《" BLACK Out "》|| Season 1 • EP 3 ||
Advertisement
فصل یک : ( بخش سوم : عطرش رو دوست دارم )
هر سه ی اون ها تصمیم گرفتند تا در کنار هم وقت بگذرونند و با پیشنهاد چان به کافه ای در نزدیکی نمایشگاه رفتند.
مار کوس و بک هر دو مقابل همدیگه پشت میز نشسته بودند و چان برای صحبت با تلفن، بیرون مشغول حرف زدن بود و این وسط گاهی چرخی می زد و گذرا بک رو زیر نظر می گرفت .
مارک، حالا دست هاش رو روی میز توی هم قلاب کرده و با اون چشم های شیشه ای و درشتش که مدام بک رو، زیر رو می کردند خطاب بهش گفت :
« من از سبک کاری تو خوشم میاد، تو میتونی گوستاو کوربه رو با سالوادور دالی قاطی کنی و نتیجه ی کار چیزی باشه که آدم کاملا عقلش رو از دست بده، یک جور رئالِ سورئالیستی یا ... سورئالِ رئالیستی ... میدونستی توی انگلیس چقدر طرفدار داری ؟! »
بک همون طور که می خندید، با خودش فکر کرد این پسر چقدر خوب میتونه به ژاپنی حرف بزنه ...
« راستش، یک بار که برای دیدن چان به کره اومدم، متوجه شدم دقیقا با روز افتتاحیه ی نمایشگاه تو یکی شده، پس قبل از این که به دیدن چانیول برم، مستقیم از فرودگاه خودم رو به افتتاحیه رسوندم، با امید به این که بتونم حظوری ببینمت» * با گذشتن خاطره ای از ذهنش می خنده *
ادامه میده :
« اما تو اونجا نبودی، فکر کردم شاید قبل از رسیدن من رفته باشی، اما وقتی بطور اتفاقی با رئیس گالری صحبت کردم، بهم گفت تو هیچ وقت توی افتتاحیه ها حاظر نمیشی، حتی اگه بازدید ژنرال باشه ... اونجا بود که فهمیدم دیگه حتما باید از نزدیک ببینمت. »
بک عادت نداشت کسی ازش تعریف کنه، برای همین احساس می کرد ما بینشون یک شیشه ی عایق صدا قرار گرفته و قادر نیست حتی کلامی از صحبت های این پسر رو متوجه بشه، اون راست می گفت تا بحال هیچ وقت به نمایشِ آثارش نرفته بود، مصاحبه های انگشت شماری داشت و هرگز مقاله هایی که در رابطه با آثارش بیرون می اومد رو نمی خوند، برای همین این اولین بار بود که کسی در خصوص هنر و آثارش این طور بی واسطه باهاش حرف می زد و این براش معذب کننده بود. پس برای این که بتونه بحث رو عوض کنه، اولین موضوعی که به ذهنش رسید رو به زبون آورد :
« شاید این چیزی رو که میخوام بگم زیاد شنیده باشی ... اما تو واقعا ژاپنی رو خوب حرف میزنی »
مارک حالا به پشتی صندلی تکیه زد و دست هاش رو توی هم قفل کرد، خنده ی جذابی تحویلش داد و با حالت فاتحانه ای که بک نمی تونست درکش کنه- و این موضوع تمرکزی براش نمی گذاشت گفت :
« همش بخاطر چان بود ... نمی دونم، می دونی یا نه اما این بچه عاشق ژاپن، وقتی باهم توی دانشگاه درس می خوندیم باهاش آشنا شدم، اون پسر فوق العاده ایه، بهش نگو من این رو بهت گفتم اما اون فارق التحصیلِ دانشگاه پنتئون-سوربون از فرانسه هست، یک دانشجوی روانی که انگار به دنیا اومده تا هنر مند باشه»
درست توی همون لحظه نگاهی به بیرون میندازه و چان رو میبینه که همچنان مشغول حرف زدنِ، پس با خیال راحت به طرفش خم میشه و همون طور که ناخود آگاه یک پرده صداش رو پایین تر میاره میگه :
« ولی راستش، همه چیز بهم ریخت، اون یک مرتبه دیوونه شد و همه چیز و رها کرد، تا مدت ها حتی نمی گذاشت ببینمش و بعد از گذشت چند سال که از غار خودش بیرون اومد، متوجه شدم که توی یک کارگاه کوچیک، کفش درست میکنه، هنوز هم وقتی بهش فکر می کنم دیوونه می شم میدونی اون می تونست یک هنر مند فوق العاده بشه »
Advertisement
نمی دونست چطور میتونه این احساسِ به وجود اومده رو تفسیر کنه! یا چه توضیحی باید براش داشته باشه، و فقط می دونست با هر کلامی که از دهن مارک بیرون میاد این حس قوی و پر رنگ تر میشه و درست مثل بختک دور گلوش چنگ می اندازه.
تنها چیزی که الان شکلِ مته ای رو ی مخش می رفت، ندونستن چان بود- و این که چرا هیچ وقت پیش نیومد تا برای یک بار هم که شده در باره ی این مسائل باهم حرف بزنن؟ با هر جمله ای که می شنید بیشتر قافل گیر می شد و می فهمید چقدر از هم دیگه دور هستند.
چرا باید چانیول رو از دهنِ این پسرِ مو بور بشناسه؟ و این سوالی بود که به شدت با اعصابش بازی می کرد.
« در کل چیزی که میخوام بگم اینه ... من زبان ژاپنی رو یاد گرفتم چون اون عاشق ژاپن »
این جمله درست مثل پتکی دیوارِ محافظ بک رو پایین ریخت و حس کرد نمی خواد دیگه کلامی از این پسر بشنوه، مستقیم بهش چشم دوخت و در حالی که لبخند به لب داشت، نیرویی از درون وادارش می کرد تا هرچه زود تر این مکان رو ترک کنه، حس کرد با هر کلام این پسر داره بهش توهین میشه، اما خودش هم نمی دونست چرا ؟
با کشیده شدن پایه های صندلی روی زمین و نشستنِ چان ، بک از عالم خودش بیرون اومد، وقتی برای گرفتن سفارش ازشون سوال شد، چان درخواست قهوه داده و مارک هم همین طور، بی مقدمه به هم دیگه نگاه کردند و چان همون طور که با دست به شونه ی مارک می زد گفت :
« تو دیوونه ای پسر»
« عاره می دونم »
و هر دو شروع به خندیدن کردند، این جا بود که از خودش پرسید چرا قبول کرد تا همراهشون به کافه بیاد ؟
یا چرا حس میکنه کاملا از این رابطه ی دوستانه دور افتاده؟
اصلا برای چی انقدر به این پسر حساسه و نسبت بهش واکنش نشون میده؟
اما هیچ فایده ای نداشت تمام این سوال ها پرسش دیگه ای رو به دنبال داشت و بک حس کرد بی نهایت از دست خودش کلافه شده ...
« برای ایشون هم یک قهوه با کیک »
بک سرش رو بالا آورد و متوجه دست چان شد، اون همون جور که به طرف بک اشاره می کرد سفارش داد.
به خودش تشر زد
* احمق دیوونه چطور تونستی انقدر توی فکر های چرت و پرت فرو بری که نفهمی باید خودت این کارو بکنی*
مدتی بعد، سفارش آماده روی میز گذاشته شد، بک بدون توجه به کیکِ مقابلش فنجون قهوه رو به طرف خودش کشید و کمی ازش خورد، میلی شدید درونش میخواست تا مثل همیشه، با یک تیکه ی نرم و شیرین، لذتِ کامل رو از این عصرانه ی لذیذ ببره اما امروز هیچ علاقه ای به خوردن کیک نداشت.
چان متوجه این موضوع شد و توی ذهنش دنبال چیزی می گشت تا بک رو به حرف بیاره و توی همون حال از خودش پرسید ...
* چرا حس میکنم اون ناراحته؟ *
« خب امید وارم توی این مدتی که من نبودم، باهم بیشتر آشنا شده باشین »
این رو گفت و همون جور که خودش رو مشغول خوردن قهوه نشون می داد، درواقع عکس العمل اون رو زیر نظر گرفته بود.
مارک نگاهی گذرا به بک انداخت و در جواب حرف چان گفت :
« تمام مدت فقط من داشتم حرف می زدم و بک، کاملا ساکت بود، گاهی برای این که احساس بدی از این پرحرفی نداشته باشم بهم لبخند می زد ... میدونی باید بگم این مرموزِ دوست داشتنی، من و برای شناختش کنجکاوتر می کنه »
« چقدر کنجکاو ؟ انقدری که بخوای بخاطرم یک زبان دیگه رو یاد بگیری ؟»
Advertisement
وقتی نگاه متعجب مارک رو به خودش دید متوجه شد بلند فکر کرده، این کافه انقدر آروم بود و فاصله ی هر سه به اندازه ای که، یک زمزمه ی آروم هم به راحتی شنیده می شد، پس نمی تونست دلش رو به نشنیدن خوش کنه، اما از این که به کره ای حرف زده خوش حال بود، ولی چان که می تونست بفهمه، و این موضوع کفریش می کرد و از درون بابت این بی عقلی حرص خورد.
چطور انقدر بچگی کرد؟ این سوالی بود که توی اون مدتِ کوتاه مثل رگبار توی سرش کوبیده شد.
بعد از مکثی کوتاه لحظه ی سنگینی که به خاطر حرف بک به وجود اومد توسط خنده ی مارک نجات پیدا کرد، اون که متوجه حرفش نمی شد همون طور که سعی می کرد تا جلوی خندش رو بگیره گفت :
« فقط امید وارم چیز خوبی گفته باشی »
بک تا حدودی می تونست نفس راحتی بکشه، از سر کنجکاوی زیر چشمی به چان نگاه کرد و دید که خیلی طبیعی به خوردن قهوه ادامه میده و جوری به نظر می رسه انگار چیزی نشنیده، خواست تا به خودش دلداری بده و این طور در نظر بگیره که واقعا هیچ اتفاقی نیفتاده .
« من یک هفته بیشتر نمی تونم کره بمونم و بعدش باید برگردم انگلیس، اگه بتونیم توی این مدت دوباره دیداری باهم داشته باشیم عالی میشه ... »
گفتن این جمله از جانب مارک اراده ای شد تا بک فنجون قهوه اش رو یک مرتبه بالا بکشه، از این فرصتِ طلائی استفاده کرد و همون طور که از سر جاش بلند می شد، نگاهی به ساعتش انداخت و جوری که انگار دیرش شده سری تکون داد و رو به اون دو گفت:
« البته، چرا که نه ؟ من هم از دیدار دوباره خوشحال میشم »
این رو درحالی گفت که از شدت تلخی قهوه احساس کرد راه گلوش تقریبا بسته شد، همون طور که سعی می کرد با قورت دادن آب دهنش مزه ی تلخِ روی زبونش رو از بین ببره صندلیش رو مرتب کرد و بعد دستش رو به طرف مارک دراز کرد:
« از دیدنت خوشحال شدم مارک، دیدن آثارت هم برام بی نهایت جذاب بود، اگه خواستی خوشحال میشم سری به گالری من بزنی این طوری میتونم اون اتفاق رو برات جبران کنم ... اگه قرار امروز نبود دوست داشتم زمان بیشتری رو باهم بگذرونیم اما متاسفانه دیگه باید برم »
اون خوب می دونست که چرتِ محض و در واقع هیچ قراری نداشت، از خودش پرسید * واقعا دوست دارم یک بار دیگه این آدم رو ملاقات کنم ؟* طعم تلخ قهوه ی توی دهنش رو زیر زبون احساس کرد و مطمعن شد در حال حاظر جوابش منفی هست .
بدون این که دستش رو به طرف چان ببره، سری براش تکون داد و فورا از اون کافه ی جهنمی بیرون زد.
بسته شدن در نوید رهایی بود، نفسش رو آزاد کرد و می تونست باری که از روی شونش برداشته شده رو احساس کنه..
چان که از این اتفاق خلقش تنگ بود، چشم هاش روی کیک دست نخورده و فنجون خالی از قهوه ی بک از حرکت ایستاد. حالا مطمعن شد که اون از چیزی ناراحت.
*
*
دونه های پنبه ای و سفید، آروم روی زمین می نشست و بک، همون طور که شال گردنش رو محکم کرد، دستش رو توی جیب پالتوش بیشتر فرو برد و بدنش رو سفت گرفت تا سرما کمتر بهش نفوذ کنه.
سرش از فکر های جور واجور سنگین بود و با خودش گفت ...
* نکنه باری که از روی شونم برداشته شد حالا توی سرم جا خوش کرده *
با این که هوا سرد بود اما بک دوست داشت تا برای رسیدن به ماشین عجله ای نکنه، این سوزی که از روی برف بلند می شد، وقتی به مغزِ گُرگرفتش می خورد آرومش می کرد.
ماشین توی پارکینگ نمایشگاه قرار داشت و تا اونجا فاصله ای نبود، سرما به سرش خورد و باعث شد تا آبریزش بینی پیدا کنه ولی بی اهمیت به این موضوع همچنان با صبر به سمت ماشینش حرکت کرد.
.............................................................
به خونه رسید و بعد از گرفتن یک دوشِ آب گرم و خلاص نشدن از افکار این روز عجیب و غریب، حدس زد بهترین کار کلنجار رفتن با اون تابلوی سفید و لجباز باشه چون فقط همین یک مورد می تونست ذهنش رو خالی کنه و بک مطمعن بود این کار فقط از عهده ی اون سفارش زبون نفهم بر میاد.
وارد گالری شد و شومینه رو زیاد تر کرد، میلی به خوردن قهوه نداشت برای همین، خواست تا با خوردن آب جوش این مزه ی تلخ و زهرماری رو که از بعد از ظهر تا حالا به دهنش نشسته رو پاک کنه، طعم این لعنتی انقدر قوی بود که احساس کرد گلوش دردمی کنه.
درجه ی آب رو مشخص کرد و بعد از اون یک راست به سمت سه پایه رفت، تابلویی که روزی خودش باعث و بانی افکارِ درهم و برهم بک می شد، حالا براش مثل یک دوست دل سوز به نظر می رسید که بهش پناه آورده.
مقابل بوم سفید نشست و پالِت رو به دست گرفت، لحظه ای که خواست تا رنگی روی اون بگذاره، جمله ای دزدانه و مرموز توی سرش تکرار شد .
( من زبان ژاپنی رو یاد گرفتم چون اون عاشق ژاپنِ ... )
این تکرار خاطره انقدر سنگین و سرد بود که بی اختیار لرزش گرفت، پالت رو سر جاش گذاشت و فورا با آبی که حالا جوش اومده بود برای خودش یک فنجون پر ریخت، دست هاش رو دورش حلقه کرد تا گرمای فنجون به بدنش بشینه و که حالا آبریزش بینی مزید بر علت شد.
همون طور که به دنبال دستمال توی قفسه ها می گشت، حس کرد سرش از درد سنگین شده و با هر بار تکون دادنِ بدنش، این درد توی تمام استخون هاش پخش میشه ...
آبِ بینیش رو بالا کشید و بالا خره دستمال رو پیدا کرد.
دوباره برگشت و مقابل بومِ ساکت و لجبازش نشست، خودش هم دقیق نمی دونست می خواد چیکار کنه، فقط به هرچیزی که بتونه اون رو از شرِ این افکار که هرلحظه بیشتر بهش فشار می آورد خلاص کنه چنگ می زد. حس کرد چشم هاش میسوزه و خیلی زود- این سوزش اشکی شد که از گوشه ی چشمش پایین ریخت. .
بالا خره زیر فشار این اتفاقات کم آورد و تسلیم شد، حالا دیگه قبول داشت که حسابی سرما خورده.
از سر جاش بلند شد و همون جور که لرزش گرفته بود، به طبقه ی پایین رفت تا توی خونه جلوی شومینه استراحت کنه .
پتویی پشمی رو از روی تختش برداشت و درحالی که اون رو دور خودش پیچید روی کاناپه، کنار شومینه ولو شد.
چشم هاش تازه گرم شده بودند که زنگِ در به صدا در اومد، شاید در اون لحظه، کَنده شدن از جاش و رفتن سمت در، سخت ترین کار دنیا به حساب می اومد اما با این حال تمام تلاشش رو کرد و، و قتی دستگیره ی فلزی رو در جا چرخوند، درست مقابلش توی قاب در، چانیول نمایان شد .
یک لحظه احساس کرد داره اشتباه می کنه اما وقتی صدای چان توی گوشش پیچید فهمید خودشه.
با دیدن بک اون هم پیچیده توی پتویی پشمی درحالی که رنگ پوستش به زردی می رفت و احساس کرد پلک هاش سنگین شده، قدمی بهش نزدیک تر شد و گفت:
« بک ... تو حالت خوبه؟ »
« چیزی نیست فکر کنم سرما خوردم »
« نمی خوای بزاری بیام تو؟ »
بی حرف از مقابل در کنار رفت و راه رو براش باز کرد، حالا که می دیدش مطمعن بود از دستش دلخوره ولی عجیب اینجاست که خودش هم علتش رو نمی دونست.
حس کرد درست مثل بچه ها بهونه گیر شده، اما ته دلش از حظور چان گرم بود.
« چیزی هم برای سرماخوردگیت خوردی ؟»
این رو گفت و توجه بک رو به خودش جلب کرد
« نه ... گفتم که مهم نیست اگه بخوابم خوب میشه »
چان در جواب این حرف فقط بهش نگاه کرد و بک احساس کرد انگار داره تنبیه میشه ...
« میشه بهم بگی توی خونه گوشت گاو داری ؟»
بک با تعجب در جهت تایید سری تکون داد و توی همون حال چانیول ازش خواست تا به طرف آشپز خونه راهنماییش کنه؛ با این درخواست فکری سریع از ذهن بک رد شد و همون طور که با بدن دردِ شدید به طرف آشپز خونه می رفت راه رو بهش نشون داد .
چان وارد آشپز خونه شد و همون طور که ازش اجازه می گرفت- سعی می کرد با باز کرد در قفسه ها چیز هایی رو که لازم داره پیدا کنه، و بک در سکوت بهش نگاه می کرد و از خودش می پرسید
* یعنی اون این همه راه اومده تا برای من غذا درست کنه ؟ اصلا چراباید به این جا بیاد ؟ *
« بک کاری که ازت میخوام اینه ... بری و جلو ی شومینه بخوابی، همین »
یک لحظه جا خورد و احساس کرد نکنه چان ذهنش رو می خونه !
« اما ... گوش کن من واقعا نیاز ....»
« بک، به حرفم گوش کن »
این رو در حالی که جمله ی بک نصف نیمه رها شد و همون طور که گوشت ها رو روی تخته خورد می کردگفت ،بک نمی تونست هیچ احساسی از چهرش بخونه انگار که چان داشت با دیوار حرف می زد ولی به راحتی می تونست اخمی رو که توی صورتش نشسته رو ببینه، این حالت چان به نظرش آشنا اومد ، چون همین قیافه رو یک باره دیگه هم دیده بود، اون هم درست روزی که اشتباها قلاب ماهی گیری رو توی انگشتش فرو کرد.
انقدر تک تک عضلاتش درد می کرد که ایستادن براش واقعا مشکل بود، پس بدون حرفی برگشت و مقابل شومینه توی پتو خودش رو جم کرد و به خواب رفت .
......................................................
بالاخره بعد از آماده شدن سوپ، اون رو توی ظرف ریخت و از آشپزخونه بیرون زد، وقتی بهش رسید که بک درست مثل بچه ای توی اون پتوی نرم بخواب رفته بود.
این وضعیت لبخند گرمی بود که نه تنها به لب هاش که به قلبش هم نشست، سینی سوپ رو آروم روی میز گذاشت و درست مقابل بک روی صندلی نشست و همون طور که چشم هاش از دیدن این مرد که می تونست هر بار چیز جدیدی رو بهش نشون بده می خندیدند، در سکوت فقط نگاهش کرد.
یادش به روزی افتاد که باهم به ماهی گیری رفته بودند، اون روز هم با انگشت پانسمانیش وقتی جلوی شومینه نشسته بود به خواب رفت، خوب می دونست چشم گرفتن از چهره ی بکهیونی که خوابه، مشکل ترین کار دنیاست، این لحظه براش لذت بخش ترین بود، حتی بخاطرش کنار جاده ماشین رو نگه داشت تا بتونه یک دل سیر این کار رو انجام بده و انقدر نگاهش کرد که نفهمید کی خوابش برد .
مدتی گذشت و چان متوجه شد سوپ سرد شده، پس به قصد گرم کردن دوباره به سمت آشپز خونه رفت، لحظه ای که گاز رو روشن کرد صدای بک رو پشت سرش شنید .
« واقعا نیازی به این کار ها نبود چان »
سوپی که حالا گرم شده رو با دقت توی ظرف می ریزه و بدون توجه به حرف بک اون رو روی میز میگذاره، اون اخم گره خورده بین ابروهاش و این چهره ی جدی هنوز هم سرجاشه،صندلی رو عقب می کشه و از بک میخواد تا روش بشینه .
« چرا جوری رفتار می کنی انگار صدام رو نمی شنوی ؟ »
بک با لحنی تلخ این رو گفت و به دیوار تکیه زد، چان همون طور که گوشه ی پتو رو توی دستش می گرفت اون رو وادار به حرکت کرد، توی همون حال گفت:
« چون اسم من چانی بود نه چان »
خندش گرفت و از این که به این موضوع عکس العمل نشون می داد خوشش اومد توی همون حال که روی صندلی می نشست از فکرش گذشت ...
* نقطه ضعفِ خوبی هست ... ازش خوشم میاد *
حالا درست مقابل بک نشست ، براش عجیب بودکه باید زیر نگاه های اون غذا بخوره با این حال اهمیتی نداد و قاشقش رو از آب سوپ پرکرد وخورد.
داغیش به تموم جونش نشست و حس کرد یخ های استخونش دارن آب میشن و برای این که بتونه لذت بیشتری ببره کاسه رو توی دستش گرفت و آب سوپ رو سرکشید.
طعمش توی تمام بدنش پیچید و احساس کرد انگار کاملا خوب شده، باید به این دست پخت آفرین می گفت، این پسر کارش حرف نداره ...
« بک ... من انقدر در موردت کنجکاو هستم که بخوام بخاطرت یک زبان دیگه یاد بگیرم »
این جمله در کسری از ثانیه گفته شد اما احساسی که توی گوش های بک به وجود می آورد، مدام کش می اومد و تکرار می شد.
گرما توی بدنش زیاد تر از حد معمول شد و احساس کرد دونه های عرق گوشه ی پیشونینش نشستن، پتو رو از دورش کنار زد و وانمود کرد چیزی نشنیده، ظرف سوپ رو بالا تر آورد تا جلوی صورتش رو بگیره و نگاهش به چشم های خیره ی چان گره نخوره، و وقتی خیالش راحت شد، آروم حس خوبِ توی دلش، روی لب هاش نشست .
« امشب اومدم این جا تا این رو بهت بگم ...»
این رو گفت و از سر جاش بلند شد، بک حالا کاسه رو روی میز گذاشت و با چاپستیک گوشت های خوش طعمش رو می خورد و همچنان جوری رفتار می کرد انگار همین چند لحظه ی پیش با این جمله بدنش گُر نگرفت، چان همون طور که بهش نزدیک می شد، دستش رو روی پیشونی بک گذاشت تا تبش رو اندازه بگیره، و با این کار بک ناخوداگاه مور مورش شد.
چهره ی چان جوری بود که انگار یک کار طبیعی هست و از روی وظیفه انجام میده، کلام و رفتار این پسر اصلا برای بک همخوانی نداشت و اون رو توی یک گیجی عجیب رها می کرد ، همون طور که سرش رو از رضایت تکون داد رو به بک گفت :
« بعد از این که سوپ رو خوردی تا صبح فقط استراحت کن، اگه مشکلی داشتی حتما با من تماس بگیر زمانش مهم نیست .»
این رو گفت و به دنبالش خواست از آشپز خونه بیرون بره که صدای بک مانعش شد .
« بابت سوپ ... ازت ممنونم »
گوش های چان منتظرِ شندیدنِ کلمه ی دلخواهشون توی آشپز خونه میل موندن داشتند، اما قدم ها برای رفتن عجله ...
میون گیرو دار این خواستن و نخواستن ها با یک کلمه وجودش گرم شد.
« چانی ... »
« فقط خوب استراحت کن بک »
این رو گفت و با حسی سرشار، از خونه ی بک بیرون زد .
با رفتنش ، تیکه ی گوشت رو توی دهنش گذاشت و همون طور که مزش روی زبونش پخش می شد، حسِ خوبی توی گوش هاش زنگ زد:
* اون فقط برای گفتن همین جمله به دیدن من اومده بود؟ *
و این سوال شوقی شد که با میل بیشتری به خوردن ادامه بده اون هم در حالی که مدام حالت نگاه چان موقع گفتن این جمله توی ذهنش تکرار می شد. یعنی چطور می تونست این پسر رو بفهمه؟ درست مثل پارادکس، پر از ضد و نقیض بود، ولی چرا حس می کرد این آدم داره براش متفاوت میشه؟
*
*
از صبح که چشم هاش رو باز کرد تا به العان دلش بهونه می گرفت وعلتش رو خوب می دونست، اما بی توجه به این احساس که مدتی می شد پا به قلبش گذاشته، خواست تا با بیرون رفتن سر خودش رو بیشتر گرم کنه.
پس وقتی به خودش اومد که پشت فرمون نشسته بود.
Advertisement
- In Serial27 Chapters
Shine (Mass Effect AI SI)
A Mass Effect Self Insert, except about three hundred years before the games. And the SI has replaced the Geth. Help.
8 372 - In Serial77 Chapters
BlIghted: A Plague Rat's Tale
Waking up as a reviled vector of plague, a nihilistic, power-hungry sociopath attempts to free themselves from the shackles of mortality and time. In a world racked with war, crime, and unfocused violence partially fueled by a system that encourages random acts of senseless violence, one little rat seeks to murder his way to the top of the food chain. Betrayal, mass murder, war, a curse from the dead gods, unfettered magical experimentation, slavery, rampaging monsters, and a raging holy war are a few of the things that have rendered this world a violent hell hole: perfect for a violent opportunist to thrive in.
8 168 - In Serial14 Chapters
Star Siezing Monarch
A hundred thousand years ago, the Ancient Wang Clan began their tyrannical conquest to rule the entire realm. They possessed a bloodline so terrifying it shook the world just by name, conquered secret realm after secret realm and enslaved everything in sight. Through war and blood, they became the supreme rulers of the Realm. In no time, the entire Realm was unified under the Ancient Wang Clan’s name. But the Wang Clan's aspirations didn't end here; they wanted to ascend and attack the heavens themselves. However, the Wang Clan was exhausted and needed to gather their resources for such a mighty revolution. Yet, even the Heavens were fearful, and the Army of the Heavens unified and sealed the Wang Clan at their weakest moment- they were then banished to the darkest parts of space. Yet, another heaven-shaking revolt later ensued, and the Wang Clan broke out and engaged in a fierce battle against their enemies. But, under the suppression of the Army, they decided to make a bold decision, one that had unforeseen consequences. A hundred thousand years later, an amnesiac youth wanders the forest...awaiting his bloodline awakening. Note: I post whenever I find the time to write. I will make a conscious effort to post more if I see a lot of activity on my novel and my greatest motivator is easily comments!
8 132 - In Serial7 Chapters
Fallen Stars
Jedi Master Terus Neeman, master to the young Twi'lek Padawan Yisheera Daal is present on Alderaan when the planetwide communications blackout occurs. As a result, the young padawan back on Coruscant finds herself plagued by a deeply rooted dread. Despite her insistance that something has gone terribly wrong, it seems that neither the Jedi or the Republic will believe her. She decides that if no-one else will act, than the responsibility of saving her master falls to her and her most loyal friend, Kayle Mattuk. But the two padawans soon find themselves in over their heads, facing overwhelming and continuously mounting odds. Now their only hope is to find and rescue Yisheera's master, because he may well be the only chance they have of getting home alive.
8 96 - In Serial21 Chapters
Otherworldly Teacher
A teacher to the core died saving one of his students. However, when he was a child. He won in a lottery with such luck. Now, transported into another universe. He still embarked the road he once had gone through. This time with many different twist. ------------------------------My first project. Also, Please note that, my grammar is mediocre and this story is nothing comparable to others. Chapter will be infrequent.
8 155 - In Serial11 Chapters
Otherworlds
Two brothers on a quest to master and have fun with this new VRMMO called Otherworlds. Follow Ruka and Hikaru on their quirky journeys as they try to become gamers. Oh wait! Did I mention that they were twin? The gamer, Hikaru who dragged his brother, Ruka into the world of Virtual Reality and the highly misunderstood Ruka that has no choice but to play the game. Its double the action and double the fun.This story will alternate between chapters for Hikaru and Ruka as the main character.
8 167

