《" BLACK Out "》|| Season 2 • EP 10 ||
Advertisement
فصل دوم : ( بخش دهم : همه چیز تو برای من مهمه )
« سرویس کلاپ بفرمایید »
«اتاقه ... هستم، یک ماشین، و همینطور همراه می خواستم تا کمک کنه دوستم رو تا ماشین ببره، آخه اون نمی تونه روی پاهاش بایسته»
« متوجه هستم قربان، الان می فرستم خدمتتون »
.................................................................................
بالاخره اون دختره ی سربه هوا رو فرستاد تا به عمارت برگرده ،حالا که خیالش از بابت گوگو راحت شده بود می تونست مابقی این شب رو با خودش تنها باشه، از سر جا بلند شد و از اون اتاق خفقان آور بیرون زد، نمی دونست می خواد کجا بره اما اگه می شد یکم هوای خنک، فضای باز و سکوت رو باهم داشته باشه عالی می شد ...
توی راه رویی که همین دو ساعت پیش با گوگو اومده بودند حالا داشت تنهایی برمی گشت، فقط باید این کارت رو تحویل می داد و هرچی سریع تر- از این خراب شده می زد بیرون همین ...
سوار آسانسور شد و شماره ی طبقه ی مورد نظر رو زد و تا زمانی که در باز بشه با خودش فکر کرد چطور ممکنه حتی موسیقی داخل آسانسورهم انقدر رومُخ و مزخرف باشه ؟
بالاخره به طبقه ی مورد نظر رسید و به محض خارج شدنش کلاه هودیش رو روی سرش کشید که بی هوا با صدایی از پشت سر بند دلش پاره شد ...
« او خدای من این توییی ؟!! .... تو زنده ای یا دارم روح میبینم ؟!!! »
برای یک لحظه کل دنیای اطرافش میوت شد و هیچ صدایی نمی فهمید بجز کلمات کوبنده و ترسناک پسری که حالا داشت با لاقیدی پشت سرش حرف می زد و جوری عربده می کشید که نزدیک بود همه از اتاق هاشون بریزن بیرون ... آب دهنش خشک شد و تصمیم گرفت بدون کوچکترین عکس العمی راهش رو ادامه بده و وانمود کنه چیزی نشنیده، در حالی که به دلیل نا معلومی قلبش از وحشت با سرعت هزار می زد، به قدم هاش سرعت بخشید ...
اما این پسر دست بر دار نبود زمانیکه بی توجهی کیونگ رو دید فاصله ی خودش رو باهاش کم کرد و وقتی بهش رسید با دست به شونش کوبید ...
« هی دو کیونگ سو با توام ... پسر باورم نمیشه سالمی من فکر می کردم که ...»
اما هنوز حرفش به آخر نرسیده بود که کیونگ با شدت دستش رو پس زد و همون طور که سعی می کرد خودش رو نبازه با جدیت در جوابش فقط یک جمله گفت :
« اشتباه گرفتی »
« گوش کن من ... »
اما این بار کیونگ مجال نداد و در حالیکه اون رو به عقب هل می داد خودش به طرف خروجی دوید و حتی جرات نداشت پشت سرش رو نگاه کنه، هیچ وقت فکر نمی کرد روزی از شنیدن اسم واقعی خودش اون هم توسط ی غریبه این طور بخواد از ترس سکته کنه ...
اصلا اون عوضی کی بود ؟
و این سوال مدام توی مغزش تکرار می شد که یک مرتبه با مانعی گوشتی برخور کرد، سرش رو بالا آورد تا معذرت بخواد که باز هم با همون پسر رو به رو شد، لبخند شیرینی روی لب داشت که با دیدن کیونگ فورا از لب هاش پاک شد ...
« هی تو حالت خوبه؟!! »
وقتی از شوک بیرون اومد فورا دست و پاش رو جم کرد ...
« آره خوبم »
« اگه خوبی چرا رنگت پریده ؟ »
کیونگ کلافه از این شب گُه گرفته که هرلحظه بلایی از درو دیوار روسرش آوار می شد داد زد ...
Advertisement
« به تو مربوط نیست ... »
و به طرف خروجی قدم تند کرد، پسر قد بلند نتونست بیخیال بشه و دنبالش راه افتاد ...
« باشه باشه ... تو حالت خوبه اما اگه می خوای از اینجا بری بیرون داری راه رو اشتباه میری خروجی از اون طرفه »
و همین حرف باعث شد تا کیونگ سرجا خشکش بزنه و پرسش گرانه بهش نگاه کنه ...
« من کمکت می کنم بری بیرون کاری باهات ندارم باور کن ... »
و کیونگ در جواب همچنان سکوت کرده بود، پسر آروم بهش نزدیک شد و فورا مُچ کیونگ رو توی دستش گرفت.
نگاه کیونگ همچنان وحشت زده و گیج از روی دست پسر به چشم هاش رسید و اون وقتی سکوت کیونگ رو دید، دستش رو کشید و آروم اون رو دنبال خودش راه انداخت ...
بالاخره به در خروجی رسیدند و کیونگ هرچی با ولع هوای آزاد رو توی ریه هاش می فرستاد باز هم نمی تونست خودش رو آروم کنه ...
« تو ... حالت خوبه ؟ »
کیونگ فقط در جواب سرش رو تکون داد ...
« اگه فکر میکنی که ... »
« خوبم ... چیزی نیست ... ممنون برای کمک »
این رو گفت و دست هاش رو توی جیب برد و خواست هرچی زودتر فورا از این قبرستون دور بشه که متوجه کارت باری شد که باید قبل از خروج تحویل می داد پاک یادش رفته بود، کارت رو بیرون آورد و به طرف پسرِ قدبلند گرفت ...
« منو ببخش ولی ... میشه این رو به تو تحویل بدم ؟ »
پسر کارت رو گرفت و مشتاقانه جواب داد ...
« آره آره حتما ... نیازی نیست دوباره برگردی داخل »
کیونگ قدر دان سرش رو تکون داد و لحظه ای که خواست واقعا دور بشه با صدای اون سرجاش متوقف شد، حالش خوب نبود و مدام حسی عجیبی زیر دلش می زد که وادارش می کرد تا بخواد بالابیاره با این حال مکث کرد و به طرفش برگشت:
« ببین ... راستش ... خب این کارت منه »
این اولین بار توی زندگیش بود که برای حرف زدن به لکنت می افتاد، درسته که این پسر جثه ای کوچیک تر از خودش داشت اما با اون چهره ی سرد و جدیش کاری می کرد تا در مقابلش درست مثل احمق ها بنظر برسه ...
و به دنبالش کارتی که توی دستش بود رو فورا توی جیب کاپشن کیونگ فرو کرد و قبل از این که کیونگ بخواد حرفی بزنه سریع گفت ...
« لطفا اشتباه برداشت نکن ... تو حالت خوب نیست و میخوای تنها بری ... پس فقط اگه توی راه حالت خیلی بد شد و به کمک احتیاج داشتی میتونی بهم زنگ بزنی ... در غیر این صورت اگه مشکلی پیش نیومد بندازش دور من نمی خوام اذیتت کنم »
« دی او ... پسر تو اینجا چیکار میکنی ؟ »
همون لحظه صدایی ناگهانی اما آشنا باعث شد تا جمله ی پسر بی جواب روی هوا معلق بمونه و هردو بی اراده به سمت صاحب صدا برگردن ...
« کوبو!! »
کیونگ بلافاصله با دیدنش اسمش رو صدا زد، کوبو حالا بهش نزدیک تر شد و وقتی رنگ پریده ی کیونگ رو دید نگران پرسید :
« تو حالت خوبه ؟ »
« آره خوبم »
« اینجا چیکار می کنی ؟ »
کیونگ کلافه نفسش رو بیرون داد ...
« خودم هم نمی دونم »
کوبو نگران نگاهی به اطراف کرد و روبه کیونگ فورا گفت :
« دنبالم بیا ببینم »
و بدون توجه به پسری که تمام مدت کنارشون بود دست کیونگ رو گرفت و اون رو دنبال خودش کشوند...
Advertisement
« کوبو گفتم که حالم خوبه »
تک خنده ای کرد ...
« عاره دارم میبینم »
و باز هم اون رو دنبال خودش کشوند ....
کیونگ همون طور که پشت سرش قدم بر می داشت، بار دیگه به طرف پسری که حالا ازش فاصله می گرفت برگشت و به نشونه ی احترام کمی خم شد ...
و اون با لبخندی شیرین جوابش رو داد ...
توی مسیری که تا رسیدن به ماشین طی کردند انقدر کیونگ رو سوال پیچ کرد که حالا داشت بخاطر این سوال جوابای مسخره حالش بهم می خورد، کوبو در ماشین رو باز کرد و از کیونگ خواست تا بشینه ...
« تو چرا به حرف گوگو گوش دادی نمی دونستی این دختر عقل درست درمونی نداره؟ »
دی او روی صندلی جلوی ماشین نشست و با این کار از شر وزن سنگین بدنش راحت شد ...
« کوبو ... توی ماشین آب هست ؟ »
بی توجه به سرکوفت کوبو به زبون آورد، انقدر حالش بهم ریخته که دیگه براش مهم نبود اون داره چی میگه فقط دلش میخواست برسه خونه و ی جوری از شر این استرس کوفتی راحت بشه همین ...
با شنیدن این سوال فورا از توی یخچال کنار دست راننده بطری آبی رو بیرون آورد و به دستش داد ...
« اینجا چه خبره ؟ »
درست قبل از باز کردن در بطری صدای خشک و آشنایی به گوش جفتشون رسید، کوبو فورا به پشت سر نگاه کرد و با دیدن رئیس ، جوری تا کمر خم شد که نزدیک بود سرش با زمین برخورد کنه ...
« ق..قربان ... شما .. خودتون تشریف آوردید ... متاسفم فراموش کردم که .. »
پاک یادش رفته بود که باید ماشین رو برای رفتن رئیس آماده می کرد، انقدر حواسش پرت کیونگ شد که حالا زمان از دستش در رفته بود و رئیسش مجبور شده شخصا تا محل ماشین بیاد، آب دهنش رو قورت داد و بی اراده از ذهنش گذشت ...
* کوبو خاک تو سرت کنن بدبخت شدی احمق *
با وحشت نگاهی به رئیس انداخت و متوجه شد، کای زیر چشمی دی او رو زیر نظر داره- کای، اون رو می دید که روی صندلی تقریبا داشت از حال می رفت و به نظر می رسید بطری آب که توی دستش گرفته ممکن بود هرلحظه از فرط بی حسی روی زمین بیفته ...
« مهم نیست ... برمی گردم عمارت »
این رو گفت و از پسری که حتی برای احترام به رئیسش از سرجا بلند نشده بود رو گرفت و به طرف در ماشین رفت، کوبو دست پاچه فورا از جا کنده شد و در رو براش باز کرد- در حالی که همچنان نمی تونست لکنتش رو کنترل کنه گفت :
« ق..قربان ...اجازه ب..بدین ... تا برای دی او ماشین بگیرم و بعد ... »
« لازم نیست ... مرخصی ساعتی تموم شده پس بجای این که بخواد ول بچرخه باید برگرده عمارت ... »
صداش همچنان به گوش کیونگ بم بود و خشک، و باعث می شد تا حس صداش بیشتر از اینها حالش رو بهم بزنه، اصلا نمی دونست چه مرگش شده که اینطور حالش بهم ریخته، خیلی دلش میخواست از این ماشین کوفتی پیاده بشه و خودش تنها برگرده اما حال تکون خوردن نداشت و دلش می خواست هرچی زود تر برگرده توی قبرستون خودش پس نمی تونست مخالفت کنه .
کوبو چشمی گفت و در حالی که به طرف کیونگ می رفت کمکش کرد تا در رو ببنده و خودش پشت فرمون نشست ...
حدود نیم ساعتی بود که راه افتادند و تو تمام مدت سکوت کل ماشین رو گرفته بود، کای سرش رو به پشت تکیه داد و چشم هاش رو برای لحظه ای روی هم گذاشت، با اتفاقی که امروز برای چان افتاد نمی تونست بیخیال بشینه و برای اینکه بتونه به دوست صمیمیش کمک کنه قرار ملاقاتی رو توی کلاپ ترتیب داد تا بتونه هرچی زود تر رَد روانی رو که این مسخره بازی رو راه انداخته بزنه ...
حالا برای اینکه بتونه کمی به مغزش استراحت بده سعی کرد چشم هاش رو روی هم بگذاره تا ذهنش آروم بگیره، اما درست قبل از نزدیک شدن پلک هاش بهم، نگاهش روی پسر کوچیکی که روی صندلی جلو نشسته بود از حرکت ایستاد، نیش خند تمسخر آمیزی روی لب هاش نشست، پسری که هر بار به صورتش نگاه می کرد و با اون چشم های سرکش و وحشیش انگار می خواست سر به تن رئیسش نباشه- حالا بدنش جوری توی صندلی گم شده بود که انگار بجای آدم بالغ ی پسر بچه اونجا نشسته ...
برای یک لحظه از افکار بی سرو ته خودش عصبی شد و کلافه چشم هاش رو بست، از اینکه داشت به خدمه ی بی دست و پا و تازه واردش فکر می کرد از خودش متعجب شد، که البته چیز جدیدی هم براش نبود، اون به گول زدن خودش عادت داشت،
پس سعی کرد تا رسیدن به عمارت یکم به مغزش استراحت بده چون دیگه انگار داشت هذیون تحویلش می داد ...
از اون طرف کوبو توی تمام مدت همون طور یک چشمش به جاده و چشم دیگش به کیونگ بود که به نظر می رسید هنوز حالش جا نیومده ...
« کوبو ... لطفا ...میشه نگه داری ؟ »
و یک مرتبه با صدای کیونگ سکوت شکست و کوبو دست پاچه قبل اینکه از کای کسب اجازه کنه کنار خیابون روی ترمز زد، ماشین از حرکت ایستاد و کیونگ فورا در رو باز کرد و خودش رو تقریبا به بیرون پرت کرد، از ماشین فاصله گرفت و سعی داشت گوشه ترین جا رو پیدا کنه و درست همون لحظه دو زانو روی زمین نشست و هرچی توی معدش بود رو بالا آورد ...
کوبو که حالا به خودش اومده بود، شرمنده نگاهی توی آینه ب رئیسش انداخت و در حالی که آب دهنش رو قورت می داد گفت »
« رئیس .. اجازه هست تا ... »
اما قبل از تموم شدن جملش صدای کلافه کای حرفش رو بُرید :
« برو ببین اگه نمرده برش دار تا هرچی زود تر بریم عمارت ... »
و همین جمله کافی بود تا کوبو مثل فشنگ از ماشین بیرون بزنه
کیونگ از سر جا بلند شده بود و سعی می کرد تا بتونه تعادلش رو حفظ کنه، کوبو سریع به طرفش رفت و دستش رو گرفت :
« پسر تو چی کوفت کردی که انقدر حالت بده؟ »
کیونگ هنوز هم بی حال بود اما بخاطر سبک شدن معدش می تونست با اشتیاق تمام هوای سرد بیرون رو توی ریه هاش بکشه ...
« چیزی نیست ... الان خیلی بهترم »
و بدون حرفی همراه کوبو به طرف ماشین راه افتاد، هرچند هیچ دلش نمی خواست این آبرو ریزی جلوی چشم های اون کفتار رُخ می داد ولی کاری بود که شده، پس فقط باید خودش رو به اون راه میزد و سفت می گرفت ...
*
*
Advertisement
- In Serial143 Chapters
The Hidden Myth Of Ji Dara
Firstly, I upload chapters at an astonishing frequency of about 7 – 14 Chapters weekly before going premium and 14 – 21 Chapters Weekly after going premium…
8 454 - In Serial8 Chapters
Bionic
The son of a billionaire is almost killed in a horrible accident at an amusement park and his only option to save him was to use the power of bionic technology. The son's life is saved, but he will never be the same. The son, Jiro, can't remember what his life was like before the accident, and now, where ever he goes trouble seems to follow him, often in the form of death. Years after the accident, his father is murdered. The circumstances of his death are extremely questionable and his case is given to a secret unnamed organization that deals with cases that the government just can't handle. The headquarters of this organization is hidden, however, the office of the detectives who work for them, are scattered throughout the regions of Japan. We meet one of these groups, who work out of a small office in the middle of a very large urban Japanese city. The detectives, a single team of specialists. Sonia Kiyama and Lucas Sato are assigned to the case, under the hand of their boss Hideki Oba. His daughter, Sakura Oba, also works there as a secretary, amongst other things. Not much is known about headquarters itself. Mr. Oba is the one who deals directly with them. The young man, Jiro, had his accident when he was 11 and most of his body is now metallic. Bionic. He started off in a wheelchair, eventually, he gained the strength to walk, thanks to his doctor, Dr. Monroe. After his father's death, Dr. Monroe is nowhere to be found. Could he be behind it all?
8 65 - In Serial9 Chapters
An Afterlife Odyssey
A dead lady, in love with the fantasy of a demon -- or maybe it is no fantasy. Anyway, death is only the beginning, as there are whole world(s) to explore!
8 188 - In Serial83 Chapters
WILD CHILD • Emmett Cullen
"Or maybe your not as amazing as everyone makes you out to be.""Maybe."(Emmett Cullen x Female OC)
8 177 - In Serial15 Chapters
Sundrop/moondrop x reader
(Cover art not mine) This is a personal thing ig? Just something to do while a step away from the madness fic for a bit. If you like the story feel free to follow it and if not you can go find something else nothing requires you to read my stories :)You are a night guard, funny right?, at the mega pizza plex. You've worked there previously, you know the ins and outs like its your own home but one place you never went was the daycare. You get sent to work there one day, you wonder what it will be like.
8 126 - In Serial33 Chapters
I knew you were mine
When Bella arrives in Forks, she notices a strange family. Everyone expects her to like one of the mysterious boys, but who is it that actually catches her eye.....?
8 93