《Hey stupid, i love you!》پارت سوال و جواب

Advertisement

پارت قبلی بین تعداد ووت‌ها و سین‌هاش خیلی اختلافه.

لطفاً وقتی نویسنده شرط نمی‌ذاره در حقش اجحاف نکنید.

_____

از آخرین باری که اینکار رو کرده بودم مدت زیادی می‌گذشت.

چند وقت پیش بود؟ دقیق نمی‌دونستم و البته، دونستنش هم اهمیت چندانی برام نداشت.

جای باصفایی رو انتخاب نکرده بودم ولی وقتی می‌خواستم انجامش بدم، تنها جایی که ذهنم رسیده بود که بیام، اینجا بود.

سیرک خالی از هر موجود زنده‌ای، بنظرم بدجوری وهم انگیز می‌اومد.

بخاطر باریکه‌‌ی نوری که از لا به لای در ورودی چادر سیرک به داخل تابانده می‌شد، می‌تونستم به راحتی حرکات ذرات غبار رو تو هوا دنبال کنم.

صدای کشیده شدن پاهاش به کف زمین سیرک، سکوت سنگینی که به فضا حاکم شده بود رو شکست.

_ جا قحط بود اومدی اینجا؟

باز شروع کرده بود به غر زدن. کار همیشگی‌ش بود.

دسته‌ی ورق‌هایی که تو دستم بود رو بالا می‌گیرم و به سمت برمی‌گردم. دست به کمر و طلب‌کار ایستاده تا جوابش رو بدم ولی متاسفانه یا خوشبختانه، اصلا تو مود بحث کردن با موجود کله شق رو به روم نبودم.

تنها سرم رو به کناری کج کردم و ابروهام رو به نشانه‌ی اخطار بالا انداختم.

هرکس دیگه‌ای اگه بود، با دیدن چهره‌‌ام متوجه بی حوصلگی‌م می‌شد و دهنش رو می‌بست...هرکسی جز موهیولی که با پررویی تمام در جواب برام شکلک درآورد و زیرلب غر زد:« برای من از این رئیس بازی‌ها در نیار»

پسرک رو مخ من. احمق دوست داشتنی!

قبل از اینکه فرصت کنم دسته‌ی لول شده‌ی ورق‌های سوالی که دستم بود رو تو سرش بکوبم، چادر کنار زده شد و جونگکوک و تهیونگ به عنوان اولین نفرات، وارد سیرک دستینی شدن.

یه جای کار می‌لنگید!

از کی تاحالا سیب تا به این حد به رنگ مشکی علاقه پیدا کرده بود؟

با چشم‌های ریز شده به جلو قدم برداشتم و بیشتر سرتا پاشون رو وارسی کردم. خب، انگار یه اشتباهی رخ داده بود.

سرم رو ناامیدانه تکون دادم و کاملا ناگهانی به سمت موهیولی که خودش هم انگار تعجب کرده بود، چرخیدم و ورق‌ها رو تو صورتش کوبیدم.

_ رفتی فقط اعلام کردی تهیونگ و جونگکوک بیان؟ اعلام نکردی مال کدوم داستان منظورته، مگه نه؟

سرش رو بالا آورد، لب‌هاش نمی‌خندید اما از چشم‌هاش خنده و شیطنت می‌بارید. چه می‌شد کرد؟ اون نیمه‌ی دیگر من بود.

باید با دیوونه بازی‌هاش کنار میومدم.

به سمت اون دو نفری که بلاتکلیف دم ورودی ایستاده بودم چرخیدم و تلاش کردم قلبشون رو با حقیقتی که باید به زبان می‌آوردمش، نرنجونم.

_ پسرا، امروز نوبت شما نیست. نوبت زوج داستان سیبه.

لب‌های جونگکوک و شونه‌های تهیونگِ کوییک سیلور هردو آویزون شد.

_ باشه، پس..

هردو همزمان زیرلب گفتن ولی قبل از این که بیرون برن، هر دوشون رو به سختی نصف و نیمه در آغوش گرفتم.

_ پسرای من، امشب باهم گپ بزنیم؟ همونجایی که دوست دارید؟

می‌دونستم هردو عاشق اینکارن. اینکه بیان پیشم تو کلبه و برام از کارهای مختلفی که دوست داشتن تو داستان زندگیشون انجام بدن، حرف بزنن.

همیشه تصمیمات و حرف‌هاشون مورد قبولم واقع نمی‌شد ولی اشکالی نداشت، به هرحال همیشه دوست داشتن که شانسشون رو امتحان کنن.

وقتی بالاخره، البته اینبار با لبخند، چرخیدن تا برن؛ پرده‌ی ورودی بار دیگه تکون خورد و بالاخره زوج اصلی وارد شدن.

هردو همانطور که باید و انتظار می‌رفت، لباس پوشیده بودن و این مطمئنم کرده بود که بالاخره کس‌هایی که دعوت کرده بودم، اومدن.

سیب دیوونه درحالی که مشغول ورجه وورجه کردن و غرق در دنیای خودش و خاک بارون خورده‌ش بود، نگاهش چرخید و به نگاه سرد و بی حس کوئیک سیلور گره خورد.

از حرکت به آنی ایستاد، نفسش بند اومده بود.

اگه از من، خالق اون می‌پرسید می‌خوام بهتون بگم که حدس می‌زنم الان تو ذهنش درحال فکر کردن به اینه که چرا همزادش توی دنیایی دیگه، باید تا به این حد تاریک و سرد باشه؟

Advertisement

کوئیک سیلور که انگار تمام این افکار رو از چشم‌های متعجب و صد البته غمگین سیب خونده بود، اخمی کرد و درحالی که نصف بدنش رو پشت بدن جونگکوک پنهان می‌کرد، زیرلب غرید:« بهم ترحم نکن! من بدبخت نیستم.»

سیب نفسش رو محکم بیرون فرستاد. از اینکه باعث شده بود پسر دیگه همچین حسی بهش دست بده، خودش رو سرزنش کرد.

قبل اینکه بتونه عذرخواهی کنه، گرگ آلفا پیش دستی کرد و خطاب به دوست پسر کوئیک سیلور، گفت:« وقتی که جونگکوک هیم داشت اون نصیحت رو بهت می‌کرد خیلی اتفاقی شنیدمش. من بهش عمل کردم. امیدوارم تو هم به حرفش گوش کنی.»

نویسنده‌ی وبتوون جوابش رو نداد ولی می دونست که گرگ رو به روش داشت از چی حرف می‌زد.

روزی که تازه خلق شده بود و بی توجه به هرچیزی و با خیال اینکه هیچوقت گردوش از کنارش جم نمی‌خوره و تا ابد پیشش می‌مونه با حرکات و رفتارهای احمقانه‌ش اون رو می‌رنجود، جونگکوک هیم جلوی راهش رو گرفت و خیلی کوتاه با چشم‌هایی پر از اشک و غمی که انگار هیچوقت قرار نبود راحتش بذاره، بهش گفت:« برای هیچ‌چیزی تا ابد وجود نداره. قدر هرکسی که داری رو همین حالا بدون نه وقتی که دیگه کنارت نمی‌خنده و نفس نمی‌کشه.»

شاید بخاطر همون حرف تغییر کرده بود، کسی چه می‌دونست!

با ورود جیمین، یونگی و سوکجینِ داستان سیب، شخصیت‌های داستان کوئیک سیلور هم بی اینکه حرف اضافه‌ای بزنن، اونجا رو ترک کردن.

قدمی به عقب برداشتم و به صندلی‌هایی که برای اون‌ها آماده کرده بودم، اشاره زدم.

_ خوش اومدید، می‌تونید اونجا بشینید.

وقتی بالاخره همه چیز برای شروع گفت و گویی که می‌خواستم شروع کنم آماده شد، من هم سرجام به همراه موهیول در کنارم نشستم و خطاب به اولین کسی که قرار بود ازش سوال بپرسم، یعنی سیب دیوونه، پرسیدم:« تهیونگ اون داستانی که از هوسوک و جیمین گفتی از ذهن خودت بود؟؟ یا چی؟؟ اخه یه جا گفتی که هوسوک رو می‌دیدی که چطور منتظر جیمین می‌موند تا چشم‌هاش رو باز کنه ... مسمسمسمس»

تهیونگ پا روی پا انداخت و به محض شنیدن اخرین کلمه، سرش رو به نشونه‌ی منفی به دو طرف تکون داد.

_ نه از خودم نبود. واقعا یه همچین اتفاقی افتاده بود.

ولی کی گفتم که « من» دیدم؟ یادم نمیاد همچین حرفی زده باشم.

_ ‌تهیونگ تو که سال اخر مدرسه‌ت بود ولی چرا تا اون موقع هیچ دوست صمیمی نداشتی؟؟

شونه‌هاش رو بالا انداخت و درحالی که با سیب سبز توی دستش وَر می‌رفت، گفت:« اینطور نبود که هیچ دوستی نداشته باشم. رابطه‌ام با همکلاسی‌هام خوب بود ولی دلیل نمی‌شه چون رابطه خوبی داشتم و آدم اجتماعی‌ هم هستم، رفیق صمیمی هم داشته باشم.

خیلی‌ها هستن که هیچوقت تا آخر عمرشون نمی‌تونم یه دوست مناسب و صمیمی برای خودشون پیدا کنن.

من بعد از مرگ پدر و مادرم محل زندگی و مدرسه‌ام عوض شد و همکلاسی‌های مدرسه سابقم رو کاملا فراموش کردم.

بعدش هم تا یه مدتی درگیر هضم این اتفاق بودم.

در نهایت، مشغول کار و درس خوندن شدم.

بنظرم طبیعی میاد که دوست صمیمی به اون صورت نداشته باشم در اون دوران.»

_ ‌ته برای تو سخت نبود که بخوای تنهایی گلیم خودت رو از آب بکشی؟

تهیونگ انگار که حرف بی معنی‌ای شنیده باشه شکلکی درآورد و غر زد:« اینم سواله؟ آخه کی تنهایی تونسته به راحتی و بدون پشتوانه زندگی راحتی داشته باشه که من بخوام دومی‌ش باشم!»

_ ‌تهیونگی راستشو بگو... چندبار یواشکی‌ هیکل کوک رو برانداز کردی؟ راست بگو سیب خوشگل!

ابرویی بالا انداخت و تکخندی زد.

_ یواشکی؟ طرف جفتمه. بیست و چهار، هفت دارم براندازش می‌کنم که هیچ، تمام وجب به وجب بدنش رو لمس هم می‌کنم.

Advertisement

جونگکوک به محض شنیدن این حرف پقی زد زیر خنده.

_ تهیونگ دلت واسه مامان بابات تنگ می‌شه؟ ازشون عصبانی نیستی که چرا تو اون سن تورو خواستن داشته باشن؟

سیب دیوونه‌ کلافه موهاش رو بهم ریخت. حوصله‌ش سر رفته بود.

زیرلب غرغرکنان جواب داد:« نه من سنگم. دلم برای هیچکس تنگ نمی‌شه!

خب معلومه که دلم براشون تنگ می‌شه ناسلامتی مامان و بابام بودن!

تو اون سن منو خواستن؟ آدم‌های سن بالا دل ندارن؟ بچه نمی‌خوان؟

همینکه تصمیم گرفتن منو بزرگ کنن و نذارن بی مهر و محبت تو پرورشگاه بزرگ شم باید تا آخر عمر ممنونشون باشم.»

_ ‌تهیونگ، من بهت سه تا باغ سیب می‌دم، جونگ‌کوک رو می‌دی بهم؟

اخم عمیقی بین ابروهاش نشست، تخس چونه بالا داد و توپید:« نه. مال خودمه. سه تا باغ سیب توهم مال منه. وکیل که شدم میام از چنگت درشون میارم یه لیوان آب سیبم روش!»

_ اسمت که میاد دلم می‌خواد گازت بزنم. ترش و خوشمزه‌ای..

_ من..

قبل این که تهیونگ بخواد تشکر کنه، آلفای جوان درحالی که بدن جفتش رو بین بازوهای خودش مخفی می‌کرد، غرید:« برو جفت خودتو گاز بزن! سیب منو چیکار داری؟ نمی‌دمش. سیبم رو گاز زده نکن...»

_ بنظرت نقطه‌ی قوت شخصیت کوک چیه؟

تهیونگ همانطور که ریز ریز تو آغوش جفتش می‌خندید و فقط چشم‌های خوشحال و براقش از اون بین معلوم بود، چینی به بینی‌ش داد و گفت:« همممم....خونسرده و منطقی رفتار می‌کنه. تلاش می‌کنه تو مسالمت‌آمیزترین حالت ممکن قضیه رو حل و فصل کنه بره. تازه، دوستمم داره.»

_ اگه توانایی این رو داشتی که پدر و مادرت رو نجات بدی، اینکارو می‌کردی؟

تهیونگ به آنی دست از خندیدن کشید. پوکر فیس فقط نگاهم کرد.

حالت نگاهش بی‌داد می‌کرد که این چه سوالیه؟

رفتم سراغ بعدی.

_ بچه رو بنداز.

ابرو بالا انداخت.

_ چشم ارباب!

_ تهیونگ تو آدم حسودی هستی؟

چند لحظه‌ای برای جواب دادن مکث کرد.

_ خب، بستگی داره.

مثلا اگه یکی به جونگکوک نزدیک شه کاملا و به معنای واقعی کلمه « پاره‌اش» می‌کنم ولی اینکه بخوام به پول و مقام ملت حسودی کنم، خیر.

_ سوال آخر، زندگی الانت رو تو سه کلمه توصیف کن.

سرش رو به زیر گلوی جونگکوک تکیه داد و درحالی که به نقطه‌ای نامعلوم، متفکر خیره شده بود، بعد از مکث کوتاهی جواب داد:« سبز، ترش و انتظار»

_ خب، نفر بعدی. جونگکوک.

ورقی که مختص به آلفای جوان بود رو از دست موهیول گرفتم. اولین سوال رو پرسیدم:« کوکی اگه تو اون آزمون قبول نمی‌شدی چیکار می‌کردی؟»

_ سیب رو می...

سرفه‌ای مصنوعی کردم تا دهنش رو ببنده.

تکخندی زد و ادامه داد:« منظورم اینه که....زندگی می‌کردم! البته که ناراحت می‌شدم چون سال‌ها عمر و وقتم رو سرش گذاشتم ولی خب کی از قبول نشدن و محقق نشدن اهدافش مرده که من دومی‌ش باشم؟ به هرحال آزمون ورودی می‌دادم و بعدش بورسیه می‌شدم‌ چون توانایی و هوشش رو داشتم و دارم. زندگیم بد پیش نمی‌رفت به هرحال.»

_ ‌وقتی تو جنگل سیب زخمی شد بعدش با کوکی تبدیل شدن ... لخت بودین نه؟؟ 👀

نگاه هردو بهم دیگه گره خورد، کاملا بی حس و ناامید از زندگی.

در نهایت جونگکوک جواب داد:« ببینین، این مثل دنیای شما نیست، خب؟ ما از کودکی همین بودیم پس برامون اتفاق غیر عادی‌ای نیست. و در ضمن تو اون موقعیت ناجور و ترسناک کی به لخت بودن اون یکی اهمیت می‌ده؟ توقع داشتید وقتی سیب داره جون می‌ده بخاطر لخت بودنش شق کنم یا چی؟»

_ ‌جونگکوک تو چه وقت هایی از تهیونگ عصبانی میشی؟ عصبانی شدنت چه شکلیه؟ نظر واقعیت راجع به امگاها و تصوری که مردم ازشون دارن چیه؟

_ وقت‌هایی که عجولانه و بی فکر عمل می‌کنه.

یا وقت‌هایی که از طرف من تصمیم می‌گیره.

همیشه بهش می‌گم که اگه مشکلی بود بهم بگه تا باهم حلش کنیم. اینجوری به هیچکس هم فشار نمیاد و قطعا هم مشکل سریع‌تر رفع می‌شه.

عصبانیتم رو هم که دیدید.

تو این دنیا ما فکر بدی درمورد امگاها نداریم.

اون ها هم مثل ما هستن با فیزیک بدتی متفاوت. نظر خاصی ندارم.

مردم اینجا هیچ تصویر به خصوصی نسبت به امگاها ندارن واقعا.

البته احتمالا منظورت رنگ مو و چشم باشه؟ اره این عموما براشون مهمه که فکر کنم همه جا همین باشه.

تو هر دنیایی که باشی زیبایی برای جامعه مهم‌تره.

_ وقتی از آسمون افتادی دردت اومد؟

با خنده دستی به باسنش کشید و گفت:« آره، باسنم به فنا رفت موقع سقوط!»

_ اعتراف کن که دم گرگ سیب قشنگه!

لبخند مهربونی زد و محکم لب‌های تهیونگ رو که با بی خیالی تو بغلش لم داده بود و با سیب سبزش ور می‌رفت، بوسید.

_ همه جای سیب من خوشگله.

_ اولین باری که با تهیونگ آشنا شدی نسبت بهش چه حسی داشتی؟ بنظرت چجور شخصیتی داشت؟

خیره به سقف هومی کشید و متفکر جواب داد:« خب... اولش راستش رو بخوای یذره... عجیب و غریب بنظر میومد؟ کمی نسبت بهش مشکوک بودم و درکش نمی‌کردم ولی بعد از یک هفته کاملا به کارها و رفتارش عادت کردم. فهمیدم که قصد بدی پشت کارهاش نیست و خیلی هم بامزه و صد البته، دیوونه‌ست!»

_ این سوال برای جفتتونه.

اونجایی که حس کردم رنگ کردن مو توی دنیای امگاورس تو زیاد رایج نیست و جیمین قانون شکنی کرده... اگر سیب و همسری (؟) جنتلمنش‌ قرار بود موهاشون‌ رو رنگ کنن چه رنگی می‌پسندیدن‌؟

تهیونگ پیش دستی کرد و جواب داد:« ببینین رنگ کردن مو قانون شکنی نیست به اون صورت.

ولی اگه بخوام رنگ کنم....شاید فقط چندتا تیکه از موهامو سبز کنم. یا شاید کلش رو قهوه‌ای با چندتا تیکه سبز کنم؟ یه همچین چیزی خلاصه. اونقدرا طرفدار رنگ کردن موهام نیستم واقعا.

سرم رو به طرف جونگکوک چرخوندم تا متوجه بشه که حالا منتظر جواب اون هستم.

_ منم خب.....نمی‌دونم واقعا. تاحالا بهش فکر نکردم. بنفش؟ خاکستری؟ یا حتی سبز؟

سری تکون دادم و برگه‌ی بعدی رو از دست موهیولی که مثل همیشه مشغول خوردن کیک شکلاتی‌ش بود، گرفتم. نوبت نفر بعدی، یعنی جیمین بود.

_ خب، مینی قشنگ نوبت توست.

پدرت کجاست الان؟ کشته شده یا به گرگ‌های اصیل پیوسته؟

بی هیچ حسی، کوتاه جواب داد:« خبری ندارم.»

_ دلت واسه بابات تنگ می‌شه؟ دوسش داری؟

یا برای اینکه نتونست پیشت بمونه و دووم بیاره ازش متنفری؟

مشخصاً از موقعیت پیش اومده و سوال‌ها معذب بود. تو جاش وول خورد و بی اینکه نگاهم کنه کوتاه با تن صدای پایین جواب داد:« می‌شه. دارم. هستم.»

_ زیاد نبودی‌. زندگی چطوره؟

نفس عمیق و راحتی از اینکه بالاخره از شر اون سوال‌های آزاردهنده خلاص شده، کشید و اینبار با رویی گشاده‌تر، گفت:« زندگیم الان خوبه. تو پارت آینده درموردش توضیح داده می‌شه. ولی نگرانم نباشید، حالم خوبه و دیگه عذاب نمی‌کشم به اون صورت...»

_ چرا نسبت به بقیه گارد می‌گیری اولاش؟

_ چون از ورود فرد جدید به زندگی شخصی و فضای امنم خوشم نمیاد‌. تنهایی رو ترجیح می‌دم.

لبخندی زدم و ازش بابت پاسخ دهی‌ش تشکل کردم.

نوبت نفر بعدی یعنی سوکجین یا همون معلم تاریخ معروف داستان بود!

تابی به موهاش داد و کراواتش رو درست کرد.

مثل همیشه مرتب و اتو کشیده.

_ خب، کیم سوکجین عزیزم، نوبت توست.

راستش رو بگو تهیونگ رو دوست داری، مگه نه؟

نیشخندی زد و دوباره کراواتی که کج نبود رو صاف کرد:« یه کابوس تا ابد کابوس می‌مونه.»

تهیونگ چرخی به چشم‌هاش داد و بین حرف‌های معلم تاریخ سابقش پرید:« چاخان می‌کنه، هر آخر هفته باهام ویدیو کال می‌کنه و اگه جوابش رو ندم از ترس اینکه اتفاقی برام افتاده باشه، فرداش بلیط می‌گیره میاد پیشم!»

سوکجین که انگار حرف‌های تهیونگ براش مثل وزوز یه مگس مزاحم باشه، دستش رو تو هوا تکون داد و نگاهش رو به اطراف منحرف کرد.

_ ‌جین بگو ببینم اون روز داشتی با دختر الفا چیکار می‌کردی ها؟؟ دوسش داشتی؟ با هم قرار‌ می‌ذاشتین؟ الان کجاست چیکار می‌کنه؟ خبری ازش داری؟

شکلک مسخره‌ای درآورد.

_ داشتیم دعای کمیل میخوندیم باهم.

آلفا نبود، بتا بود. داستان رو خوب نمی‌خونی همین می‌شه!

نه نداشتم. نه نمی‌ذاشتیم. به من چه چیکار می‌کنه؟ خبر ندارم.

_ هنوزم با دانش آموزات رابطه داری؟ به نظرت کار درستیه؟

نیشخندی زد و تخس جواب داد:« نه، فضولی تو زندگی مردم کار درستیه! به تو چه؟ ناراحتی برو ازم شکایت کن.»

_ به فکر جفت نیستی؟

_ مورد مناسب سراغ داری؟

آهی کشیدم و برگه‌ی بعدی رو گرفتم.

_ یونگ، نوبت توست.

صادقانه بگو شخصیت موردعلاقه‌ت‌ توی سیب کیه؟

بدون ثانیه‌ای مکث، بلافاصله جواب داد:« فسقلی سبزم!»

_ آخر خسارت در رو از جونگکوک گرفتی؟

به نرمی خندید. چشم‌های عسلی‌ش از یادآوری چهره‌ی مبهوت پسرک آلفا وقتی که در رو خرد کرده بود، برق زد.

_ آره. ازش گرفتم.

_ چجوری با تهیونگ آشنا شدی؟

_ پدر و مادرم دست خانوادگی و قدیمی پدر و مادر تهیونگ بودن و دورا دور می‌شناختمش‌.

زمانی که خواستم رستوران خودم رو باز کنم و مستقل شم همزمان شد با یتیم شدن دوباره‌ی فسقلی.

خب، یجورایی هم می‌خواستم بهش کمک کنم و هم به نفع خودمم بود.

هم حقوق چندانی نمی‌خواست و هم به کارا می‌رسید و هم جلوی چشم خودم بود و می‌تونستم مواظبش باشم.

_ یونگی تو خیلی سخت تلاش میکنی و مواظب خانواده‌ هستی. قوی بمون دوستت دارم.

لبخند عمیقی روی لب‌هاش نشست. درخشان و دوست داشتنی.

سر خم کرد و تشکر کرد:« ممنونم.»

قبل از اینکه اعلام کن دیگه سوالی نمونده، موهیول برگه‌های باقی مونده رو تو هوا پرت کرد و دست‌هاش رو محکم بهم کوبید.

خطاب به جمع، با لبخند دیوونه‌وار همیشگی‌اش، با صدایی رسا گفت:« این سوال از همه‌تون پرسیده می‌شه. لازم نیست همه جواب بدن البته. فقط یکی دو نفر هم باشه خوبه چون وقت نداریم.

حستون نسبت به نویسنده چیه؟ دوستش دارین؟ ما ریدر ها که خیلی دوسش داریم.»

چقدر معذب کننده!

جونگکوک زودتر از همه به حرف اومد:« من به نمایندگی از همه باید بگم که، تو خونه‌ و وجودیت مایی. تو کسی هستی که در نهایت بهش برمی‌گردیم و تو آغوشش پنهان می‌شیم.

چه سرنوشتمون تلخ باشه چه شیرین، تو خونه‌ی مایی.»

موهیول سری تکون داد و بدنش رو به سمت من چرخوند.

قرار بود ازم سوال بپرسه. مثل همیشه. پس منتظرش موندم.

بهم لبخند زد. لبخندی به قدمت سال‌ها آشنایی که باهم داشتیم.

لبخندی که بیشتر از هر لبخند دیگه‌ای عاشقش بود.

_ ‌گیلی اعظم معنی esam چیست و چگونه تلفظ میشود همینطور نامت چیست ؟

_ اسمم الهه‌ست. اِسام. معنی نداره. تشکیل شده از اول اسم چهار نفره و همینطور تشکیل شده از اول اسم من و اسم وسط موهیول.

موهیول سام گوک که البته گوک فامیلی‌ش محسوب میشه‌.

ولی اولش و در شروع تشکیل شده از حروف اول اسم چهار نفر بود که حالا قبلا هم درموردش توضیح داده بودم.

_ ‌گیلی اعظم جان خودت بگو، کدوم یکی از شخصیت‌هارو خودت بیشتر دوست داری؟

+ جونگکوک.

_ موقع نوشتن شخصیت تهیونگ از کسی الگو برداری کردی یا ساخت توهمات خودته؟

+ الگوی ساخت تهیونگ، موهیوله. و موهیول ساخته‌ی ذهن منه.

_ کدوم شخصیت بیشتر شبیه خودته؟

+ هرکدوم از شخصیت‌ها بخشی از منن ولی به شخصه، به جونگکوک بیشترین شباهت رو دارم.

_ بنظرم نوشتارت خیلی پیشرفت کرده، خودت احساسش کردی؟

+ زدی وسط خال گیلی!

بلی، کاملا حسش کردم و خیلی هم سرش وقت گذاشتم بخاطر همین اندک پیشرفت و خلاصه هنوز کلی راه مانده برای طی کردن.

تازه اولاش هستم.

_ شما همون الهه‌ی ماه توی فیک‌های امگاورسی جانم می‌خوام بذارمت توی عبادتگاه.

یااااااااااااااااح. این زن...

+ ملت جدی این زن واقعا خوب چیزی هست ها. ایشون از آدم تعریف می‌کنه این چنین یعنی دیگه برین کنار که جلوی ورود سلطان ره نگیرید..

خلاصه که قربان شما، بیه قلبم را بکن و ببر، مال خودت⁦):

_ تو خیلی خوب می‌نویسی، رمز موفقیتت چیه؟

+ اوووو. قلم خوب ندیدی بابا. لطفاً یه سر به بوک‌های بلک استار، سیما و نویسنده هیدن بیوتی مراجعه فرمایید.

تازه متوجه می‌شید که قلم خوب چیست.

دست‌هام رو محکم بهم کوبیدم و رو به شخصیت‌های داستان اعلام کردم:« خب دیگه، نخود نخود هرکه رود خانه‌ی...»

صدای کوبیده شدن قدم‌های فردی از بالا برج فلزی و نمایشی‌ای که درست وسط چادر عظیم سیرک قرار داشت، ناگهان به گوش رسید.

همه‌ی سرها به بالا رفت تا فرد مورد نظر رو ببینن.

من؟ نه. نیازی نبود. می‌دونستم که کیه.

صاحب سیرک خرامان خرامان از پله‌های فلزی پایین اومد.

چکمه‌های چرم و مشکی رنگش از تمیزی زیادش رسما درحال برق زدن بود.

وقتی بالاخره جلومون ایستاد، به عادتی که داشت تعظیمی در خور یه تردست کرد و خوشآمد گفت:« به سیرک دستینی خوش آمدید، من صاحب سیرک هستم..»

سیب دیوونه سرجاش ایستاد و دست جونگکوک رو کشید تا اون هم همراهش بلند شه تا زودتر چادر رو ترک کنن.

شنیدم که زیر گوش جفتش لب زد:« این یارو بوی دردسر می‌ده!»

وقتی همه از ترس بیرون رفتن. صاحب سیرک به سمتم برگشت و با لبخند بهم خیره شد.

_ مایل بودی که من رو ببینی؟

پا روی پا انداختم و با سر به صندلی رو به روم اشاره زدم.

_ مایلم که باهات حرف بزنم...

    people are reading<Hey stupid, i love you!>
      Close message
      Advertisement
      You may like
      You can access <East Tale> through any of the following apps you have installed
      5800Coins for Signup,580 Coins daily.
      Update the hottest novels in time! Subscribe to push to read! Accurate recommendation from massive library!
      2 Then Click【Add To Home Screen】
      1Click