《" BLACK Out "》|| Season 2 • EP 3 ||
Advertisement
فصل دو : ( بخش سه : ازت متنفرم بابا )
« لوهان تو چیکار کردی ؟!! »
صدای داد چانیول پشت خط باعث شد تا توی گوش لوهان زنگ بزنه برای همین وقتی جمله دوم رو به زبون آورد فورا صدای اسپیکر رو کم کرد تا باز هم این اتفاق نیفته .
« رفتم دیدنش و باهاش حرف زدم چان »
« بعد از دو هفته الان این خبر رو باید بشنوم ؟!! فکر کردی من بچم ؟ خودم نمی تونم از پس کار هام بربیام ؟ برای چی بدون اینکه با من مشورت کنی سرخود رفتی پیشش لوهان ؟ اصلا برای چی تو کار هایی که به تو مربوط نیست دخالت میکنی ؟»
خوب می دونست چان فقط بخاطر ترسش هست که این طور داد و بیداد راه انداخته، و گرنه هیچ چیز دیگه ای نمی تونه چانیول همیشه خاموش و سرد رو این طور آتیشی کنه، اون از اینکه بک تمام حقیقت رو بفهمه وحشت داشت، و ترس از دست دادنش باعث میشه تا توی این لحظه درست مثل یک شیر زخمی پشت گوشی نعره بکشه .
ولی این داد و فریاد هاش برای کسی مثل لوهان اصلا وحشتناک نبود نه تاوقتی که چانیول رو عین کف دستش میشناخت .
« آره تو بچه ای ... ترسویی- واقعا چرا همیشه در باره ی مسائلی که به بکهیون ختم میشه عین احمق ها رفتار میکنی ؟ الان که بهش گفتم می تونه درست ترین تصمیم رو بگیره، اون حق داره بعد از این همه مدت بفهمه دقیقا چه اتفاقی افتاده و تو، توی این ماجرا کجای داستان بودی »
و درست لحظه ای که خواست تا خیال چانیول رو بابت اون نگرانی که خوب می دونست چی هست راحت کنه گوشی روش قطع شد .
« هیچ وقت شعور نداشتی- مرتیکه ی خرِ الاغ »
این رو گفت و هدست رو از گوشش جدا کرد و روی صندلی کنارش انداخت، پاش رو روی پدال گاز گذاشت- توی دلش مطمعن بود چان بعدا بخاطر این تصمیم سر تا پاش رو طلا میگیره ...
* البته امید وارم *
این رو گفت و بعد از اولین تقاطع پیچید.
( دو هفته ی قبل )
نگاهش رو از روی پارکت های کف اتاق گرفت و بی هدف توی فضا چرخوند، نور کم جونِ زمستون توی اتاق تابیده بود و قسمتی از زمین و میز مقابلش رو روشنتر می کرد، فضای نیمه تاریک اتاق حالا با شعاع نوری که از پنجره به لوهانی که درست بعد از تمام شدن شیفت شب به سراغ بکهیون اومده می تابید- حس خواب می داد، یک خواب عمیق و دل چسب که بلافاصله بعد از دوش آب گرم به مغز و جسمش هدیه می داد.
با این حال می دونست اگه همین الان تصمیمی رو که گرفته عملی نکنه- قطعا تا مدت ها باید قید خواب راحت رو بزنه چون نمی تونست ببینه چانیول درست مثل دیوونه ها شده و هر دفعه خودش رو زیر بارِ افکار و احساسِ گناهی که هیچ ربطی بهش نداره لِه میکنه، هرچند اون دیوونه بود اما حالا افسردگی هم به کلکسیون شخصیت نچسبش اضافه شده، پس قبل از این که بخواد بیشتر از این صبر کنه باید حرف هاش رو می زد تا برای پشیمونی خیلی دیر بشه و راه رفته رو نتونه برگرده.
« ممنون که قبول کردی به دیدنت بیام »
این رو با خجالت به زبون آورد و فورا با خوردن کمی از قهوه ی مقابلش خواست این حس شرمندگی رو پنهان کنه
« چرا نباید این کار رو می کردم؟ »
بک با همون لبخند گرم و مهربونش این جمله رو به زبون آورد، خوب که به چهرش دقت کرد متوجه گودی پایینِ چشم هاش شد و رنگ پوستش که به سفیدی می زد خبر از بی خوابی های مکرر می داد، همه ی این ها باعث می شد تا توی تصمیمش مصمم تر بشه، و یقین پیدا کنه درست ترین کار برای این رابطه گفتن حقیقت اون هم با جزئیات کامل هست ...
Advertisement
« اتفاقی که افتاد موضوع راحت و عادی نیست که بشه فورا فراموشش کرد ... برای همین حس کردم باید بیشتر بهت زمان داده بشه- ولی راستش من باید هرچی زود تر تو رو میدیدم و باهات صحبت می کردم، قبل از اینکه خیلی دیر بشه و واقعیات اون جور که نباید توی ذهن و باورت شکل بگیرن و ثابت بشن»
بک با شنیدن این جمله کمی توی جا تکون خورد و احساس کرد دلش پیچ می خوره، کل این مدت و اون روزی که چان رو از خونه بیرون کرد مغزش از شنیدن واقعیتی که یک مرتبه باهاش رو به رو شد توی جمجمه پودر شده بود، و حالا این آدم مقابلش نشسته و داره میگه این اتفاق سراسر غم گرفته و سیاه که مثل غده ی سرطانی داره کل بدنش رو مسموم میکنه جزئیات بیشتری داشته که باید
روشن بشه .
بدون این که متوجه باشه دسته ی مبل رو بقدری فشار داد که حالا خون از سر انگشت هاش فرار کرده بودند، نگاه لوهان روی دست های بک ثابت موند و این اتفاق یک مرتبه قفل زبونش رو باز کرد ...
« چانیول وقتی ده سالش بود پدرش رو از دست داد، درواقع چان عاشق پدرش بود- آقای پارک و پدر من هردو پزشک بودند و برای همین من از بچگی اون رو میشناختم- ما تقربا باهم بزرگ شدیم »
بی اراده فنجون قهوه رو به لب هاش نزدیک کرد و یک قلپ سریع و بزرگ ازش خورد، تلخی قهوه دیگه مثل همیشه براش جذاب و گیرا نبود برعکس وقتی روی تک تک پرز های زبونش می نشست مزه ی زهرمار می داد.
نگاه بک روی نقطه ی نامعلومی مقابل پاهاش گیر کرده و مثل آدم هایی که انگار خیلی وقت میشه مردند برق چشم هاش کم جون و سرد بود .
« یکی از تفریحاتی که چان و پدرش به شدت بهش علاقه داشتند ماهی گیری بود، اما یک روز توی راه برگشت به خونه، اونها تصادف وحشتناکی می کنند که توی اون آقای پارک همون لحظه فوت میکنه و فقط چان به شکل معجزه آسایی زنده می مونه، بالاخره وقتی بعد از کما بهوش اومد تا مدت ها یک آدم دیگه شده بود انگار اون پسر بچه ی سرخوش و با انرژی رفت و بجاش مردی چهل ساله برگشت، خیلی طول کشید تا باز هم تونستم بهش نزدیک بشم و به جرات میتونم اون دوران رو جز سیاه ترین سال های عمرم بخاطر بیارم »
بی اراده نگاهش روی بکهیون نشست که حالا سرش رو هم خم کرده بود و به نظر می رسید با هر جمله ای که از دهنش خارج میشه قامت این آدم بی گناه رو زیر بارش خمیده تر می کنه . ولی باید این حرفا زده می شد، قطعا اون دلش نمی خواست تا بک بعد از شنیدن حرف هاش با ترحم به چان نگاه کنه- فقط می خواست حتی اگه قراره از اون متنفر بشه لا اقل با آگاهی کامل این تصمیم رو بگیره .
« با این که چان بالاخره تونست اون اتفاق رو پشت سر بگذاره اما انگار قسمتی از روحش توی اون حادثه از بین رفت و من دیگه هیچ وقت نتونستم چان قبل رو توش پیدا کنم، تا اینکه دنبال علاقش رفت و توی بهترین دانشگاه فرانسه تحصیل کرد و وقتی بعد از فارق التحصیلی به کره برگشت- متوجه شد مادرش ازدواج کرده اون هم با یک مرد به ظاهر متمدن و فوق العاده ثروتمند »
راستش وقتی تصمیم گرفته بود تا حقیقت ماجرا رو فاش کنه حتی فکرش هم نمی کرد گفتن این کلمات میتونه انقدر زجر آور باشه به حدی که حالا لوهان احساس می کرد هنوز هیچی نشده کل انرژیش رو از دست داده، و این سکوتِ بک باعث می شد تا لوهان بیشتر از چیزی که تصورش رو می کرد زیر فشار باشه.
Advertisement
بکهیون رو متهم نمی کرد و حتی ذره ای بخاطر سکوتش دل گیر نبود بلکه از این که اجازه می داد تا لوهان در باره ی موضوعی که قطعا برای اون هم حکم زهر رو داره صحبت کنه بی نهایت ازش ممنون بود.
زبونش رو روی لب هاش کشید و قبل از حرف زدن نفسش رو توی سینه حبس کرد ...
« راستش بک چیزی رو که الان میخوام بهت بگم شاید باورش برای تو سخت باشه و حق داری اما تو باید بدونی که چه ارتباطی بین تو و چان وجود داره ... درواقع اون شب وقتی فهمیدی که مسبب مرگ پدر و مادرت پدرچان بوده باید بگم در اصل این کار ناپدریش بود نه پدر واقعی چانیول »
« چطور از من میخوای باور کنم پدر و مادر من به دست اون کشته شدند ؟ درسته که موقع اون تصادف لعنتی من کره نبودم اما همه می دونند که خانواده ی من توی تصادف مردند، اون هم بخاطر خواب آلودگی پدرم ... ماشین از جاده منحرف میشه و بعد ... »
بکهیون یک مرتبه به حرف اومد اما صداش غمگین و آهسته بود درست مثل بچه هایی که سعی میکنند دل پدر مادر خودشون رو به دست بیارن تا از خطاشون چشم پوشی کنند، کلام بکهیون هم در واقع پر از التماس و خواهش بود و درواقع تک تک کلماتی که از دهنش خارج می شدند با تمام وجود از لوهان می خواستند تا ثابت کنه همه ی اون حرف هایی که شنیده فقط یک دروغ بوده، یک اشتباه و لوهان می تونست این رو خوب بفهمه ...
کمی روی صندلی به جلو اومد و سعی کرد تا با پایین آوردن سرش صورت بکهیون رو ببینه اما خیلی موفق نشد ...
« اون تصادف ساختگی بود تا همه مرگشون رو به عنوان یک اتفاق باور بکنند، پدر تو یک مجموعه دار بزرگ بود و بین آثاری که تو گنجینش نگهداری می کرد جواهر نایابی وجود داشت که ناپدری چان ازش باخبر شد، این جواهر درواقع تابلوی رنگ و روغن رَمبرانت بود »
با شنیدن این جمله برای اولین بار توی اون مدت سر بکهیون بالا اومد و در حالی که چشم های بخون نشستش حالا از حد معمول کاملا گشاد شده بودند متعجب به چهره ی لوهان خیره شد.
خوب می دونست چه افکاری از ذهن بکهیون میگذره و نیازی به شنیدنشون نداشت تا بفهمه بکهیون الان میخواد چه جمله هایی رو به زبون بیاره ...
« درسته در واقع هیچ کس از این گنج خبر نداشت، تا وقتی که خیلی اتفاقی ناپدریش وارد گالری پدرت میشه و چشم های تیزش اون بوم نقاشی رو توی دفتر کار پدرت میبینه، خوب می دونست ارزش این تابلو می تونه سرمایه ی هنگفتی رو به دارایی الانش اضافه کنه و قدرتش رو بیشتر، پس وقتی پاش رو از اون گالری بیرون گذاشت به تنها چیزی که فکر می کرد گرفتن این تابلو بدون پرداخت کردن حتی یک اسکناس بود »
بک به قدری شوکه شده بود که احساس می کرد داره داستان زندگی یک نفر دیگه رو از زبون لوهان میشنوه انگار آدم هایی که داره ازشون صحبت میشه شخصیت های خیالی یک داستان مهیج هستند که هیچ وقت وجود نداشتند.
عاره پدرش یک مجموعه دار حرفه ای بود و می تونست قسم بخوره که تا جایی که عقلش قد می داد کلی معامله های بزرگ رو انجام داده و در باره ی هنر آگاهی کامل داشت ... اما وجود یک تابلو ی رنگ روغن از رَمبرانت.... حتی نمی تونست تصور کنه چه برسه به این که این گنج درواقع در اختیار اون بوده ...
« پدرش شروع میکنه در باره ی خانواده ی تو اطلاعات بیشتری به دست آوردن و تو این فاصله تو قالب یک دوست بیش از اندازه به پدرت نزدیک میشه، و بعد به هدفی که مدت ها دنبالش بود می رسه ... تک پسر جوون این خانواده ی خوش بخت، بیون بکهیون »
چشم های بک با شنیدن اسمش توی جا تکون خوردند، حتی نمی دونست پایان این داستان قراره به کجا برسه که حالا با گفتن اسمش گیج تر از قبل نا باورانه به لب های پسر مقابلش خیره شد ....
لوهان نمی تونست مکث کنه، درواقع نباید این خطر رو به جون می خرید چون هر بار که مکث می کرد به ذهنش می رسید تا قسمت های بیشتری رو از این داستان حذف کنه و این اتفاق نباید رخ می داد برای همین بدون توجه به سر درگمی بکهیون ادامه داد ....
« اون کثافت از گرایش چانیول خبر داشت و می خواست از این اتفاق به نفع خودش استفاده کنه، پس عکس تو رو که با ترفند های خودش به دست آورده بود به چانیول نشون داد و ازش خواست تا کاری کنه تو عاشقش بشی، اما چانیول قاطعانه این پیش نهاد رو رد کرد و باهاش مخالفت کرد »
لوهان حالا دیگه از نگاه کردن به چهره ی بکهیون هم وحشت داشت و خودش رو وادار می کرد تا سرش رو بالانیاره و تو دام اون چشم های خسته و بی رمق نیفته، چشم هایی که با تمام وجود فریاد می زدند و یک چیز رو میخواستند- این که دست از سر صاحبش بردارند.
« ناپدری چانیول سرطان بود... هیولایی که از نا کجا آباد وارد زندگیشون شد و اون رو جهنم کرد، وقتی فهمید حریف چانیول نمیشه باز هم خودش دست بکار کار شد و نقشه کشید تا کل خانواده رو از بین ببره اون هم با یک اتفاق خیلی طبیعی جوری که اصلا شک برانگیز نباشه تا بتونه بدونه هیچ مالکی به اون تابلو برسه... چان متوجه نقشه ی ناپدریش شد و تهدیدش کرد که اون رو به پلیس لو میده و کاری میکنه تا از زندگیش پشیمون بشه، پس برای اینکه دهن چان رو ببنده مدت کوتاهی از نقشش دست کشید اما وقتی فرصت مناسب رسید بدون هیچ مکثی عملیش کرد»
حس می کرد یک دور بدون وقفه کل کره ی زمین رو دویده، بدنش بی جون بود و هیچ انرژی نداشت، حالا دیگه بیش از اندازه حرف زده و باید این داستان سراسر عجیب و سیاه رو هرچی زود تر تموم کنه.
بک جوری توی کاناپه جم شده بود انگار هرلحظه امکان داشت با تارو پودش یکی بشه، جَو برای هردو سنگین بود، اما واسه ی بکهیون درست مثل نفس های آخر یک قربانی قبل از جون کندن زجر آور...
« وقتی اون عوضی نقشه ی کشتن کل خانواده رو کشید اتفاقی افتاد و تو مجبور شدی خیلی ناگهانی از کره بری، موضوعی که کل برنامه های اون رو بهم می ریخت در اصل همه ی کار ها انجام شده بود و اون شیطان نمی تونست صبر کنه تا تو برگردی، پس بدون کوچکترین تردیدی هدفش رو عملی کرد.
به خودش قول داد تا وقتی به کره برگردی قبل از این که از وجود تابلو باخبر بشی و به عنوان یک رقیب تهدیدش کنی تو رو هم از سر راه برداره.... اما روحش هم خبر نداشت که چان هیچ وقت اجازه ی این کار رو بهش نمیده ...»
احساس می کرد مغزش از شدت فشار توی دهنش اومده چشم هاش برای باریدن دیوانه وار می سوختند اما بک لجباز تر از این حرف ها بود که بخواد جلوی شخص دیگه ای گریه کنه، چشم هاش مدام پرو خالی می شدند و صدای لوهان حالا براش درست مثل کشیده شدن ناخن روی تخته زجر آور بود...
« مگه اون عوضی کی بود که بخواد برای زندگی بقیه تصمیم بگیره ؟ چطور جرات داشت یک خانواده رو قربانی خواسته هاش کنه بدون اینکه هیچ کس خبردار بشه؟!! و حالا تو بشینی جلوی من و از جنایت هاش بگی جوری که انگار داری قصه ی شب تعریف می کنی ... اون آشغال کی هست که می تونه برای خودش راست راست بچرخه و آدم بکشه بدون اینکه آب از آب تکون بخوره ؟!!»
صدای بکهیون وقتی از چله ی گلوش در رفت انقدر شکسته و در هم بود که قلب لوهان رو به درد آورد... آخه اون حتی توی داد و بی داد کردنش هم مظلوم بود و این بیشتر لوهان رو اذیت می کرد .
کار خودش رو کرد، حالا دیگه برای پشیمونی دیر بود و راه اومده رو نمی تونست برگرده ... پس باید تا آخرش ادامه می داد، برای همین درمقابل عُصیان احساسیِ بکهیون با جدیت ادامه داد ...
« یادته وقتی بچه بودیم برای اینکه کار اشتباهی نکنیم ما رو از آدم خیالی به اسم یانکی می ترسوندند ؟ مدام می گفتند اگه این کارو بکنی بهش میگیم بیاد و مارو باخودش ببره ... اما اون آدم خیالی نبود، و وقتی بزرگتر شدیم فهمیدیم یانکی اسم مخوف ترین باند تبهکاری کره هست که درست مثل سایه همیشه محو و غیر قابل تشخیص بودند، انگار هیچ کس اون ها رو نمی دید و فقط حرفش شنیده می شد ... تا حدی که باز هم احساس کردیم شاید واقعا یک توهم و قصه هست و مردم این جور داستان ها رو برای سرگرم کردن خودشون می سازند ...
اما اولین کسی که این سایه ی مرگ رو توی زندگیش احساس کرد و به واقعی بودنش پی برد چانیول بود ...
بعد ها فهمید یانکی همون مردی که تو بچگی مثل شیطان کثیف و بد کاره بود- درواقع همین ناپدریش هست که حالا به عنوان سرپرست دلسوز و مهربونش قصد نابود کردن خانوادش رو داره ...»
میون نگاه های گیج و متلاطم بکهیون که به نظر می رسید روح از قالبش جدا شده ادامه داد:
« آره ... ناپدری چانیول رئیس بزرگترین باند مافیای کره- یعنی همون یانکی های افسانه ای میشه ... و تو هیچ وقت نمی تونی همچین آدمی رو گیر بندازی... نمی تونی کسی رو که فقط در حد قصه و داستان می مونه و به عنوان سرگرمی های مردمی دهن به دهن می چرخه رو لو بدی... تو نمیتونی آدمی رو که هیچ وقت دیده نشده رو گیر بندازی- وقتی حتی پلیس هم به بودن چنین شخصیتی شک داره »
بک که تا چند لحظه ی پیش بخاطر داد و بی داد از سر جاش بلند شده بود حالا مثل خمیری وارفته روی کاناپه ول شد و همون طور که چشم هاش بی هدف توی کاسه ی سر می چرخید سعی می کرد تا همه ی این حرف ها رو توی ذهنش هضم کنه فقط نمی دونست چرا از پس این کار بر نمیاد ...
« من اومدم اینجا تا بهت بگم ... چان هم به اندازه ی تو یک قربانیه و هر دوی شما انقدر معصوم هستید که هیچ وقت وجودتون لکه دار نمیشه ... خواستم بگم وقتی انقدر به هم نیاز دارید چرا همدیگه رو زیر بار افکار اشتباهتون له می کنید؟ با اینکه چان به مدت ده سال درست بعد از اون شبی که عکس تو رو توی دست ناپدریش دید برای محافظت از تو فاصلش رو باهات حفظ کرد و تمام این سالها درست مثل یک فرشته ی نگهبان از زندگیت مراقبت کرد تا وقتی که اون مرتیکه ی حروم زاده بمیره- اما سرنوشت کاری میکنه تا دوباره جلوی هم قرار بگیرین- بی انصافی هست که بزارین اون کثافت حتی بعد از مرگش هم زندگیتون رو از این بیشتر نابود کنه و به هدفش برسه ...»
عرض و طول اتاق مقابل چشم های بکهیون کش می اومدند و گاهی انقدر نزدیک می شدند که احساس می کرد الان بین دیوار های این خونه پرس میشه، ولی بین تمام این گیجی ها و بالا پایین شدن ها جمله های پایانی لوهان واضح و رسا به گوشش می رسید ...
*
*
Advertisement
- In Serial1697 Chapters
I’m Really a Superstar
Zhang Ye, who only wanted to become a celebrity, had tunneled to a brand new Earth that was different. At the radio station, during the host hiring interview. A loud voice narrated, “Up above the sea’s grey flatland, wind is gathering the clouds. In between the sea and clouds proudly soars the Petrel, reminiscent of black lightning. Glancing a wave with his wingtip, like an arrow dashing cloudward, he cries out and the clouds hear his joy in the bird’s cry of courage. In this cry–thirst for the tempest!” As such, the interviewers of this world that had never heard of Gorky’s “The Song of the Stormy Petrel” were so shocked that they stared with their mouths agape! The story begins from here.Thank you for reading novel I’m Really a Superstar @ReadWebNovels.net
8 2958 - In Serial30 Chapters
The Madec Legacy
The dawn of Emotion Based A.I.s is here, John is the fifth test subject to have an AI implemented in his brain, and so far the first one to survive. Blinded by the dream of immortality, the researchers push the tests to inhumane standards. John is obligated to take part in sessions of torture designed to test the limits of the AI influence over the physical and mental health. What was supposed to be a new beginning in life turns into living hell. An (un)lucky twist ends his life. John then reincarnates with his AI in a new world where a System influences the interaction between Magic and Matter. With seemingly limitless potential and a game-like system influencing the world, the hero sets on his journey. --AUTHOR NOTE, PLEASE READ-- I will state here my promises to you, potential reader: 1. No harem! I don't trust myself to make a harem feel natural or healthy, I never met any person who has a personality that can adapt and live in a harem for reasons that are not monetary, so I can't draw inspiration from real life. Sorry!; 2. The enemies will not be bland and illogically mean. Some may feel like that at first, but I will take great care in fleshing them out, trust me. You may end up hating some, but you won't be able to deny that they had their reasons for what they did; 3. I am using a paid (and expensive) automated editor tool, and I take longer to write because I take my time in editing the stuff. I am aiming to improve and I will not shy away from constructive criticism, nor take offense for no reason; 4. Characters will die and will suffer, some will get over the tragedies and improve, others will not be as resilient. 5. This novel has a lot of ground to cover, it is neither a short story, a manual on crafting, or the script of some action scene. There will be both time skips and oversimplifications of some actions for the sake of moving the story forward. Time skips will be more prominent in the first 30 chapters. I will describe crafting processes and fights with more detail if they are essential for the chapter; 6. If I took my time describing something, it's because it is important. I hate novels that waste time describing useless stuff. If you skim over something, the chances are that something in the future will not make sense. I am an adept of "Chekhov's gun" principle; 7. I already have 31k words on my auxiliary documents, I have a plan for the story, and I will not be making changes even if someone ends up noticing some foreshadowing and figures out what will happen. The story comes first. 8. I have a wife, a job that demands 9h every day and courses related to my job (lawyer) three days of the week, it's unlikely that I will be able to do mass releases at all. I will have a healthy amount of chapters to be able to post at least 1 chapter every day continually. Don't worry. 9. I will read all the comments. I will listen to all you have to say and will try my best to accommodate demands as long as they do not hamper the path I prepared. 10. There is an arc that spans the entire novel. Each volume will be an arc in itself while progressing a little bit of the main arc. Every arc will have one or more main antagonists. I think that's it! Thank you for reading it all. Have an awesome time reading my first novel!!
8 98 - In Serial49 Chapters
Chosen Shackles
The future came in devastation, but we bury it in the lights now, to forget. It was better once, they tell us not to say. Now, at the end of our century, we’ve rebuilt. The city neon glows brighter and casts a shadow deeper on the world. This is just the beginning. In the Pacific Megalopolis, a sickness is taking roots in the city’s guts. Dead angels are raising dark choirs to sooth our nightmares. They speak of a prophecy as old Patriots plan war. And Frode, a young sheep, can’t sleep. Even in dreams, there’s no rest no more, for a hungry God is waking up. Sing Hallelujah. The screen is running static. Face your shadow.
8 219 - In Serial40 Chapters
I am a Spy
Before they become spies, the womanizer and Phil Collins fan, Enzo Carvalho, and the focused and clever Vinicius "Vini" Valverde, get into a lot of trouble in high school, solving small problems on the street of their condominium, which they call "Lake".
8 131 - In Serial101 Chapters
1855 American Tycoon
1855, this is the best era, the extended railway, the roaring locomotive, the flowing gold casts the towering tower of the sky; this is the worst era, in the dark shadow of the tower, the north, and the south are opposite. , the disparity between the rich and the poor, the strong prey on the weak. If you don't want to stay in the shadow of the Babel Tower and let others trample on it, you must climb to the top of its brilliant tower and trample everything under your feet. In this world full of noise and turmoil, conspiracy and deception, light and darkness In the Gilded Age, see how a traveler who is familiar with history will turn the tide and create an era of his own.
8 197 - In Serial24 Chapters
Fuck you Fred (a Fred Weasley love story)
And then she fell. Miranda fell right on top of Fred Weasley. He looked up at her directly in the eyes, "I'm sure you wanted to see me and ask you how my summer was but Benny this is a little forward." Miranda rolled her eyes and let out a smirk, feeling bold she dared to look back into his eyes. "Is that a wand in your pocket or are you just happy to see me, Freddie?" Miranda Benson is a 16-year-old Gryffindor starting her 6th year at Hogwarts School of Witchcraft and Wizardry. She starts to fall for the infamous prankster (and not to mention player) Fred Weasley, trying to avoid her feeling proves to be a difficult task when she is all that Freddie wants...{Set in GOF era- Yule Ball and all that greatness}I LOVE LOVE LOVE THIS STORY AND I HOPE YOU DO TOO. PLEASE VOTE IF YOU LIKE IT!!All rights to jk rowling except my characters (Miranda, Frankie and Noah)i always support equal RIGHTS! this is a safe space.Rankings: (1) #16yearsold [27.03.2021](1) #fredweasleylove [11.07.2021]
8 133

