《" BLACK Out "》|| Season 2 • EP 8 ||
Advertisement
فصل دو: ( بخش هشت : مرخصی لعنت شده )
« راستی بابت قهوه ی امروز ممنونم- خوشمزه بود»
و به دنبالش از اتاق خارج شد- آجوما سینی به دست آروم پشت سرش به راه افتاد و فورا در جواب تعریف کای با دلخوری گفت :
« امروز آخرین روزی هست که ازش خوردی موسوکو جان- چون دیگه قرار نیست کار هایی که مربوط به تو میشه رو به دی او جان بسپارم »
بعد از گفتن این جمله سری به نشونه ی احترام خم کرد و به سمت آسانسور خدمه قدم تند کرد ...
.......................................................
سبزی ها رو از وسط نصف کردو به دنبالش توی آب گوشت ریخت، همون طور که عطر غذا رو بو می کشید با دلمردگی به طرف کیونگ سو نگاه کرد :
« بهم گفت منتظرش نباشم، اما من باز هم براش درست می کنم، بالاخره که می خوره ... امشب نشد فردا »
جوری حرف می زد انگار بیشتر می خواست خودش رو دلداری بده تا اینکه به شنونده احتیاج داشته باشه ...
براش عجیب بود آجوما با اینکه خبر داره رئیسش شب دیر وقت میاد، ولی باز هم داره غذا درست میکنه- در جوابِ لحن ناراحت پیرزن چیزی نگفت و حواسش رو به تمیز کردن لیوان های رو به روش جمع کرد .
حالا شب شده و خدمه برای خواب و استراحت یکی یکی به طرف خوابگاهشون می رفتند، اما آجوما همچنان مسرانه در حال درست کردن غذا واسه اون مرتیکه ی مزخرف بود.
کارش تموم شد و باید مثل همه ی خدمه به طرف اتاقش می رفت تا بعد از این همه جون کندن بالاخره یکم استراحت کنه، اما نمی دونست چرا دلش نمیومد پیرزن محبوبش رو تنها بگذاره، لحظه ای که خواست با تلاشی بی فایده برای هزارمین بار به یاد آجوما بیاره که رئیس گَندِ دماغش امشب برای شام نمیاد، صدای گوگو از پشت سر، نظرش رو جلب کرد ...
« بی خودی زور نزن ... خانم کار خودش رو میکنه »
کلافه سری تکون داد و بی حس گفت :
« منتظر می مونم آشپزیش تموم بشه بعد می خوابم »
گوگو خسته و بی حال همون طورکه سعی می کرد به زور پلک هاش رو باز نگه داره در جواب گیونگ گفت :
« پس بهتره رخت خوابت رو همین جا پهن کنی، چون خانوم غذا درست کردنش که تموم بشه، تا صبح منتظر می مونه واسه برگشت رئیس »
از سر تعجب چشم های کیونگ از حد معمول گشاد تر شد و قبل از این که بخواد چیزی بگه گوگو پیش دستی کرد :
« آره درست شنیدی ... برای ماهم اولین بار این اخلاقش عجیب می اومد اما دیگه عادت کردیم »
و بعد آروم به پشت کمر کیونگ زد و در حالی که خمیازه ی کشداری می کشید و کلامش تقریبا ناواضح شد بود گفت :
« تو هم برو بخواب ... باشی یا نباشی فرقی نداره، خانم تا وقتی رئیس بیاد بیدار می مونه »
این رو گفت و همون طور که سرش رو تکون می داد به سمت خوابگاه راه افتاد فکر کیونگ اما هنوز هم در گیر موندن و رفتن بود، این پیرزن از صبح زود که بیدار شده تا به الان بدون وقفه در حال فعالیت بوده و این حجم از کار برای جسه ی آجومای پیر خیلی زیاد از حده، پس چطور میتونه با این خستگی تا صبح بیدار بمونه ؟ ...
« موسوکو جان چرا نمیری بخوابی ؟ دیر وقته »
با صدای آجوما به طرفش برگشت و حواسش به زمان حال و دنیای اطرافش جمع شد ...
« صبر می کنم تا باهم بریم »
آجوما با شندین جواب بی اراده دستش از هم زدن غذا ایستاد و متعجب بهش نگاه کرد، کیونگ در حالی که خیلی عادی به نظر می رسید، بعد از گفتن حرفش آروم رفت و روی صندلی همیشِگیش پشت میز نشست و با صدای آرومی گفت :
Advertisement
« من هم با شما بیدار می مونم »
« پسرم من صبر می کنم تا رئیس جان بیاد و بعد میرم می خوابم »
جوری حرف می زد انگار قرار بود کای همین الان از در بیاد تو و غذاشو بخوره، جدا براش عجیب بود اون رئیس پست انقدر برای این پیرزن مهربون عزیز باشه، بی اختیار یاد مادرش و شب هایی که مجبور بود برای اتمام پروژه هاش بیدار باشه افتاد.
مادرش هم پا به پاش بیدار بود و مرتب تا زمانی که کارش تموم بشه با خوراکی ها و نوشیدنی، هم پای اون تا صبح بیدار می موند، هرچقدر هم که کیونگ مانعش می شد و ازش میخواست تا استراحت کنه- مادرش گوشش بدهکار نبود و کار خودش رو می کرد، بغضی توی گلوش نشست و نگاهش روی میز ثابت موند اما برای خلاص شدن از این احساس فورا به حرف اومد :
« مگه نگفتین برای شام نمی تونه بیاد پس چرا این کار رو میکنین ؟ »
اما آجوما فقط در جواب لبخند مهربونی بهش زد و دوباره مشغول آشپزی شد
مدتی بعد غذای آماده شده رو با دقت توی ظرف ریخت و جوری اون هارو سرو می کرد انگار الان کسی پشت میز منتظر خوردنشون بود ...
در سکوت کیونگ همه ی رفتار هاش رو زیر نظر گرفته بود، پیر زن بعد از تموم شدن کارش روی صندلی مقابلش نشست، توی اون لحظه اگه هرکسی از بیرون وارد می شد و اون ها رو دور میز غذا می دید که در سکوت بجای خوردن فقط نگاه می کنند- با خودش حدس می زد یا دیونه شدند و یا شاید مراسم سالگرد فوت عزیزاشون رو برگزار می کنند، چون هیچ کس نمی تونست باور کنه اون دوتا برای کسی بیدار موندن که خیلی واضح می دونند به این زودی ها نمیاد و اگه بیاد امکان نداره غذا بخوره ...
پلک های پیر زن کم کم سنگین می شد و بی هوا روی هم می افتاد، کیونگ می تونست تصور کنه وقتی خودش انقدر خسته هست که می تونه اندازه خرس بخوابه- قطعا این موضوع برای پیر زنی که دو برابر خودش سن داره خیلی سنگین تره ... پس از سر کلافگی به سیم آخر زد و رو به آجوما گفت :
« اگه دوست دارین مطمعن بشید که رئیس این غذا رو می خوره من میتونم بجای شما بیدار باشم »
درواقع می خواست با راضی کردنش وقتی مطمعن شد آجوما به اتاقش میره تابخوابه فورا غذا ها رو توی یخچال بگذاره و خودش هم برای استراحت به خوابگاه برگرده، این جوری نیازی نبود تا صبح بخاطر اون آشغال بیدار باشند ...
آجوما مردد نگاهی بهش کرد و زمزمه وار گفت :
« اما احتمالش زیاده ...»
و قبل از اینکه جملش به پایان برسه کیونگ میون حرفش پرید و بار دیگه اسرار کرد:
« من فقط میخوام خیال شما راحت باشه و برید استراحت کنید، می دونم شما صبح ها خیلی زودتر از همه بیدار می شید پس اگه الان نخوابین قطعا فردا نمی تونید به کار هاتون برسین »
تابحال هیچ کس انقدر توجه بهش نشون نداده بود که حالا این پسر تازه وارد از موقعی که اومده همیشه حواسش به همه چیز هست و کمکش می کنه، این رفتار کیونگ بدون اینکه خودش خبر داشته باشه باعث می شد تا بیشتر از قبل توی قلب آجوما جا باز کنه و به این باور برسه که اون قلبی به زیبایی چهرش تو سینه داره ...
پیشنهاد کیونگ واقعا سخاوتمندانه بود و از طرفی چون بهش اعتماد داشت می دونست اون قطعا تا زمان برگشت رئیس بیدار می مونه، همین موضوع بود که اون رو برای رفتن سست کرد ...
کیونگ که مردد شدن پیر زن رو دید بلافاصله اضافه کرد :
« آجوما خیالت راحت من هستم »
Advertisement
و همین جمله آخرین بند تردید رو از پای پیرزن باز کرد و به دنبالش از روی صندلی بلند شد، به طرف کیونگ رفت و همون طور که با دست به شونه-اش می زد قدردان لبخند گرمی روی لبهاش نشست ...
« خوبه که تو به این عمارت اومدی دی او جان »
راستش از این تعریف خجالت کشید و وانمود کرد چیزی نشنیده ...
وقتی از رفتنش مطمعن شد فورا از سر جا بلند شد و خواست تا ظرف های غذا رو توی یخچال بگذاره و خودش هم بره بخوابه، چون دیگه بیشتر از این نمی تونست چشم هاش رو باز نگه داره اما درست تو چند قدمی درِ یخچال، یک مرتبه لبخند پیرزن و جمله ای رو که گفت به خاطرش اومد، همین باعث شد تا از حرکت بایسته، نفسش رو کلافه بیرون داد و درحالیکه از خودش قول می گرفت بیشتر از یک ساعت دیگه منتظر نمی مونه، در سکوت به طرف میز غذا برگشت .
نگاه ثابتش روی ظرف های غذا بود درحالی که از ته دل آرزو می کرد وقتی اون عوضی خواست این هارو بخوره توی گلوش گیر کنه و فورا جونش بالا بیاد چون حتی وقتی هم که حظور نداره باید بخاطرش توی عذاب باشه .
از خیلی وقت پیش می دونست این دنیا قانون جنگل رو داره و هیچی سرجای خودش نیست، مثلا اینکه پدرش باید بمیره چون طبق قانون عمل کرده بود و به دنبالش خانوادش باید نابود بشند برای اینکه عدالت به اجرا در اومد .
و حالا خودش مثل تولسگی رونده شده توی عمارتِ همون جانی هایی که زندگیش رو نابود کردند بردگی کنه چون این طوری جونش در امانه و کسی بهش کاری نداره...
در حالی که همین خلافکار های عوضی که جاشون پشت میله های زندانه تو ناز و نعمت زندگی کنند و به هیچ جای دنیا هم نباشه که عین نقل و نبات خلاف می کنند و برای رسیدن به اهدافشون مثل آب خوردن آدم می کشند.
این دنیا انقدر زیر و روش پر از کثافته که حالا باید مثل خاک بر سر ها منتظر قاتل پدرش باشه تا بالاخره به قبرستونش برگرده و قبل از این که بخواد کپه ی مرگش رو بگذاره، مطمعن بشه این غذایی که از سرش زیاد هست رو کوفت می کنه یانه ..........................................................
وقتی وارد عمارت شد سکوت همه جا پخش بود و این آرامش درست مثل آغوشی گرم کای رو در برگرفت، همیشه شب هارو دوست داشت، درست زمانی که همه چیز ساکت و آروم می شد – درواقع حتی زمانیکه کثیف ترین آدم هم ها هم توی شب می خوابند برای مدتی حضورشون از یاد برده می شد و دنیا می تونست ی نفس راحت بکشه ...
سکوتِ عمارت حتی این قدرت رو داشت تا برای لحظه ای اون میگرن لعنتی رو فراموش کنه و بتونه از شر سَردرد خلاص بشه تا برای یک ثانیه هم که شده رنگ آرامش رو ببینه ...
اُور کتش رو از تن بیرون آورد و مستقیم به طرف آسانسور راه افتاد، خسته و بود و فقط میخواست استراحت کنه ولی درست قبل از داخل شدن فکری از ذهنش گذشت و باعث شد تا فورا به طرف آشپزخونه قدم تند کنه ...
می دونست قطعا اوباسان عزیزش تا الان بیدار مونده، مهم نیست چند بار بهش گوش زد کنه که دیر وقت برمیگرده اون کاری رو که بخواد انجام میده، دلش می خواست به محض رسیدن با جدیت ازش بخواد که دیگه هیچ وقت خودش رو به زحمت نندازه و این عذاب وجدان رو بهش تحمیل نکنه در حالی که می دونست هیچ فایده ای نداره چون این درخواست رو قبلا هزار بار ازش کرده بود .
با نزدیک شدن به آشپز خونه و روشن بودن چراغ، چندین قدم باقی مونده رو با شتاب بیشتری طی کرد و وقتی داخل شد، بجای اوباسان عزیزش، همون پسر تازه وارد و سربه هوایی رو دید،که حالا پشت میز خوابش برده، سرش رو روی دست هاش گذاشته بود و به نظر می رسید خوابش عمیق باشه .
برای ی لحظه گیج به اطراف نگاهی کرد و حدس زد شاید آجوما هم اونجا باشه اما هیچ کسی نبود، درک نمی کرد چرا باید بجای اوباسان اون پشت میز منتظر باشه!؟ کافی بود این سوال از ذهنش بگذره تا حرف هایی که صبح از دهن آجوما شنیده رو به یاد بیاره ...
* قلب گرم و مهربونی داره، چون همیشه توی هر کاری به من کمک میکنه و اصرار داره وقت هایی که کنارم هست اجازه بدم کارها رو خودش انجام بده *
عجیب بود که تک به تک این کلمات تو ذهنش مونده بود و حالا باید مثل دستگاه پخش توی سرش تکرار می شدند .
آروم بهش نزدیک شد و حالا نگاهش روی چهره ی خدمتکار جدیدش چرخی زد رنگ پریده ای داشت و حالا که خواب بود، پیش چشمش مثل بچه ها به نظر می رسید .
باره دیگه ناخواسته حرف های اوباسان درباره ی این پسر توی ذهنش به صدا در اومد و بدون این که حواسش باشه در سکوت خیره به چهرش نگاه می کرد....
همون حین کیونگ بی هوا از خواب بیدار شد و وقتی خواست تا به ساعت نگاه کنه و زمان دستش بیاد، ناخودآگاه نگاهش روی قامت بلند و چشم های نافذ کای که حالا بخاطر میگرن مثل کاسه ی خون شده بود از حرکت ایستاد، آهسته ترسش از این دیدارِ ناگهانی توی چشم های درشتش مشخص شد که از دید کای دور نموند، گیج بود و نمی دونست اون از چه زمانی اینجا ایستاده و عین دیوونه ها زُل زده بهش ...
انقدر غافل گیر شد که حتی یادش رفت باید آداب اولیه برخورد رو بجا بیاره و بدون اینکه از سر جا بلند بشه و ادای احترام کنه بی اراده چشمش روی غذا های یخ کرده ثابت موند، حتما بدون اینکه متوجه باشه دو- سه ساعتی رو تو همین حالت خواب بوده ...
« اینجا جای خواب نیست ... اتاق شخصی برای همین در اختیارتون گذاشته شده »
جمله ی کای درست مثل جرغه ای تو انبار کاه، اعصابش رو به آتیش کشید و باعث شد تا خواب کاملا از سرش بپره، با چشم های براق شده خواست تا دهن باز کنه و هرچی لایقش هست رو بهش بگه، سرش داد بزنه و بگه حیوون منم خیلی دلم میخواد برم تو اتاقم کپه مرگم و بزارم ولی بخاطر توعه نفهم باید عین بدبختها تا الان بیدار باشم، پس گه اضافی نخور و بجاش بتمرگ و این غذا رو کوفت کن
ولی خیلی خوب می دونست تمام این خشونت و فریاد از دیوار ذهنش فراتر نمیره
صدای کشیده شدن پایه های صندلی روی زمین اون رو به خودش آورد و حالا کای رو دید که مقابلش نشسته ...
بهت زده بهش خیره شد که باز هم صدای کای حواسش رو جمع کرد :
« گرمشون کن »
و این حرف باعث شد تا تعجبش چند برابر بشه و درست مثل کسایی که روح دیدند بی حرکت در سکوت فقط نگاهش کنه ...
« نمیخوای دست بجنبونی ؟ به قدر کافی دیر وقت هست »
دست و پاش رو جمع کرد و غذا ها رو از روی میز برداشت تا دوباره گرمشون کنه- در حالی که هیچ خوشش نمی اومد وقتی نگاه های کای روش سنگینی میکنه بخواد کاری انجام بده- ولی با این حال سعی کرد با نادیده گرفتنش به کارش برسه
کای اون رو میدید که آروم و بی صدا جوری وظیفش رو انجام می داد که انگار هیچکس به جز خودش توی آشپزخونه نیست، خوب می تونست بفهمه بین تمام خدمتکار هاش این پسر تنها کسی بود که انگار با رفتارش هم می خواست به کای ثابت کنه چقدر ازش متنفره و این سرکش بودن چیزی نبود که به مزاجش خوش بیاد...
حالا غذا ها رو دونه دونه مقابلش روی میز چید و وقتی کارش تموم شد احترام نصفه نیمه ای کرد و خواست از آشپز خونه خارج بشه، حالا که این مرتیکه داره کوفت میکنه ماموریتش تموم شده و می تونست بره بکپه ...
« کجا ؟ اجازه دادم که بری ؟ »
میون راه از حرکت ایستاد و دست هاش رو مشت کرد، کای بدون توجه بهش در سکوت لقمه ی اولش رو توی دهن گذاشت و به دنبالش کیونگ آروم راه رفته رو برگشت و کنار میز ایستاد .
« بشین ... »
با اکراه همون طور که پلک هاش رو بهم فشار می داد روی صندلی مقابلش نشست
« دفعه بعد هم نیازی نیست بیدار بمونی ... نه تو نه اوباسان »
بدون اینکه به مخاطبش نگاه کنه با همون غرور همیشگیش به زبون آورد ...
در اون لحظه کیونگ دلش میخواست بگه من هم اصلا مشتاق نبودم بیدار باشم ولی مجبور شدم ...
« اوباسان به حرف من گوش نمیده ...»
اما این تنها جمله ای بود که از دهنش بیرون اومد ...
« عه ... پس زبون داری ؟ فکر میکردم فقط دکور باشه »
خیلی خشک به زبون آورد و وقتی داشت آروم غذا رو می جوید برای اولین بار مستقیم بهش نگاه کرد که بخاطر اون میگرن کوفتی سرش تیر کشید و باعث شد چاپ استیک ها رو توی ظرف رها کنه و شقیقه اش رو آروم فشار بده ...
« از روز متنفرم ... از بچگی آرزو داشتم شب ها اندازه ی دو روز کش بیاد و خلاص نشه و تمام این مدتی که همه ی آدم ها خواب هستند، تنها چیزی که جریان پیدا می کنه فقط و فقط سکوت باشه ... »
بی اراده به حرف اومد ... درواقع این جمله هایی بود که از ذهنش می گذشت اما مغزش حالا بخاطر این سر درد جهنمی نمی تونست هذیون های قلبش رو نگه داره و اون هارو پس می زد، برای همین تمام افکارش بلند شنیده شد.
کیونگ نمی دونست باید به این حرف ها چه عکس العملی نشون بده، راستش غافل گیر شده بود و برای لحظه ای احساس کرد اون داره با خودش حرف میزنه، پس سعی کرد جوری رفتار کنه انگار واقعا چیزی نشنیده ...
کای دست از خوردن کشید چون از شدت سر درد همین دوتا لقمه هم زیر دلش می زد و میخواست بالا بیاره، از طرفی فشار آوردن دندون هاش روی هم برای جویدن غذا- نبضی می شد که توی مغزش می کوبید- همون طور که آروم دهنش رو با دستمال پاک می کرد جوری که انگار با خودش حرف میزنه زمزمه وار گفت:
« چرا دارم اینارو به تو می گم؟!! »
از سر جا بلند شد و کیف و اُور کتش رو از روی صندلی کناری برداشت و قبل از اینکه بره رو به کیونگ گفت :
« بعد از این که ظرف هارو تمیز کردی، میتونی بخوابی»
ولی درست قبل از رفتن کای صدای کیونگ به گوش رسید وقتی که گفت :
« اگه نمی خواستین بخورین ... »
درواقع دوست داشت بگه اگه نمی خواستی مرگ کنی همون موقع میگفتی و میزاشتی تا من دست کم نیم ساعت زود تر برم بخوابم و الان اینجا نشینم و به شر و ورات گوش بدم- اما همون جمله ی سانسور شدش هم نصفه رها شد وقتی کای توی حرفش اومد و گفت ...
« مگه واسه خوردن من تا الان بیدار نبودی ؟ »
این رو گفت و همون طور که باز هم آروم پیشونیش رو فشار می داد پسرِ متعجب و بیش از حد آروم رو تنها گذاشت و از آشپز خونه بیرون رفت ...
*
*
بی توجه به گوگو که مقابلش نشسته و بخاطر خبری که شنیده همچنان نیشش باز بود، با آرامش خاص خودش در سکوت ساندویچ هایی رو که برای عصرونه آماده کرده بود رو بعد از نصف کردن توی ظرف مخصوص می چید...
از وقتی گفته بودند امروز رئیس مهمون مهمی رو به عمارت دعوت کرده کارها و فعالیتشون ده برابر شد و به نظر می رسید همه دارن از جون مایه میگذارن ...
شاید این پشتکار توی انجام کار برای این بود که رئیس دستور داد بعد از آماده کردن تمام کارها، همه ی خدمه بجز اوباسان تا آخر شب مرخصی ساعتی دارند - همین هم باعث شده تا حالا درست عین اسب، بدون خستگی فعالیت کنند و همه ی کار هارو بادقت ده برابر قبل به انجام برسونن ...
« گوش کن دی او ... امشب می برمت بهترین جایی که فکرش رو بکنی »
یک مرتبه این جمله رو به زبون آورد، جوری با ذوق حرف میزد انگار کیونگ از اون دست آدم هایی هست که هرچیزی به راحتی می تونست اون رو سر ذوق بیاره و کاری کنه پا به پاش مثل خُل و چِلا دیونه بازی دربیارند و خوش بگذروند ...
گوگو وقتی سکوت کیونگ رو دید احساس کرد متوجه صحبتش نشده و برای اینکه اون رو به خودش بیاره دستش رو مقابل چشم هاش تکون داد ...
کیونگ بدون این که نگاهش کنه تکرار کرد :
« این مهمون کی هست که بخاطرش همه ی مارو از این خراب شده بیرون میکنه ؟»
با این سوال فهمید واقعا با یک قالب یخ طرف شده چون هر آدم دیگه ای بود باید برای این مرخصی ناگهانی،سر از پا نمی شناخت، درواقع چی بهتر از این که بجای منتظر موندن تا پایان ماه-درست آخر هفته این مرخصی ساعتی مثل هلو بیفته تو دامنشون، با خودش فکر کرد هنوز برای عادت کردن به اخلاقیات دوست جدیدش راه درازی رو در پیش داره، با این حال حرف زدن باهاش بهتر از این بود که هیچی نگه حتی اگه موضوع صحبت مورد علاقش نباشه -برای همین خیلی سریع در جواب سوال کیونگ گفت :
« یکی از دوست های نزدیک رئیسه، اون خیلی کم برای دیدن رئیس به ژاپن میاد بیشتر مواقع سعی می کنن همدیگه رو توی کشور دیگه ملاقات کنن اما وقت هایی هم مثل الان که برای دیدن رئیس به عمارت میاد، خیلی نمی مونه – برای همین هم بهمون مرخصی ساعتی داده »
و تیکه ی آخر صحبتش رو با همون ذوق بیش از حدش به زبون آورد...
سرش رو آروم تکون داد، و وقتی آخرین دونه ی ساندویچ رو توی ظرف گذاشت از سرجا بلند شد و برای انجام دادن کار بعدیش به طرف آجوما رفت، انگار نه انگار این دختر بیچاره داشت از ذوق برای برنامه ای که چیده بود از چشم هاش شمع و گل بیرون می ریخت و دل تو دلش نبود در باره ی جایی که قرار بود برند صحبت کنه...
قبل از این که خیلی دور بشه گوگو همون جور که سعی می کرد صداش رو خیلی بالا نبره گفت :
« گوش کن هرچقدر هم که بی تفاوت باشی باز هم باید با من بیای حتی شده به زور »
اما بدون توجه به تهدید گوگو، دی او ازش فاصله گرفت و کوچکترین عکس العملی از خودش نشون نداد، همین رفتار باعث شد تا گوگو از سر کلافگی نفسش رو با صدا بیرون بده و با این کار چتری های روی پیشونیش بالا بپرن ....
*
*
Advertisement
- In Serial22 Chapters
Secondary Reincarnation: Awakened Gods - A D&D Inspired Isekai
[Rewrite of This Story: Of Dragons and Gods: A DnD Inspired Reincarnation Story] Dying from a gunshot wound, Samuel Tazuth finds himself before a mysterious goddess. She claims he has saved her life on Earth, and as a reward, she offers to reincarnate him as a baby on Arcadia, a fantasy planet filled with monsters and magic. He agrees, but what he doesn’t realize is that the goddess’ intentions run far deeper than mere gratitude. She has sent him to Arcadia for her own agenda, and what Samuel will soon discover is that the power which lies dormant inside himself will draw the entire planet to war, creating a conflict that will awaken the very gods themselves. Isekai with D&D elements. This is a work in progress, subject to edits, possibly major, though hopefully not. Any feedback regarding plot, characterization and continuity is greatly appreciated! Will include an OP MC, power levels, spell casting, magic academy, adventuring, dungeons, fighting monsters, romance. Suggestions welcome. Tagged with sexual content for the sporadic sexual scenes. Will be vanilla but graphic.
8 85 - In Serial159 Chapters
Starbound: A Space Odyssey
As red tentacles burst from the ground, the whole planet trembled and fell into chaos. It was the beginning....the beginning of the end. Earth was destroyed with the attack of the mysterious creature known as The Ruin.The Terrene Protectorate, the defenders of the universe were left in shambles after the attack in Earth. Only a few people were able to flee from the planet before it's complete destruction. John Connor, an 18 years old fresh graduate Protector, was one of those lucky enough to survive and escape. Armed only with his dubious expertise and a few tools, he will have to avoid the dangers the universe without the Terrene Protectorate can offer, repair his ship, restore the symbol of a defunct organization and carry the burdens of the fate of the universe that lies on his shoulders. Surviving in this chaotic era won't be easy for our inexperienced John Connor. With the end of the Terrene Protectorate, numerous factions that were once dormant, will rise up and start to fight for power. Outlaws, fanatics, greedy corporations, and governments, the conflict of interests of those groups and factions will lead to an unimaginable amount of deaths. Follow John Connor as he explores the wonders of the endless universe, and discover how harsh and unforgiving reality can be. ------- Disclaimer: This Novel is based on the videogame Starbound by Chuckle Fish. Also, sorry about my grammar and possible typos, English isn't my primary language.
8 194 - In Serial6 Chapters
There Is No Story Here
There is no synopsis here. There are no genres here, any genre you see is a figment of your imagination. There are no tags here. Edit: There are no reviews here so do not bother scrolling down expecting any. Edit 2: There are no stats here either so do not click on that thing down there that says statistics or you will be in for great disappointment. Edit 3: There are no edits here, if edits are what you see, you might be crazy. Edit 4: There are no rhymes here either, any rhymes you notice are false misconceptions.
8 110 - In Serial27 Chapters
Aura of Chaos
He is a demon living in a human world Vice had always looked different. Cursed as a twisted halfling, his appearance makes the townsfolk both terrified and hateful. He spends his days struggling to coexist with the town and blaming himself for his human mother’s hardships. But when his burden becomes too much and he attempts to end it all, a flashing light blinds him. A meteor rains down, bringing with it mysterious voice that echoes in his mind. It calls itself Favian, and claims to come from a faraway place called Earth… Paired with this strange voice and tasked with a destiny beyond his wildest imagination, Vice must grapple with his identity while carving out a place for himself in this world filled with magic– and that’s not easy to do as a 6-foot purple demon… Packed with thrilling action, gritty detail, and plenty of magic, you’ll love The Mage of Chaos. Embodying classic cultivation adventure with LitRPG elements, this fantasy epic is one you won’t want to miss. Grab your copy now!
8 105 - In Serial125 Chapters
sHe: THE RISE OF THE NEW BREED (BOOK 1)
An airborne biochemical attack occurred, where the deadly Medusa Virus had leftover 4 billion women alone to defend themselves on earth... ...after it wiped out the entire male species worldwide. Those women, who were pregnant with the infected males' semen of the virus, soon gave birth to a Third Specie -- the new breed of mutilated-transgender - resulting in the co-existence of the androgynous male-boys. Many years later, the women-ruled government had taken measures, by containing some of these 'coming of age' boys, inside abandoned prisons --- so to secretly harvest their semen -- for the future propagation of womankind. This led to the shemale mutineers creating an insurrection, which soon spearheaded a prison breakout -- and next into, a civil war against the dominatrix government.
8 540 - In Serial45 Chapters
Marooned With You
How did it come to this? You, a simple game developer, found yourself stranded in an island with no sign of civilization except...The man who saved you...However, his intentions are anything but pure. WARNING:This story will include triggering and mature subjects such as,-SEXUAL ABUSE-GORE-BODY MUTILATION-SELF HARM-ABUSIVE/TOXIC RELATIONSHIPSNot suitable for readers under 18 years old. Please read the warnings before proceeding.(A yandere x reader original with original characters by Microwaveness, Nov 2020)Started: 21st Nov 2020Completed: 19th Dec 2020Top ranks:#1 in yanderexreader on 27th Nov 2020
8 1103

