد روی پیشونیس نشست ...
تونی با قدم های کشیده درحالی که دست هاش رو پشت کمر توی هم قلاب کرده بود به طرف کیونگ اومد و صاف مقابلش ایستاد، برای تحقیر کردن هرچی بیشترِ اون به سمتش خم شد و همون طور که توی چشم های درد مندش زُل می زد، با حس انزجاری گفت :
« دفعه ی دیگه اگه بعد از دستوری که بهت دادم جوابی بشنوم زبونت رو از تو حلقوم میکشم بیرون »
هیچ وقت نفهمید چرا این مرد انقدر نسبت بهش کینه داره، درحالی که کیونگ تا جایی که می تونست سعی می کرد همه ی وظایفش رو مو به مو انجام بده .
تونی بعد از گفتن حرفش به طرف چرخ دستی رفت که صبحانه ی رئیس روش چیده بود و اون رو به طرف کیونگ هل داد ...
« این و بگیر و هرچه زود تر گورت و گم کن تا صبحانه ی رئیس دیر نشده »
وقتی دست هاش میله ی فلزی چرخ دستی رو لمس کرد بی اراده خُنکی جسم زیر دستش لرزی شد که به تنش افتاد، لب هاش رو روی هم فشار داد و بدون مکثی از آشپزخونه بیرون زد ...
* ای کاش آجوما امروز اینجا بود *
و این فکر با حسرت از ذهنش رد شد، به مخص خارج شدن فرصتی شد تا بار دیگه دستش رو روی شکمش بگذاره و از شدت درد توی خودش جمع بشه، لعنت بهش نمی تونست بفهمه چه مرگش شده و این درد کوفتی چیه که از صبح تاحالا امونش رو بریده بود ولی بیشتر از این نمی تونست صبر کنه، پس برای خالی کردن محتویات معدش به نزدیک ترین سرویس بهداشتی حجوم برد، استفراغ با درد وحشتناک شکمش همراه بود ...
* یعنی امروز هیچ کس توی این قبرستون نیست تا بجای من صبحانه ی اون بیشرف رو سرو کنه؟!! *
آروم ناله ای کرد، و وقتی برای لحظه ای درد شکمش آروم شد از دست شویی بیرون اومد، درمونده همون طور که با پشت آستینش عرق رو از پیشونی پاک می کرد چرخ دستی رو به طرف آسانسور هل داد ...
...........................................................................
نفسش رو با درد از سینه بیرون داد فقط ی کوچولو دیگه باید تحمل می کرد و می تونست بعد از دادن صبحانه ی این مرتیکه، قبل از اینکه کم کم جونش بالا بیاد- بفهمه دقیقا دردش چیه که امروز این طوری شده.
در زد اما صدایی نشنید، فرصت صبر کردن نبود به هر حال برای سرو صبحانه مهم نیست حتما اجازه ی ورود داشته باشی، پس فورا وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست، بی اختیار چشم هاش کل فضا رو از نظر گزروند و فهمید خبری از رئیس عوضیش نیست، خوشحال شد چون، لا اقل تو این ی مورد شانس آورده.
Advertisement
درِ اصلی همیشه به دفترکار باز می شد و اتاقی رو که کای توی اون استراحت می کرد با دری دیگه از محل کار جدا می شد و هیچ کس حتی برای نظافت حق ورود بهش رو نداشت بجز اوباسان، اما امروز برخلاف همیشه این در باز بود .
بی اهمیت به موضوع چرخ دستی رو با زحمت به جلو هل داد، کای همیشه عادت داشت اگه قرار باشه چیزی توی اتاق سرو بشه، روی میز- مقابل کاناپه ی تکی کنار پنجره باشه.
تا رسیدن به صندلی، کیونگ احساس کرد از شدت درد دو-سه کیلویی کم کرد، دست هاش آروم روی فنجون لغزید و وقتی اون رو برداشت تا روی میز بگذاره باز هم اون حالت تهوع وحشتناک بهش فشار آورد اما با هر بدبختی بود جلوش رو گرفت .
بخاطر لرزش دستش صدای برخورد فنجون با بشقابِ زیرش به وضوح به گوش می رسید، فورا با اون یکی دست مچش رو محکم گرفت تا بیشتر از این خراب کاری نکنه، فنجون رو روی میز گذاشت و به دنبالش بار دیگه از درد توی خودش جمع شد ...
« چیز دیگه لازم نیست ... همون قهوه کافیه »
وحشت زده در حالی که صورتش از درد توی هم رفته بود به طرف صدای کای برگشت، اون رو دید که توی رُبدوشامر ابریشمی مشکی رنگش از همیشه بیشتر با ابهت به نظر می رسید، و این اولین باری بود که اون رو بدون لباس رسمی می دید ...
مو هاش بخاطر دوشی که گرفته نمیه خشک و سوزنی توی صورتش ریخته بود و باعث می شد تا چشم های قهوه ای و نافذش از دیدِ کیونگ دور بمونه، با این که لبه روبدوشامبرش رو روی هم گذاشته و کمربندش رو سفت می کرد – ولی هنوز قسمت زیادی از سینه ی محکم و عضلانیش مشخص بود و کای انگار خیال پوشوندنش رو نداشت.
مثل اینکه امروز واقعا شانس بهش رو آورده چون بیشتر از این نمی تونست این درد لعنتی رو تحمل کنه، و حالا که کای بجز قهوه چیز دیگه ای نمی خورد کارش این جا تموم شده و باید می رفت، به سمت اون که حالا روی صندلی نشسته بود خم شد و چرخ دستی رو به طرف در خروجی هل داد تا بیرون بره ...
« شیر ...»
سرجا خشکش زد، باز هم صدای کای بود، پرسشگرانه در حالی که می تونست احساس کنه چقدر رنگش بخاطر درد پریده به طرف کای برگشت و گیج پرسید ...
« بله ؟!! »
« گفته بودم قهوه با شیر* به طرف چرخ دستی اشاره میکنه * نباید اونو ببری ... »
کیونگ که حالا متوجه اشتباهش شد ، ظرف شیر رو از روی چرخ دستی برداشت و به طرف کای رفت- اما درست قبل از گذاشتن ظرف مقابلش این بار درد وحشتناکی که به یک باره با شدتی بیشتر از قبل به شکمش فشار می آورد امونش رو برید و همون طور که ناله خفیفی از بین لبهاش بیرون پرید بی اراده توی خودش جمع شد و دو زانو روی زمین افتاد، این اتفاق کافی بود تا ظرف شیر از دستش مقابل پا های کای روی زمین بیفته و علاوه بر هزار تیکه شدنش تمام محتویات داخلش روی اون بریزه ...
کای متعجب به پسر مقابلش نگاه می کرد که عین مار توی خودش می پیچید و هر بار صدای ناله از بین لب هاش بیرون می اومد، لحظه ای که خواست بفهمه دقیقا چه اتفاقی افتاده و معنی این نمایش چیه- کیونگ بی اراده از سر جا بلند شد و فورا خودش رو توی سرویس بهداشتی اتاق انداخت و پشت هم بالا آورد، دیگه نمی تونست جلو خودش رو بگیره و حالا جوری عُق می زد انگار دل و رودش رو بیرون می ریخت.
توی اون لحظه هیچی براش مهم نبود، فقط می خواست از این درد مسخره راحت بشه حتی اگه بخاطرش از عمارت پرت میشد بیرون هم دیگه اهمیتی نداشت، هیچ کس نمی تونست دربرابر این درد ایستادگی کنه ...
بالاخره وقتی احساس کرد دیگه چیزی توی معدش نیست که بخواد برگردونه، بی حال برگشت و تکیش رو به دیوار داد ...
پلکش سنگین بود و کیونگ حتی توان باز نگه داشتنِ-شون رو تو خودش نمی دید، ولی با این حال سعی کرد خودش رو سفت بگیره، چشماش رو باز کرد و خواست بلند بشه که توی همون لحظه کای مقابلش ایستاده بود.
دست هاش رو توی جیب برده و حالا موهاش رو به کناری زده بود و نگاه خیرَش روی کیونگ سنگینی می کرد، می تونست حدس بزنه با گندی که زد هیچ جوره نمی تونه از زیرش در بره و قطعا اخراج میشه- ولی هیچ اهمیتی براش نداشت ...
« تو چته ؟»
برخلاف تصورش سوالی بود که کای ازش کرد نمی شد توی اون لحظه هیچ حسی رو از چهرش خوند نه خشم نه عصبانیت و نه حتی ترحم، هیچی- و این بیشتر کیونگ رو می ترسوند ...
« متا ... متاسفم ... بخاطر ... »
کای اجازه نداد بیشتر از این حرف بزنه، کلافه سرش رو تکون داد و به دنبالش دستش رو بالا آورد تا جملش رو قطع کنه ...
« بسه ... نمی خواد ناله کنی ... به کوبو میگم بیاد کمکت »
این رو گفت وبیرون رفت، کیونگ حتی دیگه جون نداشت به بعدش فکر کنه در حال حاضر از شدت درد داشت بی هوش می شد . اما اگه می خواست با خودش صادق باشه از اینکه روی کای بالا نیاورد خیلی پشیمون بود .
*
*
سهون گوشه ای از سالن ایستاده و خیلی جدی با یکی از خدمه ها درحال صحبت بود و به نظر میرسید کار هایی که باید انجام بشه رو بهش یاد آوری می کرد، همیشه هماهنگ کردن این جور برنامه هارو به منشی شخصیش میسپرد اما تو این مورد خودش شخصا اقدام کرد و همین امر نشون می داد برگزاری این مهمونی چقدر جدی و مهم تر از مابقیه مهمونی هایی هست که قبلا گرفته میشد، چون این، ی معامله کثیف بین دو خانواده ی کله گنده ی مافیا نبود، بود ؟
بالاخره زمان مذاکره نهایی بین دو کمپانی رسیده و باید قبل از رسانه ای کردن این موضوع هر دو طرف توافق آخرشون رو به دور از چشم مدیا انجام میدادن، قطعا این بزرگ ترین شراکت بین کمپانی بازی های کامپیوتری *کاب کام* و همچنین غول دنیای بیزینس پارک چانیول می شد، مردم دنیا چشمشون به این پروژه بود و چان می تونست با سرمایه گذاری روی این پورژه پول هنگفتی رو به دست بیاره که از نظر قانون کاملا تمیز و بی مشکل بود .
از وقتی که مقاله ها درباره ی همکاری این دو کمپانی بیرون اومد، همه ی دنیا منتظر به ثمر رسیدن این پروژه بودند و این فشارِ ماجرا رو بیشتر می کرد، چون هیچ کس حتی رئیس شرکت *کاب کام* هم خبر نداشت طرف قراردادش یکی از بزرگ ترین و شرور ترین خانواده ی مافیا دردنیاست، و چان باید تا تموم شدن این ماجرا سعی خودش رو برای پنهان کاری انجام می داد، و حالا با پیدا شدن دشمنی مثل جانگ ییشینگ، کنترل این داستان درست مثل راه رفتن روی شیشه ی ترک خورده تو ارتفاع هزارپایی بود .
همین قدر حساس و به همون اندازه ویرانگر ...
پس نباید هیچ اتفاقی تا قبل از بسته شدن قرار داد رُخ می داد این دستوری بود که حالا واژه به واژش باید توی ذهن همه حک می شد، حتی همین خدمه ای که سهون باهاش حرف میزد ...
بهترین مکان برای برگزاری ی مهمونی خصوصی- بزرگترین و مجلل ترین هتل کشور بود، به هر حال رفتن چند تا آدم خوشتیپ و متشخص به یکی از گرون ترین هتل های دنیا، چیز عجیبی به نظر نمی رسید، درواقع چی بهتر از این- اما جایی که در اصل قرار بود همین مرد های جنتلمن همدیگه رو توش ملاقات کنن خود هتل نه بلکه کازینوی شیک و مجلل اما خصوصی بود که درست زیر همین هتل قرار داشت- طبقه ی مخفی که هیچکس جز خود صاحب هتل یعنی اوه سهون ازش باخبر نبود، کازینویی که اگه روزی توی دید مردم و مورد استفاده ی افراد ثروتمند قرار می گرفت- قطعا بخاطر کلاس کاریش و امکاناتی که داشت، بین تاپ ترین ها- شماره ی یک رو می گرفت ....
سالن بزرگ و دایره ای شکلی که برخلاف همیشه بخاطر برنامه ی امشب تم تمام وسایلش به مشکی و نقره ای تغییر کرده بود- مرکز دایره پله هایی شیشه ای به صورت مارپیچ تا ارتفاع سه متری بالا رفته و به جایی می رسید که قرار بود مزاکره نهایی انجام بشه.
طبقه ای که جنس کفش درست مثل پله ها از شیشه بود و تنها حفاظ اطراف، نرده های بلوری و شفافی بودند، که از شدت تمیزی برق میزد.
انقدر این فضای مارپیچ زیبا و فریبنده بود که بنظر میرسید همه چیز توسط نیروی مخفی توی هوا معلق ایستاده .
اما تو طبقه ی پایین شیش تا میز پوکر چیده شده بود و دور تا دور سالن پر بود از پایه های تراش خورده ازجنس استخون که ارتفاع هرکدوم درست به اندازه ی آدمی بالغ- بزرگ به نظر می رسید، و چیزی که زیبایی این پایه ها رو چندین برابر می کرد گل آرایی های روی اون بود.
گل های رُزِ صد پر، سوسن و ارکیده های سفید که با شاخه های کریستال نقره ای مابینشون، چشم هر بیننده ای رو به خودش مجذوب می کرد، و این زیبایی زمانی محصور کننده می شد که یاس های سفید دونه انگوری، درست مثل آبشار از زیر ما بقی گلها به شکلی دایره وار آویزون بودن.
نور از بین شاخه های کریستال صد شعاع می شد و انعکاسش، شکوه اون مکان رو دو چندان می کرد .
لوسر های خوشه ای بزرگی بالای سر هر شیش میز آویزون بود و صندلی های اطراف میز ها، با روکش مخمل مشکی یک دست- ابهت خاصی رو به اونجا می داد...
اما برخلاف همیشه سهون برای مهمونی امشب، برنامه ی خاصی داشت، که برای به انجام رسوندنش گوشه ای از سالن حالا مزین به صحنه ی تئاتر بزرگی شده که تعداد صندلی های انگشت شمارش نشون از اجرایی خصوصی و ژنرال می داد .
و این تنها بخش از برنامه ی امشب بود که سهون بی نهایت بخاطرش هیجان داشت ، بهترین ارکستر کشور پشت پرده ای نقره ای نشسته بودن و حتی ساز های اونها هم به صورت سفارشی فقط برای امشب و مخصوص این مهمونی مطابق با تم کازینو طراحی و ساخته شده بودند.
در یک کلام این مکان بهشتی رویایی بود ...
بعد از تموم شدن حرفش، سهون برای آخرین بار کل اونجارو از نظر گزروند و وقتی خیالش راحت شد به سمت خروجی رفت چون باید هرچی زودتر آماده می شد و قبل از اومدن مهموناشون همراه چان برای استقبال به اینجا بر می گشتن.
...............................................................................
توی ماشین، چانیول درحالی که زیر چشمی سهون رو زیر نظر گرفته بود- به راحتی می تونست حدس بزنه دوست همیشه خنثی وآرومش هرلحظه از شدت عصبانیت ممکنه منفجر بشه و علت این احساس، پسر ظریف و زیبایی بود که حالا توی این تاکسیدوی رسمی جوری برازنده شده- که حتی چان هم نمی تونست ازش چشم بگیره و این مورد لبخند محوی رو روی لبهاش کاشته بود.
سهون با کلافگی که سعی می کرد از چشم های تیز چان مخفی نگه داره، فرمون رو توی دست فشار داد تا بتونه خودش رو کنترل کنه، چون وقتی به این فکر می کرد قراره همچین عروسکی رو جلوی چهار تا قریبه بشونه سر میز مذاکره باعث میشد تا عقل از سرش بپره ...
توی افکار خودش سرگردون بود که باصدای چان حواسش جم شد و ابروی راستش بی اختیار بالا پرید و این اتفاق خط نگاه تند و تیزش رو تشدید کرد ...
« سهون میخوام بعد از این مذاکره از افراد قابل اعتمادت بخوای تمام رفتار های این آدم رو تا زمان بستن قرارداد نهایی زیر نظر داشته باشند
* با تکرار فکری که این روز ها بد جور ذهنش رو مشغول کرده مکث کوتاهی میکنه *
خودت خوب میدونی کشور این آدم و یشینگ هر دو یکیه ... دوست ندارم وقتی میفهمم همه ی اینا ی بازی از پیش تعیین شده بوده -که دیگه کار از کار گذشته باشه، نمی خوام مثل احمقا بنظر برسم »
صدای چان درست مثل زمزمه ی بادی توی ماشین پیچید و بی جواب تو فضا معلق موند، چون مخاطب حرف هاش عین مجسمه ای سنگی بی هیچ عکس العملی به جاده خیره بود و به نظر می رسید تو ماشین تنهاست .
درواقع تنها کاری که سهون تو این لحظه با تمام وجود، دلش میخواست انجام بده کوبیدن مشت تو صورت چانیول و برگردوندن لوهان به خونه بود نه چیز دیگه ...
چان که علت این رفتار رو خوب می دونست خیلی سریع و جدی گفت :
« سهون ... لوهان جدا از دستور من- خودش هم دوست داشت که بیاد »
با گفته شدن این جمله، سهون که انگار منتظر اشاره بود بالاخره قفل دهنش باز شد و در حالی که از توی آینه به جفت چشم های لوهان زل می زد غرید :
« اون احمقه چان- تو چرا به حرف ی بچه گوش دادی ؟»
* کلافه نفسش رو بیرون داد و این بار با عصبانیت بیشتری داد زد *
« نمی تونم درک کنم مگه عروسی باباته که اینطوری لباس پوشیدی لوهان ؟!!»
لوهان وقتی این رفتار رو دید با خیره سری متقابلا توی آینه به چشم های سهون زل زد و به دنبالش با اعتراض فریاد زد :
« سهون درست صحبت کن، بچه نیستم و خودم میتونم خوب و بدمو تشخیص بدم »
مهم نبود لوهان چقدر با عصبانیت و جدی این حرف ها رو به زبون آورد، سهون و چانیول طوری رفتار میکردن انگار واقعا اون تو ماشین نیست ...
چان بدون اینکه از رفتار آتیشی سهون ناراحت بشه خیلی آروم در جوابش شروع به حرف زدن کرد :
« این بچه ی احمق، یکی از سرمایه گذار های اصلی پروژست- فکر نمیکنی نبودش باعث میشه تا طرف قرار داد بخواد به همه چیز شک کنه ؟ حضورش الزامیه سهون در غیر این صورت امکان نداشت همراه خودمون بیارمش »
« با جفتتونم چرا جوری رفتار میکنین انگار من اینجا نیستم؟!! »
دنباله روی حرف چانیول، لوهان با چشم هایی گرد شده به زبون آورد ...
« نگران نباش من خودم حواسم بهش هست »
و چان این جمله رو در ادامه ی حرفش تکرار کرد.
سهون درمقابل حرف چان بارِ دیگه نفسش رو کلافه بیرون داد و پوز خند تمسخر آمیزی روی لب هاش نشست که همچنان نشون از عصبانیتش بود ...
« هی شما فکر میکنین کی هستین که همش به من میگین بچه ؟ نکنه فکر میکنین خودتون خیلی حالیتونه ؟ »
« لوهان اونجا حتی یک کلمه حرف نمیزنی- اون زبون تند و تیزت و نگه میداری و اگه سوالی ازت شد پاسش میدی به من و چان، قرار نیست خیلی بمونی همین که بدونن تو هم هستی کافیه، از اونجایی که دکتری راحت میتونی واسه ترک مذاکره بهونه بتراشی »
سهون باز هم بدون توجه به عصبانیت لوهان به زبون آورد و برای یک لحظه لوهان احساس کرد نکنه جدی توی ماشین حظور نداره و فقط توهم بودن زده.
« اگه میخواستی مثل مترسک باهام رفتار کنی پس چرا اجازه دادی بیام چان ؟ هان ؟!! »
بدون توجه به خط و نشونی که سهون براش کشید با عصبانیت به زبون آورد، و حالا نوبت اون شد تا سهون رو نادیده بگیره ...
« چون اگه حتی یک درصد احتمال میدادم که به حظورت نیازی نیست هرگز نمی گذاشتم مقابل چشم اونا آفتابی بشی ... این اولین و آخرین باریه که میزارم کسی غیر از خانوادم چشمش به افراد مهم زندگیم بیفته، پس دهنت و ببند لوهان و با من بحث نکن- سهون راست میگه نیازی نیست خیلی بمونی همین که تو رو ببینن کافیه، بعدش برمیگردی پیش بک »
چانیول داد نزد، تشر نرفت، اتفاقا کاملا آروم این جمله هارو به زبون آورد- ولی انقدر جدی و محکم تکرارشون کرد که دیگه اجازه حرف زدن به کسی رو توی اون موقعیت نمی داد، حتی لوهانی که حالا بخاطر این برخورد حسابی از دست جفتشون کلافه بود.
سکوتی که بعد از تموم شدن صحبتش توی ماشین حاکم شد، این اطمینان رو بهش می داد که لوهان کاملا متوجه حرف هاش شده، نگاهش رو اول به ساعت و بعد به خیابون داد، از این که باز هم بکهیون رو تنها میگذاشت نگران بود ....
*
*
با احساس دستی زیر بدنش و حالت بی وزنی که بهش دست داد، حس کرد روی بازو های کسی میون زمین و هوا معلق موند، پلک هاش سنگین بود و میل باز شدن نداشتن، اما با تمام جونی که داشت مانع بسته شدنشون می شد، نمی دونست دقیقا چه اتفاقی افتاده ولی این عطر آشنا رو خوب میشناخت و همین مورد بیشتر گیجش می کرد.
* آخه چرا این عطر ؟ *
بالاخره مقاومتش رو از دست داد و برای لحظه ای همه جا تاریک شد و این بار میون سیاهیِ پشت پلک هاش، با حس گرمای بدنی که روی گونش نشست چشم هاش نیمه باز شد. درک درستی از محیط اطرافش نداشت ...
صدای آشنایی توی گوشش پیچید که به سختی می تونست حرف هاش رو تشخیص بده، صدایی که مثل همیشه آروم و بدون حس بود و کیونگ نمی تونست بفهمه کسی که داره باهاش حرف میزنه چه احساسی داره ... نه خشم، نه تنفر، و نه ترحم هیچ چیز ...
صدا :
« احمق ... نمی فهمم تو از این کارا لذت میبری؟ »
و درست لحظه ای که میخواست به این وضعیت پایان بده و بفهمه دقیقا چه اتفاقی داره میفته، توی جسم نرم و خنکی فرو رفت – جایی که حالا اون عطر آشنا رو با قدرت بیشتری توی صورتِ بی حسش می کوبید و وادار به نفس کشیدنش می کرد، میون تصاویر در هم و برهم اطرافش حالا چشم های قهوه ای و بی حسی رو دید که مستقیم بهش زل زده، چشم هایی که کیونگ خیلی خوب اونها رو میشناخت ...
صاحب چشم ها بار دیگه دهن باز کرد تا حرفی بزنه اما کیونگ مهلت شنیدنشون رو پیدا نکرد و بالاخره توی سیاهی مطلق فرو رفت ...
Advertisement
Savior
In a world that revolves around a single trade, Dungeon Crawling, one boy has dreams of making it big as one of the Crawlers, those who make a living clearing the seemingly infinite floors of said dungeon and bringing cores of monsters out to be used to power society. However, there's one simple problem, he's not even strong enough to qualify for the lowest rank of the Crawlers. Happenstances causes him to inherit a new power, and with his dream fufilled, he becomes the Savior.
8 177Mine to Protect (Completed)
Sophia and her daughter Ella were on the run for their lives. Turning to a past friend for help, they find themselves thrown into a world that should not exist. After years of abuse, Sophia finds it hard to trust anyone, especially men.Alpha Knox returns home to discover the mate he has all but given up on is now lying in the pack hospital... and she also has a young daughter that refuses to talk to anyone; Knox tries to gain the trust of both women.An unknown danger threatens his pack, wanting Sophia and Ella. Knox will do anything to protect his new family.This story contains some strong language and some sexual content. Do not read if you are not of age or uncomfortable with it. Enjoy!
8 143Extant Expanse
The answer to an overpopulated, unemployed, robot replaced, under-resourced, power crisis, climate crisis, a poverty-stricken world, where the few have and most have not? It took a few decades of technology development, a few genius minds, and a few corporate takeovers, and a planet in crisis. Yet that answer should be obvious. * * * This is a first time writing attempt. I have no idea what's going to happen or where this story is headed. I simply had an idea for a story I wanted to explore. Fanfiction elements. I hope to release monthly, no guarantees though. * * * Unknown Cover Art
8 87The tales of the Omnidragon
The Omnidragon is a legendary creature, equipped with untold power and mastery over all the elements, then paired with the might of a dragon and the wisdom of the ages. Only a single member of their kind can exist at the same time, and all of them share the same soul. Each time they incarnate, the world is warped with a significant shift in power between monsters and mortals, who both desire the power of this being for themselves... or to take it away from others by any means necessary. Nashariel is the latest incarnation of this incredible being. Born in the city of Andriel, devoted to Astill the Goddess of Compassion, she is torn between the teachings she received and her draconic instincts that push her to fight more and more dangerous beings to return to her old glory. Seen as either a threat or a resource, Nashariel will soon find herself playing pawn in the board of the strong. Will she be able to rise above it? Or will the omnidragon be chained to other's will, and need another incarnation to reach the top? A few notes: 1-This is my first ever novel, and English is not my main language. I'm open to corrections and suggestions! 2- This novel will have a slow start, for a few chapters. 3- The chapter's length varies between 3.500 and 5.000 words, every Monday. There may or may not be a bonus one on Thursdays. 4- Have fun reading! The tales of the Omnidragon Discord Cover artist: sharprock_art (Instagram) - sharprock (Artstation) [participant in the Royal Road Writathon challenge]
8 153A Guy, A Latte and Status Screen.
Wa Lui Qi is an ordinary 19 y.o guy that has a weird power. Just when he thought his life couldn't get any weirder, a floating message appears in front of his eyes and bestows him with another extraordinary, if not supernatural powers. And there is no apocalypse, no alien invasion, no demon lord, or evil organization that planned to take over Earth. Then what is the point of having the skill to use a bow or dual wielding swords in Manhattan? How about Fire Magic? Fire Magic is cool but totally useless. Lightning magic? at least he doesn't need to worry about the electric bill anymore.
8 185My Billionaire Alpha {Chosen Mates Book #1}
Werewolflove #6 3/27/19Revenge #2 4/16/19Cover Done By : https://www.wattpad.com/user/the_secret_box Dose amazing work! What is real love? What dose it mean to be truly loved by another? Deep down I really want to discover the real meaning of love. Will I ever have such a chance to or will I turn my back on love in fear being betrayed again?Serenity Rose, a young beautiful 25 year old veterinarian comes home one night to find her boyfriend Ethan who she's been dating for over a year in bed with her sister Fiona. To brake Serenity's heart more Ethan brake's up with her on that same day. Heartbroken from the sudden betrayal Serenity runs out back to the one place that she calls her second home her work. On her way she comes across an injured wolf who changes her life in an unexpected way.
8 190