《" BLACK Out "》|| Season 1 • EP 6 ||
Advertisement
فصل یک ( بخش شش : چرا دیو و دلبر)
توی تراس هتل همون طور که به برج ایفل چشم دوخته بود گفت :
« فکر می کنم برای همین یک شب کلی خرج کردی چانی »
چان از پشت سر بهش نزدیک شد و در حالی که پتویی رو دورش می گرفت، سرش رو روی شونه ی بک گذاشت و محکم بغلش کرد.
« چیه فکر می کنی چون یک کارگاه کوچیک دارم نمی تونم از پس مخارج این هتل بربیام ؟ »
بک خجالت زده همون جور که سعی می کرد تا جملش رو درست کنه گفت :
« نه من منظورم این نبود درواقع میخواستم بگم ... »
اما درست قبل از این که بخواد حرفش رو به زبون بیاره مهر سکوت توسط بوسه ی چان به روی لب هاش نشست ... اون گرم و عاشقانه می بوسید و بک فکر می کرد از وقتی به اینجا اومدند حس بوسه های گاه و بی گاه چان هم فرق کرده ...
« حیف نیست توی پاریس باشیم و همدیگه رو نبوسیم ؟ »
بک خنده ای کرد و گفت:
« اگه بوسه های شما رو توی سینما در نظر بگیریم، فکر نمی کنم چیزی رو از دست داده باشیم»
« میخوای بگی خسته شدی ؟ »
« یادم نمیاد همچین چیزی گفته باشم »
« و این یعنی بیشتر میخوای ؟»
« من همچین حرفی زدم ؟!! »
خنده ی بک طنین انداخت و سعی کرد تا از چان فاصله بگیره، همون طور که به اتاق بر می گشت صداش رو از پشت سر می شنید که گفت :
« حاضر جواب کوچولو »
این رو گفت و به دنبالش وارد اتاق شد، درست همون لحظه پتویی رو که به طرفش پرت شد رو میون زمین و هوا گرفت و به بکی که داشت آماده می شد تا به حمام بره چشم دوخت .
« به من نگو کوچولو ... محض اطلاعت عرض شونه های من نزدیک50 سانته و وزنم اون قدری هست که تو رو به نفس نفس بندازه »
چان که حالا پتو رو روی صندلی کنار تخت می انداخت، به طرفش رفت و توی همون حال که لبخند شیطونش پررنگتر می شد گفت :
« همه ی این مردونگیت رو این قد و قواره ی خواستنی و دست های ظریفت و از همه مهم تر صورت معصومت می پوشونه »
و درست قبل از این که بخواد تا کاری بکنه بک فاصله ی خودش رو تا حمام طی کرد و در رو به روی چشم های منتظر چان بست.
حولش رو از تنش بیرون آورد و اون رو روی آویزِ طلایی رنگ و سلطنتی دیوار آویزون کرد، پله ها رو بالا رفت و پاش رو توی آب گرم وان گذاشت، انقدر بزرگ و جادار که می تونست به راحتی توی اون استراحت کنه، پنجره ی قدی رو به روش منظره ی زیبایی رو از زاویه ی دیگه برج به نمایش می گذاشت و شهر توی چراغ های رنگی و ریز فرو رفته بود، برفی که می بارید زیبایی این صحنه رو مثل نفسی توی سینه حبس می کرد.
تکیه اش رو به پشت داد و چشم هاش رو بست و توی فکر جبران برای این لطف بزرگ چان بود که صدای در توجهش رو جلب کرد، به سمتش برگشت و می تونست پشت شیشه ی رختکن چان رو به بینه که داشت لباس هاش رو بیرون می آرود و هر لحظه رنگِ بدنش بیشتر به چشم می اومد.
بک سرش رو چرخوند و فورا در حالی که کمی توی آب پایین تر رفت گفت:
« چانی !! ... میخوای حمام کنی !!؟»
چان حالا حولش رو پوشیده بود و از قسمت رخت کن بیرون اومد .
Advertisement
« این طور به نظر می رسه »
« ولی من الان لختم »
« مگه کسی با لباس هم حمام می کنه ؟»
« گوش کن اصلا قصد نداشتم طولش بدم ... من سریع می اومدم بیرون »
چان حالا حولش رو از تنش بیرون آورد و اون رو کنار حوله ی بک آویزون کرد، بک می تونست صدای قدم هاش رو که نزدیک میشه رو بشنوه اما جرئت نداشت برگرده آخه، به شکل مسخره ای خجالت می کشید.
« چرا باید بیای بیرون وقتی من دوست دارم باتو حمام کنم ؟»
این حرف رو انقدر طبیعی به زبون آورد که انگار چندین سالی میشه که باهم زندگی می کنن و اصلا چیز جدیدی به نظر نمی رسه و همین خونسردی-ش بک رو بیشر خجالت زده می کرد، حالا چان پاش رو توی وان گذاشت و اون حتی جرات نداشت سرش رو به سمتش بگردونه.
درست کنار بک توی وان نشست و همون طور که به منظره ی روبه رو نگاه می کرد گفت :
« میشه کمی برام جا باز کنی بک؟ میخوام تو رو توی بغلم بگیرم »
بک در سکوت جا به جا شد و کاملا توی بغل چان جا گرفت ، از لمس پوست چان تنش مور مور می شد و موجی ریز، زیرِ پوستش شروع به حرکت می کرد، از این که پشت به چان نشسته و اون نمی تونست لپ های گل انداختش رو ببینه خوشحال بود.
« من اصلا نمی خواستم حمام کنم فقط می خواستم کنار تو، اون هم توی همچین شب قشنگی استراحت کنم »
« خوب بود قبلش بهم می گفتی »
« بعد تو اجازه ی این کار رو به من میدادی ؟ تو رو باید همیشه تو عمل انجام شده قرار داد »
بک در سکوت لبخندی زد و به دنبالش شست پاش رو کمی از آب بیرون آورد و نگاه کرد.
« تا وقتی خودت نخواهی تو رو مجبور به رابطه نمی کنم بک ... اونقدر بچه نیستم که نتونم روی احساساتم کنترل داشته باشم و از همه مهم تر، تو برام ارزش داری و من بیشترین لذت رو از عشقت می برم نه از جسمت »
این حرف خیال بک رو راحت کرد و باعث شد تا در آرامش سرش رو روی سینه ی چان بگذاره، از این که می دید اون چقدر به خودش مطمعن خوشش می اومد، از آدم های هوس بازی که از هر فرصتی استفاده می کنند تا اشتیاق بی بند و بار خودشون رو آروم کنند بیزار بود.
شاید هر کس دیگه ای توی این وضعیت قرار داشت، اون رو مجبور به کاری می کرد که هوسش دوست داشت . اما درباره ی چان همه چیز فرق می کرد ...
« میخوای بگی من توی تخت ممکن آدم لذت بخشی نباشم ؟»
یک مرتبه به زبون آورد و قتی گفتش فورا لبش رو گاز گرفت اما دیگه برای پس گرفتن این حرف دیر شده بود.
« او هو ... خودت خوب میدونی منظورم چی بود و سعی نکن شیطونی کنی! چون ممکنه نظرم عوض بشه و بجای عشقت از جسمت لذت ببرم »
به بک اشاره ای کرد
« الان هم که شرایط کاملا محیاست »
« یااا ... انقدر بی پرده درموردش حرف نزن »
صدای خنده ی چان فضا رو پر کرد و به دنبالش لپ بک رو کشید، می تونست راحت حدس بزنه چطور رنگ خون توی صورتش دویده و با تصور چهرش خندش عمیق تر شد.
« چانی »
* مکث می کنه *
« چرا دیو و دلبر ؟ »
بک این رو پرسید و با دستش موج کوچیکی رو توی آب به وجود آورد، صدای نفس چان رو کنار گوشش می شنید و می تونست انگشت هاش رو که با موهاش بازی میکنند احساس کنه .
Advertisement
« چون من خیلی شبیه دیو توی داستانم »
بک خنده ای از سر تعجب کرد و بدون این که برگرده و به چان نگاه کنه گفت:
« فکر کنم تصور تو از دیو با شناخت عامیانه از اون خیلی تفاوت داره »
« بک اگه واقعا من یک دیو باشم و تو این رو متوجه بشی ... باز هم در قلبت رو به روی من باز میکنی ؟ »
گفتن این حرف برای چان توی اون لحظه درست مثل نفس کشیدن زیر آب درد آور بود ...
« دیو واقعا دیو نیست اون یک قلب عاشق داره قلبی که نادیدش گرفته بود برای همین هم تونست طلسم رو بشکنه »
چان نمی دونست بخاطر این حرف بک خوشحال باشه یا بخاطر افکار توی سرش ناراحت
« ولی اون قلب عاشقش توسط دلبر بیدار شد و طلسمش با بوسه ی اون از بین رفت »
نفسش رو با صدا بیرون داد و بک رو محکم تر توی بغلش گرفت، نگاه غمگینش روی دونه های برفی که از بیرون می بارید حرکت کرد و آروم زمزمه کرد .
« تو کسی هستی که طلسم من و میشکنی بک، شاید ی روزی من پیش چشمت کسی به نظر برسم که نمیشناسیش توی اون روز ازت میخوام به قلبت رجوع کنی و طلسم من رو بشکنی »
بک از حرف های چان سر در نمی آورد اما احساس می کرد کلامش جدی و به دنبال اطمینان می گرده .
اون حتی روحش هم خبر نداشت که چان توی دریایی از حرف های ناگفته سرگردونه که وقتی از وجودشون باخبر بشه میتونه همه چیز رو به آتیش بکشه . و ته دل چان از این فکر توی تلاطم بود و سعی می کرد خودش روبا عطر حظور بک و آغوش گرمش دلداری بده .
« تو هیچ وقت تبدیل به دیو نمیشی و اگه روزی برسه که همه این طور فکر کنند برام مهم نیست، برای من فقط تو مهمی »
چان دلش میخواست تا یک نفس راحت بکشه اما انگار کسی گلوش رو گرفته بود و فشار می داد، هرچی جلوتر می رفت و عشق بک رو به خودش احساس می کرد بیشتر واسه از دست دانش می ترسید لحظه ای با خودش فکر کرد
* ای کاش تا آخر عمر فقط از دور نگاهت می کردم ... آخه چرا اون روز به کافه مادرم اومدی بک ؟*
درست توی لحظه ای که احساس می کرد قلبش سنگین ترینه، بک موزیکی رو پخش کرد و همراهِ ریتم با دست توی اب موج درست می کرد و این کارش بی اندازه مقابل چشم های چان معصوم و خواستنی به نظر می رسید، برای یک لحظه از شر تمام افکار بی سرو ته مغزش راحت شد و دست هاش رو دور این موجود کوچولو و خواستی بیشتر حلقه کرد.
آره بک آرامش روحش بود و چان به این حقیقت ایمان داشت .
.........................................................
صبح شده بود و بک چشم هاش رو باز کرد و چان رو دید که کنارش هنوز هم خوابه، پتو رو تا زیر چشم هاش بالا کشید و مشغول دیدنش شد، باور نمی کرد دیشب ساعت ها باچان توی وان بود و اون بجز بوسه هیچ کار دیگه ای انجام نداد و وقتی به تخت اومدند هم کوچکترین رفتاری که ناشی از میل شدید خواستن برای خوابیدن با اون باشه ازش سر نزد، خندش گرفت و فکر کرد، واقعا آدم سفتی به نظر می رسید.
خوب یادش می اومد وقتی با مدلش توی رابطه رفته بودند اون تقریبا توی هفته ی دوم ازش خواست تا باهم بخوابند ولی چان ...
از ذهنش گذشت ...
* حالا اگه خودم دلم خواست باهاش بخوابم باید چیکار کنم؟!!*
ریز خندید و حس کرد جدا باید جوری رفتار کنه که چان رو خیلی منتظر نگذاره ... شاید هم خودش رو و با حس خجالت افکارش آروم خندید.
« آقایی که شونه ی 50 سانتی داری و وزنت میتونه من و به نفس نفس بندازه، بهتره همین الان به خودت ی نگاه کنی و بفهمی وقتی میگم کوچولو دقیقا منظورم چیه »
صدای چان بم بود و گرم، و وقتی به گوش بک رسید اون رو از دنیای تصورات محرمانش بیرون کشید.
چشم هاش از تعجب کمی گرد شد و فکر کرد، اون کی بیدار شد که اصلا متوجهش نشد .
چان به وضوح با دیدن اون چشم های موشی و خوشگلی که از بالای پتو با موهای بهم ریخته بهش زل زده بودنند به شکل دیوانه واری دلش ضعف می رفت، خودش رو به بک رسوند و قبل از این که بخواد اون رو ببوسه، بک فورا پتو رو به لب های چان چسبوند و بوسه ی گرمی به پیشونیش زد، بعد سر جاش نشست و گفت
« اول صورتت رو بشور بعد »
و به دنبالش خواست تا از سر جاش بلند بشه که چان دستش رو کشید و اون رو محکم توی بغلش گرفت و پتو رو دورش پیچید و بیشتر فشارش داد، در حالی که قلبش توی سینه از شدت عشق می کوبید
« پس قبل از شستن بزار بغلت کنم ... کوچولوی 50 سانتی »
فریاد بک به نشانه ی اعتراض بلند شد ...
« یاااا ... من و دست ننداز »
اما چون پتو تا روی دهنش اومده بود باعث شد صداش خفه بنظر برسه و این اتفاق خنده ی گرم و پررنگ چان رو به دنبال داشت .
بالاخره زمانی که احساس کرد این اجازه رو داره تا از بغلش بیرون بیاد، برگشت و یک بار دیگه به پیشونی چان بوسه ی گرمی زد، هنوز هم حوله های حمام تنشون بود و بک در حالی که اون رو توی بدنش درست می کرد به طرف تراس رفت و پرده ها رو تا آخر کنار کشید.
شهر خودش رو توی پتوی پشمی و سفیدِ برف پوشونده بود و با دیدن بک این زیبایی رو هرچه بشتر مقابل چشم هاش به نمایش گذاشت، بعد از دل کندن به طرف آینه رفت و خواست موهاش رو مرتب کنه -چان هم حالا از تخت پایین اومد و به سمت دستشویی حرکت کرد، اما در لحظه با صدای بک سر جاش ایستاد و متعجب به سمتش برگشت، همون طور که به ساعت مقابلش چشم دوخته بود و آثار تعجب همچنان توی صورتش نمایان، گفت:
« خدای من الان ساعت نزدیک چهار بعد از ظهره !!! ... ما تا الان خواب بودیم ؟!! »
چان خنده ای کرد
« تعجبی نداره وقتی تا طلوع خورشید بیدار بودیدم و باریدن برف رو تماشا می کردیم ... الان که فکر می کنم به نظرم کم هم خوابیدیم »
این رو گفت و به سمت دستشویی رفت .
صدای زنگ توی گوش بک پیچید و به دنبالش بلند شد و از پذیرایی بزرگ گذشت و وقتی به پشت در رسید از توی چشمی خدمه ی هتل رو دید، فورا در رو باز کرد و با پسر جوونی که توی فرم کاریش هم تمیز و شیک به نظر می رسید روبه رو شد .
« سلام قربان روزتون بخیر ... لباس هاتون رو آوردم »
پسر بخاطر زبان مادریش ، انگلیسی رو با لهجه ی شیرینی حرف می زد، که لبخند رو به لب های بک می آورد.
ازش تشکر کرد و لباس ها رو تحویل گرفت .
چان حالا بیرون اومده بود و مشغول شونه کردن موهاش شد که با دیدن لباس ها چشمک شیرینی به بک زد و گفت :
« حاضر شو تا بریم ناهار بخوریم »
*
*
Advertisement
- In Serial143 Chapters
The Hidden Myth Of Ji Dara
Firstly, I upload chapters at an astonishing frequency of about 7 – 14 Chapters weekly before going premium and 14 – 21 Chapters Weekly after going premium…
8 454 - In Serial25 Chapters
Aesha Roxinne Flinn
Aesha Roxinne Flinn has met a hard-to-forget tragedy in her younger years. She lost her mom. Her father has nothing better to do but abandon, disappoint— and hurt her. She lived the dark life getting ready to make those behind it pay for it. And there will be a lot of blood-shedding along the way. But life is full of disguise and surprise. She'll meet new people— live with the old ones. She will be a mafia's reaper— and she will be rebirthed of all the pain and reasons she holds. Will she be successful using her darkness as her sword? Or will she be failed by her own darkness?
8 190 - In Serial13 Chapters
KAL BLADE
Newfound valley, not only known for it's beautiful forestery and waterfall, harbors all kinds of beings from ghosts to vampires. For centuries, the town is protected by a secret organization that scouts the night, hunting mythical beings down and eliminating them. They are known as Kal Blade.
8 65 - In Serial84 Chapters
Outsiders of Xykesh
In the center of Asher's most treacherous waters lies the island nation of Xykesh. Hundreds of years ago, the tyrant Digax fled to it as a refuge after his defeat. Since then, his power has shrouded it in storms and wards which let few people in, and none out. Nearly the whole of the island is now his domain, and what is left is wilderness full of monsters. Though the Mad King himself is a distant figure, his Chosen rule with unquestioned power over their subjects. But their hold is not absolute. On the day Digax claimed Xykesh as his, a blind prophet foretold that an outsider from beyond the island's shores would come, and they would end his reign. And so the King has dreaded their arrival ever since. Many outsiders have arrived on Xykesh, either by accident, or in search of the truth behind the mysteries and myths that have sprung up around the island. The populace has been long conditioned to distrust these new arrivals, but so far, none have proven to be the ones the prophet spoke of. At least, just maybe, until now. Four parts per episode. Twenty-six episodes for volume 1. Updates Tuesdays and Fridays.
8 153 - In Serial75 Chapters
Wanting in Paradise
Mia was a somewhat weird child living in her remote beastmen village with her family. Until one day the human nation invaded on their way to defeat the Demon king. Her village pillaged and herself thrust into slavery she longs for the day she can return to her own little slice of paradise. How will she reclaim what was wrongfully taken from her? Is it even possible? With the odds stacked against her she will certainly try her best, but she might need a few second chances.
8 125 - In Serial21 Chapters
Dream's And Nightmares (Discontinued)
A safe heaven for all Dream's to hang out and hide from there Nightmares but what happened when Nightmare from the original found out of it and other Nightmares met at the same time with the Dream's would they lash out and kill eachother or will it be in good termsRead and find outThe idea of the Origanl book is dedicated to @Demonufsans who you should go and check it out if you want to see them update more of the chapters this book is only for the funsees and the good story that might add it here since I didn't feel like I like the original one so here is just a adopted story from the originalThe Dreams and Nightmares in this story does not belong to me but belongs to there respectful owners
8 91

