《" BLACK Out "》|| Season 1 • EP 4 ||
Advertisement
فصل اول ( بخش چهارم : چرا نمیشه زمان رو متوقف کرد؟ )
توی گالری مقابل پنجره ی نیمه باز نشسته بود، دونه های برف آروم و بی صدا مقابلِ چشم هاش پایین می ریختند و بک، به دنبالش دود سیگار رو بیرون می داد و خیره به نقطه ای نامعلوم فکر می کرد.
درست هست که امروز بارون نمی اومد و اون فقط توی هوای بارونی میل این کار به سرش می زد، اما تصورِ آغوش چان بعد از اون شب برفی موضوعی نبود که بدون سیگار بتونه از پسش بربیاد.
توی همون لحظه باز هم * بُن ایور * توی گالری پخش شد، به وضوح می دید که بعد از آشنایی با چان حتی ملودی های این آهنگ هم براش متفاوت شدند و انگار تازه می تونست حسِ توی آهنگ رو بشنوه، تک تک پارت ها وقتی شنیده می شد، مردی رو توی ذهنش به تصویر می کشید که می تونه با هر عملی که ازش سر میزنه بک رو توی انبوهی از سردرگمی و گیجی رها کنه .
اتفاقِ اون شب بعد از میلیون ها بار، دوباره توی سرش نقش بست و هر بار با یاد آوریش دلش پایین می ریخت، از این که دستش رو روی قلبش بزاره وحشت داشت چون بک هنوز آمادگی شنیدن جوابی به صراحتِ احساسش رو تو خودش نمی دید.
درست بعد از اون شب تا به این لحظه حتی یک تماس هم با هم نداشتن، حس می کرد اون خاطره برای چند سال پیشه، میلی برای دیدن دوباره ی چان توی دلش پر می زد اما عقلش مدام ازش می خواست تا به خودش مسلط باشه.
صدای ویبره ی گوشیش اون رو از دنیای فکر بیرون آورد، ته مونده ی سیگارش رو داخلِ سطل انداخت و با امیدی واهی به سمتش رفت .
اما اسمِ روی صفحه، چیزی نبود که دلش می خواست .
متن پیام :
(سلام بک ...
من فردا بر می گردم انگلیس، دلم می خواست قبل از رفتنم به گالریت سری بزنم، امروز فرصت داری ؟)
قطعا فرصت داشت ... اما آیا واقعا دلش می خواست مارک رو ببینه؟
صدای یوجین بار دیگه توی ذهنش تلنگر زد .
* اون عاشقِ مردِ توی تصویر بود *
به دنبال این تفکر چهره ی بی نقص مارک جلوی چشم هاش مجسم شد ...
قدِ بلند، اندامی ورزیده و مناسب، واز همه مهم تر چهره ی جذابش ...
* یعنی اون دوتا قبلا باهم تو رابطه بودند؟ یاتمام این احساس یک طرفه هست؟*
روی ارسال زد و پیام براش فرستاده شد، چیزی طول نکشید که در جوابش فهمید اون ها ساعت هفت به گالری میان ... شاید هم خودش تنها ...
...............................................................
صدای زنگ در خبر اومدن مارک بود، آیا دلش میخواست با چان باشه ؟
آره واقعا دلش می خواست با چان باشه اما با شناختی که ازش داشت، می دونست احتمالش خیلی کم هست.
توی مسیرِ گالری تا در ورودی، مدام از خودش می پرسید باید با این پسر درباره ی چی صحبت کنم؟
« سلام بک ... از دیدن دوبارت خوشحالم »
با لبخند گرمی این رو گفت و دوستانه دستش رو به سمتش دراز کرد، چشم های کنجکاوِ بک، تو فاصله ی کمی که تا رسیدن و قفل شدنِ هر دو دست طی کردند اطراف رو از نظر گذروند، و نبود چان مثل ضربه ای محکم به تصورش زده شد.
با این که احتمال نیومدنش رو می داد، اما باز هم چیزی گوشه دلش خاموش شد
« سلام مارک، من هم از دیدنت خوشحالم بیا تو »
اون رو، به طبقه ی بالا راهنمایی کرد و مارک بلا فاصله بعد از ورودش، همون طور که پالتو و شالش رو به بک می داد، کلِ مکان رو با اشتیاق و چشم هایی منتظر از نظر گذروند.
Advertisement
« اوممم ... پس گالری یک هنر مند معروف این شکلیه »
بک خودش رو به نشنیدن زد و یک راست به طرفِ آشپز خونه رفت تا قهوه ساز رو روشن کنه .
دلش می خواست تا کلِ زمانی رو که قراره با این آدم توی یک مکان تنها سپری کنه، سرگرم آشپزخونه باشه چون با هر بار دیدنش فقط یک سوال جلوی چشم های بک نقش می بست ...
* یعنی چان هم از این عشق خبر داره ؟*
با اوقاتی تلخ که سعی می کرد پشت چهره ی آرومش مخفی کنه، به سمت مارک قدم برداشت، در حالی که مدام از خودش می پرسید
* آخه چرا چان همراهش نیومده ؟ *
درست قبل از این که کلامی از دهنش در بیاد صدای زنگ در بلند شد، بی اختیار با نگاهی کنجکاو به مارک چشم دوخت اما اون کاملا در گیر یکی از تابلو ها به نظر می رسید و انگار اصلا چیزی نشنید.
بک از راه پله پایین رفت و وقتی به در اصلی رسید، بازش کرد .
شوقِ دیدار دوباره ی چان توی چشم هاش برق زد و می تونست بفهمه چقدر دلش برای این آدم تنگ شده بود.
چان، با جعبه ای به دست بلافاصله بعد از دیدنش، لبخند جذاب و مردونه ای تحویلش داد و گفت :
« سلام بک »
به خودش اومد و بعد از دادن جواب، کنار رفت و ازش خواست تا زود تر بیاد داخل چون بیرون خیلی سرد بود.
چان وارد شد و به دنبالش جعبه ی توی دستش رو به طرفِ بک گرفت و همون طور که پالتوش رو به جالباسی آویزون می کرد گفت:
« دلم برات تنگ شده بود »
این جمله رو جوری به زبون آورد انگار، شعری رو زیر لب زمزمه می کرد و اگه بک نزدیکش نبود قطعا متوجهش نمی شد. برای همین بک از این فرصت استفاده کرد و در حالی که وانمود می کرد چیزی نشنیده از پله ها بالا رفت .
مارک با دیدن چان مشتاق به سمتش حرکت کرد و هر دو همدیگه رو بغل کردند، چان چند باری دستش رو به پشت کمر مارک کشید اما تمام حواسش پیش بک بود.
بدون توجه به هر دو شون وارد آشپز خونه شد و جعبه رو روی پیش خوان گذاشت، حسِ کنجکاوی-ش حالا با، باز کردن درِ جعبه به اشتیاقی شیرین بدل شد، اون هم وقتی توت فرنگی های قرمز و درشت این طوری بهش چشمک می زدند، عطر تازگیشون رو بالا کشید، قادر بود طعم این کیک رو حتی با نگاه کردن توی دهنش احساس کنه، آخه توت فرنگی خطِ قرمزش میون میوه ها بود.
توی همون حال نگاهی زیر چشمی به چان و مارک انداخت که گرم درحالِ صحبت بودند، فکر کرد برای مشغول نشون دادن خودش بهتره، یک بار قهوه ها رو ببره و دفعه ی بعد برای آوردن کیک برگرده، این جوری می تونست خودش رو سرگرم کنه تا درست مثلِ بارِ قبل اوضاع براش سنگین نشه .
سینی به دست، سمتِ اون دو که حالا به نظر می رسید با یاد آوری خاطره ای دارن می خندند حرکت کرد.
فنجون ها رو مقابلشون روی میز گذاشت و مارک اول از همه خم شد و یکی برداشت، فورا کمی ازش چشید و توی همون حال که چهرش بابت صحبت قبل هنوز هم خندان بود گفت :
« بک جریان اون بوم سفید چیه ؟ »
با این که می دونست درباره ی چی حرف می زنه اما با این حال به سمتش برگشت و توی همون حال گفت :
« این در واقع یک سفارشِ ... »
Advertisement
« نمی دونستم سفارش کار هم قبول می کنی ! »
مارک این رو گفت و بار دیگه از قهوه خورد .
« قبول نمی کنم ... اما حسی که توی اون لحظه درخواستش بهم داد، وادارم کرد تا خودم رو به چالش بکشم »
حالا هر دو به بک نگاه می کردند و منتظر ادامه ی صحبت بودند، برای لحظه ای از اینکه مشتاق نگهشون داره حس خوبی بهش دست می داد ودلیلی شد تا این بار، با آرامش و شمرده شمرده به حرفش ادامه بده:
« اممم ... راستش سه ماه پیش بود که ... یک ایمیل دریافت کردم ... خیلی عجیب و ساده از من سفارش کار خواست، من هم انجامش دادم »
از سرِ جاش بلند شد و مقابل چشم های منتظر مارک به سمت آشپز خونه رفت، از این حرکت خندش گرفت، کیک رو از جعبه بیرون آورد و به دنبالِ پیش دستی توی قفصه ها رو می گشت.
فقط امید وار بود اینجا ظرفِ مناسب باشه چون در غیر این صورت باید می رفت طبقه ی پایین که خوشبختانه اون چیزی رو که می خواست بالاخره پیدا کرد.
همون طور که به طرفِ کیک می رفت تا اون رو تیکه کنه، باز هم ناخود آگاه زیر چشمی چان رو از نظر گذروند و نگاهش روی لبخندِ پُررنگش ایستاد.
حالا که فکر می کرد بر خلافِ مارک، از چان فقط اخم های گره کرده نصیبش می شد یا لبخند هایی که به سختی به خنده می رسید.
ولی توی این مدت کم هر بار که به چان نگاه می کرد، شاهد خنده های عمیق و پُررنگش بود.
کیک رو توی پیش دستی گذاشت و جعبش رو توی سطل انداخت، ظرفِ کیک رو برداشت و، وقتی روی دوپا چرخید، چان مقابلش ایستاده بود.
« فکر نمی کنی دیگه خیلی داری خودت رو مشغول می کنی ؟»
بک برای یک لحظه از حضور ناگهانیش جا خورد و حالا که مورد خطاب قرار گرفته بود ذهنش خالی شد، بی اختیار به سمت مارک برگشت و بهش نگاه کرد.
« به چی نگاه میکنی ؟ »
چان این رو در حالی گفت که یک قدم بهش نزدیک تر شد و این فاصله ی کم باعث شد تا بک ظرف کیک رو به طرف خودش بکشه
« هی اگه یکم دیگه جلو تر بیای هردو مون خامه ای میشیم »
لبخندِ گرم و شیرینی روی لب های چان میشینه، چیزی که حسش با تمام لبخند هایی که تا بحال دیده بود فرق داشت و حالا چان رو می بینه که سرش رو بیشتر به طرفش نزدیک می کنه.
« این طوری خبری که میخوام بگم شیرین تر میشه »
مارک که متوجه هر دو اونها شده بود، می تونست به راحتی چان رو ببینه که تقریبا به بک چسبیده، یکم براش گیج کننده بود که چرا یک دفعه باید شاهد چنین صحنه ای باشه! و توی همون لحظه دست های کشیده ی چان که دو طرف بک روی پیش خوان قرارگرفت توی دلش رو خالی کرد؛ و برای شنیدن حرف هاشون کنجکاو ترشد .
« بک ... من میخوام بیشتر بشناسمت، دوست دارم هر روز ببینمت و بتونم هرموقع که دلم خواست راحت بغلت کنم ...»
گوش های بک از این جمله ها داغ شدند، قسم می خورد اگه چان رو نمی شناخت حتما فکر می کرد داره دستش می اندازه، این پسر هیچوقت براش قابل پیش بینی نبود، کسی که تا همین چند لحظه ی پیش جوری رفتار می کرد انگار به ملاقات دوست مارک اومده، حالا تقریبا توی بغلش ایستاده و داره باهاش حرف میزنه- اون هم درست مقابل چشم های کسی که عاشقش هست .
بک کمی به عقب خم شد تا بتونه فاصله ی صورتشون رو بیشتر کنه، و توی همون حال گفت :
« گوش کن ... اون داره مارو نگاه می کنه »
« اشکالش چیه ؟ من میخوام که نگاه کنه ... حالا یک سوال ازت می پرسم که جوابش میتونه خیلی چیز ها رو مشخص کنه »
از جمله ی نگفته چشم هاش رو ریز میکنه ...
« دوست داری خبر رو بهش بگی ؟ »
بک حالا ظرف کیک رو روی پیشخون گذاشت و از سوال چان متعجب پرسید :
« چی رو ؟ به کی ؟ »
« دیوونه ... فقط بهم بگو میخوای با من باشی یا نه ؟ »
قلب بک توی این لحظه با سرعت هزار می زد، عطر چان توی دماغش می پیچید و اون صدای گرمی که با لبخند جذابش قاطی می شد می تونست دیوونه ترش کنه، مستقیم توی چشم های چان زل زد و گفت :
« آره ...»
لبخند چان به قدری پررنگ شد که چال روی گونش خودش رو نشون داد، شوقی توی قلبش پایین و بالا شد و اون رو توی کوره ای از آتیش رها کرد.
« پس ثابتش کن، بزار مارک اولین کسی باشه که از رابطه ی ما باخبر میشه »
بک به مرد رو به روش نگاه می کرد و با خودش می گفت این آدم چطور می تونه انقدر عجیب باشه؟ پس اون به حساسیت بک پی برده بود ؟ می دونست از عشق اون به چان ناراحته ؟ برای همین الان، اون هم توی این موقعیت درست روبه روی مارک داره بهش ابراز علاقه می کنه ...
لذتی گرم توی دلش این طرف و اون طرف میرفت و خودش رو توی قلبش می کوبید، حس کرد داغی بدنش روی گونه هاش نشسته، صدای چان بار دیگه طنین انداخت ...
« بهش ثابت کن بک »
و اونجا بود که دست های بک به درو کمرش حلقه شد و اون رو تو آغوش گرفت، چان احساس کرد قلبش به منبع بی انتهایی از انرژی وصل شده، بند بند وجودش می تونستند این هیجان رو احساس کنند و به حد انفجار برسند، فورا دست هاش رو به دور این مردی که توی بغلش درست مثل یک بچه کوچیک و خواستنی بود حلقه کرد و آروم کنار گوشش گفت :
« فردا شب میخوام برای شام ببینمت، به قلب من خوش اومدی بک »
این رو گفت و با بی میلی آشکاری از بغلش بیرون اومد، و این بار درست مثل کسایی که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده خیلی طبیعی به سمت مارک حرکت کرد.
خندش گرفته بود و زمزمه کرد
« چانی تو دیوونه ای»
حالا جو کاملا فرق می کرد، بک احساس کرد از موضع حفاظت خودش بیرون اومده و الان اعتماد بنفس بالایی داره، ظرف کیک رو برداشت و بالاخره از آشپزخونه بیرون زد، اون رو مقابل پسر ها گذاشت و سرجاش نشست، درست توی همون لحظه مارک بی مقدمه پرسید :
« خب حالا موضوعی که ازت خواسته براش کار کنی چی هست ؟»
بک لبخندی میزنه که باعث میشه تا چان بخواد ی باره دیگه بغلش کنه، صداش توی فضا رها شد وقتی که گف :
« عشق »
توی همون لحظه گوشه ی لب چان بالا رفت و نیش خند شیطنت باری روی صورتش نمایان شد، بی حرف به سمت کیک خم شد و تیکه ای از اون رو توی دهنش گذاشت.
خوردن کیک توسط چانیول نگاه های متعجب مارک رو به همراه داشت و در جواب این خیرگی چان شونه ای بالا انداخت و چشمک شیرینی به بک زد.
*
*
Advertisement
- In Serial8 Chapters
The Hopeful Project
A pair of twins stumble their way into the world of blood magic, lizard people, and cultivation powered mecha-armor. And by stumble, I mean one of them falls on their face while the other laughs. [Writathon Participant] People read this far? What are you doing down here? Escape! The chapter buttons are over there, stop reading this. No? Fine. This book is an excuse to put a world I spent around 3-4 months of my life building over the pandemic into writing. I was planning on doing the writathon last year, but somehow managed to confuse October and November. Dont laugh, I'm already ashamed enough. This book is about a pair of twins, doing twin things: calling each other names, going to school, learning how to use their blood to become unstoppable, juggernaut, killing machines... You know, twin stuff. It's like if someone stuffed a school arc inside of a tournament arc inside of a war arc. A good time, basically. I hope you enjoy it.
8 81 - In Serial17 Chapters
The Crystal Ring.
Life has never been easy for Eric Kenwood. A dead father, a mother who doesn't believe anything he says, and a step dad who appears to be out to get him. Down on his luck Eric has no choice but to ask his dreaded stepfather for a job. Losing his job, and potentially his apartment Erics inner tormoil is what lets him swallow his pride, and do whats best for him right now, that was until an assassination attempt goes wrong. Met by a blue screen with a startling message Eric closes what could be his only warning. "The Gods are ready to play Eric, are you...."Meeting a goddess, subterranean riches, forest fires, and goblin tribes, Erics once normal world has been turned upside down by a tiny object known as The Crystal Ring. Will he survive, and build a thriving civilization, or will he fail time after time. Having Immortality may not be all it's cracked up to be when it comes with a yet unknown catch.Welcome to my very first fiction ever, I am new to writing, but have decided to put my foot in the water.I wont make an upload schedule if I cant gain any traction as well as writing in my spare time I do not wish to disappoint.Have fun on the journey. Temporary cover
8 76 - In Serial17 Chapters
Goddesses are out of Heroes, so it's up to Me to Save an Isekai World! [Poll Story]
Even outside of Japan no one is safe from being reincarnated to become a hero in a fantasy world. And while our hero was ready to become the typical hero he was meant to be, things start out not even close to how he would have hoped. The story will be guided by the choices readers vote on. P.S. Writing this story as a challenge, Expanding on the idea I read on the forum by DivineEternal1. P.P.S. The art of the cover is not made by me, don't know who the artist is.
8 72 - In Serial6 Chapters
Stone Of The Covenant ( Dungeon Story )
This man, is the last of his kind.His world succumbed, the last glimmers of a brilliant martial civilization faded as he fled.He arrives in the magical world of Futhark, in the form of a dungeon heart.Confused, he must adapt to a new way of life using only his mind and knowledge of cultivation.In the uplands in which he takes refuge, the wind of change rises .. Hello everyone, this is my first book and I am very happy to write it.The story is largely planned, with regard to the first narrative arcs and the conclusion at least.If you have any remarks on grammar I take them all, English is not my first language
8 98 - In Serial6 Chapters
The BLOODLANDS
The story follows a young lord in which a middle-aged man reincarnated into the body and gets a second chance at using the knowledge he learns from reading in his past life. No longer bound to the world of his library and university but in a world in which if he failed not only his death but the death of others are in his hands. This concept of the book came about from having two mild heart attacks and the regrets of not being more active in my younger life. Note: The cover of the book is from a painting of Richard the Lionheart at the Battle of Arsuf (1191) during the Third Crusade where he defeated Saladin. Painting by Gustave Doré (19th century).
8 111 - In Serial40 Chapters
Starship Nyx
I am Captain Mara Tan of UEDF Star Fleet. I am also a professor of virtual archaeology and military advanced technology. We've met the fiendish aliens twice, before I was born. Now we're leaving Earth to look for their hidden planets.
8 154

