《" BLACK Out "》|| Season 1 • EP 5 ||
Advertisement
فصل یک ( بخش پنج : دلبر عاشق دیو میشه)
با خوشحالی، بولگوگی ها رو به طرف بک نزدیک کرد، نگاهی از عشق بهش انداخت و با همون لبخند مهربونش گفت :
« اون روز جلوی ورودی نمایشگاه وقتی دیدمش انقدر توی فکر بود که اصلا متوجه من نشد، من هم برای این که اذیتش کرده باشم بهش گفتم، من رو میشناسی؟»
تاند شی این رو در حالی که همه بهش گوش می دادند تعریف می کرد و این حرفش طنین خنده ی گرمی رو به وجود آورد، بکهیون خجالت زده سری تکون داد و در حالی که دستش رو به نشونه ی منفی توی هوا تکون می داد گفت :
« باور کنین این کار من از قصد نبود »
و باز هم شروع به خندیدن کرد ...
« تاند ... لطفا بکو جان رو اذیت نکن، اون عزیز منه »
این رو گفت و بلا فاصله تیکه ی ماهی رو که با دست خودش تیغ هاش رو جدا کرده بود، روی برنج بک گذاشت و ازش می خواست تا اون رو بخوره .
نگاه محبت آمیزی به آجومای رو به روش انداخت و ازش تشکر کرد، و وقتی خواست تا تیکه ای از ماهی رو با چان شریک بشه، آجوما پیش دستی کرد و ماهی دیگه ای رو توی کاسه ی چانیول گذاشت .
« خیلی خوشحالم که دوستت رو هم به اینجا آوردی، این برای ما خیلی ارزشمنده بکوجان »
و بعد نگاه محبت آمیزش رو به طرف چان چرخوند و همون طور که گوشت و مزه دار می کرد و داخل برگ کاهو می پیچید، به سمتِ چان برد تا بخوره.
چانیول شرمنده لبخندی زد و خیلی سریع از سرجاش نیم خیز شد و خواست تا با نهایت احترام این کار رو خودش انجام بده ، اما وقتی با محبت دستش پس زده شد، کوتاه اومد و به دنبالش دهنش رو برای خوردن باز کرد، می شد به وضوح خجالت رو توی صورتش دید.
لقمه رو آروم می جوید و مرتب به نشانه ی تشکر خم می شد.
بک با دیدن لپ های گل انداخته ی اون، توی دلش داغ می شد و این حس وادارش می کرد تا ازش چشم برنداره ...
« اوما ... لطفا چانیول شی رو خجالت زده نکن، بزار راحت باشند »
سوهیون حالا دست هاش رو روی شونه ی مادرش گذاشته بود و همون طور که گرم نوازش می کرد این حرف زد .
سرش رو به اطراف تکون داد و درحالی که چشم هاش لبخند می زدند همون طور که مقابل این آجومای مهربون خم و راست می شد مرتبا تکرارکرد:
« دُ.مُ آریگاتُ ..... آریگاتُ گُزای ماس »
و آجوما از این که چان به ژاپنی ازش تشکر می کرد گل از گلش می شکفت و مشتاق تر اون ها رو به خوردن غذا دعوت می کرد.
بک آروم دستش رو زیر میز برد و توی انگشت های اون قفلشون کرد، با این کار چان سرش رو به طرفش چرخوند و لبخند گرمی روی لب هاش که حالا به خاطر غذا چرب شده بود نقش بست.
نمی دونست چطور باید از این پسری که کنارش نشسته تشکر کنه! اون احساس می کرد باید بهش نشون بده که چقدر، قدردانِ محبت بی اندازه ی اون نسبت به خودش هست .
از این مرد ممنون بود، بابت این که دعوتش رو به خونه ی تاند شی قبول کرد، برای این که انقدر با ملاحظه هست و درست مثل یک انسان کامل رفتار میکنه و توی هر لحظه میتونه بهترینش رو به طرف مقابل نشون بده و مهم تر از همه این ها، چان اینجاست کنارش، و می تونست بک رو هر لحظه عاشق تر کنه .
چاپستیک سوهیون غفلتاً از بین انگشت هاش سر خورد و به زیر میز افتاد، با شرمندگی از اتفاقی که تقریبا هیچ کس متوجهش نشد، خم شد تا اون رو برداره و با یک دونه تمیز عوض کنه، توی همون حال که با انگشتش سعی می کرد تا اون ها رو به سمت خودش نزدیک کنه ، چشم هاش روی دست های بهم قفل شده ی اون دو افتاد و این تصویر لبخند دلنشینی رو به لب هاش آورد.
Advertisement
عذرخواهی کوچیکی کرد و به دنبالش به آشپز خونه رفت ...
« راستش وقتی برای بار دوم دیدمت، میخواستم ازت بخوام تا باز هم برای کریسمس درست مثل هر سال پیش ما بیای، اما ترسیدم برنامه های خودت رو داشته باشی و با این درخواستم تو رو توی شرایط بدی قرار بردم »
« من برای کریسمس همیشه پیش شمام، مگه میشه این روز رو بدونِ خانواده جشن گرفت ؟»
این حرف بک اشک شوق رو به چشم های تاند مهربون آورد، توی دلش بیشتر از قبل اون رو تحسین می کرد، روبه چان در حالی که سعی داشت تا بتونه احساساتش رو کنترل کنه گفت :
« پسرم از این که همراه بک به خونه ی ما اومدی واقعا ازت ممنونم »
چانیول که حالا مورد خطاب قرار گرفته بود، بارِ دیگه خم شد و همون طور که تشکر می کرد خجالت زده گفت :
« درواقع از شما ممنونم که من رو در جمع خانوادگیتون پذیرفتین »
سوهیون حالا از آشپز خونه بیرون اومد و همون طور که سرجاش می نشست، رو به بکهیون کرد و با چشم هایی که می خندیدند گفت :
« اوپا امشب اتاق مهمان طبقه ی بالا رو برای شما آماده کردم ... »
قبل از این که حرفش تموم بشه، تاند با تعجب آشکاری رو به دخترش کرد ...
« ولی، دخترم مادرت دوتا اتاق پایین رو برای بک و چانیول آماده کرده، تو که میدونی اتاق بالا تختش دو نفره هست »
سوهیون خیلی طبیعی سری تکون داد و گفت :
« میدونم پدر ولی بکهیون اوپا اون اتاق رو بیشتر دوست داره »
بعد رو به بکهیون مشتاقانه پرسید :
« اوپا شما با تخت دونفره مشکلی ندارین ؟ اون انقدر بزرگ هست که راحت بتونین روش بخوابین »
بک از دست این دختر خندش می گرفت، خوب می دونست بوهایی برده و این باعث میشد حس خجالت و علاقش به سوهیون توی دلش قاطی بشه، درجواب سوالش به گرمی لبخند زد و سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.
تاند وقتی رضایت بک رو دید برای اتاق های پایین دیگه اصراری نکرد، و همگی باخوشحالی به خوردن ادامه دادند .
......................................................
چان روی تخت به پشت تکیه داده بود و به کتابی که نظرش رو جلب کرده، با دقت نگاه می کرد، بک حالا لباسش رو عوض کرده بود و مشتاق به سمت چان قدم برداشت و با دیدن عنوان کتاب خنده ای کرد و گفت :
« باورم نمیشه هنوز این کتاب رو نگه داشته باشند »
با علاقه به جلدش اشاره می کنه و میگه ...
« این کتاب محبوب بچگی های من بود، واقعا برام عزیزه »
نگاهش بی اختیار روی جای جای اتاق به گردش درمیاد و غمی توی دلش راه پیدا میکنه اما این بار قبل از این که بک رو سنگین و ناراحت کنه، باحسِ آرامشی به قلبش میشینه، بک بار دیگه نگاهش رو به کتاب توی دست چان میده و زیر لب جوری که انگار برای خودش زمزمه می کرد گفت :
« درست مثل خانواده ی خودم دوستشون دارم و برام عزیز هستند، من تا آخر عمر مدیونشونم »
هنوز سنگینی آخرین کلماتی که از دهن بک بیرون اومده بودند رو، روی زبونش احساس می کرد که درست توی همون حال، چان بازوی بک رو گرفت و اون رو به طرف خودش کشید.
حالا توی بغلش افتاده بود و همون طور که طنین خنده ی گرمش توی اتاق می پیچید، خواست تا بهش حرفی بزنه اما ترجیح داد فقط به صدای نفس های چان که حرمش به لاله ی گوشش می خورد و اون ها رو مرطوب می کرد گوش بسپاره
چان، کمی خودش رو عقب کشید تا بک کاملا توی دست هاش جا بگیره، همون طور که سرش رو به کنارِ گوش بک می چسبوند بوسه ای سبک و گرم به گردنش زد و این باعث شد تا ضربان نبضش رو، روی لب هاش احساس کنه .
Advertisement
« بک تو یک مردی! اما چطور میتونی انقدر خوب تو بغل جا بشی؟ »
« الان این رو باید جای تعریف بزارم ؟»
« الان این رو باید جای دیوونه شدن من بزاری »
تک خنده ی گرمش که از پس دندون های سفیدش مشخص شد، آرمش چان رو به دنبال داشت .
« توی این لحظه فقط یک موسیقی خوب می چسبه»
« صبر کن الان حلش می کنم»
این رو گفت و به دنبالش خواست تا از بغل چان بیرون بیاد که گره دست های چان به دورش بیشتر شد و همون طور که عطر موهاش رو به ریه هاش می رسوند گفت :
« فقط برام حرف بزن همین ... میخوام صدات رو بشنوم »
« دوستت دارم چانی »
صدای تک نفس رها شده از بنده سینه ی چان رو کنار گوشش احساس کرد و حدس میزد لبخند زده ...
« بک من میخوام بیشتر کنارت باشم البته اگه تو باعث ایست قلبیم نشی»
« دوستت دارم چانی »
« واقعا قصد جونم رو کردی ؟ »
« دوستت دارم چا ... »
واژه های بازیگوش وقتی گرمای لب های چان رو احساس کردند شرمگین میون لب های نرمِ بک از خجالت آب شدند و شیرینیش به قلب چان رسوخ کرد، شاید این لب های کوچیک بین لب های چان محصاره شده بودند اما چیزی که اولین بوسشون رو جاودانه کرد عشقی بود که از قلب بک شروع می شد و به جسم چان پرواز می کرد .
اونها همدیگه رو سبک و نرم می بوسیدند و از عطر هم سیراب می شدند، مرز های قابل احترام این عشق، هم جواری لب هاشون رو تبدیل به بوسه ای دلنشین و عاشق کرده بود نه به هیجانی دیوانه و جاهل !
چان چشم هاش رو باز کرد و حالا می خواست تا از این فاصله بتونه ریز به ریز این چهره ی بی اندازه خواستنی رو توی ذهنش بسپاره اما وقتی نگاهش توی یک جفت چشم موشی و معصوم گم شدند، تلاشش بی فایده موند.
« دوستت دارم چانی »
سرش رو به کنار صورت بک برد و توی گردنش جاداد، لحظه ای بعد آروم کنار گوشش زمزمه کرد :
« تو زندگی دوباره ی منی بک پس هیچ وقت خودتت رو از من دریغ نکن »
وقتی دو قلب عاشق باشند ذهنشون به دنبال مرز های جسم نمی گرده و از اون فراتر میره، وقتی دو قلب عاشق باشند میل دارند تا توی هم حل بشند و هر بار از نو برای هم متولد بشند.
هرچیزی میتونه برای اون ها تا سرحد جنون گرم و دلنشین باشه، و این احساسی که اسمِ عشق به روش گذاشته شده، می تونه توی گرمای آغوش، فاصله ی انگشت ها، چشم های گره کرده و لبخند های گرم وگاه و بی گاه، ذوب بشه و معنای جدیدی بگیره ...
عشقی که بتونه آرامش رو به دوعاشق بده و باوقار توی قلب هاشون خونه کنه، یک عشق بالغِ ... به دور از آتیش سوزنده ی جسم و به دور از دیوانگی های افسار گسیخته ی هوس، این چیزی بود که چان و بک هردو احساس می کردند .
« برام حرف بزن بک، میخوام صدات رو بشنوم »
« چان ... »
« هومم »
« تو فیلم عشق و مرگ وودی آلن رو دیدی ؟ »
بخاطر این سوالِ بک تمام هواسش رو بهش داد ...
« آره دیدمش »
« اونجایی که دایان کیتن می خواد به آلیشیا در باره ی عشق بگه قسمت مورد علاقه ی من هست ... * مکث کوتاهی می کنه * یادت میاد اون چی میگفت ؟»
چان با علاقه گوش هاش رو به صدای بک می سپرد و کنجکاو از این که بک میخواد به چی برسه گفت :
« تو برام یاد آوریش کن ... میخوام بشنومت ... »
« عاشق بودن یعنی رنج کشیدن ... اگر کسی نمی خواد رنج بکشه نباید عاشق بشه ... اما بعدش از نداشتن عشق رنج می کشه ... بنابراین عاشق بودن یعنی رنج کشیدن ... عاشق نبودن هم یعنی رنج کشیدن ... رنج کشیدن هم رنج کشیدن ... برای خوشحالی باید عاشق بود ... شاد بودن، بنابر این باعث رنج کشیدن میشه چون بخاطر عشقه ... اما رنج کشیدن باعث میشه آدم شاد نباشه ... بنابر این برای این که یک نفر بخواد شاد نباشه باید عاشق بشه ... یا از شادی زیاد رنج بکشه ... »
بک سکوت کرد و به سقف خیره شد و بعد آروم چشم هاش رو بست ...
« این یک فیلم کمدیه اما ... »
چان کمی گیج شده بود، صدای بک به گوشش سنگین و ناراحت می اومد شاید هم نگران ....
نمیدونست دقیقا می خواد چی رو بهش بگه ولی می تونست حدس بزنه چیزی ذهن بک رو به خودش مشغول کرده ..
« خب الان ما شاد هستیم یا داریم رنج می کشیم بک ؟»
« ما شاد هستیم چان و من هیچ وقت نمی خوام رنج بکشیم »
« چرا همچین فکری می کنی؟ چرا باید رنج بکشیم وقتی بودنت دست کم برای من طعمِ خالص آرامشه ؟ »
« فقط دلم میخواست تا این اطمینان رو با صدای بلند به خودم بدم »
چان بوسه ای به گونه ی بک زد و نفسش رو توی موهاش بیرون داد و باعث شد تا عطر مو های بک رو قوی تر کنه، نمی خواست اون هیچ وقت خودش رو نگران موضوعی کنه، اما خوب که فکر می کرد چیزی پس زمینه ی ذهنش پررنگ می شد و درست مثل صدای زنگوله ای توی سرش زنگ می زد همون لحظه از ذهنش گذشت
* ما هیچ وقت رنج نمی کشیم *
اما حسی توی اعماق قلبش پایین می ریخت و باعث می شد تا خودش هم از این موضوع مطمعن نباشه ...
پلک هاش رو روی هم فشار داد تا از این دل شوره ی مسخره ای که به دلش چنگ زده بود راحت بشه، دل شوره ای که درواقع حقیقتی بود که فقط چان ازش خبر داشت .
« ببخشید اگه با این حرفِ مسخرم ناراحتت کردم چانی ... »
بک حالا همون طور که به چشم های چان زل زده بود این جمله رو به زبون آورد، صدای بک تونست تا چان رو از منجلاب تیره ی ذهنش بیرون بکشه و به زمان حال و دنیای شیرین چشم های بک بکشونه ...
« من دوست دارم وقتی که بی واسطه من و با افکارت شریک میکنی »
چشم هاشون به روی هم خندید و بک اینبار گفت :
« باید استراحت کنی چون دلم میخواد تو رو جایی ببرم، و اگه بتونی سه چهار ساعتی بخوابی خیلی عالی میشه »
چان سعی می کرد تا پتو رو به روی هردوشون بکشه، بک رو بیشتر توی بغل گرفت و همون طور که چشم هاش سنگین می شد گفت :
« دوستت دارم بکی ... »
........................................................
روبه روشون افق پهناور آسمون که حالا توی گرگ و میشِ صبح، میل سرخ شدن داشت.
هر دو چشم انتظار در حالی که روی کاپوت ماشین نشسته بودند، برای بالا اومدن خورشید لحظه شماری می کردند، این چشم براهی وقتی که باعث می شد تا همدیگه رو بغل کنند و به روبه رو خیره باشند لذت بخش تر می شد، هردو کاپشن های بادگیر به تن کرده بودند و خودشون رو حسابی با کلاه و شال پوشونده بودند.
بک دلش می خواست تا کاری رو که یک بار، با پدرش وقتی بچه بود انجام داده رو حالا با چان تجربه کنه، با کسی که هر لحظه عزیز ترین فرد زندگشیش می شد.
سرش رو روی شونه ی چان گذاشته بود و چان دستش رو دور کمر بک حلقه کرد، اما بخاطر جنس لباسش مرتبا دستش سر می خورد و پایین می افتاد .
برای همین چان اون رو توی جیب بک فرو کرد.
« -چان این اولین کریسمسی هست که ما باهمیم »
«+ و این قراره هر سال تکرار بشه »
حالا پرتو های طلائی خورشید آروم و متین از پس ابر ها توی خط افق پدیدار می شد و درست توی همون لحظه بود که بک چشم هاش رو بست و توی دل چیزی رو زمزمه کرد که هیچ کس جز خودش نفهمید .
حالا نصفه ی بیشتر خورشید پیدا شده و پهنه ی آسمون رو گرم تر می کرد، چان به طرف بک برگشت و در حالی که بادستش شال گردن بک رو از روی صورتش پایین می کشید بوسه ی گرمی به گونش زد و گفت :
« کریسمس مبارک مردِ کوچولو »
« کریسمس مبارک چانی »
به دنبالش از روی کاپوت ماشین پایین اومد و قبل از این که چان بخواد حرفی بزنه، با جعبه ی شکلات گیلیان توی دستش برگشت .
با دیدنش چان شگفت زده از کار قشنگی که بک کرده بود انقدر احساسات و میل خواستن توی وجودش زبانه کشید که چشم هاش اشکی شد .
« اشکالی نداره گریه کن من به کسی نمی گم »
بک رو به سمت خودش کشید و محکم بغلش کرد، شال گردنش رو کمی پایین کشید تا صداش واضح تر به گوش برسه ...
« این بخاطر سرماست نه چیز دیگه »
« چطور میتونی از سرما حرف بزنی وقتی من پیشتم؟ »
و از این حرف شونه های بک بخاطر خنده ی ریزش توی بغل چان تکون می خورد...
« دوستت دارم بک ... حتی اگه قرار باشه رنج بکشم »
بک فورا ازش جدا شد و متعجب به چشم های چان نگاه کرد ...
« این دیگه چیه چان؟!! ... اون حرف مسخره ی دیشب من رو فراموش کن خودم هم نمی دونم چرا به زبون آوردمش »
بک نمی دونست چرا ته دل چان می لرزه و نمی زاره تا یک دل سیر عاشقانه هاش رو بخاطر بسپاره در جواب لبخندی زد و فورا جعبه ی شکلات رو باز کرد، اونی که شکل اسب آبی بود رو پیدا کرد و به طرف بک گرفت، جلو اومد و خیلی سریع اون رو توی دهنش گذاشت مشتاق سرش رو تکون داد و از این طعم دلنشین شگفت زده شد.
چان شکل صدف مورد علاقش رو برداشت و بهش چشم دوخت ، بعد درمقابل چشم های منتظر بک اون رو توی دهنش گذاشت.
غم عجیبی سرتا پاش رو احاطه کرد و وزن سنگین و سیاهش رو توی قلب چان انداخت، اون توان نگه داشتن این حس رو نداشت و فورا این سنگینی اشکی شد و از گوشه ی چشم هاش پایین ریخت ...
شکلات شیرین بود اما کام چان از حقیقتی خاک گرفته تلخ ...
قبل از این که بک متوجه احساس سرگردونش بشه فورا بک رو بغل کرد و خواست تا خودش رو پنهان کنه ...
« بک اگه این دنیا هیچ طعمی نداشته باشه، هیچ بویی یا هیچ رنگی ... وقتی تو باشی یعنی زندگی هست ... »
بک اون رو بیشتر توی بغلش فشار داد و همون طور که از شدت ذوق حس می کرد الان میزنه زیر گریه گفت :
« چرا باعث میشی تا مثل یک دختر احساساتی بشم؟ »
و هردو زیر گوش هم با طعم شکلات های شیرین روی زبونشون آروم و گرم خندیدند.
*
*
Advertisement
- In Serial145 Chapters
Aethernea
[Best Fantasy Story Winner at Wattpad Fiction Awards 2016] ? Adventure ? Mystery ? Humor ? Romance ? Systematic, almost scientific Magic ? Strategy in Fights ? Character Development Gallery | Wikia | Official Site | Patreon | Facebook | Twitter ————————————————————————————————————- Summary ————————————————————————————————————- In a world where everyone can use magic, where treasure hunters, alchemists, and warlocks are common professions, and where mage duels are the most popular form of entertainment, Kiel is a "non-mage" - a person who doesn't have the aptitude to use magic on regular basis - until he meets Elaru - a spell breaker of mysterious origin, wielder of the fabled 'Aethernea of Sight' - eyes that can see magic, who claims she can give him the power to become the greatest mage world of Halnea has ever seen. Coerced into binding his soul to hers, Kiel finds himself pulled into a web of secrets, where one wrong step could end in his untimely demise. Who, or what is Elaru Wayvin really? What is her relation to the ruling 15 noble mage families? What is the source of The Ink - a mysterious plague spreading through the continent? What is the Aetherneal bond between them and what has it turned them into? What is the truth behind gods and divine magic? Why has the third race of Halnea - the Ascended, mysteriously disappeared, and what is the connection between the remaining two races? In the search for truth, Kiel and Elaru enroll at the most prestigious University of Magic. Yet, between awkward social events, falling in love, thrilling competitions, blood curling battles, irritating peers, and damnable love rivals, there is little time for studying. And as if avoiding sinister plots from all sides wasn't difficult enough, their new detestable mentor takes them on a voyage into the uncharted forbidden zone filled with unspeakable secrets, ancient riddles, man-eating monsters, and deadly traps. A quest that just might end up changing the fate of the entire world. ————————————————————————————————————- What do readers say about it? ————————————————————————————————————- "Aethernea is my absolute favorite read on wattpad, I love it as much as I love Harry Potter and The Mortal Instruments. You have such an amazing way to make the words flow and unbelievable descriptions. Unique characters and a great story line. All the small clues and mystery in the humor and fantasy just makes the book perfect in my opinion. I read all chapters in two days! Less than 48 hours even! I'm REALLY looking forward to the next update, the world of Aethernea is so deep and well thought out, it's beautiful and magical. God I can't believe how creative you are, so many small details with so many families and stories everywhere. Purely fantastical, I admire you." - astro-logical from Wattpad "I love love love Aethernea so much! It is amazing how you created this new world with different creatures, magics, looks, illnesses, and evil! I was blown away by your explanation of the Mana pools and how to weave magic! Simply stunning really! You are one of my favorite authors and Wattpad and I am so glad I stumbled upon Aethernea because it is worth all of my time reading!" - Adriana_V_Blade from Wattpad "I absolutely am loving Aethernea so far. I am certain you belong in the ranks among J.K. Rowling, Rick Riordan, Suzane Collinings, and many more great and wonderful authors. You opened up a whole new world for me, which only a few great authors have accomplished. While it's true I am pulled into each and every book, few are able to capture me to the point of inescapability. Though, somehow, you have managed this feat. I thank you for this and more! You are a wonderful author and can't wait for more to come!" - daughterofpercabeth7 from Wattpad "WOW! just caught Aethernea in gravity tales! Just when I was getting tired of most xianxia novels this appears and completely blows my mind! I really like the depth and the humorous touch you give the characters and it seems you have the storyline well thought out since you are always hinting about things in the past and the future. It has been such an enjoyable experience that I couldn't stop reading, finishing it in just one day and laughing my way through most of the episodes. But what keeps me so excited for what's coming is the magic system and the professions of the world you are creating.The magic mechanics have such a huge potential! They are simple but at the same time they open so many possibilities. Even though we still only understand the basics of transmutation and augmentation, I expect them to enable fights where there is need of quick thinking and skill, and not just brainless overpower of every opponent. In a way this makes me reminiscent about The Mistborn Series by Brandon Sanderson, which are one of my favorite series ever. The thing that sets Mistborn apart from any other series is that the mechanics are so well thought out that they could be used to create a super cool triple A video game and I cannot help but hope Aethernea reaches the same level or even surpass it. I really think it has that potential. Really hope this series gets the attention it deserves. As for me, Thursdays and Sundays just got a whole more exciting! =)" - AlexMLion "Your writing is fantastic and riveting, the chapters and character flow so smooth, and it captivates the reader with the many twist and turns that tricks one mind into thinking this is about to happen, when suddenly the exact opposite happens. You truly are in inspirational writer with a brilliant mind that can see and put words into chapters and into this one truly awesome book. Thank you!" - AshleyStaar from Wattpad "I loved this story, such detailed description and accurate words, both Kiel and Elaru completely caught my attention, your writing style is just beautiful and the plot is astounding and it's just the first episode! This kind of fantasy stories are my favourite, it has a lot of magic in it, rivalry and sense of humour." - BlackWhiteD from Wattpad
8 73 - In Serial6 Chapters
The Man With RPG
Just a guy minding his own business but then tragedy struck. Sent back in time thirteen years in the past, he relived his school days not without a partner in crime. A system in his head, he thought he was crazy but it was real, but a bigger surprise waited for him. The past didn't seem like the past that he knew. A past with heroes and villains running around in the world with each day world-ending events kept on happening. What should he do? Turn into a hero or be the bad guy? Better yet should he be just a bystander and mind his own damn business? Well, we'll see.
8 199 - In Serial14 Chapters
Infinity Online
After their mother goes missing, Jane and Jackson must find out what happened to her and who is responsible. Joined by their quirky father, Lionel and their fearsome protector Gerald, their only lead is inside of the new immersive world of Infinity Online.
8 72 - In Serial26 Chapters
GALACTIC: Myth, Magic, and More
Do you ever want to know more about the background and settings of the story of GALACTIC? Well here it is! It gets updated as the story goes on, so check back frequently. Highlights: Maps Character Designs Setting InfoSilly Facts, like Characters Favorite Colors. The Link for Volume One
8 66 - In Serial216 Chapters
Steam & Aether
Sergeant Ripley Coulter leads the Army's E-Squad, defending the metaverse from online attacks in NeuralNet, a completely immersive reality. When enemy fighters take him out in a massive explosion, he wakes up in a strange new world powered by steam and primitive electronics. Fortunately, his neural implant is still operable . . . In this world, London is Ethinium. The UK is Greater Umbria. And the empires of Europe reign supreme atop ancient steam vaults filled with dark secrets. Coulter joins the Royal Venture Society and aligns with the king’s forces fighting Darhaven, a mysterious source of corruption deep inside the vaults . . .
8 137 - In Serial26 Chapters
The Once Simple Life of a Dungeon Skeleton
A simple dungeon skeleton whose sole job was to stand in a tunnel on the first floor of a dungeon and die to any adventurers that cross his path finally gets the chance to change his life.First time writing so criticism is always welcome to help improve my writing. Edit: As of 30/9/16 I'm going to start continuing this series and hopefully finish it. I'm going to be editing the current chapters before I start writing the new ones. It might take a few weeks for new chapters to show up depending on how much time I have to write.
8 50

