《" BLACK Out "》|| Season 2 • EP 7 ||
Advertisement
فصل دوم : ( بخش هفتم : ممنونم که برگشتی، دوستت دارم بک )
« بالاخره زمستون هم داره تموم میشه »
لوهان همون طور که از پنجره به بیرون خیره بود، این جمله رو به زبون آورد و حرفش باعث شد، خاطرات بی اراده از مقابل چشم های بکهیون گذر کنه، احساسی توی گلوش چنگ انداخت که برای فرو دادنش فورا به مشروب توی دستش پناه برد...
« راستش این زمستون ... اندازه ی یک عمر برای من طول کشید »
لوهان حرفش رو فهمید یا نه، اما احساسِ بکهیون رو درک می کرد... به هر حال این مدت شاهد بود که اون چه روز های سختی رو پشت سر گذاشت، روی شونه ی بکهیون زد و لبخند دوستانه ای در مقابل نگاه های غمگین اون بهش زد و حسی شبیه به هم دردی دل گرم کننده ای میون خط لبخندش نمایان شد .
« هر کسی نمی تونست مثل تو از پسش بربیاد »
خندش رو با صدا بیرون داد و این بار نگاه سرگردونش روی حباب های ریزِ چسبیده به شیشه ی جام آروم گرفت ...
« راستش هنوز خودم هم درست نمی دونم از پسش بر اومدم یانه »
در حقیقت این جوابی نبود که لوهان رو خوشحال کنه اما از طرفی هم نمی خواست مثل آدم های احمق و تعصبی فقط از چان جانب داری کنه به هر حال داستان این دوتا خیلی عجیب غریب و پیچیده تر از این حرف ها بود که بخواد از توش یک قهرمان و یا یک قربانی رو انتخاب کنه ...
« اما چیزی که ازش مطمعنم اینه که دیگه نمی تونم از چان دست بکشم»
جمله ی بک میون افکار لوهان پرید و باعث شد لبخند جون داری رو به لبهاش بیاره نمی دونست چرا اما این جواب دلش رو گرم کرد ...
کافی بود تا سرش رو بچرخونه و چهره ی سهون رو ببینه که همراه چانیول با فاصله ی زیادی ازشون کنار شومینه نشسته و سخت مشغول صحبت بودند دیدن قیافه ی اون مرد عوضی باعث شد تا در دم، لبخند روی صورتش بماسه و انتقام این حس رو با چشم قره رفتن از چانیول بگیره، چیزی که در واقع از دید بک پنهون نموند ...
نمی دونست چرا اما این تغییر حالتِ ناگهانی و پُررنگ، باعث شد تا بک آروم بخنده و همون طور که خط دیدِ لوهان رو دنبال می کرد گفت :
« مطمعنم اگه این نگاه تو چاقویی چیزی بود الان چانیول به قتل می رسید»
گیج از این حرف برگشت و شرم زده به بکهیون نگاه کرد، حس خجالت داشت چون درواقع دلش نمی خواست بچه به نظر برسه، اون هم مقابل کسی که می دونست احترام زیادی براش قائل هست ...
« چی ؟!! نه در واقع ... خب ... میدونی راستش خودش مقصره »
بدون این که لبخند قشنگش رو پنهان کنه در حالی که پُررنگ تر شده بود سرش رو آروم تکون داد و به شونه ی لوهان زد .
« اگه برات مهم نیست چرا انقدر بهش واکنش نشون میدی ؟ »
سوال بکهیون مثل شوک ناگهانی به عصب های بدنش، باعث شد تا مات به چشم هاش خیره بشه و گیج چند باری پلک بزنه بدون اینکه حتی قادر باشه جوابی بده ...
« اگه ازش خوشت نمیاد خیلی راحت می تونی نادیدش بگیری »
بالاخره به خودش اومد و در حالی که لبخند احمقانه ای روی لب هاش نشست در جواب بک فقط یک جمله گفت :
« من از چانیول بدم نمیاد!! »
بارِ دیگه صدای خنده ی آرومش به گوش رسید، دیدنِ لوهانِ همیشه آروم و منطقی تو این حالت، واقعا پیش چشم هاش بامزه می اومد، مستقیم بهش نگاه کرد و قبل از اینکه ازش فاصله بگیره با دست آروم به سینه اش کوبید و گفت :
« خودت میدونی منظورم کی بود ... »
Advertisement
و لوهان درست مثل کسایی که بی هوا کشیده ی آبداری خورده باشند، بدون اینکه از شوک حرف های بکیهون بیرون بیاد مات و مبهوت به رفتنش خیره شد.
این طرف سالن درست کنار شومینه، سهون پاش رو روی هم انداخت و وقتی از لوهانی که در حال صحبت با بک بود چشم گرفت، رو به چانیول با لبخند معنی داری گفت :
« فکر کنم حسابی این دوری رو جبران کردی که از اون موقع تاحالا ندیدم حتی دست های هم دیگه رو بگیرین، بهت نمیاد وحشی باشی »
تک خنده ی چان از حرف سهون توی فضا پیچید و همون طور که سرش رو به نشونه ی تاسف تکون می داد، کمی به طرفش خم شد ...
« مگه همه مثل تو هستن سهون، که فقط با نگاهت طرفت رو می خوری؟ بکهیون از اینکه جلوی بقیه خیلی باهم باشیم خوشش نمیاد بیشتر از چیزی که فکر کنی خجالتیه »
کمی از مشروب توی جامش رو خورد و با همون ژست بی حس خودش تکرار کرد :
« خوردن کسی که دوستش داری اونم فقط با نگاه کردن خودش ی هنره»
خنده ی کجی روی لب های چانی که داشت از مشروب توی جام مزه می کرد نشست و در حالی که متفکرانه در جهت تایید سرش رو تکون می داد گفت :
« البته این حرف از طرف کسی که تو یک روز با چهار نفر خوابیده چیز بعیدی نیست به هر حال تو توی این کار دیگه صاحب سبک شدی، آخرین رکوردت هم که دست لوهانه نه ؟ »
در حالی که سعی می کنه جلوی صدای خندش رو بگیره ادامه داد ...
« الان دو تا زوج وقتی میخوان باهم بخوابن یکی از آپشن هاشون سبک سهونه ...»
با این حرف به وضوح چهره ی بی حس سهون رنگ دیگه ای به خودش گرفت و تا خواست جوابی دندون شکن به چان بده متوجه بک شد که داشت به سمتشون می اومد، پس همون طور که خودش رو عقب کشید تکرار کرد
« یکی طلبت چان ... اون موقع سبک سهون رو بهتر بهت یاد میدم»
چان با سکوت ناگهانی سهون و تسلیم شدن راحتش تا خواست علت رو جویا بشه که بکهیون رو کنارش دید و فورا بهش لبخند زد، اما نمی دونست چرا حس می کرد اون باید خسته باشه، چون سَرزندگی و آرامش قبل رو توی نگاهش نمی تونست پیدا کنه، از روی صندلی بلند شد و کنارش ایستاد همون لحظه سهون حس کرد باید تنهاشون بگذاره، و از طرفی چون برای رفتن پیش لوهان مشتاق بود، سری برای هر دو تکون داد و به سمت گربه ی وحشی خودش راه افتاد .
« حس می کنم خسته ای اگه این طوره راحت باش و برو اسراحت کن ...نگران لوهان و سهون هم نباش...»
اما لحظه ای که بک خواست جوابش رو بده صدای زنگ در بلند شد و چان با مکث کوتاهی نگاهش رو از چشم های پسر رو به روش گرفت و بی اختیار به سمت صدا برگشت.
راستش عجیب بود که این موقع شب کسی زنگ خونش رو می زنه اما با این حال به طرف در راه افتاد و وقتی بازش کرد، مردی با فرم مخصوص کاری در حالی که سبد گل بزرگی رو به دست گرفته بود جلوش ظاهر شد :
« آقای پارک چانیول ؟»
« خودم هستم »
« این گل برای شماست ... لطفا این جارو امضاکنید »
و به دنبالش صفحه ی گوشی رو به طرف چان گرفت تا جای مورد نظر رو امضا کنه ...
در واقع چان کاملا غافل گیر شده بود، اما برای فهمیدن هرچی بیشتر ماجرا خیلی سریع بعد از تشکر جای مورد نظر رو امضا کرد و با همون سبد گل به داخل برگشت .
حالا نوبت بقیه بود تا با دیدن گلها متعجب در سکوت بهش نگاه کنند ..
Advertisement
چان خنده ای کرد و همون طور که سبد رو روی نزدیک ترین میز می گذاشت با دیدن کارت شرکتی که به زودی قرار بود باهاش همکاری کنند لبخندی زد و رو به سهون گفت :
« مثل اینکه خیلی از همکاری با ما خوشحال هستند که تو یک روز دو بار گل می فرستند»
با این جمله خطوط پیشونی سهون تکون خفیفی خورد و به طرف سبد گل راه افتاد. چان همون طور که کارت رو سر جای خودش می گذاشت با رسیدن سهون گفت :
« من به عنوان تشکر یک سبد گل فرستادم ... یعنی باز هم باید بفرستم ؟»
و از سوال خودش خنده ای کرد و به صورت سهون خیره شد، بدون جوابی سبد رو از مقابل چان برداشت و اون رو طوری توی دستش گرفت که چهره ی هردوشون از دید لوهان و بک پنهان موند، چان از این فرصت استفاده کرد و فورا سهون رو مخاطب قرار داد :
« تو این رو ببر توی اتاق کارم و همونجا منتظر باش تا من بیام، مطمعنم ی جای کار می لنگه »
خوب می دونست سهون هم درست مثل خودش به این موضوع شک داره با درخواست چانیول فورا به طرف دفتر کار راه افتاد و چان در حالی که سعی کرد کاملا طبیعی باشه همون طور که لبخند می زد به سمت لوهان و بک که حالا هر دو روی کاناپه نشسته بودند راه افتاد، خواست تا طبیعی بودن ماجرا کنارشون بمونه و بعد تو یک فرصت مناسب به سهون ملحق بشه
.................................................................
پشت میز کارش نشست و تکیش رو به صندلی زد، از وقتی پیغام مخفی شده بین گل ها رو پیدا کرده بودند سکوت بین هر دو حاکم شد، و با خوندن متن روی کارت افکارشون حول مسائل مختلف درگیر بود که سکوت توسط سهون شکسته شد
« معنی این کار چیه ؟»
جوری این جمله رو به زبون آورد انگار بی هوا افکارش از چله ی زبون در رفتند و توی فضای ساکت اتاق بخش شد، صدای خنده ی کلافه ی چان بلند شد وقتی به دنبالش تکرار کرد :
« چه معنی می خواهی داشته باشه؟!! یکی می خواد این وسط همه چیز رو بهم بزنه ... کسی که با من مشکل داره »
سهون بار دیگه کارت رو مقابل چشم هاش گرفت و بی صدا نوشته روی اون رو توی ذهنش تکرار کرد
* استراحت تمومه! وقت بازی کردنه چان *
به دنبالش اون رو روی میز انداخت و از سر جا بلند شد، کلافه به موهاش چنگی زد و دو تا دکمه ی پیراهنش رو باز کرد به شکلی که سینه ی محکم و مردونش حالا بیشتر به چشم می اومد...
« فکر نمی کنم کار خانواده ی مِدیچی باشه اونها انقدر احمق نیستند، بعد از توافقی که باهاشون کردم، می دونند اگه بازی در بیارند درواقع حکم مرگ خودشون رو صادر می کنند... »
چان دست هاش رو روی میز ستون کرد و سرش رو با انگشت هاش فشار داد و بدون حرفی توی فکر فرو رفت، سهون این بار به طرف پنجره راه افتاد و همون طور که سیگاری برای خودش روشن کرد در سکوت سعی داشت تا مغزش رو بکار بندازه، هنوز اولین پُک رو نزده بود که چان به حرف اومد:
« وقتی این کارت رو به اسم شرکتی که قصد همکاری باهاش داریم فرستاده یعنی از دو حالت خارج نیست، یا می خواد مانع این قرار داد بشه و یا اینکه بهم بفهمونه تا چه اندازه از کار های من باخبره ...»
سهون دود سیگار رو بیرون داد و دنبالش به نشونه ی تایید سرش رو چند باری آروم بالا و پایین کرد، همون طور که به بیرون چشم دوخته بود گفت :
« باید تا حرکت بعدیش حواسمون رو جمع کنیم و تو این فاصله در بیاریم کی تنش واسه بازی کردن با ما می خاره؟ »
چان بالاخره از روی صندلی بلند شد و به طرف سهون راه افتاد به تبعیت از اون سیگاری روشن کرد و قبل از این که ازش کام بگیره، درحالی که نمی شد هیچ حسی رو در اون لحظه از چهرش خوند سهون رو مخاطب قرار داد :
« به هیچ عنوان نمی خوام این قرار داد بهم بخوره، خودت میدونی که چقدر برام مهمه ... ازطرفی هم نمی تونم بی گُدار به آب بزنم، باید حواست رو جمع کنی تعداد نگهبان ها رو اطراف خونه ی لوهان بیشتر کن، جوری که خودش متوجه نشه، تا وقتی که نفهمیم کدوم بی مغزی هوس مردن به سرش زده حتی یک لحظه هم از پیشش جم نمی خوری، مهم نست خودش با این کار موافق هست یانه ...»
با یاد آوری لحظه های نابی که باهم توی ماشین گذروندند، سهون تک خنده ی معنی داری کرد و از ذهنش گذشت ...
* دکتر کوچولو از شنیدن این خبر سکته می کنه *
وبعد انگار موضوع مهمی به ذهنش اومده باشه دوباره جدی شد و به چانیولی که حالا داشت عمیق و سنگین از سیگار کام می گرفت گفت :
« راستی ... بکهیون چی ؟»
که درست همون لحظه صدای ضربه هایی به در اتاق باعث شد تا سوالش بی جواب بمونه، بعد از مکث کوتاهی اجازه ی ورود داد و به دنبالش لوهان توی چهار چوب در پیدا شد، بدون این که نگاهش رو به سمت سهون منحرف کنه، با کله شقی به چانیولی که در سکوت بهش خیره بود نگاه کرد ...
« من دیگه باید برم ... فردا صبح زود شیفت دارم، منتظر موندم بیای پایین اما دیر کردی مجبور شدم مزاحم کارت بشم، با من کاری نداری ؟ »
چان به سمت لوهان راه افتاد و قبل از این که بهش برسه سیگارش رو توی زیر سیگاری خاموش کرد، اون رو به داخل اتاق کشید و به دنبالش در رو بست، خیلی جدی و آروم بدون کوچکترین حاشیه ای در حالی که با اخم و تحکم به صورت لوهان زل زده بود تکرار کرد :
« باید با سهون برگردی »
با این جمله چشم های لو توی حدقه گرد شد و خیلی شاکی فورا به سمت سهون نگاه کرد، چون مطمعن بود باز هم اون عوضی از چان همچین درخواستی کرده، ولی با دیدنش قبل از این که دهن باز کنه، نگاهش از چهره ی جدی و بی تفاوت اون به سمت چانیول حرکت کرد و حالا می تونست بفهمه قطعا اتفاقی افتاده چون این دوتا، آدمای چند ساعت پیش نیستند.
در دم عصبانیتش فروکش کرد و سعی داشت به خودش مسلط باشه، هیچ خوشش نمی اومد رفتار بچگانه ای ازش سر بزنه، پس بدون این که سوالی کنه دستش رو بالا آورد و انگشتش رو به نشونه ی تاکید توی هوا تکون داد، شاید کسی که می خواست براش خط و نشون بکشه چانیول به نظر می رسید، ولی به وضوح مخاطبش مرد جذاب کنار پنجره بود که حالا جوری سیگار می کشید انگار توی اتاق تنهاست ...
« فقط همین یک بار »
چان درواقع ممنون لوهان بود، چون این پسر به شکل عجیبی می تونست افکارش رو توی هر حالتی بخونه و بی هیچ مشاجره ای باهاش همکاری کنه، از این که قرار نبود با یک خروار سوال بی سروته معاخضه بشه و در نهایت با بحث و جدل از هم خدافظی کنند خدارو شکر کرد، می دونست شعوری که لوهان داره باعث می شه تا توی هر کاری راحت تر جلو بره ...
« نه ... تا وقتی که من مطمعن بشم باید این مدت همش با اون باشی ... پس سعی کن باهاش راه بیای »
این حرف چان درواقع اعصاب و شعور فولادی می طلبید، چشم هاش رو از سر حرص توی جا چرخوند و به دنبالش سرش رو میون دست هاش گرفت و سعی کرد آروم باشه .
سهون که حالا سیگار کشیدنش تموم شده بود، ته مونده ی اون رو توی جا سیگاری له کرد، روبه چان قبل از اینکه از اتاق خارج بشه گفت :
« باهام در تماس باش »
سرش رو در جهت تایید تکون داد و به دنبالش ضربه ی دوستانه ای به شونه ی سهون زد. و اون بدون کوچکترین حرفی بی توجه به لوهان از اتاق خارج شد ...
لو نفسش رو با صدا بیرون داد و درست مثل کسایی که تو یک شب همه ی زندگیشون رو باخته باشند با قامتی افتاده و قدم های سنگین بعد از خداحافظی با چان خواست تا از اتاق بیرون بره ...
« بک هنوز پایینه؟ »
توی درگاه در متوقف شد و خسته به سمتش برگشت، اگه هر وقت دیگه ای غیر از الان بود این حالت نزار لوهان چان رو به خنده می انداخت اما اون باز هم به پوسته ی سرد و خشن خودش برگشته بود، و لوهان می دونست اتفاقی که افتاده قطعا شوخی نیست پس بدون هیچ مکثی در جواب گفت :
« نه بعد از این که شما اومدین بالا رفت توی اتاق استراحت کنه، درواقع می خواست همون موقع بره اما من بهش گفتم صبر کنه تا کار تو تموم بشه بعد، می دونستم اگه بره نمی تونی تمرکز کنی »
با این جواب بی هوا لبخندی روی لب هاش نشت و بار دیگه بخاطر وجود دوستی مثل لوهان احساس خوشبختی کرد . سرش رو به نشانه ی تشکر تکون داد و به دنبالش لو از اتاق خارج شد.
......................................................
با رفتن لوهان بلافاصله از پله ها پایین اومد، و وقتی بک رو کنار شومینه دید جا خورد، چون فکر می کرد الان باید توی اتاق باشه، با این حال لبخند گرمی روی لب هاش نشست و حالا با دیدن چهره ی مورد علاقش ذهنش از هر فکری خالی شد .
« از اینکه منتظر موندی معذرت میخوام کار فوری پیش اومد »
با اومدن چان از سر جا بلند شد، چشم هاش همچنان خسته بود و چان هنوز هم نمی تونست اون درخشندگی سابق رو توش پیدا کنه، پلک هاش سنگین بود و میل افتادن داشتند ... به نظر می رسید به زحمت اونها رو باز نگه داشته، اما با همه ی این تفاصیر هنوز هم لبخند شیرینش رو حفظ کرده بود .
« نه هیچ اشکالی نداره ... راستش من هم دیگه باید برم »
حالا چان بهش رسید و مقابلش ایستاد، دست هاش رو توی جیب شلوارش برد و بدون معطلی در جواب حرف بک گفت :
« راستش بک ... امشب باید اینجا بمونی »
بدون حرفی پرسشگرانه به چشم های چان نگاه کرد و منتظر مابقی حرفش شد...
« میدونم ممکنه برنامه هات رو بهم بریزه اما باید مدتی رو اینجا باشی»
بکهیون سرش رو پایین انداخت و نگاهش به دنبال نقطه ی نامعلومی در حرکت بود، چان واقعا دلش نمی خواست اذیتش کنه اون هم درست زمانی که می دونست بکهیون این مدت شرایط سختی رو گذرونده، از طرفی دوست نداشت با گفتن دلیلِ خواستش، بی مورد اون رو نگران کنه پس بدون اینکه چیزی به ذهنش برسه در سکوت فقط تماشاش کرد ...
« باشه »
سرش رو بالا گرفت و وقتی مستقیم به چشم های چان نگاه کرد این جواب رو به زبون آورد، حرفی توی چشم هاش بود که چان می تونست متوجهش بشه، حسی شبیه به قول گرفتن برای از بین نبردن دوباره ی اطمینان شکل گرفتشون، چیزی شبیه به شانس دوباره دادن ...
« طبقه ی بالا کنار اتاق کار من، اتاق خواب مهمان هست که میتونی ازش استفاده کنی، اتاق خودم هم طبقه ی بالاست پس اگه کاری داشتی راحت میتونی بهم بگی هر ساعتی که باشه مهم نیست ... فهمیدی ؟ »
سرش رو تکون داد و باز هم به دنبالش لبخند شیرینی روی لب هاش جا خوش کرد ...
« راستش اگه بشه میخوام قبل خواب دوش بگیرم »
« آره البته توی اتاق حمام هست »
« آخه ... همین یک دست لباس رو بیشتر ندارم »
چان که تازه متوجه شد بک هیچ لباسی با خودش نیاورده، با دست آروم به پیشونی خودش کوبید ...
« او راست میگی ... خب امشب رو میتونی از لباس های من استفاده کنی تا فردا باهم بریم و چیز هایی که نیاز داری رو بیاری »
با گفتن این حرف دیگه طاقت نیاورد و موجود خسته و شیرین رو به روش رو با اشتیاق بغل کرد و اون رو محکم به خودش فشار داد.
دست های بک با این کار کم کم به دور کمر چان حلقه شد و به دنبالش هرچی بیشتر اون رو توی بغل گرفت .
................................................................................
تصمیم گرفت زمانی که بک داره دوش می گیره براش شیر گرم درست کنه چون حدس می زد خسته باشه و با توجه به حالت چشم هاش که برای یک لحظه هم از ذهنش پاک نمی شد، فکر کرد این مورد میتونه کمکش کنه تا راحت بخوابه
یک دست لباس خواب براش آماده کرد و قبل از رفتن به آشپز خونه اون رو روی تخت خواب بک گذاشت، شنیدن صدای دوش آب و این که بک رو کنار خودش داره باعث می شد فکر کنه شاید داره خواب می بینه دلش می خواست بره درِ حمام رو باز کنه و با چشم های خودش مطمعن بشه کسی که داره دوش می گیره خود بکهیونه نه یک توهم .
شوقی توی دلش جون گرفت و بعد از بیرون اومدن از اتاق به طرف آشپز خونه راه افتاد....
بالاخره کارش تموم شد و شیر گرم رو توی فنجون ریخت و به سمت اتاق بک رفت، وقتی رسید اون هنوز هم توی حمام بود، پس شیر رو روی میزِ کنار تخت گذاشت و خودش روی صندلی منتظر نشست، خیلی دلش می خواست درست مثل وقتی که باهم به هتل رفته بودند این بار هم کنار بک بخوابه اما عاقل تر از این حرف ها بود که بخواد بی فکر چنین درخواستی رو ازش داشته باشه.
از اینکه این فرصت رو داشت تا بکهیون رو بعد از حمام کردن ببینه خوشحال بود چون هیچ کس نمی تونست به اندازه ی این پسر بعد از دوش گرفتن درست مثل ی خرگوش پُف پُفی و سفید- نرم و شیرین باشه، حتی الان هم می تونست تصور کنه موهای موج دارش چطور روی پیشونیش پخش میشه و چشم های نافذ و قشنگش برق می زنه، با یاد آوری این موضوع، احساس بدی به دلش چنگ انداخت چون می دونست انگار چیزی سر جاش نیست و چان خیلی دلش برای اون تیله های وحشی و براق تنگ شده بود، چشم هایی که با برگشتن دوباره ی بک انگار گم شده بودند. هرچی فکر کرد باز هم نمی تونست این حس جدید تویِ نگاهش رو بشناسه و این موضوع ذهنش رو درگیر می کرد.
صدای زنگ گوشی رشته ی افکارش رو پاره کرد و چان با دیدن اسم سهون برای صحبت کردن از اتاق خارج شد.
مدتی بعد با اینکه می دونست تلفنش خیلی طول کشیده و ممکن هست بک الان خواب باشه اما، برای دیدن عشقش باز هم به طرف اتاق راه افتاد، آهسته دستگیره در رو توی جا چرخوند و بک رو دید که روی تخت خوابش برده، آروم وارد شد و با دیدن فنجون خالی شیر خیالش راحت شد، بدون این که پتو رو روی خودش بکشه خوابیده بود و حالا برای گرم نگه داشتن خودش پاهاش رو آروم توی شکم جمع کرده و هر دوتا دستش رو بین پاش قرار داده بود.
لباس خواب بوضوح براش بلند و بزرگ بود و بک برای اینکه بتونه اون رو اندازه ی خودش دربیاره آستین و پاچه ی شلوارش رو چند بار تا زده. این صحنه باعث می شد تا چان بخواد از شدت بانمکیش عقلش رو از دست بده، چون بکهیون حالا توی لباس خواب بزرگِ اون درست مثل پسر بچه های ده ساله به نظر می رسید.
آروم دو سه قدم باقی مونده رو طی کرد، پتو رو با احتیاط برداشت و اون رو تا روی شونه های بک بالا کشید، درست لحظه ای که کاملا به صورتش نزدیک شده بود، با دیدن گونه های برق افتاده و لطیف بک که بخاطر حمام مخملی و نرم به نظر می رسید طاقتش رو از دست داد و خیلی آروم گونش رو بوسید، عطر خوب و لطیفش رو عمیق نفس کشید احساس سرشارش تو قالب کلمات بدون خبر قبلی روی زبونش مثل زمزمه ای شیرین جاری شدند وقتی کنار گوشش گفت :
« ممنونم که برگشتی، دوستت دارم بک »
با بی میلی از مرد کوچیک و خواستنی خودش فاصله گرفت و قبل از این که از اتاق بیرون بره باره دیگه با دقت به صورت قشنگش توی خواب نگاه کرد، بالاخره از گنجش دل کند و اونجا رو ترک کرد.
*
*
Advertisement
Legend of the Sixth Sage
The Five Elemental Sages are the most powerful humans who had ever lived. Reaching the absolute pinnacle of cultivation, each of the Sages embodied one of the Five Earthly Elements, and their teachings have guided cultivators for hundreds of years after their disappearance. When Nimrod Hunter, a mundane villager who'd only ever dreamed of becoming a Disciple of one of the paths of the Sages, ran away from a pack of wolves led by an essence enhanced Beast, he had no idea he'd be forced to find refuge in the long forgotten home of a Sage. One whose name had been struck from the legends, And who seemed to have no connection to the Five Element, and who had left tomes of lore the rest of the world had never even heard of. Cover image by Wyndagger
8 178Ilhen's Seventh Deathtrap — A Fantasy Adventure Tale
A trail of clues... a political conspiracy... Enzo and Leonardo are renowned adventurers who specialize in Rare & Esoteric Artifact Recovery. With their guild on the brink of bankruptcy, they embark on a quest to locate Ilhen's Seventh — a legendary deathtrap brimming with occult treasures. But complications abound. Rival adventurers are also on the hunt, and Enzo suspects they're being followed by the Empress' shadowy spy ring, the Black Cabal. And worse, Ilhen's Seventh is not what it seems. As they race to solve a trail of cryptic clues, they are drawn unknowingly into a sinister conspiracy... For fans of THE LIES OF LOCKE LAMORA — or fans of attunement spires, bewitched libraries, floating academies, mad dukes, forged art, clever disguises, enchanted swords, eldritch sea monsters, vengeful gods, & much more! Any support/encouragement/feedback is greatly appreciated. Release schedule: Daily until complete
8 112Chasing The Master
Zhang Cai, named Zhang by the streets and Cai by his master, embarks on a long and meaningful quest after his master's shadow to learn more about the world and himself, both as a human and as a cultivator. Another story I had in mind for sometime. I've been trying my hands at many different genres and art mediums, so this is my serious attempt to culminate the wisdom of them all into something that I can say I need to do. Please do enjoy. [participant in the Royal Road Writathon challenge] (Cover art is public domain.)
8 100The Assassin's Crown
Ailith Gallow is a natural when it comes to fighting, be it for herself or others. When she finds out that she is qualified to jump tiers, she feels ready and excited to start a new life of comfort and luxury. However, what awaits her is a much different fate. She is weighed down by the burdens of others and is constantly fighting. Fighting becomes her life. After being used for so long, Ailith is determined to set the world right and make her own choice. She will tear down the walls of society and rebuild it from the ground up, set everyone free, even if the cost is her life.An assassin, a prince, mighty rebels and adventure! The Assassin's Crown is an exciting book full of twists and turns. It takes you through adventures, romances, and thrills! Click read and you won't be missing out!
8 132Return to the Fairies
In the time when legends were reality and myths were true, the humans and fairies were at peace. When the humans sought after the fairies' longevity, they paid the price, and lost their connection to the fairy race and ultimately, magic itself. But those pure of heart can see the fairies still. Those whose eyes are clear can see the magic in the air. Those pure of heart can use magic.
8 189janine Patricia robredo / one shot
gxgy/none shot
8 134