《" BLACK Out "》|| Season 2 • EP 4 ||
Advertisement
فصل دوم : ( بخش چهارم : زندگی اون طور که میخواهی پیش نمیره)
تو فضای تاریک اتاق، پشت میز کارش نشسته، و وقتی از پنجره ی قدی- شعاع نورِ سرد و یخ کرده ای بهش می تابید از همیشه هیبتش رو استوار و مردونه تر نشون می داد. این مدت خودش رو با کار خفه کرد تا بتونه کمتر افکارش سمت و سوی بکهیون کشیده بشه، بعد از ظهر بود و همه ی آدم های اطرافش رو فرستاده بود برن چون میل شدیدی برای سکوت و تنهایی توی خودش احساس می کرد.
آستین های پیراهنش رو طبق عادت تا ساعد بالا زده بود و دست هاش روی میز توی هم قلاب بودند، حتی توی اون تاریکی هم می شد برق توی چشم هاش، و خطِ اخم گره کرده ی روی پیشونیش رو دید.
چیزی از بهشت تنهایی که برای خودش درست کرده نگذشته بودکه صدای تقه ای به در توی فضا طنین انداخت و بخاطر سکوتی که تا همین چند لحظه ی پیش حاکم بود صدا از حد معمول بلند تر به گوش رسید.
کلافه پلکهاش رو روی هم فشار داد و با صدای گرفته ای فریاد زد :
« مگه بهتون نگفتم همتون مرخصین ؟ مغز خر خوردین که متوجه حرف هام نمی شین؟»
به دنبالش دستگیره ی در توی جا چرخید و قامت بلندی توی چارچوبش نمایان شد، بخاطر نوری که از پشت می تابید قدش رو از حد معمول بلند و شونه هاش رو پهن تر نشون می داد .
نیاز نبود تا بخودش فشار بیاره و کسی رو که مقابلش ایستاده رو بشناسه، چانیول قادر بود تا * اوه سهون * رو از ده فرسخی هم تشخیص بده ...
بدون حرفی داخل دفتر کار چانیول شد و در رو پشت سرش بست- همون طور که به طرف میز قدم بر می داشت اون رو مخاطب قرار داد و گفت :
« چته ؟ پاچه میگیری انگار؟ »
دیدن سهون و لحن همیشه بیخیالش نشون از تشخیص درستش بود، حالا اون هم از سر جا بلند شد و به طرفش دو سه قدم باقی مونده رو طی کرد و همون طور که گرم و دوستانه همدیگه رو تو بغل گرفتند گفت :
« خبر نداشتم برگشتی کره ... تو رو با این بی مصرفا اشتباه گرفتم»
چان رو مبل مقابل میز کارش نشست و سهون یک راست به طرف پنجره ی دیگه اتاق رفت و پَردش رو عقب کشید، انگار اگه این کار رو انجام نمی داد نمی تونست به صحبت کردن ادامه بده، نور بیشتری وارد فضا شد که حس گرگ و میش دم صبح رو میداد و این برای هردو بنظر خوش آیند بود.
« آره تازه برگشتم ... مستقیم از پیش کای میام »
حالا سهون هم مقابل چان توی مبل فرو رفت و بعد از تموم شدن جملش سیگاری که روشن کرده بود رو به طرف چان گرفت و به دنبالش نخ دوم رو برای خودش آتیش زد .
چان، پک محکمی ازش گرفت و بعد از فرو دادن دودش گفت :
« حتی فرصت نکردم تا این مدت باهاش تماس بگیرم ... حالش چطوره ؟ »
تک خنده ی آروم و معنی دار سهون همراه با دود سیگار از گلوش بیرون اومد ...
« کای رو که میشناسی ... کلا همه چیز حواله شده به پشمش»
و این جواب نیش خند چانیول رو همون طور که سرش رو برای تائید تکون می داد به همراه داشت.
این بار همون طور که توی جا بیشتر خودش رو وِلو می کرد، پا هاش رو روی هم انداخت و با نگاه ریز شده ای چهره ی چانیول رو از نظر گذروند ...
« تو چته چان؟ »
جواب این سوال خاموش شدن سیگارش با تمام حرص توی زیرسیگاری بود، از روی صندلی بلند شد، به طرف پنجره رفت و مقابلش ایستاد در حالی که دست هاش رو توی جیب شلوارش فرو برده بود.
Advertisement
« چوب حماقتم رو خوردم ... همین »
« هنوز ازش خبری نشده ؟ »
تلخ خندی روی لب هاش نشست و بدون این که از مقابل چشم بگیره جوری که انگار داشت با خودش حرف می زد زمزمه کرد :
« فکر میکنی باید ازش خبری بشه؟ »
هنوز هم طنین صدای چان توی فضا پخش بود که این بار با ضربه هایی که به در زده شد هر دو صدا توی هم ادغام شد و فرد پشت در بدون این که منتظر جواب چان بمونه فورا داخل شد.
با دیدن چهره ی لوهان لبخند معنی داری روی صورت سهون جا خوش کرد و همون طور که سرش رو به پشتی مبل تکیه می داد اون رو زیر نظر گرفت.
یک راست به طرف چانیول قدم برداشت و متوجه سهونی که کمی اون طرف تر توی مبل فرو رفته بود نشد، وقتی به چان رسید مستقیم توی چشم هاش زل زد و با عصبانیت توی صورتش پرخاش کرد :
« اگه از این گوشی بی صاحاب استفاده نمیکنی پس بکن تو کونت تا لا اقل بفهمم دیگه وجود نداره مرتیکه »
همین جمله باعث شد تا صدای تک خنده ی سهون بلند بشه و به گوش لوهانی که تا اون موقع اصلا متوجهش نبود برسه، اون که قافل گیر شده بود برای پیدا کردن صاحب صدا به طرف سهون چرخید و با دیدنش ابرو هاش از تعجب بالا پرید که باعث شد فورا دست و پا هاش رو جمع کنه .
« نُچ نُچ نُچ ... میگم دکتر، دانشجو هات هم خبر دارند که از این الفاظ رکیک استفاده میکنی ؟ »
کلافه از متلک سهون همون طور که چشم هاش رو توی حدقه می چرخوند باز به طرف چانیول برگشت و از لای دندون هاش غرید:
« بیا ... اگه این بدمصب رو جواب داده بودی من الان خبر داشتم که این دلقک هم اینجاست و برای رسوندن خبر بهت تا اینجا نیومده بودم که حالا بخواد چشم هام به ریخت این بیفته »
« خبر ؟ چه خبری ؟ »
بدون توجه به غر غر های لوهان چانیول چیزی رو که میخواست پرسید و مستقیم تو جفت چشم های لوهان برای گرفتن جواب زُل زد.
خیلی دلش می خواست تا به تلافی بی توجهی به تماس هاش توسط چانیول حالا اون رو توی خماری بگذاره اما در واقع با این موضوع نمی تونست شوخی کنه چون قطعا با این کار حکم مرگش رو توسط چان امضا می کرد، پس فقط یک جمله گفت :
« اون برگشته ... »
نیازی نبود تا بپرسه کی ؟ چی ؟ کجا ؟ فقط وقتی به خودش اومد که پالتوش رو از توی جالباسی قاپ زد و به سرعت نور از دفتر کارش بیرون زد ...
با رفتن چان، سکوت باز هم توی اتاق جا خوش کرد و نورِ بعد از ظهر، حالا کم جون تر از قبل می تابید و اونجا رو تاریک تر می کرد.
« خب دکتر ... تازه چه خبر؟ دلت برام تنگ شده بود نه ؟»
صدای سهون درست از کنار گوشش شنیده شد و اون رو از جا پروند، اصلا نفهمید اون کی از سرجا بلندشده که حالا درست کنار دستش ایستاده.
اوه سهون، مثل همیشه خوش تیپ بود و جذاب، و حالا که بوی عطر و سیگارش باهم یکی شده می تونست به چشم هر کسی حتی سکسی تر هم به نظر برسه، اما اون هرکسی قطعا لوهانی نبود که سایه ی این مرد رو با تیر می زد .
« حیف این همه نمک نیست که ریخت و پاش میکنی؟ ... وقتی چوسان در به در دنبالش بود، خبر نداشت کوهش توی آینده متولد میشه ... »
درسته که سعی می کرد آروم حرفش رو به زبون بیاره اما حرص توی صداش نمی تونست از گوش های تیز سهون دور بمونه و همین امر، خنده ی بلند و رسای این مرد خوش چهره رو به نبال داشت.
Advertisement
با این حال سعی کرد خودش رو به نشنیدن بزنه و مثل همیشه نادیدش بگیره، سهون ولی این بار در حالی که یک قدم دیگه فاصله اش رو با اون کم می کرد، با حس خنده ای توی صداش گفت :
« حتی حاظر جواب بودنت هم مثل بچه خر خوناست ... حالا یک بار دیگه بگو *کون* تا باور کنم آدمی که چند لحظه ی پیش داشت حرف های بی تربیتی می زد خودت بودی دکتر کوچولو ... »
چشم های کشیده و قشنگش رو ریز کرد و با شیطنت به چشم های براق و درخشان پسر روبه روش نگاه کرد ...
« راستی * کون * مال ما بی شخصیت هاست شما دکتر ها چی بهش میگین ؟... *کان*؟»
لب هاش رو به وضوح جمع کرد تا جلوی خندش رو بگیره
حس کرد رگ گردنش گرفته، درواقع این احساسی بود که هر بار با سهون روبه رو می شد بهش دست می داد ولی هیچ وقت نمی تونست بهش عادت کنه، صدایی توی سرش فریاد زد :
* اوه سهووون آشغالِ درااااز*
اما این چیزی بود که فقط خودش فهمید و از بیرون سهون پسرِ شسته رفته و اُتو کشیده ای رو می دید که حالا با چشم های بی حس بهش خیره شده و سعی می کنه یقه ی کتش رو صاف کنه، بعد از مکث کوتاهی سرش رو به نشانه ی تاسف تکون داد و از مقابل پسری که تقریبا داشت با چشم هاش لوهان رو می خورد کنار رفت و قبل از کوبوندن در به هم زمزمه کرد :
« بی شخصیت »
(سه ماه قبل )
درست یک ماه از آخرین روزی که لوهان اومد و اون حرف های عجیب غریب رو تحویلش داد گذشته، ولی تازگی و داغی داستانِ وحشتناکش هنوز هم مثل روز اول غیر قابل باور بود .
بقدری حس درموندگی و بی پناهی روش سایه انداخته که از رفتن به خونه ی خودش هم وحشت داشت، بودن تاند و خانوادش مثل تکیه گاه گرم و امنی براش می موند و در حال حاظر بیش از این چیزی نمی خواست .
هزار بار شاید هم خیلی بیشتر، ثانیه به ثانیه تمام حرف ها و کلمات رو توی ذهنش مرور می کرد اما در نهایت چیزی که بین اون همه حرفِ گفته شده بولد می شد و خودش رو از بین تمام جمله های وحشتناک اون روز بالا تر می کشید، تا درست مثل تابلوی نئونی توی چشم باشه- صحبت های آخر لوهان بود و وقتی بک رو وادار می کرد تا بهشون فکر کنه، حسی توی ذهن به این میل درونی تَشر می زد تا از این کار منصرف بشه ...
درمونده صورتش رو میون دست هاش گرفت و دلش میخواست تا کسی بیاد و تمام این حقایق رو از خاطرش پاک کنه، جوری که انگار هیچ وقت وجود نداشتند .
صدای ضربه ای به در، بک رو از افکارش بیرون کشید و فورا به دنبالش اجازه ی ورود داد ...
لحظه ای بعد چهره ی سوهیون از مابین در مشخص شد، براحتی از قیافش می شد فهمید انگار هنوز هم برای داخل شدن خیلی مطمعن نیست انگار که نمی خواست مثل موجودی مزاحم خلوتِ بکهیون رو بهم بریزه
اما وقتی چهره ی مهربون بک بهش لبخند گرمی زد دلش آروم گرفت.
« چرا نمیایی تو ؟»
حالا از بین در بیرون اومد و بخاطر ته مونده ی شکی که داشت رفتارش کند و آروم به چشم می اومد ...
« مزاحم که نیستم اوپا؟ میتونم یک وقت دیگه بیام ... »
« من از خیلی وقت پیش منتظرت بودم ... حالا میگی بعدا میای ؟! »
خجالت زده در رو پشت سرش بست و همون طور که حدود سه چهار تا کِلِر بوک رو توی دست داشت، به طرف بکهیونی که همچنان اون لبخند دلنشین رو روی صورتش حفظ کرده بود، حرکت کرد و مقابلش نشست ...
« اوپا هنوز هم ...»
بک،که می دونست سوهیون باز هم قراره چی بگه قبل از اینکه جملش به پایان برسه، دستش رو دراز کرد، اونی رو که جلد مشکی رنگی داشت رو برداشت و فورا بازش کرد.
« خب پس این همون پورژه ی نهایی هست که داری روش کار میکنی ؟»
« درواقع فقط ایده هام رو اتود زدم و به طراحی کامل نرسیده، از بین سبک های پیشنهادی استاد، من اِکسپِرسیونیسم رو با سورئال انتخاب کردم اما قبل از اینکه برای استاد ببرم میخواستم تو دربارشون نظر بدی و اشکالاتم رو برطرف کنی اوپا »
وقتی این جمله ها رو به زبون میاورد درواقع همچنان خجالت می کشید، خوب می دونست این مدت بک توی شرایط روحی مناسبی نیست و فکر می کرد چنین درخواستی توی این موقعیت خیلی زیاده خواهی به نظر می رسه، اما در اصل این موضوع بهانه ای بود تا سوهیون بتونه در باره ی موضوع مهم تری با بکهیون حرف بزنه .
برخلاف تصور سوهیون، بک با دقت تمام اتود های اون رو از نظر گذروند و توی این موقعیت درست همون بکهیون آروم و دوست داشتنی شده بود که میشناخت، نه آدم افسرده و کم حرفی که این مدت جلوی چشم بود.
« سوهیون این اتود ها خیلی قوی و عالی به نظر می رسه راستش من جسارتت رو توی اتود های سورئال بیشتر دوست دارم و هیچ وقت فکر نمی کردم چنین روحیه ی بی پروایی داشته باشی! »
این حرف ها باعث شد تا لپ های دختر از ذوق گل بندازه و چشم هاش از خوشحالی برق بزنه، در حالی که از سر شوق حالا توی جا کمی به طرف بک جلو می اومد روی صفحه ی مورد نظری که بک بهش اشاره کرده، خم شد و نگاه کرد .
بکهیون با انگشت نکته های مورد نظرش رو نشون می داد و علا مت می زد ...
« مطمعن باش تا عملی شدن این نقشه من صبر می کنم و وقتی ساخته بشه خودم این خونه رو ازت می خرم »
« اوپا این جوری نیست ... راستش این طرح ها هنوز خیلی خوام و دم دستی هستند »
با این حرف بک سرش رو بالا آورد و به چهره ی سوهیون نگاه کرد، توی نگاهش احساسی از نصیحت و سرزنش هر دو با هم دیده می شد و دختر رو به روش درست نمی دونست کدوم یکی از این احساس ها می تونه درست باشه که بالاخره بک به حرف اومد :
« چرا هنوز هم با من راحت نیستی ؟!»
وقتی این سوال از طرف بک پرسیده شد، دختر بیچاره فهمید خیلی ناشی تر از این حرف هاست که بخواد احساسات بک رو از روی چهره حدس بزنه و درست توی این لحظه در گیج ترین حالت ممکن به سر می برد ..
« خودت هم خوب میدونی که برای چیز دیگه ای پیش من اومدی ... مگه نه؟ »
راستش انقدر دقیق زد وسط خال که برای یک لحظه فکر کرد افکار نگفتش روی پیشونیش نوشته شده که بکهیون می تونه انقدر دقیق اونها رو حدس بزنه، بی اختیار خنده ای از سر خجالت روی لب هاش نشست و همون طور که بلاتکلیف مو هاش رو به پشت گوش می برد بدون اینکه بتونه به چشم های پسر مقابل نگاه کنه گفت :
« از این که کار من رو راحت کردی ازت ممنونم اوپا ... راستش من خیلی بلد نیستم با کلمات بازی کنم و نمی دونستم چیزی که میخوام بهت بگم رو باید از کجا و چطور شروع کنم »
بک خندید و به دنبالش موهای سوهیون رو بهم ریخت، راستش براش عین روز روشن بود که این دختر بخاطر نشون دادن طرح و نقشه هاش نیست که به اتاقش اومده و وقتی دید انقدر راحت به درست بودن این موضوع اعتراف کرد از هر وقت دیگه ای سوهیون، به چشمش کیوت اومد .
« خب حالا راحت باش و هرچی رو که دوست داری بهم بگو »
آب دهنش رو قورت داد، بدون این که بخواد حاشیه بره یا بی خود با کلمات بازی کنه تا از بحث اصلی دور بشه نفسش رو نگه داشت و به یکباره شروع به حرف زدن کرد :
« اوپا من این مدت تو رو دیدم و می دونم چقدر از نظر روانی و احساسی روی تو فشار هست ... همیشه به ما میگی حالت خوبه و سعی میکنی وقتی اطراف ما هستی شاد بنظر برسی ولی باور کن نتنها من که مامان و بابا هم فهمیدند برای تو اتفاقی افتاده، من اصلا نمی خوام در باره ی مسائل خصوصیت با من حرفی بزنی میدونم انقدر فهمیده هستی که بتونی خودت مشکلت رو حل کنی ... »
به این جای صحبتش که رسید بی اختیار آب دهنش رو قورت داد و به چشم های بکهیون نگاه کرد، اما اون نقطه ی نگاهش روی کلر بوک های روی میز سرگردون بود و به نظر می رسید توی فکر فرو رفته، راستش برای ادامه دادن دو دل شد، فکر کرد شاید با این کار داره بیشتر اون رو اذیت میکنه تا کمک، با این حال چشمش رو روی افکار منفی توی سرش بست و کاری رو که خواست انجام داد ...
« اوپا چیزی که میخوام بگم درواقع اتفاقی هست که خودم تجربه کردم، و حس می کنم اگه با تو درمیون بگذارم شاید بتونه بهت کمک کنه ... راستش نمی خوام با این حرف تو رو تحت فشار بگذارم اما من این اوپای افسرده و ناراحت رو که فقط برای خوشی ما وانمود میکنه حالش خوب هست رو دوست ندارم ... »
نگاه بک بالا اومد و به چهره ی معصوم دختر مقابلش خیره شد ...
« سوهیون ...»
« اوپا لطفا بگذار حرفم رو تموم کنم چون این جوری ممکنه منصرف بشم»
بک لبخندی زد و به دنبالش سرش رو تکون داد ...
« در رابطه با بعضی از آدم ها زمان هایی هست که نمی دونیم درست و غلطمون چی هست ، گاهی کلی دلیل های قانع کننده و منطقی برای علت پریشونی و ناراحتیمون هست که با هیچ بهونه ای نمیشه اون ها رو رَد کرد یا نادیدشون گرفت، یا حتی کاری کرد تا بشه خودمون رو قانع کنیم و چشممون رو به روشون ببیندیم ولی وقتی بین اون افکار غرق میشیم یک حسی همیشه توی قلبمون زنده و روشن میشه و کاری می کنه تا رشته ی افکارمون رو بهم بریزه، نیرویی که ذهنمون رو منحرف میکنه و باعث میشه غیر عقلانی ترین تصمیم هایی رو که نباید بگیرم به نظر کاملا عاقلانه و درست بیاد و ته دلمون در واقع از این اتفاق خوش حال هم بشیم، ولی به روی خودمون نمیاریم چون احساس گناه می کنیم ...»
حالا بهش نزدیک تر شد و دست های اون رو محکم گرفت؛این بار مستقیم به چشم هاش خیره شد، جوری که انگار می خواست ارزش و بار پشت صحبت هاش رو با دقت کامل به بکهیون منتقل کنه ...
« راستش میخوام بگم وقت هایی که کلی دلیل و منطق و حرف حساب هست که مارو به یک تصمیم عاقلانه سوق میده، اگه اون احساسی رو که بهت گفتم توی قلبت دیدی بدون غیر عقلانی ترین تصمیم توی اون لحظه درست ترین کاره ... من یک بار به ندای قلبم گوش کردم و تا به امروز هیچ وقت پشیمون نشدم »
در حقیقت این دختر جوری واضح و دقیق افکاری رو که این مدت بک باهاشون دست و پنجه نرم می کرد رو به زبون آورد و در بارشون صحبت کرد، که حالا نوبت بک بود تا از سوهیون متعجب بشه، راهی رو که بک گم کرده و قادر نبود پیداش کنه، حالا با نگاهی متفاوت تر می تونست جلوی چشم هاش ببینه و خودش رو از این منجلاب نجات بده.
...............................................
اون روز وقتی سوهیون خیلی غیر مستقیم تونست تمام افکار بکهیون رو به زبون بیاره، و بهش یاد بده که چطور میتونه تصمیم بگیره-فهمید حالا می تونه به خونه ی خودش بگرده و توی تنهایی بهتر فکر کنه، می دونست حالا دیگه وقتی توی افکارش غرق میشه احساس تنهایی و بی کسی بهش فشار نمیاره و ذهنش سبک تر از قبل شده، پس وقتش بود تا بالاخره تکلیف خودش رو روشن کنه ...
اما هنوز هم برای جواب دادن به نیرویی که توی قلبش فقط اسم یک نفر رو صدا می زد همچنان محتاط عمل می کرد، هنوز برای رسیدن به جواب و فکر کردن به احساس واقعیش یک جور سرکشی به حساب می اومد که موضوع حل نشدنی بود.
با این حال همین که این جرات رو پیدا کرد تا به خونه بگرده قدم بزرگی بعد از این مدت سرگردونی و نا امیدی به حساب می اومد.
بعد از گرفتن دوش آب گرم وقتی موهاش رو با حوله خشک می کرد، به چهره خودش توی آینه خیره شد، دیدن چشم های گود افتاده و استخون های گونه ای که حالا بیرون زده چیزی جز تصور یک مرده رو براش تداعی نمی کرد.
بار آخر مو های نم دارش رو بهم ریخت و از پله ها بالا رفت دلش برای محبوب ترین و دنج ترین جای زندگیش تنگ شده،گالری عزیزش ..
سوز سردی با باز کردن در به صورتش خورد که لرزش گرفت ، فورا به طرف شومینه رفت و روشنش کرد، مدتی همون جا ایستاد تا گرما به بدنش برگرده، حالا که جون گرفته بود مقابل آتیش نشست و بی اختیار از فکرش گذشت
* زمستون امسال قد یک سال کش اومده *
گوشه گوشه ی این گالری پر از خاطره و حرف بود و بک چشم هاش رو به هر طرفی که می چرخوند دفتر خاطراتش برگ می خورد و از بینش فقط یک نفر پُررنگ و عمیق به ذهنش راه پیدا می کرد.
سرش رو کمی به اطراف تکون داد و این بار نگاهش روی سه پایه ی نقاشی از حرکت ایستاد، دیدن بوم نقاشی که هنوز هم سفید و بدون لک وسط گالریش گذاشته شده همچنان سنگین و سردرگم به نظر می رسید ...
صدای زنگ در، بک رو از افکار خودش بیرون کشید، راستش به قدری از شنیدش جا خورد که انگار برای تنها سکنه ی کره ی زمین یک مهمون ناخونده اومده... با این حال از سر جا بلند شد و به طرف در راه افتاد، با باز شدن در قامت مردی مقابل چشم هاش نمایان شد .
« روز بخیر ... آقای بیون بکهیون ؟»
« بله »
« بسته ی پستی دارید قربان »
بسته ای رو که حالا به طرفش دراز شده بود رو تحویل گرفت و بعد از دادن امضا فورا به طرف گالری راه افتاد اون هم در حالی که تمام فکرش مشغول حدس زدن این بسته ی ناخونده بود .
حالا مقابل آتیش نشست و بی درنگ بعد از باز کردن جعبه با دیدن مجسمه و پاکت کوچیکی داخلش فهمید از فرانسه اومده، ناخود آگاه با یاد آوری چهره ی پیتر لبخند روی لبهاش نشست و فورا پاکت نامه رو باز کرد ...
( متن نامه )
سلام پسرم
می دونم که زمان زیادی از وقتی که هم دیگه رو ملاقات کردیم گذشته، اما بالاخره هدیه ای رو که قولش رو بهتون دادم، فرستادم ...
دوست دارم یک بار دیگه از این که با پسر هنردوست و آگاهی مثل تو آشنا شدم، هم ابراز خوشحالی کنم و هم تشکر... از چانیول متشکرهستم که تو رو به فروشگاه من آورد و باعث آشنایی ما شد ...
در واقع بعد از این همه سال می تونستم لبخند های عمیق و چهره ی شاد و سرحال چانیول رو ببینم و میدونم تنها علت این اتفاق فقط تو هستی بک و این باعث میشه تا اعتراف کنم شما از هر نظر برای هم مناسب هستید...
امید وارم همیشه در کنار هم بمونید ....
خب و اما بعد از اون دعای خیر از طرف من پیر مرد، باید بگم بجز این نامه و مجسمه ی چوبی که اون روز توی گالری چشمت رو گرفته بود، اصلی ترین هدیه رو برای شما فرستادم، که می تونی وقتی پرحرفی های من توی نامه تموم شد اون جعبه ی کوچیک رو باز کنی و ببینیش، راستش از روش یکی هم برای خودم نگه داشتم ...
این بسته رو برای تو فرستادم بک چون میخواستم کسی که متن نامه رو میخونه خودت باشی نه چانیول.
چان ... خب اون پسر عجیبی هست ... باهوش، هنر مند، غیر قابل پیش بینی، محکم و مهربون، اما چیز جدیدی رو که برای اولین بار وقتی اون روز با تو به دیدنم اومدید درش دیدم عشق بود ...یک احساس واقعی!! ... و من باور دارم که عشق چان به تو خالصه چون نورش رو توی چشم هاش دیدم و باید بگم این اتفاق عزیز و مهم برای هر کسی نمی افته ...
میدونم خودت این موضوع رو بهتر از من باور داری اما احساسی در من می گفت تا به عنوان یک شخصی که به اندازه ی کافی چانیول رو می شناسه، این اطمینان رو بهت بدم وبگم شما واقعا برای همدیگه ساخته شدین ...
بیش از این حرفی نمی زنم قصد نصیحت هم ندارم، فقط می تونم آرزو کنم همیشه در کنار هم بمونید ... حالا وقتش شده تا در جعبه رو باز کنی ...
دوست دار تو پیتر ....
انگار همه چیز با خوندن این نامه روی حالت کند رفت و حتی ثانیه ها میل ساعت شدن داشتند، حس عجیبی داشت، با خودش فکرمی کرد به شکلی همه چیز دست به دست هم داده تا ندای قلبش بقدری بلند بشه که پرده ی گوشش رو پاره کنه ...
اول لوهان، بعد سوهیون و حالا هم پیتر ... اما هنوز خبر از ضربه ی نهایی نداشت و اون هم جعبه ی کوچیک و قشنگی بود که پیتر به عنوان هدیه ی ویژه ازش یاد کرد.
انگشت هاش رو ی در جعبه لغزید و وقتی اون رو باز کرد با دیدن قاب عکس چوبی که حاشیه اش خیلی با سلیقه کنده کاری شده بود چیزی توی قلبش فرو ریخت ...
میون این قاب قشنگ و زیبا خاطره ای ثبت شده بود که با دیدنش تمام خلا ای رو که توی این مدت جسم و روح بک رو فرا گرفته بود، در هم کوبیده شد، حتی الان هم به راحتی می تونست سنگینی لب های چان رو روی گونش، و گرمای نفسش رو روی صورتش قبل از گرفتن این عکس توسط پیتر احساس کنه ....
دیگه اگه کل دنیا هم بسیج می شدند تا بخوان جلوی ندای قلبش رو بگیرن همون صدایی که سوهیون واضح گفته بود باید بهش گوش کنه- خودش میخواست تا فریاد بزنه، حسی از سبکی و راحتی به یک باره انقدر بهش فشار آورد که باعث تعجبش شد تصمیمش رو گرفت و می تونست خودش رو از بند اون همه گرفتاری آزاد کنه راهش رو پیدا کرد و اگه این تصمیم باعث می شد تا برای همیشه خاطرش سنگین باشه، و گاهی با یادآوریش زجر بکشه- می دونست کاری رو انجام داد که می خواست و امید وار بود که هیچ وقت پشیمون نشه ...
*
*
Advertisement
The Isekai
This is the story of a boy that suffered a lot in his other life, he got bullied at the highschool and his father always beat him up, cut him making him suffer, and one day he died because his father killed him. After being killed he found himself reincarnated as a baby in another world with a special mission to do. Do you think that it can get any crazier than that? Wait and see. Hello, this is the first novel that I have written. I hope you enjoy it. A friend recommended me to write this because he said that it was a good idea. Let me know how I am doing if you can. The story won't bore you. The story is: Adventure, drama, fantasy LitRpg and romance. Cover made by Harumy-kyun Deviantart. Remmember this isn't real.
8 186YIBO IS MINE! ✔
this is just a short story
8 153"God's" Door
"What is an outcast?" A simple question, but a deeper meaning is dropped on Lance conner's shoulder. The world is filled what people with amazing abilities, and yet he lays near the bottom for the simple reason of "lacking God". They would be correct. The pathway to "God" never came to Lance. No instead the path of a "heritic" is wide open for him. What kind of future awaits a man "abandoned by god"? One could only wonder what kind of hell a person like that can take. No is that person even human, not knowing the power of "god"? Do you wonder? Does your curiosity burn to know? If so, take a peek. Just a small glance, and wonder the single question. "What is an outcast?" and, if even more so, wonder if you should hate another for a single difference or not.
8 56The Rare KInd
Katherine Sage , a normal high school girl with a tragic past . but one day suddenly she is attacked out of nowhere she was protected by her freind Alex Walker , who wasnt as powerful as her. She must now fight with her friend to find out whats he hiding while her tragic past is trying to catch up with her .
8 177||Falling From The Sky||Black Clover x Reader||COMPLETED||
SATUS: COMPLETED (✔)(Y/n), Yuno and Asta aim to become the Magic Emperor, but in this world magic means everything. (Y/n) learns the true meaning that peasants are weak and that the powerful are selfish. Instead of losing hope, she gains hope to get stronger and become the Magic Emperor to rid of laws of social classes.In her new squad, (Y/n) starts to grow stronger and develop bonds with the people around her, some start falling in love with her cockiness and childish behaviour, while others might be filled to brim with jealousy, may it be in power or beauty. Will these bonds grow stronger and turn in something more? Or will they drip with poison of hatred and jealousy? Follow her as a new adventure begins, a new twist of fate when she is bestowed with a heavenly grimoire, now her fates are connected with God."I'd rather them take me than my family. I'd rather them hurt me, then the ones I care about.I'd rather die then have them taken, I'd take the pain to stop seeing them cry. I would...."-(Y/n)HIGHEST RANKINGS#1-Clover#4-Leopold#2-Yuno#1-Asta#1-Blackclover#1-Marx#2-Yami#4-Licht#1-Silva#3-Nozel#4-Fuegoleon#1-Vermillion#1-Blackcloverxreader#1-MagicKnights#3-Luck#213-Klaus#2-Mars#1-Blackcloverfanfiction#6-leo
8 192I SAID I LOVE YOU
"What did you say?", he asked with quite surprise and amusement in his tone."I love you aadi",i said feebly and weakly."WHAT!!!",this time he nearly shouted..with a bit of anger in his voice ."I SAID I LOVE YOU AADI !! I.....LOVE...YOU(this time i shouted)!Did you here it properly now?", i said.Suddenly,he started lauging like a maniac..."Did u ever look at your face in the mirror....ohh i forgot! Is your family even able to afford a mirror?how did u even dare to confess to me...if possible dont ever show me ur tramp face again",he said!"Please...please just...!",i start to plead."Leave...NOW!",he shouted and i was in tears!-------It started raining,aadi pinned my hands above my head against the car. He had trapped me, his scent overwhelming my senses. I closed my eyes as he got closer and turned my head away. His lips connected with my jawbone instead, he made the most of it and trailed tiny butterfly kisses down my neck and collarbone. He smiled faintly at my gasp of reaction, he lowered the other one to my face and gently pulled my face to face him. He skillfully closed the gap between us devouring my lips and stealing all my ability to think. Without giving a second thought to what I was doing I arched my body into his and kissed him back.He let go of my trapped hands so his could go other places n i pulled him closer."I love you my angel",he said in between the kiss...."what !" ,i asked!.."I SAID I LOVE YOU ANGEL",he replied.I pushed him with all my force..."Angel Please...just please",he said weakly......"Leave Aadi , NOW", i shouted and turned back..through the side window i could see he had tears in his eyes!!*********#32 in general fiction on 10-11-15
8 178