《" BLACK Out "》|| Season 2 • EP 1 ||
Advertisement
فصل دو : ( بخش یک : زندگی ی بازیه مسخرست )
بی حوصله روی تخت دراز کشیده بود و بی هدف به دنبال طرح خیالی، سقف بالای سرش رو نگاه می کرد، از امروز و هر روزی که شبیه بهش هست متنفره، دلش میخواست از خونه بزنه بیرون و برای یک مدت پشت سرش رو هم نگاه نکنه .
بره جایی که فقط خودش باشه، بدون هیچ فکر و خیالی با آرامش مثل خیلی از آدم های شهر به زندگیش ادامه بده ولی این امکان وجود نداشت و این رو خوب می دونست ...
صدای باز شدن ناگهانی در نه تنها رشته ی افکارش رو پاره کرد حتی باعث شد تا از ترس توی جا تکون بخوره .
دختر ریز نقش و قشنگی درست مثل یک توپ با شدت خودش رو وسط اتاق پرت کرد و با چشم هایی که امکان نداشت از این بیشتر باز بشه بهش خیره شد- نفس عمیقی کشید و بعد صدای جیغش توی اتاق پراکنده شد ...
« اوپاااااا .... بابا این پرونده رو بُرد .... سایت های خبری از این اتفاق ترکیده»
از سر ذوق دست هاش رو مشت کرد و پاهاش رو روی زمین کوبید
« معروف شدیم ... پولدار شدیم »
بخاطر ورجه وورجه های زیاد، لپ های سفید و رنگ پریدش گل انداخت و حالا از هروقت دیگه ای خواهرش رو زیبا تر می دید- ولی خب اینها باعث نمی شد تا با کلافگی چشم هاش رو توی حدقه نچرخونه و بابت این حجم از سرو صدا کلافه نباشه .
به خودش نمی تونست دروغ بگه و از این که پدرش موفق شده بود همچین پرونده ی سنگینی رو به سرانجام برسونه بهش افتخار می کرد اما ته دلش آروم و قرار نداشت و یک حس عجیب و مسخره ای مدام سعی می کرد تا آرامش رو ازش دریغ کنه .
« اوپا ... شد یک بار من بیام بهت خبر بدم و تو یکم واسه دل خوشی من هم که شده هیجان نشون بدی ؟؟ »
* سکوت*
« یاااا دو کیونگسو با توام »
این جا بود که از افکارش بیرون کشیده شد و با اخم در حالی که از روی تخت بلند می شد به سمت خواهرش رفت ...
« یاا؟!! ... جِغجِغه یادت رفته من برادر بزرگترت هستم ؟؟ »
درحالی که انگشت اشارش رو به طرف خواهرش تکون می داد گفت و این بار به سمت میز تحریرش قدم برداشت .
یک مرتبه خواهرکوچیکتر فورا به طرفش حرکت کرد و وقتی کیونگ روی صندلی نشست دست هاش رو روی میز کوبوند و در حالی که باز هم از ذوق صداش رو بالا می برد گفت :
« آخه تو جواب من و نمیدی ... وقت هایی مثل الان که یک خبر توپ درباره ی بابا بهت میدم یک جوری رفتار میکنی انگار وجود ندارم!! »
« بعد الان باور کنم که ناراحتی ؟ »
دختر درحالی که همچنان لبخند گُندش رو روی صورتش حفظ کرده بود چند بار احمقانه پلک زد ...
« با این قیافه ی ذوق زده داری از دستم شکایت میکنی - نمی دونم خوشحالی یا ناراحت »
اون که تازه متوجه منظور برادرش شد، بدون اهمیت به حرف کیونگ این بار کف دست هاش رو به هم کوبید و از حرفی که قرار بود بزنه چشم هاش رو با شوق روی هم فشار داد.
« اوپا الان خوشحالی و ناراحتی من مهم نیست .... مهم اینه که بابا به قولش عمل می کنه »
حالا نوبت کیونگسو بود تا گیج به خواهرش نگاه کنه اما دختر روبه روش بدون توجه به چهره ی برادرش ادامه داد ...
« اون بخاطر پرونده نتونست مارو تعطیلات کریسمش ببره مسافرت اما حالا می بره اون هم بهترین هتل توکیو ... همون هتل قشنگه که سلبریتی ها هم میرن ... فکرش رو بکن ممکن هست بتونم اتفاقی اوپا های *توکیو هتل* رو ببینم »
Advertisement
کیونگ از این حرف نفسش رو بیرون داد و مستقیم به موجود پرسرو صدای روبه روش خیره شد
« خوبه ... تو این مدتی که نیستین منم میتونم بالاخره این پوروژه ی لعنت شده رو تموم کنم »
حرف کیونگ براش مثل سطل آب یخ بود ک وقتی روش ریخته شد برای یک لحظه کل عصب های بدنش از کار افتاد
« اوپا!!! نگو که نمی خوای بیای ؟!!! میدونی میخوایم کجا بریم ؟!!! فکر کردی از این مسافرت دم دستی هاست؟!!!نه جذاب من ما دیگه پولدار و معروفیم، لاکچری سفر می کنیم »
و باز از حرف خودش ذوق کرد و برای بار ده هزارم توی اون مدت دست هاش رو بهم کوبید ...
کیونگ لحظه ای بی حس به پنجره ی مقابلش خیره شد و برای این که بتونه خودش رو متمرکز کنه چند باری پلک زد، این جور موقع ها که می شد حس می کرد واقعا خواهر و برادر نیستند چون چطور ممکنه دونفر از یک خون باشند اما اخلاقیاتشون زمین تا آسمون باهم فرق داشته باشه؟!! یکی انقدر خوشحال و سر زنده و اون یکی درست مثل یک کاسه ی ماست بی حس و جدی ؟
کمی سرش رو به اطراف تکون داد و توی ذهن برای خودش تکرار کرد
* من کاسه ی ماست نیسم! *
« سوجین ... عزیزم تو برو و جای من هم خوش بگذرون ... حالا اگه اجازه بدی میخوام بشینم سر درسم »
لب های خواهرش به وضوح آویزیون شد و انگار بدنش ده بیست سانت کش اومد این صحنه باعث شد تا برادر همیشه خنثی خودش رو به خنده بندازه که البته خیلی هم طولی نکشید ... چون با جمله ی بعدی سوجین خنده رو لب هاش کاملا خشک شد.
« اوپا دفعه ی بعد برای دل خوشی من هم که شده بیا و سر این چیزا باهام ذوق کن باور کن اتفاقی نمی افته فقط باعث میشه بدونم واقعا برادرمی »
این رو گفت و با قدم های کشیده به حالت قهر از اتاق خارج شد. راست می گفت چرا باید تو ذوقش می زد ؟ این هیجان برای دختری به سن اون طبیعیه ... از خودش بدش اومد، تقصیر خواهرش نبود که این استرس کوفتی ولش نمی کرد و از لحظه ای که پرونده ی مافیا زیر دست پدرش اومد حس کرد همه چیز عوض شده ...
مسبب تمام این احساس های بد و مسخره پدرش بود- درواقع باید حرصش رو سر اون خالی میکرد نه سوجین بیچاره، از ذهنش گذشت ...
* باید از دلش دربیارم *
کلافه دستش رو میون سرش گرفت و موهاش رو با حرص بهم ریخت که به دنبالش زنگ گوشیش توجهش رو جلب کرد. به سمت صدا برگشت و برای جواب دادنش به طرف تخت راه افتاد .
« سلام گل پسر ... »
با صدای شاد و بشاشی این جمله رو به زبون آورد و وقتی جوابی نگرفت با حالت شوخ و تصنعی ادامه داد ...
« الو ؟ صدا میاد ؟ من دارم با کیونگم حرف میزنم دیگه؟ »
بالاخره قفل زبونش باز شد و با جدیتی که از سر کلافگی بود جواب داد:
« بابا من 26 سالمه!! »
« چرا فکر کردی یادم رفته ؟ »
« چون شما الان بیستش رو فاکتور گرفتی و حس میکنم داری با ی بچه شیش ساله حرف میزنی »
صدای خنده ی بلند پدرش گوشی رو رد کرد و توی فضای ساکت اتاق پراکنده شد و دلیلی بود تا کیونگ ناخواسته صدای اسپیکر رو کمی پایین بیاره.
« کیونگ همیشه بداخلاق ... میدونم تلویزیون رو نگاه نکردی برای همین زنگ زدم تا خودم خبر رو بهت بدم »
سکوتی از سر شوق میکنه و بعد ادامه میده
«پرونده رو بُردم »
کیونگ برای لحظه ای از این شور و اشتیاق پدرش که درست مثل بچه ها شده به خنده افتاد ولی مدتی می شد که به دلیل یک علت مشخص خیلی از پدرش دلگیر و عصبانی بود، و هرچی سعی می کرد تا خودش رو آروم کنه فایده ای نداشت برای همین خیلی سریع اون حس خنده محو شد ...
Advertisement
« میدونم ... سوجین بهم گفت »
« عه هواسم به اون وروجک نبود ... خب ...حالا نمی خوای بهم تبریک بگی ؟ »
صدای پدرش هنوز هم انرژی و اشتیاق زیاد رو تو خودش داشت و لحن خسته و آروم کیونگ هم نمی تونست ذره ای از این احساس رو کم کنه ...
« تبریک میگم »
« همین ؟!!»
کیونگ گیج مکثی کرد و این بار با شَک گفت :
« کارت رو خوب انجام دادی »
و باز هم باعث شد صدای خنده ی پدرش به گوش برسه
« حس میکنم جامون عوض شده و من پسرتم »
از این حرف خودش باز هم می خنده
« این کافی نیست وقتی اومدم خونه باید لپمو ببوسی »
«بااااباااا!! »
صدای متعجب و کلافه ی کیونگ دلیل محکمی برای خندیدن پدرش پشت گوشی شد و کیونگ نمی دونست چرا هرچی کلافه تر میشه پدرش خوشحال تر ...
« حاظرم شرط ببندم الان چشم هات رو توی جا چرخوندی »
و این جواب پدرش باعث شد تا کیونگ برای بار دوم خنده ی کوتاه و محوی بزنه چقدر خوب اون رو میشناخت ...
« باشه خیلی خب عصبانی نشو ... خونه می بینمتون جناب دو کیونگسو ی کبیر»
سری به نشونه ی تایید تکون داد- جوری که انگار پدرش مقابلش ایستاده و داره صحبت می کنه و در نهایت تماس رو قطع کرد .
همونجا روی تخت ولو شد و نفس عمیقش رو با صدا بیرون داد ...
اون از پدرش دلگیر و عصبانی بود و دلش می خواست بدون خود داری کردن این حس رو نشون بده اما خودش هم نمی دونست دقیقا چه مرگیش شده ولی مطمعن بود تمام این احساسات لعنتی از اون پرونده های کوفتی مافیا نشات می گیره.
چون درست از روزی که پدرش، وکالت شاکی مقابل پرونده رو گرفت، زندگی به شکل عجیبی به دهن کیونگ زهر شد.
.............................................................
وقتی صدای در اتاق توی گوشش پیچید از همین الان می تونست حدس بزنه موضوع صحبتشون چی میتونه باشه- مطمعن بود تا الان سوجین حتما به پدرش گفته که قرار نیست باهاشون به مسافرت بیاد، و قطعا حظور پدرش الان فقط بخاطر همین موضوع هست ...
این فکر ها از ذهنش رد شد و به دنبالش کیونگ اجازه ی ورود داد .
با دیدن پدرش توی قاب در به حدسش یقین پیدا کرد- لبخند گرمی به چهره داشت که با دیدنش کیونگ متوجه شد هنوز هم سر حاله، البته پدرش درواقع همیشه سر حال و سر زدنده بود، یک وکیل زِبَردست که حالا بعد از سه سال دوندگی و شب زنده داری های مداوم، بزرگ ترین پروندش تو حلقه ی ما فیا جواب داد و به دنبالش تونست یکی از کله گنده های مافیای ژاپن رو گیر بندازه- اون همیشه موفق بود و شاد- انگار هیچ وقت انرژیش تمومی نداشت حتی تو سخت ترین شرایط، و سعی می کرد تا اونجایی که میتونه زندگی راحتی رو برای خانوادش فراهم کنه، و کیونگ همیشه از این بابت از پدرش ممنون بود اما درست تا قبل از این که پای مافیا به زندگیشون باز بشه .
درواقع درست سه سال پیش وقتی پدرش بهشون اطلاع داد که پرونده ای که دادستانی کل بهش داده برای بزرگ ترین دارو دسته ی خلاف کار ژاپن هست، کیونگ مخالفتش رو اعلام کرد و از پدرش خواست تا این پیشنهاد رو رد کنه .
اون پافشاری می کرد و هر بار مخالفتش رو اعلام می کرد، باور داشت این پرونده بازی با دُم شیر هست، چون اگه قرار بود همه چیز راحت باشه با توجه به دست مزد هنگفتش حتما یکی از همین وُکلای ژاپنی زیر بارش می رفت و اون رو برای خودش می کرد و اگه تا الان کسی قبولش نکرده به این دلیل هست که خودش و جونش رو دوست داره.
ولی هیچ وقت نتونست مانع پدرش بشه و حالا بعد از سه سال اون تونست یکی از خلاف کار های دونه درشت یاکوزا رو گیر بندازه و همین باعث می شد تا دولت خیلی راحت بتونه مابقی رو هم به چنگ بیاره .
ولی اون نمی تونست خوشحال باشه نه مثل پدرش و نه مثل مادرش و سوجین اون دلش آشوب بود و برای به دست آوردن ذره ای آرامش داشت پر پر میزد.
« تو نمی خوای به مغزت استراحت بدی ؟»
پدرش حالا با کشیدن صندلی برای خودش وقتی روی اون می نشست- رو به کیونگ این جمله رو به زبون آورد .
« باید هرچی زود تر تمومش کنم و تحویل دانشگاه بدم »
پدرش همون طور که نگاهی سَرسَری به برگه ها می انداخت گفت:
« این طور که بنظر میاد تو بیشتر کار هاش رو انجام دادی پس فکر میکنم نباید انقدر نگرانش باشی»
« بابا من با شما به مسافرت نمیام »
خوب می دونست قراره انتهای صحبت هاشون به کجا برسه برای همین نمی خواست الکی با حرف های تکراری وقت طلف کنه- پس فورا با گفتن این جمله هم کار خودش رو راحت کرد هم پدرش رو ...
« خودت هم میدونی که پروژه دانشگاه فقط بهانست کیونگ »
این بار لحن پدرش جدی اما همچنان گرم و حمایت گرانه بود
« خب پس با این که می دونید هنوز هم دارین اسرار می کنید به این مسافرت بیام ؟»
« خودت خوب میدونی خانواده چقدر برای من اهمیت داره ... اگه این طور نبود وقتی چند سال پیش خواستی تا مستقل زندگی کنی حتما باهات موافقت می کردم، ولی این کار رو نکردم »
« راستش بابا این مهم بودن خانواده برای شما دیگه داره یک جورایی بی احترامی به من محسوب میشه »
با زدن این حرف به وضوح ابرو های پدرش بالا پرید و این باعث شد تا جَو، جدی تر از قبل بشه
« جواب این حرفت رو وقتی میگیری که پدر بشی »
کیونگ لبخند محوی زد و همون طور که با مداد توی دستش بازی می کرد گفت:
« سعی می کنم به عنوان یک پدر خواسته های بچه هام رو در درجه ی اول اهمیت بگذارم »
« میخوای بگی خواسته های شما برای من مهم نیست ؟ »
حالا صدای پدرش کمی بالاتر رفت اما باز هم می شد اون آرامش خاص و همیشگی رو توش احساس کرد ...
« منظورم این نبود ولی اگه شما این طوری برداشت می کنین من نمی تونم کاری کنم »
پدرش برای لحظه ای پلک هاش رو روی هم گذاشت و سعی کرد آروم باشه، بعد در حالی که از سر جا بلند می شد دستش رو روی شونه ی کیونگ گذاشت و گفت:
« فقط همین یک بار رو قبول کن ... این مسافرت برای من خیلی اهمیت داره ... بعدش بهت قول میدم با محبت زیاد دور دست و پاهات نپیچم »
فشاری به شونه ی کیونگ آورد و از اتاق بیرون رفت، و چشم های کیونگ روی در بسته از حرکت ایستاد.
*
*
قربان بهمون خبر دادند که مقابل هتل خبرنگار های زیادی تجمع کردند،باید همراه بادیگارد ها به داخل برید .
راننده بدون اینکه چشمش رو از خیابون بگیره این خبر رو داد، چیزی که باعث شد تا آقای دو سری به نشانه ی کلافگی تکون بده و زیر لب غرید :
« آخه اونها از کجا فهمیدن ما می خواهیم به کدوم هتل بریم؟!! »
سوجین در حالی که از این خبر به نهایت هیجان رسید، بدون اراده میون حرف پدرش پرید
« واییی ... میدونی چقدر عکس از ما میگیرن ؟»
مخاطبش معلوم نبود کدوم یکی از اعضای خانواده هست و انگار برای خودش هم اهمیتی نداشت- فقط می خواست تا این شور و اشتیاق رو به زبون بیاره، توی همون حال کیونگ در حالی که سعی می کرد آروم باشه پلک هاش رو روی هم گذاشت و برای نمی دونست چندمین بار خودش رو بخاطر اومدن به این مسافرت کوفتی لعنت کرد .
پدرش با دیدن چهره ی کلافه ی کیونگ در حالی که می خواست تا درست ترین کار رو انجام بده- با حالت گرفته و بی حوصله ای راننده رو مخاطب قرار داد
« این هتل در مخفی چیزی نداره ؟ ... یا یک جایی که بشه بدون سرو صدا ازش وارد هتل شد ؟ »
همین جمله ها باعث شد تا صدای اعتراض سوجین به گوش جمع برسه
« بابا خواهش میکنم ... چیزی نیست- فقط یکم ممکنه هولمون بدن همین - تازه اگه بادیگارد ها باشند این اتفاق هم نمی افته... خوش میگذره باور کنین»
اگه همه ی اعضای خانواده می تونستند از دید این دختر بچه ی دبیرستانی به موضوع نگاه کنند، قطعا رد شدن از راهی که حالا با کلی خبر نگار سد شده، به نظرشون واقعا هیجانی می اومد.
« خیر قربان تاجایی که ما اطلاع داریم چنین چیزی وجود نداره »
با شنیدن این حرف از سمت راننده، امکان داشت هر لحظه سوجین از سر ذوق بپره دور گردنش رو بگیره و دو تا ماچ آبدار روی لپ های خپلش بگذاره، اما با توجه به هیجان زیادی که داشت خوشبختانه عاقل تر ازین حرفا بود و فقط طبق عادت، ذوقش رو با کوبوندن پاهاش کف ماشین خلاصه کرد.
کیونگ، زیپ کولیش رو باز کرد و ماسک مشکی رنگش رو بیرون کشید، فورا اون رو به صورتش زد و بخاطر آوردن همچین چیزی با خودش نزدیک بود به نشانه ی تشکر زانو بزنه.
نقاب کلاهش رو پایین تر کشید و این کار باعث شد تا چهره ی پدرش گرفته تر بشه، چون واقعا نمی خواست این سفر رو برای پسرش زهرمارکنه- دستش رو روی شونه ی اون گذاشت و زیر لب ازش معذرت خواهی کرد.
درجواب اما کیونگ فقط به تکون دادن سری اکتفاکرد و اگر هم لبخندی چاشنی کار بود، بخاطر ماسک از نظر پدرش پنهان موند .
« قربان رسیدیم!! »
با دیدن جمعیت درواقع همه ی اعضای خانواده بجز سوجین شکه و متحیر به صحنه ی مقابل خیره شدند و لحظه ای طول کشید تا چنین چیزی رو هضم کنند، البته آقای دو بخاطر این پرونده بارها مقابل دادگاه مورد هجوم خبرنگار ها قرار می گرفت اما چیزی که الان می دید تقریبا غیر قابل باور بود .
بالاخره درماشین باز شد و در حالی که دو تا بادیگارد درشت هیکل دست هاشون رو دو طرف در به صورت حفاظ گذاشته بودند، مادر کیونگ رو برای بیرون اومدند کمک کردند .
توی یک چشم بهم زدن واسه ی این حجم از شلوغی همه چیز رفت رو هوا و این دلیلی بود تا، هیچ کس متوجه کیونگی که از درِ دیگه ی ماشین بیرون اومد نشه، سری به نشانه ی تاسف برای شرایطی که توش گیر کرده تکون داد و همونطور که حالا همه ی خبرنگار ها که مثل زنبور جلوی ماشین جمع شده بودند- بدون اینکه نظرکسی رو جلب کنه خودش رو توی هتل انداخت .
این که تونست بدون برخورد با این خیل جمعیت انقدر راحت خودش رو به داخل هتل پرت کنه برای خودش هم غیر قابل باور بود ولی این اتفاق افتاد و حالا می تونست نفس راحتی بکشه- درست دو سه دقیقه بعد خانوادش وارد هتل شدند و با دیدن کیونگ برای یک لحظه خشکشون زد .
« من زودتر اومدم »
این رو گفت و در مقابل نگاه های متعجبشون به سمت لابی به راه افتاد .
...........................................................
الان درست سه روز می شد که پاش رو از اتاق بیرون نگذاشته بود، به لطف پولی که از این پرونده عاید پدرش شد، برای کیونگ یک سوئیت جدا گرفتند و اون از این که همچین فضایی رو برای تنها بودن، در اختیار داره خوشحال بود.
هرباری که خانواده برای بیرون رفتن و گشتن، یا کار های دیگه به دنبالش می اومدند، کیونگ به یک شکلی از زیرش در می رفت و سعی می کرد خودش رو توی اون چهار دیواری که حالا حکم سنگ صبورش رو داشت پنهان کنه- تنها زمان هایی واسه نرفتن کم می آورد- که برای خوردن غذا باید همراه خانواده می شد، می دونست هر دلیلی هم که بیاره امکان نداره پدرش موافقط کنه تا بدون هم دیگه غذابخورند .
روی تخت داراز کشیده بود و لپتاپ روی پا هاش قرار داشت، کافی بود تا توی سرچ بار- اول اسم پدرش رو وارد کنه تا گوگل حدود ده صفحه لینک بهش پیش نهاد بده، کلافه سرش رو تکون داد و از این که رسانه ها انقدر داشتند این موضوع رو پُررنگ نشون می دادند حرصی شد، با این حال بی فکر روی یکی از لینک ها کلیک کرد و بعد از خوندن خط اول مقاله ی مقابلش- اسکورول موس رو توی جا چرخوند تا به قسمت نظرات رسید ...
* یعنی مردم انقدر بیکارن که واسه این چیز ها هم نظر میدند ؟*
این فکری بود که با دیدن حجم پیام ها از ذهنش گذشت، اما قبل از این که بخواد نت فیلیکس رو سرچ کنه و از این سایت کوفتی بیرون بیاد تا فیلم مورد علاقش رو نگاه کنه، یک پیام کاملا کوتاه تو قسمت نظرات توجهش رو جلب کرد :
{ به نظرم طرف کارش درست بوده که تونسته همچین آدمی رو گیر بندازه ولی بهتره بدونه از این به بعد حتی توی دست شویی هم باید با بادیگارد بره }
آره ترس کیونگ از همین بود- وحشتی که هیچ وقت به زبون نمی آورد و هر بار ازش فرار می کرد الان تو قالب کلمات جلوی چشم هاش رژه می رفتند، اون می ترسید از این که حالا بازندگان این پرونده بخوان از پدرش انتقام بگیرند ...
راستش درباره ی یاکوزا چیز زیادی نمی دونست اما همینقدر خبر داشت که اونها انقدر کله خراب و بی مغز هستند که برای تلافی، کشتن یک وکیل کمترین کارشون باشه.
با حرص لپتاپ و بست و از روی تخت پایین اومد که صدای زنگ در بلند شد، حدس زد باید سرویس هتل باشه چون تا قبل از این که وارد این سایت های مزخرف بشه قرار بود همراه با یک عصرونه ی درست و حسابی فیلم مورد علاقش رو ببینه اما حالا نه تنها اشتهاش کور شده بود دیگه میل فیلم دیدن هم از سرش پرید.
به سمت در رفت و بدون چک کردن بازش کرد - آقای دو بعد از دیدن کیونگ لبخندی زد و به دنبالش وارد سوئیت شد .
« فکر کردم خواب باشی آخه گوشیت رو جواب ندادی »
مکثی میکنه و به دنبال جواب روی چهره ی کیونگ متمرکز میشه
« به سرم زد خانوادگی فیلم ببینیم - میایی بریم سینما؟ »
اگه پدرش این پیش نهاد رو به کیونگِ سه سال پیش می داد اون با سر قبول می کرد و فورا حاظر می شد تا باهم فیلم ببینند، اما الان و توی این لحظه امکان پذیر نبود .
« راستش میخواستم بخوابم ... حوصله ی فیلم ندارم »
« تو از دست من عصبانی هستی کیونگ ؟ »
سوال ناگهانی پدرش نگاه گرد و متعجب کیونگسو رو به همراه داشت ولی خب این دلیل نمی شد تا اون زبون به دهن بگیره ...
« مگه اهمیتی هم داره بابا ؟ »
« چرا جوری رفتار میکنی انگار من بدترین بابای دنیام ؟ »
پدرش با آزردگی خاطر این رو گفت و به دنبالش یک قدم فاصلش رو با کیونگ کمتر کرد
« بدترین نیستین اما خود خواه ترین چرا »
با خونسردی کامل به زبون آورد و مستقیما توی چشم های پدرش نگاه کرد
« چرا ؟ چون برخلاف مخالفت تو مسئولیت این پرونده رو قبول کردم ؟ فکر نمیکنی واقعا این وسط نظر خودم هم برای کارم مهم باشه ؟ »
صدای تک خنده ی معنی دار کیونگ توی فضا پیچید
« جالبه ... وقتی پای مسائل شخصی خودتون وسط میاد همه چیز مهم میشه »
« میخوای بگی حق ندارم خودم در باره ی حرفه ی کاریم تصمیم بگیرم ؟»
صدای پدرش حالا خشک و جدی شده بود و از حالت عادی بالاتر رفت، و این اتفاق به کیونگ اجازه داد تا حالا احساساتی رو که این مدت توی خودش سرکوب کرده بود رو آزاد کنه، درحالی که اون صداش رو بالاتر می برد فریاد زد ...
« شما پدرین ...یک پسر مجرد نیستین که هر تصمیمی بگیرین عواقبش فقط دامن خودتون رو بگیره- اگه یک قدم توی زندگیتون اشتباه بردارین همه ی ما تاوانش رو میدیم، فکر می کنین پدر بودن به این هست که شکم مارو سیر کنین و چیزی رو که می خواهیم فراهم کنین ؟ شاید اما این همه چیز نیست ... شما در قبال احساسات خانوادت مسئولیت خیلی بیشتری داری نمی تونی تنهایی در باره ی چیز هایی که مارو هم تحت شعاع قرار میده فکر کنی ....»
پدرش بدون حرف با چشم های گرد شده به پسری که حالا مثل کوه آتشفشانی خشمش فوران می کرد چشم دوخت، و صدای عصبانی کیونگ هربار غم بیشتری به خودش می گرفت ...
« همین الان داشتم توی سایت خبری نظرات رو میخوندم ... و یکی هشدار داده بود که باید با زندگی عادیت خداحافظی کنی ... چرا نمی فهمین اگه بلایی سر شما بیاد، این وسط ماهم از بین میریم- شما مسئول تک تک احساس هایی هستی که به عنوان پدر به ما دادی ... اصلا باورم نمی شه دارم این حرف هارو می زنم اون هم وقتی که همه چیز تموم شده ... شما کی به حرف های من اهمیت دادی که حالا بدی ... زندگی ما زیر رو روشد بابا و دیگه از این به بعد باید باچشم های باز بخوابیم تا مبادا از هر سوراخی یکی بیرون نزنه و بخواد انتقام بگیره... مطمعن هم هستم که زندگی یک فیلم موزیکال نیست که فرشته ی مهربونی بی هوا وسطش ظاهر بشه و چوبش رو بگردونه و حباب حفاظتی دور ما بکشه »
این رو گفت و بدون توجه به پدرش که تقریبا دهنش خشک شده بود از اونجا بیرون زد و در رو محکم به روی چهره ی ناراحت و گرفته ی اون بهم کوبید
Advertisement
The Forgotten Man -- Platinum Online
James Cartwright was robbed of his life and left to rot in long-term care after a devastating stroke. Then, after 20 years as a forgotten man in bed 6 of the Royal Albert hospital, James is digitised by a mysterious company looking to capitalise on untapped digital resources in the online game Platinum Online. Jim will work with the company's erratic AI 'System' to overcome the grief he feels at his own death and being forgotten by the people he knew. James has only one real option: Sell valuable materials in-game to pay for his continued existence while System finds a way to break him out and bring him back. Will Jim find a way to escape the digital world and reunite with the daughter that abandoned him? Read The Forgotten Man to find out. *** This GameLit/LitRPG novel is inspired by games such as Heroes of Might and Magic, Eador, and the RPG and economic systems of various MMORPGs. The story will take a few chapters to get into the action, but you can look forward to small group combat that increases in size to small army combat as the narrative progresses.
8 159I'm the bad guy!?
Do you wish you could wake up inside the mind of your favorite anime character? Well, our hero certainly did. From the moment he first laid eyes on (God's Favored Arcanist); An Isekai story centered around the adventures of sixteen-year-old Masato Yamajita as he traveled throughout the world of Echeron. And Masato had it all; He was a once in a millenium genius known as the (SSS-class Arcanist), capable of wielding every element- and using them to their fullest potential- seemingly without effort. He could boil oceans, flip mountains, freeze volcanos, and as his power grew, so did his personal connections. He became a King, an Emperor, a God... And eventually stumbled into a harem of beautiful women who loved him. So, imagine our hero's surprise when he finds himself inside the body of a character from (God's Favored Arcanist). There's just one problem. Our hero isn't Masato Yamajita, he's twelve-year-old Aren (The Devil's Duke) Ulvani: Childhood friend of Masato's first wife, Heir to the Ulvani Dukedom, and the secondary Antagonist of the first season of the anime. Our Hero isn't the Hero. He's the misunderstood Bad Guy with a tragic ending. Armed with only his knowledge of the anime, the body of Aren Ulvani, and six years before the events of the anime begin. Can our hero turn his life around or will the future play out the same way no matter what he does? (Chapters 3-16 of the first book have been removed due to KDP publishing rules. Sorry for the inconvenience.)
8 93Tiger Lily
After years of fighting against some of her adopted society’s core values. Nita caves and gets her slave-masters brand. What follows is the story of the consequences of her decision. And the resulting adventure as she works to fit it into her increasingly shaky moral framework. Meanwhile, her aunt Moira has maintained the search for her missing niece.
8 56Re:HUNTER *DROPPED*
Sgt. Chris Wandell, a US Marine Sniper, passed away in a war somewhere in Afghanistan. Now he reborn in a new life with no fragment of any memories of his past life, but soon he later discover a persona within him as the one who was famed "VAMPIRE". "What comes in your mind if I ask what Vampire is, you'll that it meant about those ancient evils that feed on blood of the mortals, had fangs and Lord of the Night. Well you are right, but it also another meaning rather than a Mythical Creature. It also meant as Hunters of the Shadows, Reaper of Dark, and Silent Killer." Condition: DROPPED Link: http://wp.me/P6wr8i-2P Note:• Updates are more likely posted in random. • Story may be either whole or partially revised. • This Title and Names is just either Permanent or Temporary. • ENGLISH is not my main language, so don't expect a good grammar. Hello readers, This is me, cjayr369, telling you that this webnovel had long been dropped. I'm sorry that some of you had been expecting me to continue the story but because I lost my material that I used as inpiration to continue the story. That is why I decided to rewrite the whole story from the start. Some changes would be make and it would still follow the plot I design to move towards. I can't say when I would upload the story, but I would happened in the near future.
8 377Healing Hearts ❤ Derek Hale ✔ (Under construction)
(Previously titled as Teen wolf Derek hale)Layla McCall is Scott McCall's twin sister and is best friends with the crazy and sarcastic stiles. What happens when she meets this mysterious guy who lives in the woods and what will happen when she finds out their mates?!Will they fall in love? Read and find out! (Season 1&2)
8 130How to become an evil overlord!
Nicolas Aukye kinda hates life, just kinda. There are many good things about life, and he knows that. The problem is, it's a bit difficult to enjoy life when you are trapped within the white walls of a hospital. Don't get me wrong, he doesn't have cancer or some other depressing incurable illness, nor is he lonely and sad, and he is definitely not just plain cuckoo. There's nothing wrong with him, except for the fact that he has two personalities, but that's not important. It wasn't something he was born with, nor something he resents. He just changed a bit when his mother locked him in an abandoned cellar for a few years, and he had to get on with life eating rats 'n' stuff. As I said, don't sweat the small details, and he's fine, because all that stress is gone once he massacres and wrecks havoc for a bit, oh, not in real life, of course, he's not in jail. Like I explained, perfectly normal, just don't mind the small details too much. (First story, I get C in English so, not a good sign. Trying to improve writing skills.) (casual story, lacks effort. I'm as lazy as Tanaka-kun (reference to tanaka-kun is always listless) you are warned) (Inspired by some of my favourites, Everybody loves large chests, Re:Hamster, World Seed and more) (Please don't kill me for mistakes, I'm probably gonna make a sh*t ton of em) (Also, how do I upload a cover page from my Ipad?)
8 101