《" BLACK Out "》|| Season 1 • EP 7 ||
Advertisement
فصل اول ( بخش هفتم : عوارض جانبی )
هوا گرگ و میش بود و بک احساس سنگینی زیادی می کرد، انگار با هر قدمی که به طرف عمارت بر می داشت همزمان وزنه ی صد کیلویی رو دنبال خودش می کشید، همون قدر سنگین و به همون اندازه غیر ممکن، راه باریک بود و باغی که به در اصلی عمارت منتهی می شد برعکس همیشه تاریک و سرد بود، جوری که اون رو به یاد مزاری متروکه می انداخت که درخت های خشک و سر به فلک کشیده اش- حالا مثل استخون دست مرده ای از خاک بیرون افتاده.
با این که می خواست تا هرچی زود تر از این مکان بیرون بزنه اما پاهاش این خیال رو نداشتند و برای رفتن با هر جون کندنی بود تلاش می کردند، سرش رو بالا آورد و به پنجره ی اتاق پدرش نگاه کرد- با دیدن چراغ روشن اتاق حس عجیبی به قلبش چنگ انداخت و مثل دردی توی دلش پیچ خورد ...
نفسش رو با صدا بیرون داد و درست چند قدم مونده تا به در اصلی برسه-یک مرتبه تاریکی مطلق همه جا رو گرفت و بک حتی قادر نبود جلوی پاش رو نگاه کنه .
خواست دو قدم باقی مونده رو تقریبا بدوه و خودش رو از این جهنم نجات بده اما قبل از اون محکم با جسم سفت و لَختی روی زمین برخورد کرد، قلبش دیوانه وار توی سینه می کوبید و حتی نمی دونست داره نفس میکشه یا نه- سرش رو با ترس پایین آورد و به وضوح می تونست توی اون تاریکی صورت متلاشی شده و غرق در خونِ پدرش رو ببینه- درحالی که لبخند یخ کرده و-وحشتناکی روی صورتش وارفته بود .احساس کرد چیزی زیر دلش زد و بی اختیار پشت سر هم شروع به عُق زدن کرد ...
چشم هاش رو باز کرد و نیم خیز توی تخت نشست ... این دیگه چه خواب کوفتی بود؟ هنوز هم می تونست تصویر پدرش رو جلوی چشم هاش، تازه و جوندار ببینه و همین اتفاق این بار توی واقعیت دلش رو آشوب کرد- به حدی که با عجله از تخت بیرون پرید و به طرف دست شویی دوید ...
دو زانو روی زمین نشست و بی وقفه توی توالت بالا آورد- حس کرد بخاطر فشار الان دل و روده هاش رو بر می گردونه -نمی دونست چقدر توی اون حالت مونده! و حسِ آبِ یخ کرده ای- روی تمام پوستش، بدنش رو به لرزه می انداخت و عرق سردی از کنار پیشونیش سُر می خورد و پایین می افتاد .
« بک تو چت شده ؟!!! »
اونقدر بی حال بود که صدای ناگهانی چان پشت سرش هم نتونست بدن بی جونش رو از ترس تکون بده، روی زمین ولو شد و همون طور که چشم هاش تا پشت پلکش می رفت با بیحالی تمام زمزمه کرد ...
« چانی ... »
چانیول فورا خودش رو توی دستشویی پرت کرد و با دیدن رنگ پریده و بدن لَخت و وِلِ بک- بدون معطلی از روی زمین بلندش کرد، دست و پای بک روی بازو های چان از فرط بی حسی تاب می خوردند و این با عث می شد تا چان مدام زیر گوشش تکرار کنه ...
« چیزی نیست بک ... چیزی نیست الان حالت خوب میشه ...»
اون رو روی تخت گذاشت و فورا گوشی رو از توی جیبش بیرون کشید و شماره گرفت، در حالی که از بک چشم بر نمی داشت -کنارش روی تخت نشست و دست هاش رو توی دستش فشار داد تا بالاخره این تماس لعنتی وصل شد .
« الو ... لوهان »
با صدای بشاشی جواب داد
« سلام چان چطوری ؟ »
« گوش کن به کمکت احتیاج دارم اینجا یک نفر حالش خوب نیست »
پریشونی و خشکی صدای چان باعث شد تا فورا بپرسه
Advertisement
« بهم بگو چی شده؟!! »
حس نگرانی جوری توی وجود لوهان چنگ انداخت که خودش هم تعجب کرد، ولی دست خودش نبود حاضرِ قسم بخوره تا بحال- هیچ وقت صدای چان رو انقدر بی روح و خشکیده نشنیده بود .
« از خواب بیدار شد و نزدیک ده دقیقه پشت سر هم بالا می آورد »
صدای چان اون رو بخودش آورد و فورا درجوابش گفت :
« خوب به چیز هایی که میگم دقت کن و بهم جواب بده- وقتی بیدار شد تو کنارش بودی ؟ »
« نه اون موقع نه »
« رنگش پریده ؟»
« خیلی »
« بدنش سرده ؟ »
« آره ... زیاد عرق کرده و تنفسش نا منظم »
« خیلی خب میخوام ببینی تاری دید داره یانه- نبضش رو هم بهم بگو »
چان فورا انگشتش رو روی دست بک گذاشت و متوجه نبض ضعیفش شد
« نبضش ضعیفه »
در حالی که میخواست از تاری دید مطمئن بشه بک که تنفسش نامنظم بود یک مرتبه دستش به طرف یقه ی لباس خوابش رفت و اون رو چنگ زد با بیحالی پلک هاش رو از هم فاصله داد و با صدایی که از ته چاه می اومد گفت :
« دارم خفه میشم »
چان شوکه فورا دستش رو توی یقه ی بک انداخت وپیرهنش رو تا پایین جر داد و پشت گوشی با کلامی تلخ در حالی که همچنان آروم و سنگین بود گفت :
« لو احساس خفگی داره »
« گوش کن چان اگه لباسش دکمه داره تا آخر بازش کن، اون رو به حالت استراحت بخوابون اگه چیزی توی دهنش هست خارج کن و سرش رو بکناری بچرخون، اگه دیدی وضعیت تنفسش خیلی وخیم شده بهش تنفس مصنوعی بده .... ب احتمال قوی دچار شُک عصبی شده- من همین الان خودم رو می رسونم اگه خونه خودت نیستی آدرس رو برام بفرست »
تند تند پشت سرهم تمام کار ها رو به چان گوشزد می کرد و با اطمینان ازش می خواست تا همه رو مو به مو انجام بده و بعد در حالی که به نظر می اومد داره میدوه میون نفس نفس زدن هاش تکرار کرد :
« چان پاهاش رو روی بلندی بزار و به هیچ وجه جابجاش نکن ... فهمیدی چی گفتم؟؟ »
و جمله ی آخرش رو تقریبا پشت گوشی فریاد زد .
.....................................................
آروم در اتاق رو بست و چان رو دید که روی کاناپه ی کنار شومینه- در حالی که دست هاش رو روی سینش قفل کرده با چشم های بسته -سنگین و آروم نفس می کشه .
با صدای چرخیده شدن دستگیره ی در پلک هاش تکون خفیفی خوردند و بدون این که چشم هاش رو باز کنه گفت :
« بهتره ؟ »
« آره بهتره ... فقط باید استراحت کنه و مدتی از استرس دور باشه »
به طرف چان حرکت کرد و درست مقابلش روی صندلی نشست، و این بار چان برای دیدن لوهان بالاخره چشم هاش رو باز کرد .
تک خنده ی ملیح اما معنی داری گوشه ی لب های لوهان جا خوش کرد- همون طور که با نگاه های دقیق می خواست تا حالت چان رو از جمله ای که قرار بود به زبون بیاره- زیر نظر می گرفت گفت :
« بالاخره عاشق شدن آدم سنگی مثل تو رو هم دیدم ... کم کم فکر می کردم ناکام از دنیا برم »
چانیول بدون این که کوچکترین تغییری توی صورتش به وجود بیاد دست هاش رو تکیه گاه قرار داد و به طرف لوهان کمی خم شد ...
« بی خود برای خودت خیال بافی نکن ... اون فقط دوست منه »
با این حرف لوهان همون طور که سعی می کرد صدای خندش رو کنترل کنه تا بلند نشه، متقابلا تکیش رو به کاناپه داد و با بی خیالی در جواب حرف چانیول سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد، چون اون همه چیز رو می دونست ...
Advertisement
« پس باید خیلی دوست متفاوتی باشه که تو پشت تلفن تقریبا داشتی جون میدادی شاید آروم و بی استرس حرف می زدی ولی من دوست صمیمیت هستم چان و حاضرم قصم بخورم اون لحظه قلبت از وحشت توی دهنت بود »
« با گفتن این چیزا میخوای به چی برسی ؟ »
چان باز هم با آرامش مخصوص خودش گفت و بار دیگه پلک هاش رو روی هم گذاشت ...
« خواستم بگم شاید بقیه نتونن از این چهره ی یخ کرده و این شخصیت غیر قابل نفوذت چیزی بفهمن اما من تو رو مثل کف دستم میشناسم »
چان سکوت کرد و چیزی نگفت و این لبخند لوهان رو قوی تر کرد-پس درست فکر کرده این همون بکهیون بود-کسی که بار ها و بار ها قاب عکسش رو روی میز دفتر کار، توی گالری چان دیده- همون کارگاه کوچیکِ آموزشِ کفش که مثل دنیای دنج و مخفی چان بود و می تونست اون جور که دلش میخواست زندگی کنه، کارگاهی که هیچکس جز لوهان از اون خبر نداشت ...
« قهوه میخوری ؟ »
لوهان از افکارش بیرون اومد و از سرجا بلند شد
« نه باید برم بیمارستان »
به طرف چان رفت و دستش رو روی شونش گذاشت و به چشم های دوستش نگاه کرد :
« نگران نباش من هیچ وقت پا به این خونه نگذاشتم و حتی یک بار هم توی عمرم با همچین آدمی ملاقات نکردم »
چان خنده ی کج و تلخی گوشه ی لب هاش نشست و به نشونه ی تشکر سرش رو چند باری تکون داد، حالا از روی صندلی بلند شد و خواست لوهان رو تا دم در بدرقه کنه .
وقتی به جلوی در رسیدند لو به طرف چان برگشت و درحالی که نمی دونست الان موقع مناسبی برای گفتن این حرف هست یا نه- با این حال دلش رو به دریا زد و خواست تا چیزی که ذهنش رو مشغول کرده به زبون بیاره .
چان متوجه تعلل لوهان شده بود و درست زمانی که خواست علتش رو بفهمه، لو نفسش رو با صدا بیرون داد ...
« چان ... تو مطمئنی ؟! فکر همه جاش رو کردی ؟ ... منظورم اینه که ... وقتی چانیولِ واقعی رو بفهمه .... »
اما کلمات توی دهنش بازیشون گرفته بود و بیرون نمی اومدند، کلافه سرش رو به اطراف تکون داد تا بتونه افکارش رو جمع و جور کنه ...
« لوهان ... اون بالا خره یک روزی از همه چیز با خبر میشه ... دیر یا زود »
اینجا بود که فهمید چان هم ذهنش درگیر همین موضوع بوده و هست، نمی دونست در جواب باید چی بگه- خوب می دونست حق با چانیول- اون توانایی گفتن حقیقت رو به بکهیون نداره اما از طرفی هم نمی تونه از بک دست بکشه- ده سال زمان زیادی برای فراموش کردنِ یک نفر هست، اما نه برای چانی که بکهیون رو می پرسته، از ذهنش گذشت ...
* تنها کاری که چانیول توی زندگیش نمی تونه از پسش بر بیاد*
« من فقط دلم نمی خواد تو نقطه ضعفی داشته باشی ... و بکهیون برای تو، یک نقطه ضعف کشندست ... »
از به زبون آوردن مابقی جملش وحشت به دلش چنگ انداخت ...
« لو ... نگران چیزی نباش»
با همون جدیت همیشگی این جمله رو به زبون آورد، و بدون کوچکترین حالتی که بیانگر احساسش باشه به لوهان نگاه کرد .
« فکر کنم این روز ها چیزی ذهنش رو درگیر کرده و انقدر جدی بوده که بهش شُک عصبی وارد کنه، از استرس دور نگهش دار ... امید وارم دیگه تکرار نشه »
تنها جمله هایی که توی اون لحظه برای گفتن به ذهنش رسید رو به زبون آورد و بار دیگه با چشم های گرمش خواست تا به چان اطمینان بده و لحظه ای بعد در سکوت از هم خدافظی کردند .
بدون این که به پشت سرش نگاه کنه از چانیول فاصله گرفت و می تونست از امروز موج نگرانی که به قلبش هجوم آورده بود رو احساس کنه، چون حالا دیگه پارک چانیولِ بزرگ یک نقطه ضعف کشنده پیدا کرده بود، چیزی که اصلا برای کسی مثل اون اتفاق خوش آیندی نیست ....
*
*
چان با مهارت سعی می کرد تا بتونه یک صبحانه ی کرُه ای خوشمزه برای بک درست کنه و اطمینان داشت انقدر تو کارش ماهر هست که بکهیون رو به وجد بیاره ....
درست لحظه ای که برگشت و خواست آخرین ظرف پَنچَن رو توی سینی بگذاره- متوجه اون شد، کسی که توی لباس های مقابلش درست مثل پسر بچه ای دبیرستانی به نظر می رسید، شلوارک مشکی و جذبی تا بالای زانو پوشیده بود و این تضاد در کنار پُلیورِ اُوِر سایزِ آبی نفتیش- واقعا خواستنیش می کرد ، با این حال اخمی کرد و قبل از این که بک به حرف بیاد فورا گفت :
« من خیلی واضح بهت گفتم صبحانت رو میارم توی اتاق... برای چی حرف گوش نمیدی ؟ »
بک همون طور که با پشت دست چشمش رو می مالید و با این کار ابروهاش پایین بالا می شد به طرف صندلی حرکت کرد و برای نشستن اون رو عقب کشید..
« چانی دست بر دار- الان درست چهار روز هست که از اون ماجرا گذشته... من حتی از روز اولم هم بهتر شدم »
این رو گفت و در حالی که آب دهنش رو با وَلع قورت می داد، با نگاه های بی تاب داشت تصمیم می گرفت با کدوم یکی از این غذا های خوشمزه، شکمش رو به وصال برسونه- لحظه ای که دستش به طرف ظرف مورد نظر رفت، چان فورا سینی رو عقب کشید و دست بک میون زمین و هوا از حرکت ایستاد...
« خب اگه انقدر حالت خوبه میتونی برای خودت صبحانه درست کنی و همه ی این ها هم میمونه برای من »
صداش به نشانه ی اعتراض بلند شد
« یااااا انقدر بدجنس نباش »
و دستش رو بیشتر دراز کرد به دنبالش چان هم سینی رو بیشتر به سمت خودش کشید ...
« چانی .. کاری نکن برما ... »
با حرص در حالی که تهدید می کرد، زیر لب غرید- چان کنجکاو پرسید:
« کجا بری؟!! »
خیلی جدی و قاطع جواب داد ...
« تو شُک .. من الان زمینش رو دارم، اراده کنم رفتم توش ... پس بیماری که داره دوره ی درمانش رو میگذرونه اذیت نکن »
با این حرف صدای خنده ی چان بلند شد و این بار- با اشتیاق بیشتری به پسر مقابلش خیره شد- به دنبالش تیکه ای گوشت و اسفناج رو برداشت و همراه با برنج زیاد اون رو توی دهن بک چپوند اما چون اون یک مرتبه مهمونِ یک لقمه ی غیر منتظره شده بود، سرش بی هوا تکونی خورد-و همین سبب شد تا قبل از وارد شدن غذا به دهنش- غفلتا دست چان به بالای لبش بخوره .
این اتفاق دلیلی شد تا دو سه تا دونه برنج، بالای لب بک از بقیه رفیق هاشون جا بمونند.
چان وقتی متوجه این موضوع شد درحالی که خواست تا فورا برشون داره و توی دهن خودش بگذاره- بک که انگار منتظر این لحظه بود خیلی سریع قبل از این که اون بتونه عکس العملی نشون بده- انگشت چان رو میون دندون هاش گرفت و فشار داد، بخاطر این کار ابرو های چان از درد کمی توی هم رفت اما در حالی که به حرکت ناگهانی بک می خندید همچنان با نگاه های پرسشی بهش خیره شد.
بالاخره بک بیخیال کندن انگشت چان شد و بعد با اشتیاقی شیرین، شروع به جویدن غذای توی دهنش کرد انگار نه انگار که تا همین ثانیه ای پیش داشت انگشت چان رو دو نصف می کرد .
صندلی رو عقب کشید و مقابل بک نشست، انگشتش رو که ب وضوح جای دندون های بک روش بود رو مقابلش گرفت و چند باری توی هوا تکون داد- بک نگاهی بهش انداخت ...
« عوارض جانبی دارو هاست، دُچار تیک عصبی شدم »
با شیطنت گفت و مستقیم تو چشم های چان زل زد، بار دیگه صدای خنده ی چان بلند شد، اگه هیچ وقت بک رو نمی شناخت و یک مرتبه اون رو توی این لحظه قرار می دادند، امکان نداشت پسری که مقابلش نشسته و با این جُثه ای که حالا توی این پُلیور کوچولو تر به نظر می رسید رو به عنوان یک مرد بالغ باور کنه.
«خب این دارو ها چه عوارض دیگه ای داره؟ میشه بهم بگی تا در جریان باشم؟!!»
بک خیلی جدی به پشتی صندلی تکیه زد و ته مونده ی لقمش رو قورت داد- بعد در حالی که سعی می کرد کلامش کاملا رَسا و قابل فهم باشه گفت :
« البته که میشه، یکی دیگش از کار افتادگی ناگهانی دست و پا هست، مثلا الان من و ببین- نمی تونم دستمو تکون بدم و اون چاپستیکو بردارم »
این رو گفت و به دنبالش دهنش رو باز کرد، درست مثل بچه های تخس و شیطون که رگِ خواب مامان باباشون رو میدونند و برای پیش برد اهدافشون از هیچ کاری دریغ نمی کنند- بعد از گفتن این جمله منتظر به چشم های چان خیره شد .
این دفعه هم مثل دو بار قبل صدای خنده ی چان بلند شد، از فکرش گذشت، کسی که الان جلوی روش نشسته قطعا آدم نیست- درواقع شکلات خوشمزس که باید فورا بزاره گوشه ی لپش تا آروم آروم آب بشه . و برای لحظه ای واقعا حس کرد الان از جا بلند میشه تا همین کار رو انجام بده ...
« میدونی الان به شکل عجیبی داری خودت رو واسم لوس میکنی ؟ »
بکهیون مطیعانه سرش رو در جهت تایید تکون داد و این بار گفت :
« تو این طور فکر میکنی ؟ »
چان دیگه نتونست تحمل کنه، تا بحال انقدر بکهیون رو شیطون ندیده بود و اینکه امروز صبح باید شاهد وجهه ی جدیدی از این شخصیت پُرپیچ و خم باشه در حد جنون خوشحالش می کرد، فورا خودش رو به بک رسوند و در حالی که چاپستیک ها رو از روی میز بر می داشت گفت :
« بزار کمکت کنم »
و قبل از این که بک بخواد بفهمه کمکی که ازش حرف می زد چطور میتونه باشه، لبهاش توسط چان تقریبا توی یک حرکت مکیده شد و با این اتفاق و شدتِ بوسه ی ناگهانی، سرش کمی جلو اومد، این تعجب چیزی طول نکشید چون بک مشتاقانه اون رو همراهی کرد، و حالا هر دو سعی داشتند افسار بوسه رو توی دست بگیرند، ولی چان در حالی که هر لحظه بیشتر روی بک خم می شد، خیلی زود کنترل رو توی دست گرفت.
با این کار سنگینی بک روی پشتی صندلی افتاد و هرچی بیشتر پایه هاش از زمین فاصله می گرفت، اما ترس از افتادن هم باعث نمی شد تا به این بوسه ی اول صبح خاتمه بده- اون هم وقتی چان انقدر با اشتیاق این لذت رو بهش می داد.
درست لحظه ای که حس کرد صندلیش رو دوتا پایه داره الاکلنگ بازی میکنه، چان دستش رو پشت صندلی گذاشت و صورتش رو عقب کشید، حالا هر چهار تا پایه با کنارکشیدن چان رو ی زمین ثابت شدند و بک به حالت اولش برگشت
در حالی که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده چان رفت پشت میز نشست و لقمه ی دیگه ای برای بک گرفت- انگار نه انگار که تا همین چند لحظه ی پیش تقریبا داشت لب های بک رو از جا می کند.
برای لحظه ای حس کرد شاید جدی توهم بوسیده شدن زده، از ذهنش گذشت
* واقعا نکنه داروها عوارض داشته؟!! *
که با صدای چان به خودش اومد ...
« عوارضِ پرستاری بیست و چهار ساعته »
و این بار نوبت صدای خنده ی بک بود که توی فضا طنین بندازه ...
.....................................................................
جوری به بوم مقابلش خیره شده بود که انگار هرلحظه ممکنه به صورت خود جوش طرحی که مشتری عجیب غریبش سفارش داده- روی تارو پودش نقش ببنده و بک بتونه بعد مدت ها یک نفس راحت بکشه .
* عشق *
ساده ترین، آشنا ترین و تکراری ترین واژه ای که هر انسانی توی زندگیش شنیده هزار یک کتابِ شعر رو داستان، هزار و یک فیلم و تئاتر درباره ی این واژه وجود داره- پس چرا هر بار که قلمو رو رنگ می کرد و به خودش می گفت این بار دیگه می تونم- همین واژه ی آشنا و همه فهم توی مغزِ لعنت شدش- پودر می شد و حتی کوچکترین ذره های ریزش هم از بین می رفتند؟
شاید بشه گفت برای بار صد هزارم توی این چند ماه اخیر- باز هم در حالی که هیچ ایده ای نداشت قلموی رنگ رو توی نفت با عصبانیت رها کرد و زیر لب به این سفارش مسخره ای که قبول کرده لعنت فرستاد .
صدای قدم های چان و برخورد قلموی چوبی با ظرف شیشه ای نفت، یکی شد و بک سرش رو بالا آورد، با دیدن ظرف کیک توی دست های چان تمام عصبانیتی رو که تا لحظه ای پیش بخاطر این تابلو توی چهرش مشخص بود- جاش رو به یک خوشحالی معصومانه داد .
« فکر می کردم توی خونه کیک نداریم »
چان همون طور که به طرف بک می اومد گفت :
« نداشتیم سفارش دادم برامون بیارن »
از روی چهار پایه بلند شد و فورا به طرف آشپزخونه رفت تا قهوه درست کنه، در حالی که صداش رو بلند می کرد تا از این فاصله به گوش چان برسه گفت :
« واقعا الان به همچین چیزی احتیاج داشتم »
و این حرف لبخند پیروز مندانه ای رو به لب های چانیول آورد، روی صندلی پشت میز نشست و چشم هاش روی بوم سفیدِ بکهیون از حرکت ایستاد، نمی دونست چقدر توی این حالت بود که بک حالا با ماگ های قهوه به طرفش می اومد، اون که متوجه خیرگی چان شد گفت :
« هر بار از خودم می پرسم چرا واقعا قبول کردم تا این کار رو انجام بدم »
چان ماگ رو به طرفش کشید و اون رو بالا آورد و نفسش رو از بوی قهوه پر کرد
« طرف از تو خواست براش تابلویی با موضوع عشق بکشی ؟ »
بک حالا داشت برای خودش بُرشی کیک شکلاتی رو توی ظرف می گذاشت و در حالی که سعی می کرد اون رو صاف توی بشقاب بگذاره سرش رو تکون داد
« نه دقیقا ... راستش بهم گفت تصور خودم رو از عشق بکشم »
چان سری به نشونه ی فهمیدن تکون داد اما ذهنش در گیر بود ...
اون درواقع از بکهیون انتظار عشق تو یک نگاه رو نداشت- درست برعکس خودش اون هم ده سال پیش وقتی منفور ترین آدم زندگیش برای اولین بار عکس بک رو به دستش داد و اون درخواست لعنتی رو از چان کرد، حتی خودش هم باورش نمی شد قابلیت این رو داره تا فقط بادیدن یک نفر از روی عکس این طور دل ببنده و عاشق بشه، جوری که دیگه نتونه از پسرِ توی عکس دست بکشه .
ولی با این حال باز هم ته دلش امید وار بود بک خیلی راحت بتونه این تابلو رو اون هم بعد از آشنا شدنش با چان به سر انجام برسونه، یک حس قوی اما خجالتی ته دلش این آرزو رو داشت ولی می دونست باید خیلی بیشتر از اینها به بکهیون فرصت بده ، درسته که بار ها کلمه ی * دوستت دارم * رو از زبونش شنیده ولی به خودش می گفت این تعیین کننده ی همه چیز نیست .
« اگه تو این سفارش رو قبول کرده بودی تصورت از عشق رو چطور میکشیدی؟»
با سوال بک به خودش اومد و برای این که بتونه ذهنش رو متمرکز کنه کمی اخم کرد و بعد از این که متوجه سوال بک شد گفت :
« کافی بود تا روی بوم تصویر تو رو بکشم »
با این حرف چان، بی اختیار خامه ی کیک توی گلوش پرید، نمی دونست چرا از این جواب خجالت کشید، اما هرچی بود هول کرد و قبل از این که چان بلند بشه و به پشت کمرش ضربه ای بزنه دستش رو بالا آورد و مانع شد- از سر جاش بلند شد و برای خوردن آب به سمت آشپزخونه رفت .
لیوان رو پُر کرد و ذهنش از هجوم دسته ای سوال های بی سرو ته سنگین شده بود ...
سوال هایی مثل :
* نکنه چان فکر میکنه برای من مهم نیست ؟ یعنی ممکنه میزان احساس من به خودش رو از این بوم بفهمه ؟ شاید اون هم انتظار داره طرح نهایی من ی نماد واضح از خودش باشه ؟ یعنی از دست من ناراحته که هنوز هم نمی تونم این تابلو رو بکشم ؟*
با این حال اهمیتی نداد و سعی کرد بعد از اون سرفه ی ناگهانی و مسخره پیش چان برگرده- لبخندی زد و مقابلش روی صندلی نشست و قبل از این که هر دو بخوان حرفی بزنن گوشی چان زنگ خورد .
به وضوح با دیدن شماره، چهره ی چان توی هم رفت، و بعد با صدایی خشک و جدی جواب فرد پشت خط رو داد و برای یک لحظه بک احساس کرد، آدم دیگه ای مقابلش نشسته چون به هیچ عنوان نمی تونست تصور کنه این صدای بی روح و خشک، از طرف چانیولی هست که دوستش داره .
« به نفعته که خبر مهمی داشته باشی »
بدون سلام و درست بعد از وصل کردن ارتباط به شخص نامعلوم پشت خط گفت»
« تو مطمعنی ؟»
«....»
« کی این اتفاق افتاد؟ »
« .... »
« نیازی نیست مادرم رو در جریان بگذاری »
« .... »
« توی دفتر کار می بینمت »
این آخرین جمله ای بود که چان به زبون آورد و بعد تماس رو قطع کرد، بکهیون به چهره ی یخ کرده و سرد چان خیره شد و از خودش می پرسید آیا این صورت میتونه از این هم بی حس تر بشه یا نه؟!!! انگار که آدم مقابلش رو از یخ تراشیده باشند و نا خودآگاه حس کرد از سرما مورمورش شد .
انقدر جو سنگین و جدی بود که بک حتی نمی تونست بپرسه اتفاق خوبی افتاده یا بد !!
چان از سر جاش بلند شد و به طرف بک که با چشم هاش اون رو دنبال می کرد قدم برداشت، خم شد و بعد از بوسه ی عمیقی که به لب هاش زد- با همون صدای خشک و سردش گفت :
« ممکنه برای یک مدت نتونم ببینمت، تا اون موقع مواظب خودت باش بک ... من از لوهان میخوام حواسش بهت باشه »
بوسه ای به موهای پسر رو به روش زد و بک، بدون این که بتونه لب از روی لب برداره و حرفی بزنه با قدم های سنگین گالری رو ترک کرد .
و توی اون لحظه در حالی که چشم های بک روی مسیری که تا همین لحظه ی پیش چان طی کرده بود از حرکت ایستاد با خودش فکر کرد این آدمی که الان دید همون چانیولی هست که صدای خنده های گرمش امروز صبح کل فضای آشپزخونه رو پر می کرد ؟!!!
*
*
Advertisement
- In Serial12 Chapters
The Lightning Witch
Daramethe was a hedgewitch until lightning struck her for a second time, and she gained incredible, devastating power. Her husband is a blacksmith who loves his tiny electrical wife, and would like prophets to stop kidnapping him.
8 178 - In Serial18 Chapters
The Chilling Fox and the Indecisive *Barsted* (Complete)
Meet Claire Peterson…“It’s Stella!”-…Then, meet Stella, whom will never admit to anybody that she shouldn’t have been so stubborn to leave home at the age of twelve.“That’s right! Don’t tell anyone or I’ll chop of ya balls or boobs!”…Learning to steal became her job…Being a stripper, that’s just a cover up for her real job…Yet, on one night in the tenth strip joint that she’s leisurely worked at, she was making her rounds to get some monies, and happens across a handsome man that glared at her…Making her give back what she had attempted to take.“Yeah…My bad…”She’s a thief and an escape artist and was able to get away from that handsome glare, but then…She had two lots of people trying to track her down, instead of one.Dawdling her way around, chilling out and staying just out of the arms of others, Stella has finally been captured, yet, this ‘fox’ seems to make things hard for Alec, who changes plans more then once, so that he can figure out what to do with her! The families of Peterson and Jackson ‘aren’t friends’. Strangely, both families seem to have a bad side to them that goes against the law…“Is that really important!?”…In the recent history between the two families, gives a child knowledge of losing his family through viciousness.Meet Alec Jackson…“He’s a bastard!”…Meet the Bastard, whose mother had gone missing, to come back pregnant, then to hang herself, while he was nine. And then his father had been shot right in the head, when he was ten.The Peterson’s gave him hate, they took his family away from him and he can only find justice in growing up and taking it himself! What she is best at, is ‘chillin out’ but ‘Stella’ seems unable to feel, making ‘the bastard’ have to work hard to fulfil his plan…Plans…As he continues to look ‘bad’, yet has a reputation of being ‘good’…*Narrator walks off in a huff*“Geez, someone’s got their knickers in a knot! He forgot to say there’s swearing and that it’s for mature audiences…Ah! I suppose he’ll need his wallet back…” One word in the title has been changed so that it can be placed on the site.
8 106 - In Serial8 Chapters
Siame (Mass Effect fanfic)
(Asari Language: Siame: “one who is all” - a loved one cherished above all others) Everything could seem so right, yet go so wrong in just an instant...don’t ever take anything you have for granted, because it can all be taken away from you...
8 156 - In Serial17 Chapters
Destinatus
Volume 1: Follows the story of an amnesiac named Gratus whose narrative reflects the fragmentation in his mind. His journey to restore his memories pits him against monsters and questionable allies that seem to want him dead. Volume 2: Prequel to volume 1 that follows Cogito's narrative, a rising star that is tied to a family legacy he cannot escape. Connects the fragments in volume 1 and expands on the world of Dominia. **Author’s Note: Cover Art and Synopsis is subject to change. I just wanted to post my story here to get feedback and improve it, so it’s okay to be brutally honest! What I am posting is a rough draft so I don't mind rewritting whole chapters and segments of stories as long as it doesn't make the story worse haha. **Author’s Note: LitRPG elements begins in Volume 2, same with potentially traumatising content.
8 90 - In Serial22 Chapters
Re:Light
He was a legendary emperor during his time in life. He was said to be able to heal all wounds no matter how severe.He was a master of all light magic spells.He was said to be able to recite light-magic spells even in his sleep.He was a master of literature.He was an intellectual.He was kind and benevolent.He loved all the races in the world equally and respected them all.He was the first emperor to abolish slavery and enacted equal rights for all races.Everyone loved him. He was loved by all the people, not only in his empire but even in the other countries.He was the 24th emperor of Xinbu Kingdom.And his name in history will forever be marked!!---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------(Art work was not done by me. Owner owns copyright)
8 201 - In Serial109 Chapters
Violet Eyes || Haikyuu!! Fanfiction ||
~Main Story Completed~"I want to go to Karasuno, in Miyagi"From Tokyo to Miyagi.From a prestigious all-girls school to a common high school.The reason why she transferred? VolleyballMizuki Ayame is almost a female protagonist in a shoujou manga. She's beautiful, kind, shy and cheerful. But despite all that, she has a dark secret that she always kept hidden under that sparkling personality.Oh and, another thing, she has vibrant violet eyes. And it made her feel physically different from others.Yet, she found people who didn't make her feel that way. She met the boys volleyball team and developed a bond with them and she will soon know that no secret can be kept hidden forever...Will she have the courage to trust them?Or will she discover love? *Disclaimer: I don't own Haikyuu!! or any pics and videos used. I only own my OC and the idea and some of the art.*
8 174