《" BLACK Out "》|| Season 2 • EP 9 ||
Advertisement
فصل دو : ( بخش نه : فقط همین ی بار )
سر خوش آینه ی کوچیکش رو از توی کیف بیرون آورد و خودش رو نگاه کرد، بعد از این که حس کرد همه چیز عالیه ذوق زده دست هاش رو بهم کوبید و به طرف کیونگ که آروم و ساکت کنارش راه می اومد گفت :
« این جایی که میخوایم بریم بهترین توی توکیوعه یعنی فقط آدم های کله گنده میتونن برن اونجا ... مثلا یکی مثل رئیس خودمون »
انقدر ذوق و اشتیاق توی صداش موج می زد که انگار بلیط لاتاری رو برده، با این حال اما کیونگ دست هاش رو بیشتر توی جیب کاپشنش فرو برد و بی حس به جلو خیره شد ...
گوگو کلافه از این همه سکوت با دست به شونه ی کیونگ زد و بار دیگه شانسش رو امتحان کرد ...
« هی سایلنت با توام ... دارم میگم میخوایم بریم جایی که تو دنیا مثلش نیست»
خوب می دونست اگه جوابش رو نده گوگو دست از سرش بر نمی داره برای همین سعی کرد جوری به نظر برسه انگار واقعا کنجکاوه ...
« اگه اینجایی که میگی انقدر گرونه پس ما رو چطور راه میدن ؟»
انگار منتظر بود تا کیونگ این سوال رو ازش بپرسه و وقتی به مرادش رسید، بادی به قپ قپ انداخت و در حالی که سرش رو کمی بالاتر می گرفت گفت :
« چی فکر کردی من هم آدم های خودمو دارم »
و این جواب و حالت غرور احمقانه ای که به خودش گرفته بود باعث شد تا برای اولین بار از وقتی که همدیگه رو دیدند تا به الان، کیونگ ناخود آگاه لبخند بزنه،
اتفاقی که از شدت ناگهانی و غافلگیر کننده بودنش باعث شد تا دختر بیچاره فکر کنه توهم زده ...
« حالا این جایی که قراره بریم کجا هست ؟»
و این درواقع دومین سوالی بود که گوگو بی نهایت منتظر شنیدش بود، وقت رو تلف نکرد، بی اختیار از سر ذوق دست هاش رو به هم کوبید و گفت :
« کلاپِ بچه اعیونا »
و همین جواب کافی بود تا قدم های آهسته و کلافه ی کیونگ این بار از حرکت بایسته و متعجب به مسیر پیش روش نگاه کنه ...
کلمه ی کلاپ براش درست مثل شوخی بود، تا به الان حتی یک بار هم پاش رو این جور جاها نگذاشته، نمی تونست درک کنه چرا آدم ها باید به همچین مکان هایی برن؟!!
و وقتی موسیقی مسخره و کر کننده ای داره پرده ی گوششون رو جر میده توی هم بِلولند و پشت سر هم شات خالی کنند که چی؟! - مثلا میخوان یک شب هیجانی رو داشته باشند؟!!
بعد هم نصفیشون گوشه خیابون ها یا توی توالت ها- مابقیشون هم توی تخت باکسی که هیچ شناختی نسبت بهش ندارن از شدت مستی بیهوش بشند و صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار شدن به این فکر کنند که عجب شب توپی رو تجربه کردند...
و حالا کسی که خودش از این جور جاها متنفر بود، مثل گوسفندی احمق داشت دنبال به دنبال این دختر راه میفتاد تا آخر هفتش رو این طوری بگذرونه؟!! ...
گوگو که حالا چند قدمی ازش دور شده بود، همچنان داشت با ذوق از کلاپ تعریف می کرد و درست لحظه ای که خواست برگرده و از کیونگ ری اکشن بگیره متوجه نبودنش شد، پس فورا به پشت سر نگاه کرد و دید اون مثل مجسمه سرجاش خشک شده ...
« خودت تنها برو ... »
و این جمله ای بود که کیونگ محکم و قاطع به زبون آورد...
« چی ؟!! چی گفتی ؟!! »
متعجب و گیج چند قدمی که طی کرده بود رو به سمت کیونگ برگشت و احساس کرد اشتباه شنیده- اما کیونگ قبل از اینکه دوباره حرفش رو تکرار کنه، کلاه هودیش رو روی سرش کشید و پشت به گوگو به راه افتاد ...
Advertisement
« هی ... کجا داری میری ؟!! »
دختر بیچاره که انگار همه ی ذوقش کور شده بود دنبال کیونگ راه افتاد و وقتی بهش رسید مقابلش از حرکت ایستاد ...
« گوگو من مناسب این جور جاها نیستم ... مطمعن باش اگه باهات بیام اصلا بهت خوش نمی گذره، پس من و مجبور نکن کاری رو انجام بدم که ازش متنفرم »
توی اون لحظه واقعا دلش می خواست همه رو به باد فحش بگیره اول از همه هم اون رئیس عوضی رو که هر بار با این ادا اصولاش میرید به اعصاب کیونگ.
یکی نیست بگه مرتیکه توی اون عمارت خراب شده پونصد تا جا هست که میتونی خودت و دوستت گمشین توش و هر غلطی میخواین بکنین بدون اینکه کسی بفهمه، چرا باید بخاطر این دستورای مزخرف تو این طوری گند بشه به اعصاب من؟ ...
گوگو حالا با شنیدن این حرف از طرف کیونگ سرش رو پایین انداخت و بغض گلوش رو گرفت، فکرش رو می کرد کیونگ پسر آروم و سردی باشه اما نه دیگه تا حدی که بخواد چنین خوش گذرونی های توپی رو از خودش دریغ کنه ...
جدا حالش گرفته شد، حتم داشت به هیچ طریغی نمی تونه اون رو از تصمیمش منصرف کنه، در اصل تو یک لحظه همه ی برنامه هاش نقش بر آب شد، تلی رو که با مروارید تزئین شده بود و اون رو با کلی ذوق و دقت بین موهاش زده بود رو با سرخوردگی بیرون کشید، درحالی که سعی می کرد جلوی گریش رو بگیره به چشم های پسر مقابلش زل زد...
« من هرگز دوستی نداشتم، چشم باز کردم کلفت بودم ... از بچگی فقط باید اوامر این و اونو انجام میدادم ... هیچ وقت زمانی برای خودم نداشتم، اون روز وقتی توی عمارت دیدمت احساس کردم مثل همیم دلم میخواست برای ی بارم که شده بدونم دوستی چطور میتونه باشه ؟ حس کردم بالاخره یکی پیدا شده تا بخوام باهاش زندگی رو جور دیگه ای تجربه کنم ... ولی انگار مُهرِ بی کسی از روز تولدم رو پیشونیم خورده، اگه باهم به این کلاب میرفتیم هیچ اتفاقی نمی افتاد- فقط باعث می شد بدونم واقعا دوستمی»
بعد از گفتن حرف دلش پشت به کیونگ در جهت مخالف به راه افتاد اما تصورش رو هم نمی کرد جمله ی آخرش درست مثل انفجار یک بمب چطور قلب و روح کیونگ رو متلاشی کرد، اگه می دونست حرف آخرش چه خاطره ای رو به یاد کیونگ آورده مطمعنان خیلی محتاط تر از این ها به زبون می آورد.
قدم به قدم ازش دور می شد و کیونگ قدم به قدم توی خاطره ای که یک مرتبه به یادش اومد فرو می رفت ...
* اوپا دفعه ی بعد برای دل خوشی من هم که شده بیا و سر این چیزا باهام ذوق کن باور کن اتفاقی نمی افته فقط باعث میشه بدونم واقعا برادرمی*
چرا ؟!!چرا الان ؟!! چرا باید توی این لحظه ی لعنت شده این جمله از دهن گوگو بیرون می اومد ؟ که چی رو بهش ثابت کنه ؟ که فقط ی برادر پست بود ؟!! که هیچکس به جز خودش براش مهم نبود؟!!
چی رو می خواست با این حرف به کیونگ ثابت کنه ؟ آشغال بودنش رو ؟ عوضی بودنش رو ؟ چی رو ؟!! چی رو می خواست ثابت کنه ؟!!
وقتی به خودش اومد که مثل احمق ها داشت دنبال گوگو می دوید، در حالی که با هر قدمش وقتی محکم به روی زمین می خورد تقه ای می شد و بغضش رو به ته حلقش میفرستاد تا از چشم هاش بیرون نریزه ...
حس عجیبی داشت چیزی که خودش هم نمی تونست بفهمتش، تنها جوابی که توی اون لحظه می دونست این بود که یک اشتباه رو دوباره تکرار نکنه ... شاید هم یک حسرت رو ...
Advertisement
بالاخره بهش رسید و دستش رو روی شونه ی گوگو گذاشت و اون رو به طرف خودش چرخوند، بین نفس نفس زدن هاش، و نگاه گیجِ گوگو فقط یک جمله گفت :
« باهات میام »
گوگو بی هیچ حرفی با چشم های اشکی، متعجب به صورت کیونگ زل زد و این بار بی اختیار پلکش باز و بسته شد، همین کافی بود تا کاسه ی پر چشم هاش رو خالی کنه و قطره های اشک روی گونه-اش پایین بریزه ...
« فقط همین ی بار »
کیونگ این رو دنباله روعه جمله ی قبلش فورا به زبون آورد، مُچ دست گوگو رو توی دست گرفت و بی توجه به حالت دختر بیچاره به همون سمتی که تا چند دقیقه یپیش می رفتند، راه افتاد ...
*
*
حتی دو ساعت هم از رسیدنش به عمارت کای نگذشته بود که خبر بهش رسید بکهیون مورد اصابت گلوله قرار گرفته، همین که ژاپن رو زیر و رو نکرد جای شکرش باقی بود، قطعا حظور کای توی اون لحظه واقعا تاثیر گذار بود ...
در حقیقت این اولین باری بود که کای، چانیول رو مثل دیوونه ها می دید، هیچ چیز - توی تمام این سال ها هیچ چیز نمی تونست حتی تو بدترین شرایط اون رو بهم بریزه، چانیول در کمال خونسردی کسی رو که مزاحمش می شد رو از سر راه بر می داشت، اما فقط کافی بود تا از بین لب های محافظ شخصیش اسم بکهیون بیرون بیاد تا اون بخواد کل عمارت رو ویران کنه ...
حالا متوجه نگرانی لوهان می شد،چان نقطه ضعف بدی رو پیدا کرده بود و همین باعث می شد تا توی این حرفه ی لجن گرفته واقعا آثیب پذیر بشه و این کای رو ناراحت می کرد چون دلش می خواست چان درست مثل همیشه سرد و بُرنده باشه ....
تقریبا تا بخواد به محوطه ی اصلی و جت شخصیش برسه براش اندازه سال ها طول کشید، قدم های محکم و عصبیش رو طوری روی زمین می کوبید که باعث می شد همه ی کسایی که اطرافش رو ساپورت کرده بودند حتی جرات نفس کشیدن هم نداشته باشند ...
بالاخره رسید و از پله ها بالا رفت، به محض وارد شدن کلت کمریش رو بیرون کشید و اون رو روی سر مرد هیکلی و کچلی گذاشت که حالا از ترس جلوی پاش زانو زده بود، به وضوح می شد رگ های پیشونیش رو که از شدت عصبانیت بیرون زده رو دید، سکوت مرگ کل فضا رو در بر گرفت و صدا از ندای هیچ کس بیرون نمی اومد که بالاخره نعره ی چانیول هوا رو شکافت ...
« من به تک تک شما کثافت ها تاکید کردم که به هیچ عنوان ... به هیچ عنوان نباید از خونه بیرون بره ... »
مرد بیچاره حالا از شدت ترس عرق سرد رو پیشونیش نشست و آب دهنش خشک شده بود، اما بالاخره به حرف اومد و همون طور که سعی می کرد تو چشم های چان نگاه نکنه گفت :
« قربان ما بهشون دستور شمارو ابلاق کردیم اما گفتن باید هرچه سریع تر به دیدن کسی برن چون کار ضروری براشون پیش اومده ... خیلی اسرار داشتند، ما مجبور شدیم اجازه بدیم... اما باور کنین تمام مدت حتی یک لحظه هم چشم ازشون برنداشتیم ... اصلا نفهمیدیم چطور بهمون شبیه خون زدند »
« شما گه خوردین که سر خود تصمیم گرفتین گوساله ها فکر میکنین چون اومدم ژاپن هرغلطی که میخواین میتونین بکنین؟ چرا قبلش با من هماهنگ نکردین ؟ ی مشت کثافت دور خودم جمع کردم ؟ آره ؟ »
چان جوری نعره می کشید که هرآن ممکن بود پرده ی گوش همه پاره بشه مهمان دار های بیچاره با هربار فریاد چان بی اختیار قدمی به عقب میرفتن و هرلحظه نزدیک بود بزنن زیر گریه ...
چان لوله ی کلتش رو بیشتر روی پیشونی اون مرد فشار داد جوری که سرش به عقب رفت و درد شدیدی توی گردنش احساس کرد اما با همه ی اینها جرات ناله کردن نداشت ...
می خواست بهش بگه وقتی به من خبر دادند که قراره برای انجام کاری آقای بیون رو بیرون ببرند شما توی جلسه با رئیس کای بودین و نمی شد ازتون کسب اجازه کرد، یا همه چیز انقدر سریع رخ داد که فرصت فکر کردن رو از من گرفته بود، اما تنها چیزی که از شدت وحشت به ذهنش می رسید رو به زبون آورد ...
« ق..قر..بان ب..بهتون اطمینان میدم ... جناب بیون ه..هیچ آثیبی ندیدن ... همه ی اون تیر ها مشقی بوده ... »
و این درواقع آخرین جمله هایی بود که از دهنش بیرون اومد چون حالا مغزش کف زمین پاشیده شد، و این کار دلیلی بود تا صدای جیغ دو مهمانداری که هرلحظه ممکن بود از ترس سکته کنند بلند بشه، چان با حرص دستش رو میون موهاش برد و کلافه چرخی زد ...
« همتون گمشین بیرون ... همتون »
و همه جوری از اون هواپیما بیرون زدند که حتی گردشون هم توی هوا دیده نمی شد ...
چان روی صندلی ول شد و سرش رو میون دست هاش گرفت حتی دوساعت هم نشد که پیش کای موند و این اتفاق لعنتی افتاد، از این که هنوز نمی دونست کدوم حیوونی از جونش سیر شده که اینطور داره باهاش بازی میکنه میخواست سرش رو توی دیوار بکوبه ... به پشت صندلی تکیه داد و دستش رو بالا برد و به دنبالش محافظ شخصیش فورا کنار صندلی حاظر شد ...
« لاشه ی این بی مصرف رو جمع کن، یکی دیگه آماده کن با این پرواز نمی کنم ... حالا دیگه بوی گُه میده »
و بعد از گفتن این حرف از سرجا بلند شد و به سمت خروجی حرکت کرد ...
بادیگارد شخصیص برای آماده کردن هوا پیما ی دیگه فورا دست بکار شد، خوب می دونست اگه همین الان چان رو توی خاک کُره نگذاره فاتحه همشون خوندست
.....................................................
توی کمترین زمان هواپیمای دیگه ای براش آماده کرده بودند و همه چیز برای پرواز آماده بود، چانیول روی صندلی نشست و چشم هاش رو برای لحظه ای روی هم گذاشت- تمام مدت سعی می کرد به این فکر کنه که تا چند ساعت دیگه کنار بکهیونه و دیگه خطری تحدیدش نمی کنه .
درست لحظه ای که خواست تلفن همراهش رو خاموش کنه پیامِ روی گوشی توجهش رو جلب کرد، شماره کاملا محافظت شده بود و نمی تونست چیزی ازش بفهمه فورا پیام رو باز کرد و متن رو خوند ...
متن پیام :
* سلام چانی- امید وارم بخاطر این شوخی که کردم خون کسی رو نریخته باشی ... من فقط میخواستم یکم با اون جواهر کوچولوت بازی کنم همین *
حتی آخرین کلمه ها رو هم نخونده بود که به دنبالش گوشی رو محکم به زمین زد و هر تیکش جایی پرت شد، از اینکه می دید بازیچه دست کسی شده که هنوز در موردش چیزی نمی دونه تا مرز جنون می رسوندش ...
صدای بر خورد گوشی باعث شد تا مهماداری که قرار بود براش مشروب سرو کنه از شدت ترس سر جا خشک بشه و جرات جلو رفتن رو پیدا نکنه ...
« منتظر چی هستی ؟؟ هرچی زود تر این آهن پاره رو بشون توی سئول ... »
صدای فریاد چان تنها چیزی بود که سکوت رو شکافت و بار دیگه مو به تن تمام افراد و خدمه داخل هواپیما راست کرد، قسم می خورد به محض فهمیدن هویت این عوضی کاری کنه که هر روز برای مردنش التماس کنه ...
*
*
مطمعن بود خبر سوء قصد به جون بک حتما به گوش چان رسیده، بهتر می دید الان هیچ تماسی باهاش نداشته باشه چون قطعا چان توی بدترین حالت ممکن قرار داره، باید هرچی زود تر آشغالی رو که هوس بازی با خانواده ی یانکی ها به سرش زده رو پیدا می کرد اما قبل از اون باید بکهیون رو میاورد پیش خودش چون طرف مقابلشون خیلی باهوش تر از این حرف هاست و بعید نیست محافظ های چان رو خریده باشه – هر لحظه امکان داشت حرکت احمقانه ی دیگه ای ازش سر بزنه.
روی تخت نشست و سعی داشت تا اوضاع بکهیون رو کنترل کنه، اینکه تمام گلوله ها مشقی بودند فقط یک معنی می تونست داشته باشه مسخره کردن چان و دست انداختنش اون هم جلوی تمام خانوادش ... باید هرچی زود تر خودش شخصا دنبال بک می رفت و امنیتش رو تضمین می کرد قبل از این که چان به سئول برسه و خاک اینجارو به توپ ببنده ...
لوهان در حالی که وصایلش رو آماده می کرد وارد اتاق شد و سهون رو دید که بی توجه به دست زخمیش و خونی که ازش می رفت سرش توی گوشی بود و مدام به این و اون زنگ می زد، حالش بهم می خورد از اینکه حتی توی این شرایط هم دست بر دار نیست ...
برای همین وقتی بهش رسید بی هوا گوشی رو از دست هاش بیرون کشید و اون رو کمی دور تر از سهون روی تخت پرت کرد.
متعجب خواست تا اعتراض کنه که لوهان این اجازه رو بهش نداد و فورا در بطری الکل رو باز کرد و اون رو روی بازوی سهون خالی کرد تا ضد عفونیش کنه ...
می تونست مثل همیشه با پنبه الکلی این کار رو بکنه و سعی کنه شرایط روحی بیمارش رو بالا نگه داره و تمام تلاشش رو بکنه تا کمترین سختی رو بکشه، اما اینجا بیمارستان نبود و سهون هم بیمارش نیست، پس هر طور که دوست داشت رفتار می کرد، و این موضوع بی نهایت سر حالش می آورد ...
با ریخته شدن الکل، سهون که دهنش پر بود تا به لوهان تشر بزنه فورا ابروهاش از شدت سوزش توی هم رفت و ساکت شد ...
آقای دکتر حالا در نزدیک ترین حالت ممکن با بیمار منحرفش قرار داشت، سهون خوب می دونست این اتفاق ممکنه هر صد سال یک بار رخ بده و از این که عطر خنک لوهان بهش می خورد به راحتی می تونست بیخیال سوزش و دردی بشه که داشت مغزش رو می خورد و ی دل سیر عطر دکتر محبوبش رو ببلعه و انقدر گیجش کنه که عقل از سرش بپره ...
« من اینجا وصایلم کامل نیست پس باید تحمل کنی تا درش بیارم ... »
صدای لوهان اون رو از فکر بیرون کشید و تک خنده ای کرد ...
« خودت خوب میدونی که اینجا از بیمارستانت هم مجهز تره ... تو فقط از این کار لذت می بری عزیزم ... »
لوهان بدون توجه به حرف سهون مشغول تمیز کردن زخم شد ... و براش مهم نبود اینجا از بیمارستان کامل ترهست یا نه، هدفش این بود که این موقعیت ناب رو از دست نده و تا می تونه تلافی تمام کار های سهون رو در بیاره ...
« من حتی ورژن پستت رو هم دوست دارم دکتر کوچولو »
و تا خواست حرف دیگه ای از دهنش بیرون بیاد لوهان زخمش رو باز کرد و گلوله رو گرفت، درد شدیدی رو توی بازوش احساس می کرد اما با این حال بدون هیچ حرفی تنها اخمِ بین ابروهاش عمیق تر می شد ...
لوهان وقتی دید قرار نیست به این راحتی اون رو به زانو در بیاره پنس رو توی زخمش پیچ داد و با این کار بالاخره صدای آخ سهون بلند شد، درواقع این چیزی نبود که بتونه درمقابلش سکوت کنه چون همین الانش هم درد زیادی رو تحمل می کرد.
لوهان که حالا به هدف خودش رسید لبخند فاتحانه ای روی لب هاش نشست که از نگاه سهون دور نموند پس فورا به خودش مسلط شد و همون طور که سعی می کرد قافیه رو نبازه گفت :
« مشکلت چیه لعنتی بیارش بیرون دیگه ... »
« مگه ورژن پست منو دوست نداشتی ؟ به همین زودی نظرت عوض شد؟ »
درسته که درد امونش رو بریده بود اما باز هم بخاطر این رفتار لوهان لبخندی روی لب هاش نشست، چون این پسر واقعا سرکش و رام نشدنی بود، به صورت دکتر عزیزش خیره شد و این کار باعث شد تا لو یک بار دیگه صدای آه سهون رو بلند کنه ...
« چته تو ؟ »
« هیچی فقط می خواستم دست از این کول بودنت برداری و اگه درد داری مثل بچه آدم ناله کنی، اینجا کسی بجز منو تو نیست، پس قهرمان بازی در نیار و با صدای بلند داد بزن مستر اوه، نترس چیزی از مردونگیت کم نمیشه ... »
این رو گفت و بالاخره اون گلوله ی لعنتی رو بیرون کشید و توی ظرف انداخت بار دیگه زخم رو تمیز کرد و این بار آماده ی بخیه زدن شد ... روی بازوش خم شده بود که حالا صورتش کاملا به سهون نزدیک بود جوری که نفسش رو احساس می کرد، اما لوهان بدون توجه به افکار شیطون و عاشق سهون کاملا روی کارش تمرکز کرده بود و نمی تونست لبخند جذاب سهون رو ببینه ...
« می خوام بدونم دکتر کوچولو هم میتونه مثل بچه ی آدم ناله کنه ؟ ... باید شنیدینی باشه »
کار بخیه زدن تموم شده بود که سهون این حرف رو زد، و لوهان بدون اینکه بخواد وقت رو تلف کنه در جواب حرفش فقط دستش رو روی زخم تازه بخیه کرده-اش گذاشت و اون رو فشار داد ... و همین باعث شد تا دوباره صدای آخ سهون به گوش برسه ...
فکر کرد چرا یادش رفته بود لوهان کسی نیست که بخواد کم بیاره و وابده، اون وحشی بود، ی وحشی خواستنی که هرکارش باعث می شد هوش از سر سهون بپره حتی این کرم ریزی های شیرینش ...
درست بعد از ناله ی سهون لو که به هدفش رسیده بود همون طور که سعی می کرد جای زخم رو پانسمان کنه با لحنی مغرورانه زمزمه کرد :
« فعلا بزار با صدای ناله ی تو خوش باشیم مستر اوه »
اما تا سهون خواست جوابش رو بده گوشیش زنگ خورد و اون برای جواب دادن وقت رو تلف نکرد ...
« بله... »
« الو سهون ...»
« بکهیون!! ... حالت خوبه ؟... رسیدی خونه ی چانیول؟؟ »
صدای سهون سنگین بود و جدی اما براحتی می شد نگرانی رو توش احساس کرد صدای بک اما خسته بود ی جوری که انگار برای حرف زدن نفسش ته می کشید و حس گردوندن زبونش رو توی دهن نداشت ...
« آره ... همونجام »
سهون از سر آسودگی نفسش رو بیرون داد ...
« همونجا بمون تا بیام دنبالت به هیچ عنوان از کنار بادیگارد ها جم نمی خوری بکهیون، اونا وظیفه دارن حتی توی دست شویی هم همراهت بیان پس باهاشون راه بیا چون من بهشون دستور دادم شدیدا مراقبت باشن ... فهمیدی چی گفتم ؟ »
« آره ... فهمیدم »
قبل از تموم شدن مکالمش لوهان رفته بود، سهون سووییچ ماشینش رو برداشت و از اتاقی که توش بود بیرون زد تا به طبقه ی بالا بره ...
همون طور که با خیال راحت برای خودش توی آشپزخونه قهوه درست می کرد متوجه سهون شد و بدون حرفی فقط بهش نگاه کرد ...
« میرم دنبال بک تا بیارمش اینجا »
دستش رو بالا برد و انگشتش رو به نشونه ی تاکید به طرف لوهان تکون داد
« اگه به هر دلیلی لوهان پات رو از این جا بیرون بزاری خودم جفت قلم های پات و خورد میکنم فهمیدی .... »
لوهان کلافه از این رفتار های سهون چشم هاش رو گردوند و بی اهمیت به تهدید سهون فقط در جواب، انگشت فاکش رو نشون داد و دوباره مشغول درست کردن قهوش شد، همین رفتار کافی بود تا سهون مطمعن بشه اون به حرفش گوش میده ....
*
*
Advertisement
- In Serial45 Chapters
Woke Up a Tree.
Tree doesn't know what happened. He woke up a tree and is stuck trying to figure out his new world. Follow along as giant Hell Deer gnaw on his branches and discover a new world of magic. Magic is in the air. New monsters, new villians, new heroes. Pity the world that needs heroes, for they have villians to match.
8 337 - In Serial16 Chapters
Asd: A Werelion's Journey To Arcane Supremacy
In a world where being a Were meant being a slave, the last Werelion Asd just gained his freedom after being a slave for all seventeen years of his life. He decides he would use his new found freedom to study and master the one thing that led to his people's defeat and downfall..... Magic. But this is easier said than done as magic is fickle and the society he lives in would not be willing to see him as anything other than a slave and animal beneath the heels of civilization. with his freedom gained all he hopes for is a chance to have a better life for himself and what's left of the Were/Beast people race, and power to be with the one he loves. But as he will soon come to find out, the universe has a grander destiny in store than the path he has chosen for himself. and it is a destiny that would set him up against kingdoms and empires, Gods and emperors, darkness and light, vampires and dragons and even hell itself until he stands at the peak of it all..... King of his own domain. Image does not belong to me. Updates are ahead on Webnovel with a few chapters. Will update here at 3 chapters a week till it catches up. All criticism is and will be appreciated.
8 109 - In Serial19 Chapters
The Inheritor
Alistair strolled through darkness shunning himself from light, he was plunged into the depths of hell by the greed of his own family. He crawled from those depths leaving trails of blood, craving for vengeance and toiling like a crazy wounded wolf. After years of struggle he stands at the peak, a peak no one could touch, a peak where he could disdain anyone. Alistair had long got his revenge and quenched his burning fire with blood of those wronged him. The man who was supposed to have achieved everything one could possibly attain in a lifetime was actually left with nothing but felt utter isolation and icy solitude before his inevitable end, the death. ***** Alistair was given another chance, reincarnation, with a system and the inheritance of the entire universe. He’s determined to lead an entirely different life, a life in which he truly pursues happiness with lots of friends, lovers and a lovable family. Will he get over his past and really turn a new leaf??? Will a place where law of jungle has long seeped into the society allow him lead a pleasant life without any carnage or bloodshed?????? ------------- Warning: About Story The Inheritor will be your standard reincarnation fantasy in a futuristic setup with cultivation being a mainstream occupation. Though it's a standard novel with Reincarnation and Cultivation 'The Inheritor' is not a HAREM and it'll have Romance. The action might take the back seat in the first part of the book. About the Author This is my first novel or any attempt to write something so I'm pretty much a newbie trying to pen down the fantasies rolling in my mind. English isn't my First language so brace yourself for some grammatic potholes. But I'm genuinely working on improving my English but it won't be happening overnight as it's a process, I guess. (for the time being, I'm trying to make it readable with some Grammar checking software) Moreover, I wish to improve my writing skills as the story grows and readers help in spotting mistakes or critics might turn it into a reality.
8 204 - In Serial31 Chapters
A Ghost in the House of Iron
A faerie tale for fans of Holly Black & Naomi Novik. A dragon, fallen from the sun. An ancient grudge. A royal spy. The Ironborn wizards of Ylvemore thought they had won the war against the fae folk generations ago. They were wrong. *TEASER* He sighs, running a hand through his hair. The hand that just a moment ago was holding a small ball of fire. A couple stray embers flicker through the strands, but somehow they don't get singed. He catches me staring and I end up gazing speechlessly into his blue eyes for a moment. I clear my throat, blinking. "Your... The fire. I'm just not used to seeing that, still," I say. "I always expect you to... to burn." "I am burning," he says softly. . Updated weekly on Mondays. Also available on Wattpad! Early access to additional chapters at https://www.patreon.com/ilanawilson.
8 201 - In Serial45 Chapters
Pokémon Elemental High
5 kids have just lost their family, friends, and their home. Left with nothing else but themselves, but they have been taking in by a kind-hearted family and learn many things from them. From there on they find new dreams to chase and new mysteries to solve, like who actually attacked them and why and what truly is the history of the pokemon world. This is a fun, long, and mind-driving story about these 5 kids and the world around them as well as the characters around them.
8 178 - In Serial23 Chapters
The Rest of Eternity (EreMika)
After Eren and Mikasa get in a fight, Eren disappears for two years. Once he gets back, he's changed, and he realizes his feelings for Mikasa.DISCLAIMER!!: I do NOT own any of the characters in this story, all rights belong to Hajime Isayama, as the creator of the attack on titan worldHighest Rank: 1st in Eremika
8 175

