《Hey stupid, i love you!》آغازی نو
Advertisement
_«_«_«_«_«_«_«_
جونگکوک بالاخره رضایت داد و حالا، اونها جایی که باید، بودن..
سیلی از مدارک، پروندهها و کاغذهایی که متنشون تماما شامل اطمینان از رضایت جفت امگای باردار از سقط کردنش میشد، به سمتشون روانه شد.
نود درصد افراد بارداری که برای سقط همراه با پدر جنین میومدن شامل افرادی میشدن که حتی با طرف مقابل جفت هم نبودن! کی دلش میخواست سرپرستی بچهای در بطن کسی که حتی جفتش هم نبود رو به گردن بگیره؟
و این موضوع به شدت برای آلفای جوان سنگین بود.
به ازای هر امضایی که پای اون برگههای لعنت شده میزد، نگاه مضطربش بالا میومد. اول، تهیونگی که روی صندلی انتظار نشسته بود رو چک میکرد و بعد نگاه پرسنل کلینیک رو..
نکنه که بقیه فکر کنن اونها هم مثل بقیه باهم زوج نیستند و جونگکوک داره با خوشحالی تمام این اسناد رو امضا میکنه تا هرچه زودتر از دست و امگا و جنین داخل شکمش راحت شه؟
نکنه چشم آلفا یا بتاهایی که اونجا کار میکردن به فرض اینکه تهیونگ جفتی نداره، دنبالش بیفته؟
نفسش رو به سختی بیرون و بغض رو فرو داد.
وقتی آخرین برگه هم امضا شد، تهیونگ از جا بلند شد و درست کنارش ایستاد. قبل از اینکه بتونه سوالی از جفت ناراحتش بپرسه صدای منشی که مدارک رو تحویل گرفته بود، بلند شد.
_ تبریک میگم، حالا دیگه میتونین با خیال راحت و بی هیچ دردسری به زندگیتون ادامه بدین و دیگه سر راه هم قرار نگیرید!
بله. کاملا نامتعارفترین اتفاق ممکن بود که یه آلفای حقیقی از جنینی که تو بطن جفتش بود، بگذره.
دهن جونگکوک پر از طعم تلخی شد که انگار قرار نبود هیچوقت وجودش رو ترک کنه.
دیگه سر راه هم قرار نگیرند؟ اون لعنتی جفت خودش بود! آدم چطور ممکنه بدون جفت خودش، زندگی شاد و پر از آرامشی داشته باشه؟
با چشمهایی لبریز از خشم، به زنی که کاملا بی منظور حرفش رو زده بود خیره شد و با لحنی که قطرات زهر و تلخی ازش چکه میکرد، بهش توپید:« حواست باشه که پیش کی داری دهنت رو باز میکنی، امگا.»
منشی شوکه از واکنش تند آلفای مقابلش، به سرعت نگاهش رو به جایی دیگه داد و با لحنی کاملا محتاط، اعلام کرد:« وقتی مراجعه کننده از اتاق بیست بیرون اومد، آقای کیم تهیونگ میتونن برن داخل. نیم ساعت بعد از تموم شدن کار دکتر، باید همونجا دراز بکشید و اگه باهم جفت هستید که بنظر میاد همینطوره، آلفاتون می تونه بعد از تموم شدن کارتون، در طول نیم ساعت باقی مونده کنارتون باشه.»
هردو کوتاه سری تکون دادن و با کف پاهایی که روی زمین کشیده میشد، به سمت صندلیهای انتظار رفتن.
تهیونگ پشیمون نبود، حتی ذرهای احساس ناراحتی بخاطر سقط کردن جنینش نمیکرد بلکه تمام دلشورهاش از بابت چهرهای غم گرفتهی جفتش بود که حتی لحظهای دست از غرق بودن در افکارش برنمیداشت.
زبانش رو روی لبهاش کشید و زمزمهوار در گوشش گفت:« نمیخواد تو اون نیم ساعت کنارم باشی، برات بهتره که بیرون منتظرم بمونی..»
جونگکوک جوابی به حرفش نداد و تهیونگ این رو به عنوان جواب مثبت پذیرفت.
وقتی مراجعه کننده اتاق بیست بیرون اومد، تهیونگ از جا بلند شد که بره ولی قبلش، جونگکوک به سمتش چرخید و با دستهاش دو طرف سرش رو قاب کرد و پایین کشید.
پیشونیش رو نرم ولی طولانی بوسید.
نوک بینی گردش رو از شقیقه تا گردن پسر کشید و بویید.
زیاد طول نکشید که تهیونگ متوجه بشه که جونگکوک درواقع داره رایحهی خاک بارون خوردهاش رو روی اون میذاره.
رایحهها باهم مخلوط شد و عطری مرغوب ساخت.
آلفا میخواست به همه بفهمونه، این امگای خوشگل که بوی سیبش همه رو مست خودش میکنه، مال خودشه و بی جفت نیست.
Advertisement
میخواست بهشون بفهمونه که تهیونگ انقدر زیباست که هیچکس نباید درموردش جوری فکر کنه که انگار قراره رها بشه و تو زندگی بقیه نقش یه مشکل رو ایفا میکنه.
سیب دیوونهش باارزشترین بود، یه مصیبت نبود، موهبت بود...
کار سقط زودتر از چیزی که فکر میکرد تموم شد.
حالا دوباره بعد چند هفته، احساس آرامش بهش برگشته بود.
حالا میتونست با خیالی راحت راجع به آینده و کارش فکر کنه بی اینکه درمورد چیزی به اسم «بچه» استرس داشته باشه.
سرمی که پرستار به دستش زد رو چک کرد، نیم ساعت تا تموم شدنش طول میکشید.
احساس خوابآلودگی میکرد و بااینحال میخواست که بیدار بمونه، علاقهای به خوابیدن داخل همچین محیطی نداشت.
به محض خروج پرستار، در دوباره باز شد و قامت جونگکوک تو چارچوب در قرار گرفت.
تهیونگ نگاهش نکرد اما فهمید که جفتش بغض کرده.
این مسئله به شخصیت افراد ربطی نداشت، آلفاها و مخصوصا آلفاهای خون خالص زاده شده بودن تا روی خانواده و مخصوصا جفت و تولههاشون تعصب داشته باشند.
از صدها سال قبل تا به الان، اونها معروف بودن به دوست داشتن و محافظت از بچههاشون و حالا تهیونگ تقریباً ناممکن ترین کار رو ممکن کرده بود.
بدون اینکه کارشون به طلاق یا تهدید به شکستن پیوند بینشون بکشه، یه آلفای حقیقی رو راضی کرده بود تا بخاطرش به این مکان پا بذاره و با رضایت خودش تمامی مدارک سقط جنین رو امضا کنه.
در اتاق بسته شد. جونگکوک بی حرف نزدیک اومد و بعد از درآوردن کفشهاش روی تخت و چِفت سیب دیوونهش خزید.
حرفی برای گفتن نداشت، دستهاش رو به دور تهیونگ پیچید و توی آغوشش حبس کرد و در سکوت...گرگش سوگواری رو آغاز کرد.
سکوت بر فضا حاکم بود ولی امگای تهیونگ به وضوح میتونست زوزههای آلفای جونگکوک رو بشنوه. دردناک بود. بفضش ترکید.
تو بغلش چرخید و لبهای خاک بارون خوردهی غمگینش رو بوسید. روی نرمی لبهاش زمزمه کرد:« متاسفم...»
جونگکوک بلافاصله با صدایی خشدار از بغضی که گرگ درونش بهش تحمیل کرده بوده، جواب داد:« نباش. فردا....فردا همه چیز درست میشه»
و به بوسیدن لبهای امگاش ادامه داد.
درسته، فردا..... همه چیز فردا درست میشد، همیشه همینطور بود..
.
.
.
«ده
_ اما شما قبول کردید که وکالت من رو قبول کنید!
تهیونگ انگار که اصلا حرفهای آلفایی که رسما جلوی پاهاش به زانو افتاده بود رو نمیشنوه در خونسردی کامل به چپوندن پروندهها و وسایل شخصیش درون کارتنها ادامه داد.
مرد دوباره اعلام کرد:« با شمام! آقای کیم!»
امگا آخرین پرونده رو هم کلافه به داخل کارتن پرتاب کرد و نفسش رو محکم بیرون فرستاد.
کم خسته و مشغول بود، حالا باید با آدمهای نفهم هم سر و کله میزد. عالی!
بالاخره تصمیم گرفت که مرد رو به روش رو داخل آدم به حساب بیاره و جوابش رو بده.
_ ببینید آقای جو، من واضحا دارم وسایلم رو جمع میکنم که این یعنی من قراره اینجا رو ترک کنم و دیگه تو این موسسه وکیل نیستم و قراره جای دیگهای برم و تو این مدت هم شرایط قبول کردن یه پرونده جدید که از قضا هزارتا سوراخ و سنبه تو روندش داره رو ندارم!
مرد بی حوصله بین حرفهاش پرید:« ولی پرونده من رو...»
خیلی خب، این دیگه آخرش بود. ادب و احترام کیلویی چند بود؟
لبخندی زد و مثل خودش بین حرفهاش دویید:« اون موقعی که می گفتید من پرونده دست وکیل امگا نمیدم باید فکر اینجاش رو هم میکردید که منت کشی ازم ممکنه خیلی طول بکشه و درنهایت مصادف شه با وقفه افتادن تو کارم. اگه نرید زنگ میزنم به نگهبانی، روز خوش!»
وقتی آقای جو بالاخره از اتاقش بیرون رفت، آرامش دوباره به وجود پر از تشویشش برگشت. امان از این آلفاهای کله شق!
Advertisement
وقتی مطمئن شد که تمام وسایلش رو جمع کرده، نگاهی به اطراف انداخت. اونجا اولین مکانی بود که بعد از برگشتن به کره، شروع به کار کرده بود و حالا، زمانش رسیده بود که دفتر وکالت خودش رو تأسیس کنه.
کمی اینکار به زمان احتیاج داشت ولی مشکلی نبود.
به قدری معروف بود که چندماه نبودش نتیجهاش از یاد بردنش، نباشه.
کیفش رو برداشت و از اتاق بیرون زد.
یادش نرفت که به منشی گوشزد کنه به نگهبان ها خبر بده که کارتنهاش رو براش تا پایین ببرن و تو صندوق عقب ماشین بذارن.
ساعت رو چک کرد، ده صبح بود!
تقریبا نیم ساعت دیگه با صاحب ساختمانی که قرار بود دفترش رو اونجا احداث کنه قرار ملاقات داشت تا آخرین کارها رو هم به اتمام برسونه.
وقتی به گذشته و سختیهایی که کشیده بود فکر کرد، فهمید که ارزشش رو داشت. تک به تک وقتهایی که تو رستوران میخوابید یا تو کشور و شهر غریب با مردم اونجا و فرهنگهای ناشناختهشون سر و کله میزد، تمام اینها ارزشش رو داشت، چون اون الان اینجا بود!
کیم تهیونگ! وکیلی که به اندازهی خودش، تو کارش خبره بود.
جواب تمام زحمات و پادویی کردنهاش برای اساتید دانشگاه آکسفورد شده بود نقطهی قوتش.
تهیونگ به خودش مغرور نبود، هنوز هم همون سیب دیوونه ای بود که در گذشتهای دور عاشق زندگی کردن بود ولی یاد گرفته بود که چطور با مردم سر و کله بزنه و از پس خودش بربیاد.
صفحه گوشیش روشن شد. پیامی از طرف جیمین.
« قرار شب یادتون نره، رستوران یونگ.»
جوابش رو نداد چون میدونست جیمین گوشیش رو به هرحال برای خوندن پاسخ پیامهاش چک نمیکنه.
انگار که پسر حالا کنارش نشسته باشه، با لبخند زمزمه کرد:« یادم هست، جیمینی.»
یونگی بالاخره رستوان زده بود، اگرچه هنوز شغل معماریش رو هم در کنارش ادامه میداد.
درواقع دو شیفت کار میکرد تا خرج خانوادهای که هنوز هم مسئولیتش به گردن اون بود رو بده.
رستورانش دنج و دلباز بود. با تم سبز روشن، رنگی که تهیونگ بیشتر از همه دوست داشت.
بتای چشم عسلی چند وقتی بود که با دختری بتا به نام سوکیونگ قرار میذاشت.
دخترک بتا خوشروترین آدمی بود که تهیونگ به عمرش دیده بود.
پا به پای دوست پسرش کار میکرد و با وقت کم و مشکلاتش راه میومد. هروقت که یونگی از بابت تمام اینها میخواست ازش عذرخواهی کنه، سوکیونگ به سرعت حرفش رو قطع میکرد و کوتاه میگفت:« فقط چون دوستت دارم...»
همین. انگار فقط چون دوستش داشت، حاضر بود باهاش تا خود جهنم هم پا بذاره و واقعا هم همینطور بود...
تهیونگ به شخصه برای بتای چشم عسلی از بابت این موضوع خیلی خوشحال بود. بالاخره اون هم داشت آرامش رو در زندگیش تجربه میکرد.
اتفاق ناگواری که بین اکیپ عزیزشون افتاد، بهم خوردن رابطه و پیوند جفتی بین هوسوک و بای سومین بود.
اونها باهم به معنای واقعی کلمه عالی بودن ولی زمانه هیچوقت یکجور نمیمونه.
هوسوک از طرف بهترین دانشگاه آمریکا برای ادامهی تحصیلش دعوتنامه دریافت کرد و این موضوع همزمان شد با دعوت کار بهترین شرکت کره به سومین.
اولش سعی داشتن تا حلش کنن ولی موضوع حل نشد، نه تا وقتی که هردو به یک میزان خواهان پیشرفت بودن...
در نهایت سومین درمانده پیشنهاد داد:« وقتی درست تموم شد، برگرد.»
هوسوک قبول کرد و رفت ولی دیگه هیچوقت برنگشت.
اخیرا خبر رسید که بای سومین هم با یه آلفا جفت شده و انگار، هردو به خاطرات دور یکدیگر پیوستن...
در طی این ده سال اتفاقات زیادی افتاد، پستی و بلندیهای متعددی که ممکن بود هرکسی رو به زانو دربیاره و قطعا جونگکوک و تهیونگ هم از این موضوع مستثنی نبودن ولی طاقت آوردن. شاید چون زیادی سختکوش و عاشق بودن؟ کسی چه میدونست؟
وقتی برای دوره کردن زندگی جیمین و کیم سوکجین در طی این ده سال نداشت، باید راه میفتاد.
وقتی مطمئن شد که نگهبان ها تمام کارتنها رو به داخل صندوق عقب ماشینش منتقل کردن، تشکری کرد و راه افتاد تا برای قدم بعدی زندگیش، آماده بشه.
.
.
.
تلفن خونه پشت هم زنگ میخورد و همراهش جیغ فرزند ده ماههاش بلند شد و خونه و گوشهاش رو لرزوند.
کلافه درحالی که مشغول تکون دادن بطری شیشه شیر سبز رنگ تو دست راستش و با دست چپ مشغول هم زدن فرنی بود، با صدای بلندی خطاب به کودک بی قرار و بی صبرش گفت:« الان میام!»
صدای جیغ بلندتر شد. این بچه چرا انقدر سر ناسازگاری باهاش داشت؟ چرا هیچوقت به حرفهاش گوش نمیکرد؟
آهی کشید و محکم پلکهاش رو روی هم فشرد، عصبانی نبود، فقط خسته بود.
وقتی بالاخره کارش با شیر و فرنی تموم شد، زیر گاز رو خاموش کرد ولی قبل اینکه بتونه خودش رو به تلفن برسونه، صداش قطع شد. شماره رو نمیشناخت پس پیگیری نکرد و دوباره به آشپزخونه برگشت تا فرنی رو تو ظرف خرسی و محبوب پسرش بریزه و با بطری شیر برگرده پیشش.
دوجین درحالی که روی زمین به پشت خوابیده بود، پاها و دستهاش رو به سمت بالا گرفته بود و پنجههاش رو باز و بسته میکرد. این عادت چطور به صورت ژن به این بچه رسیده بود؟ این صحنهی شیرینی که براش حتی جدید هم نبود، به خنده انداختش و صدای خندهش، توجه پسرک رو به سمتش جلب کرد.
تولهی آلفا با دیدن ظرف و بطری غذا تو دست پدرش از شوق خندید و چرخید تا چهار دست و پا به سمتش بره.
جونگکوک معطل نکرد، بلافاصله روی زمین نشست و ظرف و بطری رو کنار گذاشت و تک پسرش رو محکم در آغوش کشید.
بینی گردش رو به پوست نازک گردنش رسوند و بو کشید.
معمولاً کم پیش میومد اما رایحه دوجین دارای دو عطر خاک بارون خورده و سیب سبز بود.
همون قدر آرامش بخش و همونقدر تخس و دیوونه!
_ سیب کوچولوی تخس من..
دوجین کاملا ناگهانی، انگار که رایحه پدر امگاش رو از بدن پدر آلفاش بو کشیده باشه، پخی زد زیر گریه و صدای جیغش دوباره بلند شد.
به قدری خارج از کنترل شروع به دست و پا زدن کرد که جونگکوک مجبور شد تا روی زمین برش گردونه.
این علامتها و رفتارها رو به خوبی میشناخت. معنی تمامی این حرکات یعنی من دلم برای پدری که بوی سیب میده تنگ شده و لطفاً در سریعترین زمان ممکن اون رو در اختیار من قرار بدید وگرنه پدر همهتون رو با گریه و جیغ درمیارم!
چقدر حرکاتش در نظر جونگکوک آشنا بود!
آهی کشید و بطری شیر رو جلوی چشمهای گریون پسرش تکون داد:« دوجینا، حداقل بیا شیرتو بخور بعد گریه کن!»
دوجین برای لحظهای دست از گریه کردن کشید، سرجاش به سختی نشست، هرچند که شکم گردش اینکار رو براش مشکل میکرد.
بینیش رو بالا چشید و با چشمهای گرد و درخشانی که از جونگکوک به ارث برده بود بهش خیره شد و این یعنی:« حله رفیق! بده بیاد شیرم رو! معامله انجام شد.»
خوشبختانه وقتی شیر و فرنیش تموم شد، انگار یادش رفت که تا قبل از این مشغول دلتنگی برای آغوش و رایحه پدر امگاش بوده.
دوباره مشغول قل خورن روی زمین شد و به حرفهای جونگکوک که مدام ازش میخواست به گرگ تبدیل شه رو رسما به شکم تپلش گرفت.
توله ها معمولا تا ماه دهم اولین تبدیلشون رو انجام میدادن ولی گرگهای آلفا زودتر از همه یعنی در هشت تا ماه ماهگی این اتفاق براشون میفتاد.
متاسفانه تولهی عزیز کردهی جونگکوک و تهیونگ مقداری تنبل و خسته بود. بازهم چه شباهت آشنایی!
جونگکوک زیرلب غر زد:« اگه میخواستی تا به این حد شبیه سیب دیوونه باشی پس حداقل باید امگا یا بتا میشدی، الفا شدنت صد برابر به تخسی و دیوونه بودنت اضافه کرده، بچه!»
دوجین که انگار حرف پدرش رو فهمیده باشه، نق نقی کرد و باسن گرد و کوچیکش رو به سمتش گرفت و چشمهای جونگکوک از دیدن این صحنه اندازهی دوتا توپ تنیس شد!
_ الان یعنی تمام وجودیت من رو به باسنت گرفتی و تمام؟
دوجین جواب نداد ولی در عوض قر ریزی به باسنش داد تا حرف پدرش رو تایید کنه.
قبل از اینکه جونگکوک بتونه در جواب این حرکت پسرش اقدامی بکنه، کلید توی در ورودی چرخید و قامت خستهی تهیونگ که نفس نفس زنان با دوتا کارتنی که روی دستهاش حمل میکرد، نمایان شد.
دوجین به محض حس کردن رایحه سیب ترش پدرش و بعد هم دیدن صورتش، از خوشحالی و ذوق زیاد تعادلش رو از دست داد و به پشت افتاد.
جونگکوک معطل نکرد و به کمک جفتش رفت و کارتنها رو از دستش گرفت، لبهاش و سرش رو بوسید و چتریهاش رو از روی چشمهاش کنار زد.
فرصت حرف زدن به امگا رو نداد، به سرعت انگشت اتهام رو به سمت دوجینی که بین ملافههای نرم و پنبهایش درحال قل خوردن از خوشحالی بود، گرفت و چغولی کرد:« پسرت باسنش رو گرفته سمتم که هیچ، به حرفهام محل سگ هم نمیذاره!»
تهیونگ خسته و درمانده نگاهش رو از چشمهای ناراضی جفت آلفاش گرفت و تلاش کرد از بین مبلها برای دیدن پسرش سرک بکشه.
همیشه وضع همین بود، در طی این ده ماه هروقت که نوبت مراقبت کردن از دوجین به عهده جونگکوک میفتاد، باهم سر جنگ و ناسازگاری میذاشتن.
تهیونگ نمیفهمید دلیل اینکه انقدر دوجین به بودن و حضورش عادت کرده چیه. جونگکوک خیلی بیشتر از اون، بهش اهمیت میداد و پیشش میموند ولی درنهایت آلفای کوچک برای رسیدن به آغوش پدر امگاش از هیچ تلاشی فروگذار نمیکرد.
موضوع دیگه، رایحه گذاری بود.
آلفاهای خانوادهی کوچکش سر اینکه رایحه کدومشون روی تهیونگ بمونه سر جنگ داشتن.
هروقت که جونگکوک رایحهاش رو روی جفت امگاش میذاشت، پسرک در آغوش پدرش نقی میزد و رایحهی خودش رو جایگزین میکرد.
تهیونگ دلیل این همه درگیری رو متوجه نمیشد، رایحهی هردو خاک بارون خورده بود، سر چی داشتن از هم زهر چشم میگرفتن واقعا؟!
درست زمانی که به کره برگشتن و اوضاعشون به ثبات رسید، تصمیم به بچه دار شدن گرفتن.
تهیونگ فکر میکرد حالا با مناسب بودن سنش توانایی نگهداری از کودکش رو داره ولی اشتباه میکرد.
اون هیچ چیزی نمیدونست و این آزارش میداد.
خیلی وقت ها مادر جونگکوک یا خود آلفا پیش تولهی کوچیکش میموندن چون اون مشغول وکالت در دادگاههای مختلف بود اما در آخر تنها کسی که هرروز و هر دقیقه آلفای کوچک به دنبالش میگشت، تهیونگ بود...
پیوند بینهایت محکمی بین اونها در جریان بود، حتی اگه کنار هم نبودن به خوبی هم رو حس میکردن. شاید بخاطر آلفا بودن کودکش بود یا شباهت بی انتهاش نسبت به خودش؟ نمیدونست.
نفسش رو به آرومی بیرون داد و بعد از درآوردن کتش، به سمت پسرکی که احتمالا به انتظار پدر امگاش نشسته بود، رفت.
ولی بجای پسرکش، با توله گرگ خاکستری- قهوهای مواجه شد که درحال غلت زدن در بین ملافههاش بود!
تهیونگ از شوک دیدن صحنه مقابلش نفسش بند اومد.
پسرش از شوق دیدن اون یهو تبدیل شده بود؟
میخواست بهش نشون بده که بالاخره اینکارو یاد گرفته؟
جونگکوک با دیدن چشمهای گرد شدهی تهیونگ از ترس اینکه نکنه اتفاقی برای تولهی عزیزش افتاده باشه به سرعت به سمت اونها رفت و درست مثل امگاش، اون هم نفسش از دیدن توله گرگی که منتظر تشویق پدرهاش روی دو پای عقبیش نشسته بود، بند اومد.
تهیونگ خیره به توله آلفاش، خطاب به جونگکوک زمزمه وار پرسید:« دارم درست میبینم؟ جینی تبدیل شده؟»
دوجین معطل نکرد و با دو خودش رو به پایین پاهای پدرهاش رسوند.
چسبیده به هردو نفر، نشست و بدنش رو به پاهای اونها کشید و غرش کوچکی کرد.
این یه هشدار بود. هشدار از اینکه ققط ده ثانیه فرصت باقی مونده تا منو زیر سیل نوازشها و محبتهاتون بگیرید، پدرهای گرامی!
تهیونگ بلافاصله خم شد و بدن پشمالوی تولهاش رو محکم در آغوش کشید و صورتش رو تو خزهای نرمش دفن کرد و رایحهی آشناش رو بو کشید و آرامش تو تک به تک سلولهای وجودش سرریز شد.
دستهای جونگکوک به دور بدن تهیونگ پیچیده شد و خانوادهی کوچیکش رو در آغوش خودش حبس کرد.
سرش رو پایین برد و درحالی که صورتش در معرض لیس زدنهای دوجین قرار گرفته بود، با لحنی سرشار از خوشحالی دم گوشش زمزمه کرد:« آفرین سیب کوچولوی من، آفرین....»
.
.
.
برای رفتن به رستوران یونگی مجبور شدن که آلفای کوچک رو به دستهای پدر و مادر جونگکوک بسپارند هرچند که تهیونگ با دلواپسی گوشزد کرد به محض بروز هرنوع بیقراری تو پسرش حتما باهاش تماس بگیرن تا به سرعت خودش رو برای آروم کردنش برسونه.
رستوران یونگی تو منطقه خوبی از شهر بود و بواسطه همین و به علاوه، دستپخت بی نظیر بتای چشم عسلی و سوکیونگ، مشتریهای فراوانی داشت.
باعث خوشحالی بود!
تهیونگ و جونگکوک جز اولین افراد نبودن، قبل از اونها، جیمین به حرف جفت سرنوشتش یعنی کیم نامجون روی یکی از میزهای رستوران به انتظار ورود اونها نشسته بودن و باهم حرف میزدن.
درست دوسال پیش بود که جیمین ساعت سه صبح با تهیونگ تماس گرفت و پشت تلفن فریاد کشید:« جفت سرنوشتم رو پیدا کردم و حدس بزن چی؟! اون درست مثل من خل و چله!»
نامجون، آلفایی بود که درست مثل جیمین علاقهی وافری به رنگ کردن موهاش داشت.
هر سه ماه، رنگ موهای آلفا عوض میشد و در حال حاضر هم به رنگ بنفش تیره بود! بهش میومد.
آلفای مو بنفشِ جیمین، نقاش بود.
چندباری هم گویا نمایشگاه نقاشی گذاشته بود و خلاصه بازار کارش گرمه.
و خود جیمین هم، کتابدار همون کتابخانهای شده بود که همیشه به اونجا میرفت.
کم پیش میومد دوتا آلفا جفت سرنوشت هم بشن ولی به هرحال، خوشحال بنظر میرسیدن..
_ سلام پسرا!
نگاه جیمین و نامجون همزمان چرخید و به تهیونگ و جونگکوکی افتاد که دست در دست هم بهشون نزدیک میشدن.
لبخند گرمی روی لبهای همهشون نشست.
نامجون همزمان که مشغول ور رفتن با پیرسینگ ابروش بود، نگاهی به اطراف زوج تازه از راه رسیده انداخت و پرسید:« پس دوجین کوش؟!»
تهیونگ سرجاش نشست و در جواب شونههاش رو بالا انداخت.
_ اینجورجاها خیلی زود خسته میشه و حوصلهش سر میره.
جدیدا دوست داره روی زمین راه بره ولی اینجا مجبورم که فقط بغلش کنیم پس گذاشتیمش خونهی پدر و مادر جونگکوک.
اون شب فقط اونها مهمون رستوران یونگی بودن، پسر بتا به افتخار گردهمایی دوستعزیزش برای یک شب رستوران رو تعطیل کرده بود تا خودش هم بعد از آماده کردن غذاها به همراه دوست دخترش در جمع حضور داشته باشه.
در شیشهای باز و قامت کیم سوکجین پدیدار شد.
جین با قدمهایی شمرده و ظاهری به زیبایی و آراستگی همیشه روی یکی از صندلیها نشست.
بخاطر سفر کوتاهی که رفته بود برای مدتی نتونسته بود تو دورهمیها شرکت کنه و حالا، کمی...فقط کمی احساس دلتنگی میکرد.
نگاهی به تهیونگ انداخت و با لبخند خطاب بهش گفت:« کابوس ورژن جدید رو کجا گذاشتی کابوس؟!»
هیچوقت قرار نبود دست از کابوس صدا زدنش برداره که هیچ، حالا دیگه حتی پسرش رو هم درگیر این بازی کثیف کرده بود.
تکخندی زد و بهش توضیح داد.
بحثها با ورود آخرین زوج، قطع شد.
سوکیونگ با خوشرویی به همه خوشآمد گفت و پیش غذاها رو به کمک یونگی روی میز چیدن و در نهایت اونها هم در کنار بقیه نشستن.
یونگی درحالی که رشتههای پاستا رو دور چنگالش میچرخوند به سوکجین طعنه زد:« دیگه چهل سالت شده، نمیخوای دنبال پیدا کردن جفت باشی؟»
جین در کمال خونسردی درحالی که با دستمال دور نقشی که روی میز قرار داشت دور دهانش رو پاک میکرد، حرف بتا رو اصلاح کرد:« سی و هفت!»
تک سرفهای کرد و ادامه داد:« فعلا مشغول کارهای مدرسهام، تا یک ماه دیگه مدیریتش به عهدهی من میفته، فعلا وقت ندارم شاید بعدا یه فکری به حالش کردم.»
جونگکوک کنجکاوانه خودش رو جلو کشید و پرسید:« تاحالا اصلا... عاشق شدی؟»
سوکجین درحال غذا خوردن یکهو از حرکت ایستاد.
چشمهاش خیره به محتویات ظرف غذاش بود ولی ذهن و روحش انگار درحال قدم زدن بین خاطرات دور و درازش بود...
چند ثانیه بعد، لبخندی زد و کوتاه گفت:« نبودم..»
دروغ میگفت. یک روزی خیلی هم عاشق بود. انقدر که حتی حاضر شده بود جانش رو برای محافظت از اون بذاره ولی نتیجهای نداشت. درد توی وجودش پیچید و لبخندش یه زهرخند تبدیل شد.
Advertisement
High Skies Piracy
On Solam, pirates raid the skies armed with deadly magic. Stephan has lived a quiet, sheltered life of hard work and academic pursuits. He married for business, not for love. Truth be told, he's a pansy. Now he's on a pirate ship held aloft with arcane energies. Trapped in a steel box with criminals of the worst sort. How does a reasonable man survive in a place such as this? Will he return home, or will he be seduced by the wild vices of freedom and open air? Cover illustrated by Rude Rubicante: https://twitter.com/RRubicante
8 162Dark Jokes
In a universe where Magic is the origin of all things, Zwölf is a normal teen with the ambition of becoming a Magician. One day, he gets the opportunity to expand his knowledge of Magic by travelling through the seemingly peaceful world. However, he will soon discover the darkest sides of life - the hard way.Comes with illustrations, like a light novel -
8 203Red Star Outlaw | A Weird Space Western
What if the Wild West reached Mars? Long after Nikola Tesla’s geothermal pyramids dry up, the Red Star remains a lawless Edwardian frontier. Corruption plagues Martian lawmen. Ravenous tycoons rule upon hoards of knowledge. Outlaws swarm in droves. Commoners abandon hope. But when the lawless flee Earth, justice hunts the wicked. The Red Star herself rears, bucking unwanted passengers off her back. And deep within her canyons, dormant secrets wake. Prime your gauss revolvers, check your cyborg arm for the latest update, and get ready to gallop across the Red Star’s frigid, semi-terraformed deserts on your robot stallion’s back in search of a murderin’ fugitive. Mighty nice for fans of The Mandalorian, Dead Acre, Make Me No Grave, The Coilhunter Chronicles, and the Sheriff Duke series. Fiction Categories -Sci-fi Western / Cattlepunk -Weird Western -Western Horror
8 217Anti-Martial Academy: PRiSMA Saga (LN)
{A crossover based on a Visual Novel still in the works called ‘PRiSMA’, and heavily inspired by the Light Novel called ‘Anti-Magic Academy’. Thus, the plot and events are reminiscent of the latter.} The denizens of the underworld, Anima and long forgotten Martial Artists of the Murim, both allied with each other to fight humanity. Their attacks almost caused the fledgling Magi to become extinct. When heroes appeared to fight off the invading forces, the ‘First World Ender War’ finally came to a conclusion. In the stalemate that followed, the new Magi went through a technological revolution. In the current era of peace, the Anti-Martial Academy was made to fight off those Martial Artists infiltrating the Earthland Domain. In the present, the ‘Red Queen’ was demoted back into the Academy. Forced to join the ‘Support Squad’, a team of outcasts who can’t fight even to save their lives, the one most uncomfortable became Fritz Lazrik, the leader that seemed too much like a pushover. Wielding a MagiPen in hand, he has the small hope of being able to beat the ‘monster’ joining them. The start of their legend begins...————I have posted this on other sites.
8 86Consignor
Doomed or Destined? Man or Monster? Hero or Heretic? Join John Sarvod on his journey as he confronts his demons. A story taken place in a world where Gods, Demons, and Dragons exist. TLDR: A story of weak to strong. Not isekai. Full Fantasy. Release Schedule: Biweekly, Saturday GMT 0 - 0:00 Average word count for each chapter: 3.5k-7.5k Book 1, The Destination of Innocence (Chapters 1 - 6, 95,606 words) Book 2, The Manifestation of Agony (Chapter 7 - Latest Release) Releasing now Here is the high res artwork for Consignor book covers (and the old one too), https://postimg.cc/gallery/Kydf5R9 New description: A peaceful life with the Elven Princess was what John Sarvod always wanted, and his life was leading up to that point, until one day, the playful Princess Raina had led the both of them into deep trouble that costed John's life and almost her chastity. It was then did John use a dark magic that did he got them out of that situation. But in exchange for the princess's safety, John Sarvod was exiled from A'vetheas for using 'demon magic'. What will he do after the life he knew was uprooted and taken away from him? Will the 'demon magic' that caused his exile from the Elven Tribe bring him into a slow descent into madness? Book 2 description: Having found a life for himself outside of A'vetheas, a family, enrolled to a good school, and a potential romantic partner, John Sarvod continues on with his life the best he could, carrying himself forward, until... He messes it all up again. This time, however, it isn't because of his magic. It was by his own demerit. What is the cause of despair? Find out in Consignor Book 2. Old description (Without spoiler) John Sarvod, user of the most powerful healing spell [Heal], the rare ability to heal and recover all injuries, is the only human that lives in the Elven Tribe. Though he was gifted with [Heal], he could not cast any magic other than his one and only [Heal]. Aside from his current training to become a royal scribe, he is known to all elves as the ‘Healer of A’vetheas’ and had gained a certain amount of respect from them due to how much he works. But life for him in the Elven Tribe, A’vetheas wasn't never always like this. Because he was human, and that the Elves have isolated themselves from the outside world, his presence initially was not welcomed by the elves that thinks highly of him today. It was all thanks to the Elven Queen who brought him in, and the Elven Princess, Raina Valindra Eridi, that he could reach this day. But things changed when the Raina that he so adored used the teleportation device for a small date with him, where they met with danger that the [Heal] that he relied all this time could not save him from… In his desperate attempts to save Raina, John ended up committing a taboo of the elves. As for his punishment when he returned to A’vetheas? That was just the beginning of him, continuing the path that he had inevitably taken prior to the life he had before he lived in A’vetheas. This is a story of a not too average person end up becoming something that he could have never imagined. A monster? A demon? A god? Only time will tell. It is just a matter of time that John Sarvod would embrace his true self. Content Warning because I want to have flexibility, and maybe it gets overwhelming at times. I have a backlog already, this story won't be dropped. Edited: romance tag to action tag, story has more or less of both, but yeah. There's slice of life tagged in because my story progresses not too quickly (by my opinion) I like to take things slow, I suppose. :3
8 71My Mate, My Omega, My Luna, My Best Friend's Brother
Kyle is a gay omega. His dad abuses him because his mom died during his birth. His only salvation is finding a mate on his 16th birthday, in 6 days. His older brother (Kade) is the soon to be beta of his pack, and actually stands up for him. His brother's best friend, Jordan, is he soon to be alpha. Jordan has been given everything he wants in life, and is about to be given the alpha title. His father, the alpha of the Red Moon Pack, abuses his little mate constantly, as well as his mate's dad. Nobody knows that he has a mate, and nobody will know.... Until his mate's 16th birthday. Or will he tell someone? Will someone figure it out? What will happen when Kyle finds his mate? Will Jordan be rejected? Will Kyle finally be happy? Will Kyle and Jordan's past come back to haunt them or make them happy? And who are the mysterious Royal Twins that only want their mates? Will they do anything to get them? Started: 07-15-19Finished: 08-22-20 🥰There will be weekly updates until I get through the entire book. Usually on mondays unless I forget!
8 151