《" BLACK Out "》|| Season 1 • EP 1 ||
Advertisement
فصل اول ( بخش یک : یول ایوِر)
نگاهی به چتری که روی صندلی ماشین انداخته بود کرد و بعد با دیدن بارون، بالاخره دل کند و بدون اون از ماشین پیاده شد. این مدت ذهنش به شدت درگیر افکاری هست که خودش باعثش نبود و این مورد واقعا اذیتش می کرد .
یقه ی بارونیش رو بالا کشید و لبخند کمرنگی زد، لبخندی که خودش هم نمی دونست برای چی رو لب هاش جا خوش کرد.
شاید به خاطر خودش که بدون چتر، اون هم وقتی توی این پیاده رو بین آدم هایی که چتر به دست سعی می کنند خودشون رو فورا به مکانی برسونن و همون طور که از کنارش رد میشن بهش نگاه می کنند...
از نظر اون ها درست مثل لکه ی قرمزی بود که جان کُنستابِل روی تابلوی رنگ و روغن ویلیام تِرنِر گذاشت . همون قدر عجیب و به همون اندازه خیره کننده.
از تصور خودش خندش گرفت و مطمعن بود اگه به زبون می آورد هیچکس نمی فهمید با این حال نمی تونست لذت قدم زدن و خیس شدن زیر بارون رو با چیز دیگه ای عوض کنه، آره یک علاقه ای که وقتی دقیق تر بهش فکر می کرد به نظرش مسخره می اومد.
آروم از مقابل فروشگاه ها و مغازه ها رد شد که چشمش به کافه ای افتاد، جایی مثل همه ی کافه های توی دنیا، اما علتی که رغبتی شد، و وادارش کرد تا داخل بشه، صندلی و میز تک نفره ای بود که تک و تنها کنار پنجره کافه، جا خوش کرده- از ذهنش گذشت
* چه غم انگیز*
وارد کافه شد و همون طور که مقابلِ نگاه هایی که ناشیانه سعی می کردند خیرگیشون رو پنهان کنند، بارونی خیسش رو بیرون آورد و وقتی خواست تا پشت صندلی آویزونش کنه دستی به کمکش اومد و خیلی گرم گفت :
« بعد از ظهر قشنگیه »
به سمتِ صدا برگشت و زمانیکه خواست جوابش رو بده متوجه شد باید یکم سرش رو به بالا متمایل کنه .
در جواب لبخند گرمی زد و بارونیش رو به طرفش گرفت .
منو رو مقابلش روی میز گذاشت و ازش فاصله گرفت، روی صندلی جاگیر شد و قبل از این که به منو نگاه کنه با خودش فکر کرد ...
* همه هوای بارونی رو روز قشنگی نمی دونند *
نفسی کشید و یک راست سراغ نوشیدنی های گرم رفت، بهتر بود چی بخوره؟
امشب هم باید تا صبح بیدار باشه تا روی اون سفارشی که حالا درست مثل آینه ی دق شده کار کنه پس، آمریکانو و کیک شکلاتی بهترین انتخاب بود.
ترکیب این دوتا فوق العادست .
تکیه ای به صندلی داد و سعی کرد با موسیقی که توی کافه پخش می شد ارتباط بر قرار کنه اما مشکل بود .
آدم سخت گیری نیست اما هر آهنگی رو هم نمی پسندید، با این حال اگه قرار بود به این کافه از بیست نمره بده، بخاطر این آهنگ قطعا نمرش دو می شد .
این بار پسر جوونی به طرف میزش اومد که کاملا مشخص بود دانشجوعه، علاقه ای به حدس زدن آدما نداشت اما امروز از همون اولش هم قمر در عقرب بود
پسر کنار میز ایستاد و همون طور که سر خودکار رو فشار میداد تا مغزیش بیرون بیاد با روی گشاده ای گفت :
« خب چی دوست دارین سفارش بدین؟ »
فورا همون طور که منو رو می بست لبخند گرمی زدو در جواب، سفارشش رو داد.
.............................................
کیک رو تیکه کرد و همون طور که اون رو توی دهنش می گذاشت فورا از آمریکانو خورد و مزش رو توی کل دهنش پخش کرد، درست توی همون لحظه بود که ملودی آشنایی توی گوشش نواخته شد، چشم هاش رو از بیرون گرفت و در حالی که بی اختیار نگاهش کل فضا رو به دنبال صدا جست و جو می کرد، به نشونه ی تایید سری تکون داد و با لذت بیشتری به خوردن ادامه داد.
Advertisement
عاره حالا می تونست از بیست به این کافه نمره کامل رو بده چون دقیقا آهنگی بخش شد که براش واقعا لذت بخش بود، آروم با پاش سعی کرد روی زمین ضرب بگیره .
خستگی از تنش بیرون رفته بود، کناره پنجره روی صندلی تک نفره نشسته و همون طور که به بیرون و بارون نگاه می کرد و از تلخی و شیرینی توی دهنش لذت می برد، گوش هاش رو با شنیدن آهنگ مورد علاقش سیراب تر کرد .
فکر کرد * امشب حتما می تونم تمومش کنم * این یک نوید خوب بود .
حالا احساس کرد انگار این روزِ در هم برهم و بی سرو ته قرار بوده تو یک همچین جایی بالا خره به سرو سامون برسه، هوا تاریک شده بود اما همچنان بارون می اومد، از سر جاش بلند شد و خواست تا سراغ بارونیش رو بگیره که درست توی همون لحظه، مرد قد بلند در حالی که اون رو روی ساعدش انداخته بود بهش نزدیک شد .
این بار پیش دستی کرد و قبل از این که کافه من چیزی بگه، ازش تشکر کرد و بارونی رو گرفت .
« اینجا به مشتری هایی که چتر فراموش کردند، یک چتر به عنوان امانت می دند، هم برای دیدار دوباره و هم برای لذت شنیدن صدای خوش»
متوجه جمله ی آخرش نشد اما نمی دونست چرا قبول کرد تا با خودش چتر ببره اون هم در حالی که بارون رو دوست داشت ...
وقتی چتر رو می گرفت برای جبرانِ حس خوبی که این جا بدست آورده بود گفت:
« ممنون بابت * بُن ایور* »
مرد قد بلند لبخندی زد و به گرمی در حالی که انگار از این تعریف سر ذوق اومده بود صادقانه گفت :
« راستش خیلی از من برای آهنگ نظر نمی گیرند، امروز از دستشون در رفت »
بعد از تموم شدن جملش هر دو سکوت کوتاهی کردند که بلافاصله با خدا حافظی دوستانه تموم شد .
*
*
به خونه رسید و بعد از گذاشتن کیسه های خرید رو پیشخوان، فورا کتاب هایی رو که خریده بود رو از پلاستیک بیرون کشید و به طرف کتاب خونه ی کوچیکش راه افتاد، تو قسمت قفسه هایی که مربوط به کتاب های جدید بود گذاشتشون و بعد به طرف پخش رفت و روشنش کرد.
حالا که همه چیز رو مرتب کرده به طرف گلخونه ی خودش رفت و چند تا دُم پیازچه ای رو که مدتی قبل توی گلدون کاشته بود رو کند و برگشت تا برای خودش نودل درست کنه .
................................................
دوباره همون داستان همیشگی، نشستن رو ی چهار پایه و زل زدن به بوم سفید و صافی که حالا درست مثل بچه های تخس و شیطون براش زبون درازی می کرد.
سرش رو میون دست هاش گرفت و سعی کرد آروم باشه، اصلا نمی فهمید برای چی این سفارش رو قبول کرده اون هم وقتی هیچ وقت با این موضوع کار نکرده بود، مدتی به همین شکل گذشت و واژه ی* ایده * توی دشت خالی و آروم مغزش این طرف و اون طرف می شد.
فایده ای نداشت امشب هم نمی تونست دست به قلمو بشه، پیش بندش رو از لباسش جدا کرد و همون طور که قلموش رو توی نفت می زد تا پاکش کنه، سعی کرد تا از بوم سفید رو بگیره و کم تر بهش نگاه کنه .
به طرف بزرگ ترین پنجره گالری رفت و بازش کرد هنوز هم بارون می اومد و این فوق العادست، یکی از کار هایِ بی نهایت لذت بخش، کشیدن سیگار توی بارون بود.
سیگاری نبود هیچ وقت، اما وقتی بارون میاد، لذتی هست که توی دلش موج میزنه و وادارش می کنه تا این کار رو انجام بده .
کام محکمی ازش گرفت و خیره به دودی که هر لحظه توی هوا محو می شد نا خود آگاه این جمله توی سرش تکرار شد :
Advertisement
« هم برای دیدار دوباره و هم برای لذت شنیدن صدای خوش »
منظورش از شنیدن صدای خوش چی بود ؟ عجیبه که این سوال توی پس زمینه ذهنش مونده و حالا باید چهار صبح اون هم وقتی داره سیگار می کشه و به بارون نگاه می کنه توی سرش زنگ بزنه . با تصورش باز هم لبخند زد.
*
*
تیوپ رنگ رو برداشت و همون طور که توی دست می چرخوندش رو به خانم ظریفی که توی این فرم ِ کاری درست مثل دختر بچه های دبیرستانی به نظر می رسید گفت :
« اما این چیزی نیست که من خواسته بودم »
دختر با تعجبی که توی صورتش کاملا آشکار بود، با احترام تیوپ و از دستش گرفت و همون طور که سعی می کرد جانب ادب رو رعایت کنه گفت :
« اما سونیم، این رنگ مَژِنتا برند وینزور هست دقیقا همون چیزی که گفته بودید»
خودش هم خوب می دونست که این دقیقا همون رنگِ اما فکرش مشغول بود و بی حوصله، که حالا داشت کلافه بودنش رو سر این خانم بی چاره خالی می کرد.
حتی نیازی به خرید رنگ یا وصایل نداشت فقط برای فرار به این فروشگاه اومده بود تا شاید بتونه یکم خودشو جم و جور کنه .
نفسش رو از سینه بیرون داد و همون لحظه که خواست تا خریدش رو حساب کنه، دستی، رولی از کاغذِ کاهی و چند بسته مداد طراحی رو روی پیشخوان جلوی دختر گذاشت .
ناخودآگاه به طرف صاحب دست برگشت که متوجه چهره ی آشنایی شد، هر دو همون طور با لبخندی گُنگ در حالی که سعی می کردند از شناخت طرف مقابل مطمعن بشند- به هم برای مدت کوتاهی خیره شدند.
لبخندش گرم تر شد و در حالی که دستش رو به طرفش می گرفت گفت :
« او ... از دیدنت خوشحالم »
این دیدار اتفاقی براش جالب بود چرا که باز هم بارون می اومد، به گرمی لبخندی زد و متقابلا دستش رو به سمتش گرفت.
صدای دختر هر دو رو متوجه کرد و وقتی به طرفش برگشتند با یک معذرت خواهی کوتاه به نوبت مشغول حساب کردن خریدشون شدند .
اون که فقط تیوپ رنگ خریده بود از گرفتن کیسه خوداری کرد و اون رو توی جیب پالتوش گذاشت. همون طور که هر دو از فروشگاه خارج می شدند، مرد قد بلند در حالی که از حرفش لبخند به لبهاش اومده بود خطاب بهش گفت:
« راستش چتر بهانه ای هست تا مشتری ها باز هم به کافه بر گردند اما فکر کنم در مورد شما یکم فرق داره »
در جواب صحبتش لبخند گیج و خجالت زده ای زد و با گفتن *متاسفم* حس خجالت توی چهرش بیشتر شد .
با دیدن چهره ی گیج و شرم زدش برای این که جَو رو سبک تر کنه بار دیگه دستش رو به طرفش گرفت و خیلی شیرین و گرم گفت :
« حالا که اتفاقی با عث شد تا همدیگه رو ملاقات کنیم حس میکنم بد نباشه بیشتر باهم آشنا بشیم ... من چانیول هستم ...پارک چانیول »
کمی معذب شد و در حالی که خیلی ناگهانی به نظرش می رسید، با این حال به گرمی دستش رو گرفت و در حالی که سعی می کرد شمرده و دقیق تلفظ کنه گفت :
« بیون بکهیون »
خب بکهیون شی نمی دونم این حرفی که میخوام بزنم چه تصوری رو توی ذهنت به وجود میاره اما بهش به عنوان یک پیشنهاد ساده نگاه کن .
بکهیون چشم هاش رو کمی تنگ کرد و لبخند نصفه نیمه ای روی لبهاش جا خوش کرد و توی اون لحظه ی کوتاه می خواست بدونه دقیقا قراره چه چیزی رو بشنوه- درست همین موقع در حالی که با دستش موهاش رو کنار می زد جملش رو کامل کرد .
« امم ... راستش من میخواستم بعد از خرید برم و قهوه بخورم، فکر میکنم بد نباشه تا با هم ...»
جملش نیمه کاره تقریبا رها شد مثل این که درست وقتی به زبون آورد، متوجه عجیب بودنش شد، یا شاید فکر کرد این پیشنهاد برای آدمی که فقط دوبار همدیگه رو ملاقات کردند خیلی ناشیانه بنظر بیاد.
« موافقم، در حال حاظر برنامه خاصی ندارم »
با شنیدن این جمله از جانب بک بالا خره ذهنش از هجوم افکار بی سرو ته آروم شد و همون جور که به سمت دیگه ای از خیابون اشاره می کرد گفت :
« قهوه های اونجا حرف نداره »
این رو گفت و چترش رو باز کرد، اما متوجه شد که اون چتر همراهش نیست، بک طبق عادت یقه ی پالتوش رو بالا کشید و همون طور که خواست تا به سمت کافه مورد نظر قدم بزنن چان پرسید :
« یا واقعا عاشق بارون هستین یا فراموشکار»
بک همون جور که با دست اشاره می کرد تا راه بیفته زمزمه کرد * اولی *
چان برای شریک شدن چتر حرفی نزد و هر دو به همون طرف راه افتادند.
............................................................
اون دو در سکوت مشغول خوردن شدن، هر دو گیج از این موقعیت اما سعی می کردند تا شرایط رو طبیعی جلوه بدن ، باز هم چان اولین کسی بود که پیش قدم شد و با گفتن جمله ای که از ذهنش می گذشت باعث شد تا بالاخره حرفی زده بشه.
« عجیب نیست که خیلی حرفی برای گفتن نیست، اما عجیبه که هیچ حرفی هم نمی زنیم »
با این جمله، بک کمی توی صندلی جا به جا شد و سعی کرد تا سر صحبت رو باز کنه، حالا که پیشنهادش رو برای خوردن قهوه قبول کرده نباید جوری رفتار کنه که انگار از این جا بودن ناراحت، هرچند واقعا معذب کنندست چون تقریبا اصلا همدیگه رو نمی شناسند، با این حال دلش میخواست تا جانب ادب رو رعایت کنه برای همین با اشاره به خریده چان که اون رو کنار صندلیش تکیه داده بود گفت :
« به نظر میاد به طراحی علاقه داری »
همون طور که به سمت کیسه ی خریدش نگاه می کرد گفت :
« راستش یک جورایی کار منه »
بک شگفت زده از این جواب در حالی که سر ذوق اومده بود گفت :
« میخوای بگی تو هم نقاش هستی ؟»
« مگه شما ...»
« او خواهش میکنم راحت صحبت کن این جوری دوستانه تره »
با گفتن این جمله چان که احساس کرد حالا میتونه راحت تر از قبل باشه ادامه داد :
« میخوای بگی تو نقاشی ؟ »
« نمی دونم به کسی که چند ماه برای کشیدن ساده ترین موضوع تو کارش مونده بشه گفت نقاش »
چان از این جواب تعجب کرد اما با این حال ادامه داد :
« واقعا دلم میخواد تا کار هات رو ببینم ... راستش طراحی من با تو تفاوت داره»
بک آروم اما کنجکاو، منتظر ادامه ی حرفش شد که چان به سمت کفش های بک اشاره کرد، متعجب خط نگاهش رو دنبال کرد و وقتی چشم هاش به همون نقطه افتاد مکثی کرد و گفت :
« متوجه نشدم »
چان همون جور که فنجونش رو روی میز می گذاشت به صندلی تکیه زد و گفت:
« من کفش طراحی میکنم، یک کارگاه کوچیک دارم و توش هم آموزش میدم و هم کفش درست میکنم»
« اما من فکر می کردم تو، توی کافه کار میکنی »
خنده ی چان پُررنگ تر شد و یادش اومد برای اولین بار اون رو توی کافه دیده، سرش رو از یاد آوری خاطره در جهت تایید حرف بک تکون داد و گفت :
« اونجا کافه ی مادرمه، اون روز فقط برای گذروندن وقت بهش سر زده بودم و هوس کردم کمکش کنم ... درواقع کاری که کمتر از من سر می زنه »
کمی خجالت کشید اما حرفش برای بک جذاب بود. پس اون کفش طراحی می کرد، توی گوشش زنگ خورد * کفش * وقتی خوب فکر می کرد میدید هیچ وقت به چیزی مثل کفش اهمیت نداده بود- درواقع درست مثل عضوی از بدن که از بدو تولد همراهته و انقدر بهش عادت میکنی که برات عادی میشه-کفش هم براش همین طور بود .
و باز هم سکوت بینشون برقرار شد .
اما این بار بک که انگار به نظر می رسید بلند فکر کرده زمزمه وار گفت :
« واقعا دوست دارم کارگاهت رو از نزدیک ببینم »
« خب هر وقت که بخوای میتونی بیای ... من همیشه اونجام »
*
*
پشت چراغ خطر منتظر موند که درست همون لحظه * بُن ایور * پلی شد، لبخندی روی لب هاش نشست و کمی صداش رو بلند تر کرد که ناخودآگاه چهره ی چانیول اون هم وقتی برای اولین بار توی کافه ملاقاتش کرده بود به ذهنش راه پیدا کرد، احساس کرد شاید از این به بعد قراره این اتفاقی معمول باشه، گوشیش رو برداشت و توی لیست مخاطب هاش شمارش رو پیدا کرد و گزینه ی ادیت رو انتخاب کرد. بجای اسم چانیول نوشت * یول ایوِر *
از طنز خودش لبخند پر رنگی زد و بعد از عوض کردن دنده ماشین حرکت کرد.
*
*
آلبوم * دِبوسی * روپلی کرد، و وقتی صداش رو تنظیم می کرد، به طرف پنجره ی گالریش رفت و اون رو باز کرد، ترکیب صدای بارون و موسیقی که داشت پخش می شد دیوانه کننده بود.
دیگه داشت دلش برای بارون تنگ میشد. چند هفته ای می شد که هوا فقط ابری و سنگین می شد اما میل باریدن نداشت.
کم کم پاییز داشت تموم می شد و دلش می خواست قبل از این، یک بار دیگه بارون رو ببینه و خب این اتفاق هم افتاد.
خوشحال از این معجزه، به طرف آشپرخونه ی کوچیک گالریش رفت و وقتی قهوه ساز رو روشن کرد صدای زنگ در بلند شد . متعجب در حالی که فکر کرد اشتباه شنیده به طرف صدا چرخید اما وقتی برای بار دوم تو گوشش نواخته شد به طرف در رفت.
مطمعن بود با هیچ مدلی قرار ملاقات نداره، به این موضوع فکر می کرد و وقتی به در رسید و بازش کرد، با همون چهره ی آشنا و گرمی که تنها مورد جدید این زندگی معمولش شده بود مواجه شد :
« او ... چان! »
لبخندی زد و همون جور که چترش رو می بست گفت :
« گفته بودم دوست دارم تابلو هات رو ببینم »
از مقابل در کنار رفت و بهش اجازه داد تا وارد بشه . بعد از آخرین ملاقاتشون توی کافه دیگه با هم در تماس نبودند اما حالا اون اینجاست، بی خبر ...
توی ذهنش زنگ زد *درست مثل بارون *
وقتی وارد گالری شد اولین چیزی که نظرش رو جلب کرد تابلو ی بزرگ و سفیدی بود که روی سه پایه وسط سالن جا خوش کرده بود، مکثش برای دیدن سه پایه لبخندی رو صورت بک شد .
« میبینی حتی تو رو هم شوکه می کنه »
چان همون طور که جلوتر رفت تا این بوم سفید رو از نزدیک ببینه، درجواب بک گفت :
« همون پورژه ی رام نشدنی ؟»
واقعا هم وحشی بود و بک هر کاری می کرد نمی تونست توی چنگش بیاره، کلافه شونه ای بالا انداخت و همون طور که تلاش می کرد مثل همیشه این بوم سفید و مسخره رو نادیده بگیره- به چان که حالا داشت به کار های کنار سالن نگاه می کرد گفت :
« قهوه که می خوری ؟»
به طرفش برگشت و با لبخند اعلام رضایت کرد. قهوه و کیک رو روی میز گذاشت و همون طور که سعی می کرد اون ها رو به طرف چان هل بده متوجه شد اون هواسش جای دیگه ای هست، برای همین با شیطنت گفت :
« به نظر میاد به اینجا علاقه پیدا کردی »
چان حالا به سمتش برگشت و همون طور که آروم توی صندلی جا گیر می شد گفت :
« اون تابلو چرا صورت نداره ؟ نمی تونم بگم یک کار نیمه تمامه چون روی اندامش بی نهایت با دقت و ظرافت کار شده، همین طور بکراند، اما این وسط فقط چهرش رها شده ...»
بک از نگاه تیز و نقادش خوشش اومد، شاید برای این هست که خودش هم طراحه بُرشی از کیک رو توی دهنش گذاشت و بلافاصه از قهوه خورد، سکوت کرده بود و دنبال کلمه ای برای شروع می گشت.
چان خودش رو مشغول خوردن قهوه نشون داد اما به شدت منتظر جواب بود که بالاخره بک زبون باز کرد :
« اون مدل من بود- دانش جوی حسابداری که بشدت به هنر عشق داشت، هیچ سر رشته ای توی نقاشی و به طور کل هنر نداشت و همیشه می گفت از این که فقط یک جا بشینه و بوی رنگ به مشامش برسه براش کافیه »
* خنده ای می کنه *
صحبتش رو از قصد نیمه کاره رها می کنه، یک جور کلنجار رفتن با مغزش، گیرکردن بین گفتن و نگفتن که درست همون موقع صدای چان اون رو به خودش آورد :
« و ... بعدش ؟»
نفسش رو با صدا بیرون میده و از ذهنش می گذره
* مهم نیست ادامه بده *
«کم کم فکر کردم بهش علاقه دارم.»
چان لبخند کمرنگی میزنه که بک متوجهش نمیشه اما با این حال ادامه میده، « از این که هر روز به گالری من بیاد و مدلم بشه خوشم می اومد، آروم آروم با هم صمیمی تر شدیم و نزدیک تر، یک روز خیلی غیر منتظره گفت که دلش میخواد تا تَصَورم از خودش رو نقاشی کنم ... فردای اون روز خواستم تا درخواستش رو عملی کنم.
اون همیشه مدل من برای طراحی فیگور بود، بدن بی نقص و مردونه ای داشت و من همیشه از دیدنش ... خب .. میشه گفت یک جورایی جذاب بود...»
باز هم بی مقدمه سکوت می کنه و دوباره اون شَک و تردید ها به سراغش میاد. از خودش می پرسه اصلا برای چی هنوز هم این تابلو رو نگه داشته ؟ آخه چرا باید بین این همه تابلو، چان دقیقا در باره ی همین ازش سوال کنه؟!
صدای ضربه های کوتاهی که چان به میز زد اون رو از عالم خودش بیرون میاره .
« گوش کن ... مهم نیست اگه دوست نداری ادامش نده »
لبخندی می زنه که خودش هم نمی تونه حسش رو درک کنه و ادامه میده :
« هفته ها روی اون کار کردم اما هر بار که میخواستم به سمت صورتش برم، چیزی توی ذهنم خالی می شد و نمی تونستم هیچ تصوری نسبت بهش روی بوم بیارم درست مثل کسی که توی خاطرم هیچ چهره ای ازش نداشت ... اون جا بود که از خواب غفلت بیدار شدم و فهمیدم بهتره دیگه هر گز نبینمش ... تا به امروز هم دیگه ندیدمش»
چان سکوت کرد و بعد به بیرون و بارون چشم دوخت، فضا کمی سنگین بود و هر دو این رو می تونستند حس کنند با این حال به این سکوت احترام گذاشتند و اجازه دادند تا کلمات خودشون راه رو برای گفته شدن باز کنند، و این اتفاق هم افتاد، بک در حالی که به کیک خامه ای با برش های پرتقال تازه اشاره می کرد گفت :
« کیکش واقعا تازست ترکیبش با قهوه توی دهن فوق العاده میشه »
چان در جواب لبخندی زد و همون طور که سعی می کرد از کیک چشم بگیره گفت :
« راستش من مزه تلخ قهوه رو واقعا دوست دارم »
این علاقه برای بکی که خودش عاشق جدال تلخ و شیرینی توی دهنش بود یکم عجیب اما جالب به نظر رسید و نا خود آگاه بلند گفت :
« جالبه »
« اگه باز هم بخوام می تونم به اینجا بیام ؟»
حالت چهره و تُن صداش برای بک درست مثل بچه ای که قولی رو از مادرش می گرفت پاک و بی آلایش بود، به گرمی لبخند زد و در حالی که همچنان اون رو روی لب هاش حفظ کرده بود گفت :
« البته، هرموقع که بخوای »
از سر جا بلند شد و بک متوجه شد که آماده ی رفتنه، با خودش فکر کرد هنوز اونقدر صمیمی نشدن که بخواد برای موندن بیشتر اسرار کنه برای همین به دنبالش اون هم از سر جا بلند شد و خواست تا دم در بدرقش کنه.
چان چترش رو باز کرد و درست لحظه ای که خواست تا ازش خدافظی کنه گفت:
« راستی تو به ماهی گیری علاقه داری ؟ »
این سوال خیلی ناگهانی بود اما حالا که فکر می کرد چان توی پرسیدن سوال های بی مقدمه مهارت داشت، اون ها رو جوری می پرسید که اصلا عجیب و غیر معمول به نظر نمی رسید، همیشه یک صداقت خاصی رو با خودش داشت.
همون طور که دست هاش رو روی سینه توی هم قفل می کرد با لبخند حرفش رو تایید کرد .
چان دستش رو بالا آورد و تو ی هوا تکون داد، ازش فاصله گرفت و قامت بلندش کم کم بین دونه های پُر و سنگینِ بارون مقابل چشم های بک محوش شد.
*
*
Advertisement
The Fate Eater
What might a man really do if he found himself reincarnated into a fantasy world as a dragon prince? How would he come to terms with his new nature, his larger-than-life family, the agendas of warring factions, and the destiny he never asked for? This is a story that intends to defy some isekai tropes, but play into others. It's mainly about exploring a rich hand-crafted world, full of its own history and mysteries. Its characters have their own lives and aspirations, and our protagonist is but a piece of the greater tapestry. This story is not about right and wrong, or good and evil. It's about a dragon-man being tested by fate, power, and time. It's about what it's like to live as an outsider who lost their home. But perhaps the most central theme is freedom. What does freedom really mean? What will it cost and how much might one be willing to pay for it? Does it even truly exist? Let's find out together.
8 329Duplicate!! (Complete)
For one that has lost her memories and then taken into a palace for the sole purpose of ‘duplicating’ the Princess, Dupli began with no idea and to do as she was told. Having to endure scrutiny and harm from other maids and attempted assassinations over her life, Dupli is forced to grow stronger as the time goes by. With no other option to take, as she feared death, she had to run away to survive.There are short glimpses upon how her life may have been, but what she has recently gone through, is it perhaps too much to go back to way things used to be? What of the two men that want to be with her, one from her memories and one that made her smile when she had needed it…Upon discovering who she was in her past, will she be able to put it behind her and start anew, or…What path does she choose to take?
8 158THE FORGOTTEN PRINCE
Summary: My name is Jin Ray or at least I thought that was my name for 17 years until I found out the truth about my past from a stranger. It turns out I am the prince of a kingdom and I am adopted, but that's not all. A power-hungry psychopath named Sano Ryougi wants to kill me to take over the kingdom. Now I must learn how to fight from that stranger in order to protect all my loved ones from this threat. PrologueEveryone has something they want to protect be a friend, a loved one, things that they obtained through sacrifice, like their fortune. So, what happens when someone tries to take the things they hold precious? The answer is simple, they fight to protect them. At this point, there are some questions that must be answered. How far are we willing to go to protect those things that we hold precious? Are there some lines that we should not cross, or the cause justifies the means? But it all comes down to this. Can we live without those things?
8 217Abyssal Dragon: Awakening
After Jackson's father dies he tumbles into a life of drugs and self harm to rid himself of his guilt. Upon his death he meets a benevolent god who promises him great things in his new life. Follow Jackson, now Cain Fury reborn as an Abyss Dragon through his conquest of this world to find his trueself. But is his benevolent god all good, what does he have up his sleeve.
8 129The Warrens
The Warrens is a story about four siblings (quadruplets); a spy, a mechanic/inventor, an assassin, and a detective (though they kept it from each other), who are trying to save their parents. One day, Nica, one of the quadruplets, found a pair of black headphones, and that's when their 'normal' lives went haywire. Libero, an organization who wants to rule the world using mind control, are after them. the question though, was 'why?'. Will they be able to save what matters most in the end? This is my first story here in Royal Road Legends! Hope you appreciate it!
8 150The Golden Princess
The Third Princess Renner Theiere Chardelon Ryle Vaiself is one of the treasures of Re-Estize; The Golden Princess herself. She is also a calculating psychopath, tactful manipulator, and rotten to the core. Follow her, her lover and obsession Climb, and the scheming nobles of the Kingdom as she plots a secure and quiet life for her future. This is an Overlord / オーバーロード fanfiction.
8 430