《" BLACK Out "》|| Season 1 • EP 2 ||
Advertisement
فصل اول (بخش دو : عشقِ پاییزی)
کنار شومینه نشسته بود و به بیرون نگاه می کرد، باز هم برف می اومد، احساس کرد دلش نمی خواد تنها باشه و دوست داشت تا کاری انجام بده ولی درست نمی دونست چه کاری .
از سرجا بلند شد و دور خودش چرخی زد که چشمش به میز و صندلی کنار پنجره افتاد و بی اختیار روزی رو که چان بی خبر به گالری برای دیدنش اومد، توی ذهنش نقش بست.
فکر کرد ...
* شاید یک مهمونِ سر زده بودن بد نباشه *
پس به طبقه ی پایین رفت تا آماده بشه ...
صدای موسیقی رو ملایم کرد و همون طور که با انگشت هاش هماهنگ با ریتم روی فرمون ضرب می گرفت، حدس زد بهتره تا برای جبران اون بی دست و پایی که توی مسافرتِ-شون مرتکب شد چیزی بخره ...
برای تشکر یا معذرت خواهی ؟! درست نمی دونست فقط میخواست تا بهانه ای برای حرف زدن داشته باشند . نگاهش به چتری که مدت ها پیش از کافه به امانت گرفته بود افتاد، راهنما زد و از سرعتش کم کرد، برف حالا بند اومده بود و بک بعد از ایستادن کنار خیابون با احتیاط از ماشین پیاده شد و به طرف مغازه ی مورد نظرش حرکت کرد .
*
*
نگاهی به در چوبی و قهوه ای که، بالای سرش شیروونیِ کوچیک و بی رنگ و رویی ای خود نمایی می کرد انداخت، جلو تر رفت و وقتی نزدیک شد، چشمش به پلاک طلایی رنگِ پَرچ شده به دیوار افتاد.
* کارگاه آموزشی کفش، پارک چانیول *
لحظه ای که خواست دستش رو بلند کنه و زنگ رو به صدا در بیاره، حسی توی سرش زمزمه کرد ...
* یعنی کار درستی می کنم؟ *
ولی تا خواست جواب سوالش رو بده، صدای زنگ توی گوشش پیچید و مدتی بعد، چان توی چارچوب در مقابل بک ایستاد.
پلیور شکلاتی رنگِ تنش که آستین هاش رو تا ساعد با لازده بود، باعث می شد تا دست های مردونه و خوش تراشش رو بهتر به نمایش بگذاره. اما اگه یک قدم به عقب بر می گشت و با فاصله نگاه می کرد، پسر بچه ای رو میدید که توی این بافتِ نرم و لَخت، با موهای مشکی مواج و خوش حالتی که روی پیشون-یش ریخته بود، می تونست لبخند رو به لب هاش بیاره.
شلوار جینِ-ش با نیم بوت های چرمِ خوش رنگ و دوختی که پوشیده بود، اون رو درست شبیه به مدل هایی می کرد که کالکشن زمستونی رو برای برندی خاص تبلیغ می کنند.
با دیدن بک چشم هاش کشیده شد و لبخند شیرین و گرمی درست به رنگ لباس تنش روی لبهاش نشست .
خواست تا متقابلا پاسخ استقبالش رو بده که متوجه شد انگار این لبخند از خیلی وقت پیش به روی لب هاش اومده بود ... از کِی ؟ شاید درست زمانی که چان در رو به روش باز کرد.
هر دو به هم سلام کردند و این بار صمیمیت و راحتی بیشتری توی کلامِ-شون حس می شد، انگار اون دیوار های غریبگی و احتیاط کم کم داشت جای خودش رو به یک احساس خوب می داد.
چان فورا از مقابلش کنار رفت و همون جورکه دستش رو به کناری می برد اون رو به داخل دعوت کرد.
پس در حالی قدم از جا برداشت که حسی عجیب توی دلش پیچ و تاب می خورد.
پاکتی رو که بک به همراه خودش آورده بود رو گرفت و پالتوش رو به جالباسی آویزون کرد. خودش کناری ایستاد و ازش خواست تا جلوتر راه بره.
از این که توی این مکان جدید پیش قدم شده، کمی معذب بود اما با این حال به راهش ادامه داد. چشم هاش آروم و کنجکاو تمام این کارگاه رو از نظر می گذروند و هر بار لبخندِ روی لب هاش گرم تر می شد.
Advertisement
بالاخره ب کارگاه اصلی رسید و با دیدن هنر جوهایی که مشغول طرح زدن بودند، قافل گیر شد. بی اختیار صداش رو پایین آورد و به طرفِ چان برگشت:
« نمی دونستم کلاس داری ! بی فکری کردم باید قبلش باهات تماس می گرفتم»
چان که سعی می کرد جو رو آروم کنه گفت :
« هیچ مشکلی نیست، اگه راحت نیستی میتونی بری تو اتاقِ من، یک ربع دیگه کلاس تموم میشه و اون وقت میتونی راحت باشی »
شاید بار اول فکر کرد که همین کار رو بکنه، اما میلی عجیب باعث می شد تا بخواد چان رو موقع آموزش دادن ببینه- پس همون طور که این احساس توی دلش پر رنگ تر می شد ازش پرسید:
« اشکالی نداره اگه همین جا بشینم و کلاست رو تماشا کنم ؟ میتونی این رو از هنر جوهات بپرسی ؟»
برای یک لحظه از این درخواست ناگهانی بک تعجب کرد اما براش شیرین بود، این پسر درست مثل آسمون بهاری، همیشه در حال تغییره، و هیچ وقت نمی تونست در لحظه اون رو حدس بزنه.
سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و رو به هنر جوهاش که هرکدوم به خَرَکی چوبی تکیه زده بودند و کفشی که مقابلشون بود رو طراحی میکردند، آروم و گرم در حالی که صدای بمش توی فضا طنین می انداخت گفت :
« بچه ها امروز مهمون عزیزی به دیدن من اومده، اون میخواد بدونه اشکالی نداره تا توی کلاس بشینه و شما هارو تماشا کنه ؟»
هنر جوها حالا تک تک نگاهشون رو از طرح مقابل می گرفتند و با دیدن بک به نشانه ی احترام سر هاشون رو خم می کردند.
بک که اشتیاق و خجالت هر دو توی دلش باهم قاطی شده بود، حدس زد گونه هاش باید کمی قرمز شده باشه- به درخواست چان قدمی جلو اومد و در حالی که رو به همه ی شاگرد ها کمی خم می شد گفت :
« سلام من بیون بکهیون هستم، از این که مزاحم کلاستون شدم معذرت میخوام »
چان زیر چشمی نگاهی به بک انداخت که با دیدن گونه های سرخ از خجالت و دست هایی که تقریبا زیر آستین پالتو گم شده بود- سعی می کرد با لخند شیرینی که به روی لب هاش هست خودش رو صمیمی نشون بده، درست همون موقع بود که صدایی از ذهنش گذشت * چطور میشه دوستش نداشت ؟*
با دیدن بک زمزمه های ریز و آرومی بین هنر جو ها شکل گرفت و این وسط یکی که اعتماد به نفس بیشتری داشت رو به چان گفت :
« سِم ... فکر نمی کردیم شما دوست معروف هم داشته باشین »
چان اظهار بی اطلاعی کرد اما خوب می دونست اون در باره ی چی صحبت می کنه، لبخندی زد و به نرمی ازشون خواست تا به کارشون برگردند. چارپایه ای رو از کنار سالن برداشت و اون رو جایی گذاشت که به همه ی کلاس اشراف داشت و از بک خواست تا روش بشینه، بعد به طرف آشپز خونه رفت تا پاکتی رو که تا اون لحظه توی دستش بود رو جای مناسبی بگذاره .
مدتی بود که برگشت و همون طور که با مداد طراحی توی دستش یک به یک از کنار شاگرد هاش رد می شد، گاهی با نزدیک شدن به شاسی هنرجو، با حرکت های نرم و آهسته ی دستش، ایرادات طراحیش رو برطرف می کرد . صداش آروم و گرم بود و وقتی سعی می کرد تا آهسته صحبت کنه بَم بودنش بیشتر به گوش می اومد . چیزی از فکر بک رد شد که احساسش با لبخندی روی صورتش نمود پیدا کرد.
* چرا دیدن اون حین انجام کار پیش چشمش انقدر دلنشین می اومد ؟! *
...........................................................................
حالا کلاس تموم شده بود و بک به درخواست چان به اتاق کارش رفت، کنار شومینه نشست و به شعله ای که آروم می رقصید و گرمارو به فضا می داد چشم دوخت.
Advertisement
مدتی بعد با سینی که توش دو تا ماگ از قهوه و ظرفی پر از شکلات بود پیش بک برگشت .
با دیدن شکلات های گیلیان، سر ذوق اومد و از این که چان از هدیَش استقبال کرده خوشحال شد، به میز نزدیک تر شد و از همون لحظه قبل از خوردن می تونست به راحتی بازی طعم ها رو توی دهنش احساس کنه.
چان مقابلش نشست و قهوه و شکلات رو به سمتش نزدیک تر کرد، پاش رو روی هم انداخت و همون طور که بک رو زیر نظر می گرفت، جرعه ای از قهوه نوشید.
از بین شکلات ها فورا اون رو که شبیه به اسب دریایی بود رو برداشت، با هیجان نگاهی به رنگ قهوه ای و کِرمی که به زیبایی توی هم محو شده بودند و مقابل چشم هاش برق می زدند انداخت ،با اشتیاق وصف ناشدنی اون رو داخل دهنش قرار داد و این جشن رو با طعم تلخ قهوه تکمیل کرد.
« گیلیان ... شکلات مورد علاقه ی من بود ... »
بک در حالی که گوشه ی لپش کمی بالا اومده بود، با شنیدن صدای چان بهش چشم دوخت و با زبونش شکلات رو به طرف دیگه ای قل داد و توی همون حال گفت :
« یعنی ... الان به این برند دیگه علاقه ای نداری ؟...»
این سوال رو در حالی پرسید، که می شد نگرانی خاصی رو ته دلش احساس کرد،
درواقع این برندِ محبوب بکهیون بود و دلش می خواست تا با خریدن این شکلات، حس شادیش رو با چان شریک بشه، ولی اگه انتخاب اشتباهی کرده بود مطمعنا حالش گرفته می شد.
صدای خنده ی گرمش توی فضا پیچید و دستش رو به طرف ظرف دراز کرد، بعد از این که یکی رو انتخاب کرد، اون رو مقابل بک گرفت و گفت :
« من از بچگی شکل این صدف رو خیلی دوست داشتم ... مادرم همیشه برای کریسمس از این شکلات ها می گرفت، اون خوب می دونست من چقدر بهشون علاقه دارم ... راستش ... میشه گفت کل اشتیاق من برای کریسمس، توی خوردن این شکلات های صدفی خلاصه می شد »
این رو گفت و شکلات رو توی دهنش گذاشت و بلافاصله از قهوه خورد.
آروم حرف می زد و به نظر می رسید از مرور خاطرات وحشت داره و این حس توی کلامش هم نمود کرد.
با این که مهر سکوت روی لب هایِ بک نشست اما حسی توی دلش در حال گرم شدن بود، آخه این اولین باری هست که چان درباره ی خودش حرف می زد ...
با لذت بیشتری ته مونده ی طعمِ شکلات رو توی دهنش مزه کرد و از انتخاب خوبش خوشحال شد.
« تو چی بک ؟ این شکلات رو ... دوست داری ؟»
بک با لبخندی به لب به صندلی نرمش تکیه زد، از مقابل چشم هاش می شد خاطرات گرم و شیرینی رو که رد می شدند دید، نگاهش روی آتیش آبی و قشنگ شومینه از حرکت ایستاد و در جواب چان با زمزمه ای شیرین تعریف کرد:
« راستش پدرم به این شکلات علاقه داشت، اون و مادرم وقتی هر دو به اردوی دانشجویی رفته بودند، همدیگه رو شناختند،
* لبخندش حس غم به خودش می گیره*
اسم مادر من به معنی دریاست، و پدرم همیشه براش شکلات گیلیان هدیه می گرفت، چون این شکلات های صدفی، مادرم رو به یادش می انداخت »
سکوت می کنه ...
توی همون حال حسی به چان میگه برق اشک توی چشم های بک خونه کرد، خواست تا حرفی بزنه اما اون نگاهش رو از آتیش مقابلش می گیره و رو به چان با لبخندی شیرین ادامه میده :
« راستش این شکلات یک جورایی به نشان خانوادگی ما تبدیل شده »
و به دنبالش یکی دیگه توی دهنش میگذاره، شاید برای این که جلوی احساسی رو که حالا توی چشم هاش شکل گرفته بود رو بگیره .
چان با دیدن این مرد بالغی که مقابلش نشسته- به وجد می اومد، مردی که وقتی کیک یا شیرینی می دید با اشتیاقی وصف ناشدنی اون ها رو مزه میکرد، مردی که وقتی پالتوی بلند می پوشید و آستین هاش، تا روی انگشت های باریکش می اومد مثل بچه ها خواستنی می شد، کسی که حالا وقتی حرف خاطرات خانوادش به میون میاد، چشم هاش اشکی میشه و خیلی معصوم خودش رو آروم میکنه ، مردی که میتونه با یک تابلو ساعت ها دست و پنجه نرم کنه و زمانی که کلافه میشه آهنگ مورد علاقش رو پلی کنه و باهاش نودل بخوره .
اون واقعا گرم و دوست داشتنیه، اشتیاق شناختن و کشف کردن بک حالا بیشتر از قبل توی قلب چان قدرت می گرفت و به سینش می کوبید .
از سر جاش بلند شد و دلش خواست تا با آهنگی لذت این دقایق رو جاودانه کنه همون طور که به دستگاه بخش نزدیک می شد ناخودآگاه قاب عکسی رو که روی میز کارش گذاشته بود نظرش رو جلب کرد، از این که بک به این عکس دید نداشت خوشحال شد.
آروم بدون این که نظرش رو جلب کنه اون رو داخل کشو گذاشت و توی همون حال گفت :
« انگار بین هنر جو های من خیلی محبوب هستی »
صدای تک خنده ی گرم و مردونه ی بک توی فضای اتاق می پیچه و نویدی میشه تا چان نفس راحتی بکشه .
« معروف؟ ! این حرف رو نزن ... اون بچه ها فقط خیلی کنجکاوند »
چانیول که حالا از فروتنی بک حس شیطنتش گل کرده بود، همون طور که یک لم روی میز کارش نشست و دستش رو توی هم گره می کرد ادامه داد :
« هی دست بردار ... باید بگم روزی رو که به کافه ی مادرم اومده بودی تقریبا همه مشتری ها با دیدنت برای یک لحظه قافل گیر شدند، و وقتی من از روی کنجکاوی بیرون اومدم و تو رو دیدم، علت این سکوت ناگهانی رو متوجه شدم »
باز هم از سر خجالت رنگ توی گونه های بک دوید و گیج مو های روی پیشونیش رو بهم ریخت .
« بس کن چانی ... تعجب اون ها بخاطر این بود که من درست مثل یک موش آب کشیده وارده کافه شدم نه چیز دیگه»
*چانی*
غمی توی قلبش پایین ریخت، و احساس کرد صدای بک توی پس زمینه ی ذهنش گم شد ، خاطره ای از تاریک ترین نقطه ی مغزش پیدا شد و آروم آروم داشت توی ذهنش شکل می گرفت و چان رو باخودش به روزی که خیلی وقت بود میخواست فراموش کنه برد ...
*چانی*
یک بعد از ظهر خنک تابستونی درست مقابل برکه ی همیشه گی، چان کلاه حصیریش رو با حرص توی سرش محکم می کرد، و کلافه قلاب رو به دنبال کرم سنگین و لزجی که مدام این طرف و اون طرف می رفت حرکت می داد، عصبانی دستش رو بالا برد و قلاب رو فشار داد اما ب جای کرم توی انگشت خودش فرو رفت.
فریاد گریش به هوا رفت و همون لحظه صدای مهربونی از دور به گوشش رسید
* هی با خودت چیکار کردی چانی؟ *
صدای بک وقتی که آهنگ اسم چان رو تغییر میداد دستی شد که صندوقچه ی خاطراتی رو که چان سعی کرده بود اون رو توی عمیق ترین جای ذهنش خاک کنه، باز پیدا بشه، چیزی توی سینش تکون خورد و غمگین و رنج کشیده خودش رو به دیواره ی قلبش کوبوند.
چان عمیقا غمگین شد ...
« هی ...چان مشکلی پیش اومده ؟»
این رو گفت و به طرفش حرکت کرد، خنده روی لب هاش حالا جاش رو به نگرانی توی چشم هاش داده بود، مدام توی مغزش مرور می کرد چه حرف نسنجیده ای به زبون آورده که این طور حال چان رو گرفت؟
وقتی به خودش اومده که بک حالا درست مقابلش ایستاده بود و با پریشونی آشکاری چهرش رو کندو کاو می کرد، اون میخواست تا آروم بشه اون هم توسط کسی که مقابلش ایستاده بود، دست بک رو گرفت و سرش رو روی قفسه ی سینش گذاشت
باصدایی غمگین و بم زمزمه کرد :
« چیزی نیست الان خوب می شم »
بک که کاملا غافل گیر شده بود، با چشم هایی خیره به دیوار روبه روش درحالی که از این حد نزدیکی به چان موذب می شد، سعی کرد تا با ضربه هایی آروم به روی کمرش چان رو آروم کنه درحالی که می شنید اون زیر لب تکرار می کرد خاطرات لعنتی ...
*
*
صدای بوق ممتدِ ماشین عقبی، بک رو از افکارش بیرون آورد، متوجه چراغ سبز شد و سریع حرکت کرد، مدام از اول تا آخر حرف هاشون رو مرور می کرد تا چیزی دستگیرش بشه اما همه ی تلاش هاش بی نتیجه بود ، کلافه پدال گاز رو فشار داد و زیر لب گفت :
« آخه تو یک دفعه چت شد ؟»
..................................................................
ماشین رو پارک کرد و پیاده شد، احساس خستگی توی بدنش موج می زد، جوری که انگار تمام روز رو بی وقفه کار کرده ، نمی دونست چرا! اما فکر چان برای یک لحظه از ذهنش بیرون نمی رفت ...
پالتوش رو روی تخت انداخت و حس کرد شاید دوش آب گرم بتونه حالش رو جا بیاره، پس به دنبالش واسه حمام کردن آماده شد.
با دست مو های خیسش رو که بخاطر آب مدام روی پیشونیش می ریخت کنار زد، سکوتِ حمام و صدای آب علتی شد تا بار دیگه فکر امروز بی صدا تو ذهنش بخزه.
میلی عجیب وادارش کرد تا همه چیز رو از اول مرور کنه، دلش میخواست با بیاد آوردن لحظه های گرمی که سپری شد، طعم شیرینش رو زیر زبون احساس کنه.
حالا همه ی اون اتفاق ها پشت سرهم جلوی چشم هاش شکل می گرفت و به خاطرش نقش می زد .
دیدن چان توی چار چوبِ در- و اون لبخند گرمش ...
یا زمانی که آروم و جذاب توی کلاس قدم می زد و گاهی همراه با ریتمِ موسیقی مدادش رو روی پاش می کوبید ...
توی فکر رفتن های ناگهانیش و یا خیره شدن های جذابش ...
تکرار دوباره ی این دقایق، بدنِ بک رو گرم کرد و برای یک لحظه با عث شد تا آب سرد رو بیشتر باز کنه، لحظه ای که به تصویر خودش توی آینه ی بخار گرفته نگاه کرد، چشم هاش به روی قفصه ی سینش از حرکت ایستاد و به راحتی می تونست همچنان سنگینی سر چان رو روش احساس کنه، حتی عطر موهاش هنوز هم توی سر بک پیچ و تاب می خورد، تمام این تصورات لبخندِ خجالت زده ای شد که روی لب هاش نشست، اما با یاد آوری صورت غم گرفته ی چان توی اون لحظه ی عجیب دوباره از صورتش پاک شد.
مدتی بعد از حمام بیرون اومد و همون طور که به طرف اتاقش می رفت، کمر بند حولش رو سفت تر کرد و با تکون دادن سرش آب موهاش رو گرفت، گوشیش رو برداشت و به سمت تختش راه افتاد و روی اون ولو شد، میلی برای چُرتی سبک و راحت توی بدنش شدت گرفت و در حالی که خودش رو زیر پتو جمع می کرد طولی نکشید که خوابش برد.
احساس کرد چیزی توی دست هاش در حال لرزیدن، وقتی چشم باز کرد متوجه ویبره ی گوشیش شد، نمی دونست چقدر زمان گذشته و بدنش از حس خواب سنگین بود ولی با این حال دستش رو بلند کرد و گوشی رو مقابل خودش گرفت و با دیدن اسم * یول ایور * متوجه شد کسی که داره بهش زنگ میزنه چانیوله
چیزی توی دلش پایین ریخت و بین دو حس متضاد تماس رو وصل کرد، صدای گرم و آرومش توی گوش بک پیچید،
« سلام بک »
« سلام ... »
« راستش زنگ زدم تا ... تو حالت خوبه ؟ »
بک توی همون حال به طرف دنده ی راست چرخید و موبایلش رو محکم تر به گوشش چسبود، نفسش رو بیرون داد و گفت :
« این سوالی بود که من میخواستم ازت بپرسم ... تو خوبی چان ؟»
صدای نفس های آروم و منظمش رو می تونست بشنوه و بعد از مکث کوتاهی در حالی که انگار از حالت عادی صمیمی تر به نظر می رسید زمزمه کرد :
« میشه ازت بخوام ... همیشه من و چانی صدا کنی ؟»
صدای بم و گیرای چان اون هم وقتی این طور آروم و گرم توی گوشش نواخته می شد، یا تک تک کلمه هایی که آهنگ صداش رو می گرفتند، درست مثل شربتی شیرین به عمیق ترین جای قلبش فرو می رفت.
کم کم داشت گیج می شد و از احساس خودش سر در نمی آورد، نمی دونست داره چ اتفاقی براش می افته و دقیقا چش شده ؟!!
« کار احمقانه ای بود که این موقع شب بهت زنگ زدم من ..»
« از این که بهم زنگ زدی خوشحالم ... چانی »
قلب چان توی سینش لرزید، و حس کرد این لرزش توی تمام بدنش خلاصه شد، شوقی توی دلش شروع به پای کوبی کرد و چیزی شبیه به ستاره، پرنور و عاشق توی چشم هاش برق زد، هیچ وقت فکر نمی کرد یک روزی باز هم بتونه با شنیدن اسمش این طوری از اشتیاق قلبش توی سینه بکوبه و درست مثل کسی که روی ابرها هست سبک و بی وزن بشه.
سکوت بینشون جریان داشت و هر دو ازش لذت می بردند، اون ها به این خاموشی شیرین علاقه داشتند ...
« می خوام ببینمت ... فردا ...»
بک پتو رو کنار زد و احساس کرد نیاز به هوای تازه داره، چطور می تونست اون رو این طوری دگر گون کنه ؟ گیج بود و نمی دونست چه خبر شده اما هر چی بود بک با علاقه ای لبریز شده از خجالت اجازه می داد تا این احساس بیشتر توی بدنش رسوخ کنه ...
« آدرسش رو برات میفرستم »
« خوبه »
« خوب بخوابی بک »
« شب بخیر »
* مکث *
« چانی »
*
*
Advertisement
End Boss
I am Varon of the Ravan family. The successor to one of the 5 great families that support the empire. I am a duke. And I am this story’s end boss. But I am also Ragnarok the great evil dragon, the Serpent king. I held power, title, glory and wealth and a easy life but I have given it up to be with her. My beloved. The red witch. The one who’s hated by all but me. She’s whose condemned by god. But today I will free her from her cage. I have prepared for every possible hindrance. I can’t afford to lose. My crimes are long. I will break her lock. I’ve lead and started wars from the shadows. I have imprisoned the souls of many and now my legions burn this empire. I have thrown this world into chaos. I am ready today the hero dies. So to break her free I shall slay the god that holds her. Even if the world dies in the process. I will get here back. For I am the evil dragon and she my evil goddess. And I will have her back. I hear her call. I miss her voice that just yesterday I could hear. The one called hero will not slay me for I know. I know I am this story’s end boss. How do I know this I am this story’s end. Because I am also a man from earth. And the ending to this story. I shall change it. See long dead is the man from earth. Long dead is the argonaut noble human. Long dead is the powerful dragon. Now there's only me Varon. A lonely man named Varon. But today I will be with her again. I am the end boss. But this time I shall slay the hero. I am Varon. At first I was simply Varon then Ragnarok memory’s came. Then the whispers that haunted me became her voice. Then the memory’s from earth came and with them so did a chance. A chance to be with her. A chance for victory. A chance for the end boss to win. It is time. Let’s begin the story. Can I best the other bosses?Can I defeat the coming hero? Am I allowed a happy ending after all that I have done? (Don’t remember where the cover photo came from but I think its from a manga.)
8 368Married To The Don
Don Seth Salvatore was the most dangerous man in London. Living two successful lives both normal and underworld, he was unstoppable. Alana Carsten's world was turned upside down the moment she said her ' I do ' to the vows that tied her entire life to the Don himself, thrown into a dangerous mafia world the fearless spicy twenty five years old was ready for any challenges coming her way.• book one of the Salvatore's series (can read as a stand-alone)• all images in the book don't belong to me, credit to the rightful owners• cover by @myyyraaa_
8 726Fall of the Supreme
What is it that you desire? Longevity? Strength? A Holy Lord has it all, but at what price? None of them really knows. But they know that their fate is in the hands of someone else. Most of them got used to that, their lives controlled by some being they’ve never even seen. However, one of them is not willing to pay the price of being a slave. One day, he encountered a dark energy that changed him. It merged with him. Now, with his newly found powers he was granted the opportunity to retaliate. All he desires is to find answers and get in control of his own fate. No matter what he has to sacrifice, no matter how much blood he has to spill, even if it means he has to create a pile of corpses, or become the devil himself. To him, the price of freedom is all but expensive. Basically a story with an anti-hero protagonist in a dark fantasy, medieval setting.
8 255Son of Artemis Book 4
Book 4 in my SoA seriesSeriously just read the previous books as I don't feel like writing a proper description other than that this is a PJO/HoO/ToA alternative Universe where sally dies, leaving baby Percy an orphan and Artemis adopting baby Percy.Percy at the point of starting this book is 14, but at the end he will be 15
8 61Addicted To The Feeling
Colby is addicted to drugs, very depressed and is anti-social. He is so addicted to the point where he wants to end it all. He thinks he's not good enough and that everyone hates him. Until he meets Y/N, in which she will help him recover. Everything goes well until she gets a call....(This story contains screenshots of fake convos and IG posts. But i stopped doing them, sorry.) #7 on colbybrockfanfiction #4 on colbybrock#1 on jakewebber
8 124Blood Is Thicker
Valerie Delaney has been leading a life of crime since she was little. What choice did she have, really, as the only daughter of her criminal father? With fierce loyalty to her dad, she’d bound to stir up some trouble.Disaster strikes when Valerie is kidnapped on a mission by an enigmatic man of dark secrets. Despite her desperation to escape and his intent to kill her father, she find herself inexplicably drawn to him, a dangerous event for someone like her. With her word crumbling beneath her feet, she finds him as an anchor, letting her actions lead to demise.
8 88