《" BLACK Out "》|| Season 2 • EP 5 ||
Advertisement
فصل دوم : ( بخش پنجم : Fly-Me-To-The-Moon (
توی مسیر تمام فکرش پیش حرف لوهان بود ( اون برگشته) باورش نمی شد، نَه می تونست خوشحال باشه و نَه ناراحت. درواقع از شدت بی خبری، دقیق حال خودش رو نمی فهمید ...
( اون برگشته)
بک به خونش اومده، اون هم بی خبر ... برای چی؟ ممکنه اون رو بخشیده باشه؟ نه امکان نداره، چان اون رو فریب داد و با دروغ جلو اومد، شاید اگه اتفاقی بک متوجه همه چیز نمی شد، چانیول هنوز هم اون رو توی بی خبری نگه می داشت؛ آره اون خودخواهه و کاری رو میکنه که می خواد، پس امکان نداره بکهیون اون رو بخشیده باشه.
ولی چرا باید بعد از چهار ماه بی خبری، یک دفعه پیداش بشه ؟ چطور لوهان باید از این موضوع مطلع باشه اما خودش نه؟بک ... اون می خواست چیکار کنه ؟ و جواب این سوال چیزی نبود که چان رو خوشحال کنه- دست کم این احساسی بود که در اون لحظه بهش دست می داد.
ذهنش درست مثل شورشِ بازیکن های راگوی بعد از سوت مسابقه، متلاطم و بهم ریخته بود، و این اضطراب رو با فشار دادن پدال گازِ ماشین جبران می کرد .
بعد از مدتی رانندگی که بخاطر سرعتش، بیشتر به پرواز کردن شبیه بود- صدای جیغ لاستیک های ماشین خبر از رسیدن می داد، بدون معطلی پالتوش رو از کنار دستش برداشت و به سمت در ورودی راه افتاد ...
اگه هر کسی در این لحظه، اون رو اتفاقی می دید از این همه خشکی و سردی رفتارِ چان، مو به تنش سیخ می شد و سعی می کرد مقابل همچین آدمی آفتابی نشه؛ ولی حتی یک درصد هم احتمال نمی داد که این مرد قد بلند و تلخ رو، توی مغز و قلبش فاجعه ی هیروشیما رُخ داده ...
بالا خره به پشت در رسید و به آرومی وارد ساختمان شد، بدون این که علتش رو بدونه، یک راست به سمت اتاقش رفت، فقط خدا می دونه تا طی کردن این مسیر چقدر مغزش داغ کرده بود و احساس می کرد داره لحظه به لحظه توی کاسه سر ذوب میشه ..
و حالا پشت دومین دری که باید بازش می کرد ایستاده بود ، نفسش رو توی سینه حبس کرد ویک مرتبه دستگیره رو توی جا چرخوند و وارد شد ...
بعد از مکث کوتاهی به آرومی داخل رفت، چشم هاش مثل گرسنه ای به دنبال غذا تو یک چشم بهم زدن کل اتاق رو از نظر گزروند اما هیچ کس اونجا نبود و این اتفاق ته قلبش رو خالی کرد ...
باید حدس می زد بک برای دیدن اون به اینجا نمیاد، بی خود دلش رو خوش کرد، از خیال خامی که تا رسیدن به اینجا تو ذهنش به وجود اومده بود خنده ی عصبی کرد، انقدر بهم ریخت که برای یک لحظه فکر کرد شاید لوهان سر کارش گذاشته، بی قرار بود و قدرت درست فکر کردن رو نداشت تا بفهمه لوهان هیچ وقت با مسائلی که انقدر براش مهم و با ارزش هستند شوخی نمی کنه، و یا اینکه چرا باید لوهان چنین کاری رو انجام بده وقتی انقدر به اصول اخلاقی پایبنده ؟ اما در اون لحظه هر فکری به ذهنش می رسید و فقط دنبال علتی می گشت تا این خشم سرخوردش رو خالی کنه، چون حالا بعد از چهار ماه بی محلی کردن و نا دیده گرفتن هایی که در واقع خودش رو داشت گول می زد- خبر برگشتن بک امیدی بود که به قلب خستش داد و حالا می فهمید که از یک بچه هم احمق تر و زود باور تره، که انقدر سریع برگشت بک رو قبول کرد، چیزی که هیچ وقت اتفاق نخواهد افتاد ..
پس بدون معطلی دستش رو به سمت جیب پالتوش برد تا گوشی رو برداره و با لوهان تماس بگیره، اما صدای موسیقی که یک مرتبه از طبقه ی پایین به گوشش رسید با عث شد تا از این کار منصرف بشه ...
Advertisement
کنجکاو و گیج گوشی رو روی میز کارش گذاشت و به سمت در راه افتاد هرچی جلو تر می رفت صدا هم واضح تر می شد، موسیقی توی جای جای خونه به رقص اومده بود و حالا چان می دونست این آهنگِ Fly-Me-To-The-Moon
از فرانک سیناترا هست، راستش حالا به شکل عجیبی استرسش کم شده بود و با احساس آرامش نصفه نیمه ای به سمت صدا حرکت می کرد، پله ها رو پایین رفت و وقتی به پشت در مهمون خونه رسید موسیقی در واضح ترین حالت خودش به گوش می رسید، دستش روی دستگیره لغزید و به دنبالش با مکث در رو باز کرد ...
پرده های مخملی سالن، همه کنار رفته و نور دلنشینی توی مهمون خونه سرتا سر سالن پهن شده بود، یک جور احساس رویاگونه ی خواستنی و عجیب که با دیدنش چان برای یک لحظه احساس کرد شاید واقعا داره خواب می بینه .
حالا وسط مهمون خونه ایستاده و صدای موسیقی به آرومی توی گوش هاش می رقصید اما همچنان خبری از بک نبود، درواقع هیچ کس اونجا نبود، حسی شبیه به حسرت دیر رسیدن و از دست دادن بهترین فرصت زندگی به دل چان چنگ انداخت و شبیه به آدم های شکست خورده وقتی خواست تا با نا امیدی کل سالن رو به دنبال کسی که نیست بگرده- چشمش روی بوم بزرگ و بسته بندی شده ای که روی بزرگ ترین مبل گذاشته شده بود از حرکت ایستاد .
مثل مترسک ها بدون حرکت همونجا خشکش زد و به بسته ی مقابلش خیره نگاه می کرد، نمی دونست چرا اما فکر کرد اگه به سمتش بره و اون رو باز کنه شاید از خواب بیدار بشه، یا شاید هم تصویر روی بوم انقدر وحشتناک باشه که احساس عجیب الانش رو به کابوس تبدیل کنه، با این حال باید تا آخرش می رفت و خودش رو برای هرچیزی آماده می کرد، پس به سمت بوم قدم برداشت و وقتی بهش رسید به آرومی بند کنفی رو باز، و کاغذ رو از دورش جدا کرد.
چان چیزی رو که دید باور نمی کرد، بدون این که خودش بفهمه چشم هاش پر از اشک شد و بدنش از اشتیاق عجیبی گُر گرفته بود، نمی دونست چرا حس می کرد این باید یک هدیه خداحافظی باشه، و فقط یک نفر می تونست با چنین چیزی چان رو توی متضاد ترین احساس هاش، گیج و منگ رها کنه، لبخند نصفه نیمه ای روی لب هاش نشست و قلبش از حس بی خبری و غم می سوخت، اما بین تمام این سوختن ها و خواهشِ خواستن ها تصویر روی بوم، عشق و آرمش عجیبی رو به قلبش تزریق می کرد.
پسر بچه ای با کلاه حصیری به سر، کناره برکه ی آب ایستاده بود ...
برکه ای کاملا آشنا که از حس زنده بودنش، تَصورکرد الان درست وسطِ نقاشی ایستاده، نور خورشید از گونه به پایین پسر بچه رو در برگرفته بود و به وضوح می تونست لبخند شیرین و چال کنار لپش رو ببینه، جوری این خاطره تو ذهن چان زنده و روشن به جریان در اومد که حالا بوی آب برکه رو توی اون روز تابستونی و صدای باد رو وقتی بین شاخ و برگ های جنگل می پیچید رو می تونست بشنوه، قلبش توی سینه می لرزید و احساس کرد نمی خواد این لحظه و این ساعت به پایان برسه و اگه این یک خواب هست، دوست داشت هیچ وقت بیدار نشه ...
« سلام چانی ... »
صدای خودش بود، می تونست این صدا رو بین هزاران هزار نفر تشخیص بده، این همون صدایی بود که وقتی برای اولین بار شنیدش چان رو از دنیای تاریکش بیرون کشید؛ هنوز هم همون جوره، همچنان این قدرت رو داره تا اون رو زیرو رو کنه...
Advertisement
چه اتفاقی افتاده؟ چرا فکر می کرد همه ی این ها باید خواب باشه ؟ برای چی ترس از بیدار شدن داشت ؟
وقی به خودش اومد که برگشته بود، و بالا خره دیدش ... همون امید از دست رفته رو، اشتیاق تموم نشده رو، میل دیوانه وار خواستن رو...
لاغر شده بود و پوستش به زردی می زد، اما هنوز هم مثل جواهر می درخشید و می تونست چان رو به زانو در بیاره، این آدم شوخی نیست- بکهیون کسی هست که می تونست چان رو مثل یک شیرِ رام، به هر سمتی که خواست دنبال خودش بکشه .
لبخند قشنگ و خسته ای با دیدن چان روی لب هاش نشست، چقدر دلش برای این آدم تنگ شده بود، کسی که بهش دروغ گفت، و وقتی خوب قلب بک رو صاحب شد هزار تیکه اش کرد، اما حالا، وقتی اون رو مقابلش دید، فهمید عشق خیلی بی رحم تر و بی منطق تر از این حرف هاست، حالا می فهمید چقدر این پسر قد بلند و مرموز رو دوست داره، و هیچ وقت نمی تونه ازش دست بکشه نه تا وقتی که تو بی منطق ترین حالت ممکن عاشقش شده.
« بک ... »
تنها تونست یک کلمه به زبون بیاره و اون هم اسم بکهیون بود، خنده ی درخشانی با شنیدن اسمش روی لب هاش جون گرفت ...
« این برای توعه، خوشت میاد؟ »
یک قدم به سمت بک نزدیک تر شد و نا باورانه تکرار کرد
« این ... این ...»
« تَصور من از عشقه ... »
این پسر داشت چیکار می کرد؟ خیال داشت با دست هاش توی این لحظه قلب چانیول رو از سینه بیرون بیاره؟ چرا هیچ وقت جذابیت های این آدم تمومی نداشت ؟ نا خواسته از سر تعجب و پرسش، اخم هاش توی هم رفت
« تصور من از عشق، پسر بچه ای با شلوارک قرمز و تیشرت آبیه، پسر بچه ای که عاشق ماهی گیری هست و وقتی کلاه حصیری روی سرش میگذاره گوش های بزرگش زیر اون تا میشه ...»
با این حرف لبخند شیرین و پرنگی روی لب های چان نقش بست که چال لپش رو بیرون انداخت، بک حالا کاملا به چان نزدیک شده بود و صاف مقابلش ایستاد، مستقیم به چشم های چان که حالا برق خاصی داشت نگاه کرد و گفت :
« پسر بچه ای که حالا بزرگ شده اما وقتی میخنده می تونه به پاکی همون بچگی هاش معصوم و خواستنی باشه ... »
هنوز جمله ی بک به آخر نرسید،که دست هاش روی یقه ی لباس بک لغزید و بی هوا مشتش کرد، اون رو به سمت خودش جلو کشید و لب هاش رو روی لب های بک کوبوند، انقدر حریص و دلتنگ می بوسید که هر دو نفس کشیدن رو فراموش کرده بودند، دستش رو روی کمرش گذاشت و بک رو بیشتر به خودش چسبوند،گاهی وحشی و افسار گسیخته بعد از بوسیدن،لب هاش رو گاز می گرفت و لحظه ای مات به چشم هاش خیره می شد، هنوز هم ترس از بیدار شدن توی قلبش بی داد می کرد .
بک حالا خودش رو بالا کشید و پاهاش رو به دور کمر چان حلقه کرد، هر طوری بود لب هاش رو از چان جدا کرد و سرش رو میون گردن و موهای اون برد و عمیق نفس کشید، اما چان تشنه تر از این بود که بخواد صبور باشه، با کم طاقتی سر بک رو عقب داد و این بار لب پایینش رو محکم مکید و گاز سفتی ازش گرفت، نفس بکهیون تند و کوتاه شده بود اما همچنان توی عشق بازی یاغی و لجباز بود، بدون اینکه از درد شکایتی کنه به دنبالش زبونش رو توی دهن چان هل داد و راه نفسش رو بست.
چان به طرف کاناپه راه افتاد و وقتی بک رو روی اون انداخت، بالاخره سرش رو عقب کشید، با جدا شدن بوسشون از هم، هر دو بلند و عمیق نفس کشیدند، نمی دونست ببوسه ... به چشم هاش نگاه کنه ، عطرش رو بو بکشه یا بغلش کنه، کاملا اختیار فکر کردن از دستش در رفته بود، و وقتی خواست تا بار دیگه از بک کام بگیره، پسر کوچیکتر خودش رو بالا کشید و لب هاش رو روی گردن چان گذاشت و با بیشترین میل خواستن اون رو گاز گرفت
نور هرچی بیشتر و زیبا تر به سالن می تابید، صدای موسیقی همه جای خونه رو در بر گرفته بود، بوم نقاشی همچنان روی بزرگ ترین مبل ساکت و آروم نظاره گر بود و عشق، شوریده و دلتنگ تر از همیشه با بی پروایی بین لب های اون دو به رقص اومده بود .
*
*
بالاخره آجوما باهاش نرم شده و کیونگ می تونست از این اتفاق خوشحال باشه، شاید خودش هنوز هم نمی دونست اما این زن براش شبیه تکیه گاهی که دیگه از بین رفته شده بود، توی محبت و توجه این زن دنبال عشق و علاقه ای می گشت که حالا زیر خاک رفتند، اون هم به دست جانی های خون خوار این عمارتِ گِل گرفته ...
« اُباسان (خاله) ... لطفا برای من قهوه بیار»
با صدای پیجر از جا پرید و نزدیک بود دستش رو ببره، درسته که حالا تقریبا سه هفته ای میشد که به این عمارت اومده و فقط روز اول باهاش برخورد داشت اما، زنگ صدای اون رو می شناخت و نیازی نبود تا بفهمه کسی که درخواست قهوه داد خود کای بود، رئیس عمارت...
دست از بریدن نونی که صبح زود با کمک آجوما درست کرده بودند برداشت و با این که می دونست الان اون اینجا نیست، ولی بی اراده به دنبالش چشم هاش رو تو آشپزخونه گردوند ...
« بدون شیر»
باز هم صدای اون بود، این بار متعجب دور خودش چرخید و دقیق نمی دونست باید چیکار کنه، به هر حال که آجوما الان اینجا نیست، پس نیازی به نگرانی نبود، چون تا جایی که فهمیده بود آجوما خودش همیشه کار های این مرتیکه احمق رو انجام می داد، می تونست هرموقع برگشت دستوری رو که شنیده رو به آجوما بگه، پس با بی خیالی مشغول بریدن مابقی نون شد، و از این که حالا بلده با دست های خودش چیزی رو درست کنه، به شکل عجیبی خوشحال بود .
مدتی بعد دوباره صداش به گوش رسید این بار خیلی خشک و جدی تر از قبل ...
« اُباسان ... لطفا هر کاری داری بگذار زمین و اون قهوه ی لعنتی رو آماده کن »
کیونگ این بار کلافه چاقو رو روی میز کنار نون کوبید و با بلاتکلیفی افکارش رو سبک سنگین کرد، متاسفانه پیجرکیونگ یک طرفه بود و فقط برای دریافت دستورات از اون استفاده می کرد و نمی تونست باهاش آجوما رو صدا بزنه در ثانی اگه پیر زن بر می گشت و می دید کیونگ برای اجرای چنین دستور ساده ای صبر کرده و از پس درست کردن یک قهوه هم برنیومده- قطعا ازش ناامید می شد، پس برای خفه کردن صدای این مردک روانی، مجبور شد خودش مسئولیت این کار رو به عهده بگیره، به هر حال اگه هیچ هنری نداشت قهوه درست کردن جز تخصص هاش بحساب می اومد...
در نهایت بعد از کلی کلنجار رفتن به طرف وسایل مورد نیاز رفت و مشغول درست کردن شد، بعد از تموم شدن کار، اون رو با دقت توی فنجون ریخت و خیلی بی دلیل دو تکه از نونی رو که برش زده بود رو همراه قهوه به طبقه بالا برد .
درست لحظه ای که دکمه ی طبقه سوم رو فشار داد از کارش منصرف شد، باور نمی کرد واقعا داره خدمت می کنه، اون هم به کسی که خانوادش رو کشته، اگه این کار توهین به روح عزیزاش نیست پس چه کوفیه؟
چرا انقدر بی فکر عمل کرد؟ به درک که قهوش دیر می شد، بجهنم که به چشم آجوما بی مصرف بنظر می رسید، آره همه باید بدونن که اون یک بدرد نخور بدبخته، کسی که لیاقت زندگی نداره، چرا باید زنده باشه در حالی که خانوادش زیر خروار ها خاک دارن می پوسند؟ بغض بدی به گلوش چنگ انداخت که با مشت کردن سینی تو دستش خواست کنترلش کنه، به طبقه ی سوم رسید و درست رو به روی در اتاق کای از حرکت ایستاد .
با خودش عهد بست دیگه هیچ وقت، حتی اگه تا آخر عمر هم اینجا زندانی باشه، تحت هیچ شرایطی بهش خدمت نکنه ...
ضربه ای به در زد و بعد از اجازه ی ورود داخل شد، برخلاف تصورش کای پشت میز کار نشسته بود و بدون اینکه سرش رو از روی برگه هایی که داشت نگاه می کرد بالا بیاره، با دست به میز اشاره کرد و گفت :
« بزارش اینجا ...»
و درست لحظه ای که سرش رو بالا آورد، با دیدن کیونگ جملش نصفه رها شد و قتی داشت می گفت:
« اُباسان ... دوست دارم درخواستی که ازت می کنم در الویت بگذاریش می دونی که دوست ندارم ...»
کیونگ بدون توجه به مکث کای به طرف میزش راه افتاد و سینی رو همون جایی که قبلا اشاره کرده بود گذاشت، تعظیم نصفه نیمه ای انجام داد و برگشت تا از اتاق بیرون بره، اما با صدای کای از حرکت ایستاد ...
« این چیه ؟ ببرش ...»
هنوز هم پشت به کای بود و با شنیدن این حرف ناخودآگاه از سرتعجب چشم هاش گرد شد، مرضش چی بود دقیقا ؟اول دستور قهوه میده و حالا پسش می زنه ؟
« نکنه مشکل شنوایی داری ؟ من متنفرم از این که بخوام یک جمله رو دوبار تکرار کنم »
نفسش رو که تا اون لحظه نگه داشته بود رو بی صدا از سینه خارج کرد و حالا به طرفش برگشت، بدون حرفی به سمت میز راه افتاد و سینی رو برداشت
« من توی ظرف های ضخیم و تیره قهوه نمی خورم، با یک فنجون کریسال عوضش کن ... »
* حقته کیونگ آره لیاقت تو بیشتر از این نیست، باید عین سگ دست آموز براشون هرکاری رو که میگن بکنی و دُم تکون بدی چون به هرحال تو یک کودن بدبختی، چیه نکنه فکر کردی قراره سرنوشت به کام تو بچرخه ؟ترسوی بزدل! هرکسی جای تو بود نقشه ی قتل آدم های این عمارت رو می کشید نه مثل توی بی وجود تا کمر برای باعث و بانی بدبختی های زندگیشی خم و راست بشه ...*
با حجوم افکار توی سرش، سینی رو برداشت و از اتاق بی هیچ حرفی بیرون زد، توی آسانسور همچنان به ملامت کردن خودش ادامه داد و امید وار بود آجوما اومده باشه و اون رو از جهنم نجات بده اما، وقتی آشپزخونه ی خالی رو دید، همه ی دنیا روی سرش آور شد و فهمید امروز قرار نیست روز خوبی باشه ...
دوباره قهوه ای رو آماده کرد و این بار از بین سرویس ها، فنجون بلوری رو برداشت و قهوه رو داخلش ریخت، نون هایی رو که آماده کرده بود رو از کنارش برداشت و فقط قهوه رو همراه خودش برد، با تصور این که اون افعی لیاقت خوردن نونی رو که خودش پخته رو نداره سعی کرد خشمش رو آروم کنه اما انقدر در گیر افکار کم و زیادش بود که یادش رفت قهوه ای که الان داره می بره رو هم درواقع خودش درست کرده.
به پشت در اتاق رسید و وقتی به در زد با اجازه ی ورود به داخل رفت، حاضر بود قسم بخوره اکسیژنی توی این خراب شده برای نفس کشیدن وجود نداره چون با هر بار پا گذاشتن داخلش، نفسش از شدت کمی تو سینه پس می رفت.
فنجون قهوه رو روی میز گذاشت و روی دو پا برگشت و به طرف آزادی تقریبا شیرجه رفت...
« این چه کوفتیه ؟»
دوباره صدای اون عوضی به گوش رسید ...
* آخه تو چه مرگته مرتیکه؟ کوفت کن بره دیگه ...*
با گذشتن این فکر عصبانیتش رو توی دست مشت شدش خلاصه کرد، پرسشگرانه برگشت و به اون که حالا تکیش رو به صندلی کار زده بود، نگاه کرد ..
کای همون طور که به پسر مقابلش خیره بود دو تا دکمه ی بالای یقش رو باز کرد، و جوری که انگار به یک عقب افتاده ی ذهنی چشم دوخته گفت
« این رو عوضش کن ... این دفعه وقتی توی فنجون می ریزی سعی کن جای انگشت های لعنتیت روی بدنش نیفته »
و به دنبال اون با نگاهش به فنجون قهوه اشاره کرد تا کیونگ هرچی زودتر اون رو ببره ...
« این حق منه ... من بی وجود تر از این حرف هام »
این بار نگاه یخ زده ی کای روی صورت کیونگ از حرکت ایستاد.گندش بزنن باز هم بلند فکر کرد، بی هیچ مکثی بعد از باگی که داد، فنجون رو برداشت و زیر بار نگاه های سنگین کای از اتاق بیرون رفت ...
سینی رو محکم روی جزیره ی وسط آشپزخونه کوبوند و صدای خشمش رو با فریادی خورده شده از بین دندون هاش بیرون داد ...
« موسوکُ جان!! »
( پسر جان )
با صدای آجوما به پشت سر نگاهی انداخت و با دیدنش احساس کرد حالا میتونه یک نفس راحت بکشه، در مقابل نگاه های خیره ی پیر زن زیر لب زمزمه کرد:
« اون عوض ... رئیس ... قهوه خواست، اما مثل اینکه فقط خودت میتونی براش درست کنی »
حالا علت عصبانیت کیونگ رو فهمید، لبخندی بهش زد و بابت طول کشیدن کارش معذرت خواهی کرد، در حالی که پشت کمر کیونگ رو نوازش می کرد گفت :
« اخلاقش خاص هست اما پسرفوق العاده ایه »
دلش می خواست با صدای بلند به این حرف بخنده، خنده ای از سر خشم و انزجار، اما دست و پاش بسته بود، این آجوما از هیچ چیز خبر نداشت، و از این که همچین کثافتی رو فوق العاده خطاب می کرد، باعث می شد تا کیونگ به خلقت بشر شک کنه، نفس عمیقی کشید و بدون حرفی درجواب فقط سرش رو تکون داد ...
« خب من بهت کمک میکنم تا براش قهوه ببری و مطمعن باش این بار نمی تونه هیچ ایرادی ازت بگیره »
کافی بود این حرف از دهن پیرزن بیرون بیاد تا چشم های کیونگ ازشدت تعجب روی زمین بچسبه، ناباورانه به چشم های آجومای رو به روش خیره شد و امید وار بود چیزی رو که شنیده فقط یک شوخی باشه اما وقتی لبخند اون پررنگ تر شد فهمید امروز قطعا روز گُهیه ...
« خب حالا یک بار دیگه قهوه درست کن تا من راهنماییت کنم، اصلا کار سختی نیست و با نونی که امروز برای اولین بار پختی باید بگم یاد گیریت توی آشپزی حرف نداره »
مدتی بعد قهوه ی آماده شده توی فنجون ریخته شد و حالا کیونگ برای بار سوم سینی به دست توی آسانسور دکمه ی طبقه ی سوم رو فشار داد، هنوز چیزی از روز نگذشته بود و احساس می کرد به اندازه ی یک هفته ی کاری خسته شده.
زمانی به خودش اومد که حالا فنجون قهوه رو روی میز گذاشت و بعد از احترام چرخید تا از اتاق خارج بشه، و توهم صدای اعتراض این رئیسی عوضی بی وقفه توی گوشش زنگ می زد اما حتی وقتی که دستگیره در رو توی جا چرخوند هم خبری نشد، پس همون طور که پلک هاش رو از سر آرامش رو هم فشار می داد قدم اول رو برای رهایی برداشت
« من بهت اجازه ی مرخص شدن دادم که سرتو پایین انداختی داری میری ؟»
* می کشمت، بخدا قسم حتی اگه یک روز به عمرم مونده باشه میکشمت روانی*
صدای فریادِ از سر خشمی که توی سرش پیچید، فقط پرده ی گوش خودش رو پاره کرد، واقعا دلش نمی خواست برگرده و یک بار دیگه چشمش به ریخت اون آدم بیفته، این همه برخورد اون هم فقط تو یک روز براش خیلی زیادی بود .
« بچه تو انگار واقعا از نظر عقلی مشکل داری ... چرا مثل احمق ها اونجا ایستادی؟ »
بالاخره برگشت و با قامتی غرق شده تو خشمِ سرخورده ای، به طرف میز راه افتاد و مقابلش از حرکت ایستاد.
بعد از مکث کوتاهی شبیه به کسایی که سعی دارند به ساده ترین شکل ممکن صحبت کنند تا کلامشون واضح به نظر برسه شروع به صحبت کرد، و این برخوردش از همه بیشتر باعث خورد شدن غرور کیونگ می شد ...
« اسمت دی. او بود درسته ؟ »
جوری این سوال رو به زبون آورد انگار برای بیاد آوردن اسمش نصف بیشتر سلول های خاکستریش رو فدا کرد...
« وقتی برای من کار میکنی سعی کن مثل یک انسان بالغ رفتار کنی نه یک کُند ذهن ... چون اگه باز هم به این گیج بازی هات ادامه بدی فکر می کنم باید بفرستمت جایی دیگه ... »
بعد از این که میخ به چشم های کیونگ نگاه کرد جملش رو به زبون آورد، و بعد خیلی ریلکس همون طور که برگه های مقابلش رو مرتب می کرد با دست اشاره کرد تا از اتاق بره.
در اون لحظه با خودش فکر کرد، اگه هر روز از خواب بیدار می شد و یک نفر توی صورتش تُف می انداخت، خفتش کم تر از این زندگی سراسر لجن گرفته ای بود که توش گرفتار شده .
پایان بخش پنج ...
Advertisement
I was Reincarnated as Bai
The young boy opened his eyes, what he saw was something that he never expected. He was sitting on a chair in the middle of the dark room. And in front of him was a computer monitor. "What is this?" The boys uttered as his dark eyes opened wide. "A script?" The young boy even surprised at what is displayed on the computer screen. "The author of { Legend of the Perfect Emperors }." The young boy narrowed his eyes and read what he saw. "I'm Bai. The best author in the world. No one can criticize me or fool me. I'm perfect." Spoiler: Spoiler This is a work of fiction. Names, characters, businesses, places, events, locales, and incidents are either the products of the author’s imagination or used in a fictitious manner. Any resemblance to actual persons, living or dead, or actual events is purely coincidental."
8 167Unacceptable Love | ✓
''I want you out of my life! I don't want to fucking see you!'' His voice got louder. ''Then I'll do what you want!'' I stutter trying to walk away from him, but before I got to do that he pushes me against the wall again. He lifts my chin up and looks straight into my eyes. ''But my heart doesn't want the same thing.'' He says underneath his breath before he crashes his lips into mine.Matthew Bayaroads, 28, is one of the richest people in America. He has everything, Money, Cars, Houses and much more that people dream of having. Every woman wants to be with him and every man wants to be him. Nawal Hassan, 22, is a poor Muslim woman who lives in a small village, but that doesn't mean she can let people look down on her. She's a strong woman who always talks back when she sees or hears something wrong. Matthew finds Nawal interesting due to her behavior, he knows she's not like every other woman. Day by day he finds himself stuck on her as Nawal is stuck on him too, but the problem is their love for each other is unacceptable.He's Atheist and she's Muslim.*Ps: I wrote this story when I was like 14, and I'm 17 now so believe me. It may be cringe as fuck, but enjoy people (;*|| HIGHEST RANK - #1 HIJABI ON 14/12/2019 |||| HIGHEST RANK - #4 ASSISTANT ON 7/12/2019 |||| HIGHEST RANK - #1 FORBIDDEN ON 22/2/2020 ||
8 133PHOBIAS
The psychology behind phobias, their definitions, and symptoms of them. Also, has the actual name of these phobias.FEARBook II-PHILIAShttps://www.wattpad.com/story/90861846Book III- MANIAS
8 401Vampire's mate
Evelyn is now grown up. Being the daughter of Alpha and Luna has it's perks. Having over protective brother doesn't. And she is destined to be Vampire's mate.The day she will meet her mate is coming closer. Will he be all she expects him to be? Will there be an instant connection? Who will be her Prince Charming?Sequel to Alpha AdrianCAN BE ALSO READ AS A STANDALONE.
8 217Jake the Panty-Ripper (Book 1, the Phantoms MC Series)
Maya, an innocent nurse, finds herself forced to accept protection from the Phantoms motorcycle gang, specifically the dangerous, irresistible biker, Jake Ford. *****Maya, a kind nurse, has a normal life and a normal boyfriend, Sebastian. But one day she drops off a letter to a prison for a patient under her care, and finds herself being watched over by a dangerous, handsome biker. It turns out Maya is under the protection of Jake Ford, and despite her feelings for Sebastian, she can't resist the pull of Jake's strong arms, dark looks and chequered past. Soon criminals are coming after her, and Jake is the only one who can keep her safe. Will Maya hide behind her good-girl reputation, or let go and lose herself in the passionate world of Jake Ford?Content and/or trigger warning: This story contains scenes of violence and sexual activity, which may be triggering for some readers.[[word count: 150,000-200,000 words]]Cover designer: Ren T.Photographer: Michelle LancasterModel: Jaxon Human
8 206My irl wedgie stories
Hey, I'm guessing I don't need to explain this but. I love wedgies!! Ive been a wedgie masochist all my life. And now that I'm in college, with no job and a lot of free time, I can do all sorts of wedgies. So here are some I've done while writing this story. And if you wanna leave a dare, please do so. I will do mostly anything.
8 69