《Hey stupid, i love you!》پارت سوال و جواب
Advertisement
پارت قبلی بین تعداد ووتها و سینهاش خیلی اختلافه.
لطفاً وقتی نویسنده شرط نمیذاره در حقش اجحاف نکنید.
_____
از آخرین باری که اینکار رو کرده بودم مدت زیادی میگذشت.
چند وقت پیش بود؟ دقیق نمیدونستم و البته، دونستنش هم اهمیت چندانی برام نداشت.
جای باصفایی رو انتخاب نکرده بودم ولی وقتی میخواستم انجامش بدم، تنها جایی که ذهنم رسیده بود که بیام، اینجا بود.
سیرک خالی از هر موجود زندهای، بنظرم بدجوری وهم انگیز میاومد.
بخاطر باریکهی نوری که از لا به لای در ورودی چادر سیرک به داخل تابانده میشد، میتونستم به راحتی حرکات ذرات غبار رو تو هوا دنبال کنم.
صدای کشیده شدن پاهاش به کف زمین سیرک، سکوت سنگینی که به فضا حاکم شده بود رو شکست.
_ جا قحط بود اومدی اینجا؟
باز شروع کرده بود به غر زدن. کار همیشگیش بود.
دستهی ورقهایی که تو دستم بود رو بالا میگیرم و به سمت برمیگردم. دست به کمر و طلبکار ایستاده تا جوابش رو بدم ولی متاسفانه یا خوشبختانه، اصلا تو مود بحث کردن با موجود کله شق رو به روم نبودم.
تنها سرم رو به کناری کج کردم و ابروهام رو به نشانهی اخطار بالا انداختم.
هرکس دیگهای اگه بود، با دیدن چهرهام متوجه بی حوصلگیم میشد و دهنش رو میبست...هرکسی جز موهیولی که با پررویی تمام در جواب برام شکلک درآورد و زیرلب غر زد:« برای من از این رئیس بازیها در نیار»
پسرک رو مخ من. احمق دوست داشتنی!
قبل از اینکه فرصت کنم دستهی لول شدهی ورقهای سوالی که دستم بود رو تو سرش بکوبم، چادر کنار زده شد و جونگکوک و تهیونگ به عنوان اولین نفرات، وارد سیرک دستینی شدن.
یه جای کار میلنگید!
از کی تاحالا سیب تا به این حد به رنگ مشکی علاقه پیدا کرده بود؟
با چشمهای ریز شده به جلو قدم برداشتم و بیشتر سرتا پاشون رو وارسی کردم. خب، انگار یه اشتباهی رخ داده بود.
سرم رو ناامیدانه تکون دادم و کاملا ناگهانی به سمت موهیولی که خودش هم انگار تعجب کرده بود، چرخیدم و ورقها رو تو صورتش کوبیدم.
_ رفتی فقط اعلام کردی تهیونگ و جونگکوک بیان؟ اعلام نکردی مال کدوم داستان منظورته، مگه نه؟
سرش رو بالا آورد، لبهاش نمیخندید اما از چشمهاش خنده و شیطنت میبارید. چه میشد کرد؟ اون نیمهی دیگر من بود.
باید با دیوونه بازیهاش کنار میومدم.
به سمت اون دو نفری که بلاتکلیف دم ورودی ایستاده بودم چرخیدم و تلاش کردم قلبشون رو با حقیقتی که باید به زبان میآوردمش، نرنجونم.
_ پسرا، امروز نوبت شما نیست. نوبت زوج داستان سیبه.
لبهای جونگکوک و شونههای تهیونگِ کوییک سیلور هردو آویزون شد.
_ باشه، پس..
هردو همزمان زیرلب گفتن ولی قبل از این که بیرون برن، هر دوشون رو به سختی نصف و نیمه در آغوش گرفتم.
_ پسرای من، امشب باهم گپ بزنیم؟ همونجایی که دوست دارید؟
میدونستم هردو عاشق اینکارن. اینکه بیان پیشم تو کلبه و برام از کارهای مختلفی که دوست داشتن تو داستان زندگیشون انجام بدن، حرف بزنن.
همیشه تصمیمات و حرفهاشون مورد قبولم واقع نمیشد ولی اشکالی نداشت، به هرحال همیشه دوست داشتن که شانسشون رو امتحان کنن.
وقتی بالاخره، البته اینبار با لبخند، چرخیدن تا برن؛ پردهی ورودی بار دیگه تکون خورد و بالاخره زوج اصلی وارد شدن.
هردو همانطور که باید و انتظار میرفت، لباس پوشیده بودن و این مطمئنم کرده بود که بالاخره کسهایی که دعوت کرده بودم، اومدن.
سیب دیوونه درحالی که مشغول ورجه وورجه کردن و غرق در دنیای خودش و خاک بارون خوردهش بود، نگاهش چرخید و به نگاه سرد و بی حس کوئیک سیلور گره خورد.
از حرکت به آنی ایستاد، نفسش بند اومده بود.
اگه از من، خالق اون میپرسید میخوام بهتون بگم که حدس میزنم الان تو ذهنش درحال فکر کردن به اینه که چرا همزادش توی دنیایی دیگه، باید تا به این حد تاریک و سرد باشه؟
Advertisement
کوئیک سیلور که انگار تمام این افکار رو از چشمهای متعجب و صد البته غمگین سیب خونده بود، اخمی کرد و درحالی که نصف بدنش رو پشت بدن جونگکوک پنهان میکرد، زیرلب غرید:« بهم ترحم نکن! من بدبخت نیستم.»
سیب نفسش رو محکم بیرون فرستاد. از اینکه باعث شده بود پسر دیگه همچین حسی بهش دست بده، خودش رو سرزنش کرد.
قبل اینکه بتونه عذرخواهی کنه، گرگ آلفا پیش دستی کرد و خطاب به دوست پسر کوئیک سیلور، گفت:« وقتی که جونگکوک هیم داشت اون نصیحت رو بهت میکرد خیلی اتفاقی شنیدمش. من بهش عمل کردم. امیدوارم تو هم به حرفش گوش کنی.»
نویسندهی وبتوون جوابش رو نداد ولی می دونست که گرگ رو به روش داشت از چی حرف میزد.
روزی که تازه خلق شده بود و بی توجه به هرچیزی و با خیال اینکه هیچوقت گردوش از کنارش جم نمیخوره و تا ابد پیشش میمونه با حرکات و رفتارهای احمقانهش اون رو میرنجود، جونگکوک هیم جلوی راهش رو گرفت و خیلی کوتاه با چشمهایی پر از اشک و غمی که انگار هیچوقت قرار نبود راحتش بذاره، بهش گفت:« برای هیچچیزی تا ابد وجود نداره. قدر هرکسی که داری رو همین حالا بدون نه وقتی که دیگه کنارت نمیخنده و نفس نمیکشه.»
شاید بخاطر همون حرف تغییر کرده بود، کسی چه میدونست!
با ورود جیمین، یونگی و سوکجینِ داستان سیب، شخصیتهای داستان کوئیک سیلور هم بی اینکه حرف اضافهای بزنن، اونجا رو ترک کردن.
قدمی به عقب برداشتم و به صندلیهایی که برای اونها آماده کرده بودم، اشاره زدم.
_ خوش اومدید، میتونید اونجا بشینید.
وقتی بالاخره همه چیز برای شروع گفت و گویی که میخواستم شروع کنم آماده شد، من هم سرجام به همراه موهیول در کنارم نشستم و خطاب به اولین کسی که قرار بود ازش سوال بپرسم، یعنی سیب دیوونه، پرسیدم:« تهیونگ اون داستانی که از هوسوک و جیمین گفتی از ذهن خودت بود؟؟ یا چی؟؟ اخه یه جا گفتی که هوسوک رو میدیدی که چطور منتظر جیمین میموند تا چشمهاش رو باز کنه ... مسمسمسمس»
تهیونگ پا روی پا انداخت و به محض شنیدن اخرین کلمه، سرش رو به نشونهی منفی به دو طرف تکون داد.
_ نه از خودم نبود. واقعا یه همچین اتفاقی افتاده بود.
ولی کی گفتم که « من» دیدم؟ یادم نمیاد همچین حرفی زده باشم.
_ تهیونگ تو که سال اخر مدرسهت بود ولی چرا تا اون موقع هیچ دوست صمیمی نداشتی؟؟
شونههاش رو بالا انداخت و درحالی که با سیب سبز توی دستش وَر میرفت، گفت:« اینطور نبود که هیچ دوستی نداشته باشم. رابطهام با همکلاسیهام خوب بود ولی دلیل نمیشه چون رابطه خوبی داشتم و آدم اجتماعی هم هستم، رفیق صمیمی هم داشته باشم.
خیلیها هستن که هیچوقت تا آخر عمرشون نمیتونم یه دوست مناسب و صمیمی برای خودشون پیدا کنن.
من بعد از مرگ پدر و مادرم محل زندگی و مدرسهام عوض شد و همکلاسیهای مدرسه سابقم رو کاملا فراموش کردم.
بعدش هم تا یه مدتی درگیر هضم این اتفاق بودم.
در نهایت، مشغول کار و درس خوندن شدم.
بنظرم طبیعی میاد که دوست صمیمی به اون صورت نداشته باشم در اون دوران.»
_ ته برای تو سخت نبود که بخوای تنهایی گلیم خودت رو از آب بکشی؟
تهیونگ انگار که حرف بی معنیای شنیده باشه شکلکی درآورد و غر زد:« اینم سواله؟ آخه کی تنهایی تونسته به راحتی و بدون پشتوانه زندگی راحتی داشته باشه که من بخوام دومیش باشم!»
_ تهیونگی راستشو بگو... چندبار یواشکی هیکل کوک رو برانداز کردی؟ راست بگو سیب خوشگل!
ابرویی بالا انداخت و تکخندی زد.
_ یواشکی؟ طرف جفتمه. بیست و چهار، هفت دارم براندازش میکنم که هیچ، تمام وجب به وجب بدنش رو لمس هم میکنم.
Advertisement
جونگکوک به محض شنیدن این حرف پقی زد زیر خنده.
_ تهیونگ دلت واسه مامان بابات تنگ میشه؟ ازشون عصبانی نیستی که چرا تو اون سن تورو خواستن داشته باشن؟
سیب دیوونه کلافه موهاش رو بهم ریخت. حوصلهش سر رفته بود.
زیرلب غرغرکنان جواب داد:« نه من سنگم. دلم برای هیچکس تنگ نمیشه!
خب معلومه که دلم براشون تنگ میشه ناسلامتی مامان و بابام بودن!
تو اون سن منو خواستن؟ آدمهای سن بالا دل ندارن؟ بچه نمیخوان؟
همینکه تصمیم گرفتن منو بزرگ کنن و نذارن بی مهر و محبت تو پرورشگاه بزرگ شم باید تا آخر عمر ممنونشون باشم.»
_ تهیونگ، من بهت سه تا باغ سیب میدم، جونگکوک رو میدی بهم؟
اخم عمیقی بین ابروهاش نشست، تخس چونه بالا داد و توپید:« نه. مال خودمه. سه تا باغ سیب توهم مال منه. وکیل که شدم میام از چنگت درشون میارم یه لیوان آب سیبم روش!»
_ اسمت که میاد دلم میخواد گازت بزنم. ترش و خوشمزهای..
_ من..
قبل این که تهیونگ بخواد تشکر کنه، آلفای جوان درحالی که بدن جفتش رو بین بازوهای خودش مخفی میکرد، غرید:« برو جفت خودتو گاز بزن! سیب منو چیکار داری؟ نمیدمش. سیبم رو گاز زده نکن...»
_ بنظرت نقطهی قوت شخصیت کوک چیه؟
تهیونگ همانطور که ریز ریز تو آغوش جفتش میخندید و فقط چشمهای خوشحال و براقش از اون بین معلوم بود، چینی به بینیش داد و گفت:« همممم....خونسرده و منطقی رفتار میکنه. تلاش میکنه تو مسالمتآمیزترین حالت ممکن قضیه رو حل و فصل کنه بره. تازه، دوستمم داره.»
_ اگه توانایی این رو داشتی که پدر و مادرت رو نجات بدی، اینکارو میکردی؟
تهیونگ به آنی دست از خندیدن کشید. پوکر فیس فقط نگاهم کرد.
حالت نگاهش بیداد میکرد که این چه سوالیه؟
رفتم سراغ بعدی.
_ بچه رو بنداز.
ابرو بالا انداخت.
_ چشم ارباب!
_ تهیونگ تو آدم حسودی هستی؟
چند لحظهای برای جواب دادن مکث کرد.
_ خب، بستگی داره.
مثلا اگه یکی به جونگکوک نزدیک شه کاملا و به معنای واقعی کلمه « پارهاش» میکنم ولی اینکه بخوام به پول و مقام ملت حسودی کنم، خیر.
_ سوال آخر، زندگی الانت رو تو سه کلمه توصیف کن.
سرش رو به زیر گلوی جونگکوک تکیه داد و درحالی که به نقطهای نامعلوم، متفکر خیره شده بود، بعد از مکث کوتاهی جواب داد:« سبز، ترش و انتظار»
_ خب، نفر بعدی. جونگکوک.
ورقی که مختص به آلفای جوان بود رو از دست موهیول گرفتم. اولین سوال رو پرسیدم:« کوکی اگه تو اون آزمون قبول نمیشدی چیکار میکردی؟»
_ سیب رو می...
سرفهای مصنوعی کردم تا دهنش رو ببنده.
تکخندی زد و ادامه داد:« منظورم اینه که....زندگی میکردم! البته که ناراحت میشدم چون سالها عمر و وقتم رو سرش گذاشتم ولی خب کی از قبول نشدن و محقق نشدن اهدافش مرده که من دومیش باشم؟ به هرحال آزمون ورودی میدادم و بعدش بورسیه میشدم چون توانایی و هوشش رو داشتم و دارم. زندگیم بد پیش نمیرفت به هرحال.»
_ وقتی تو جنگل سیب زخمی شد بعدش با کوکی تبدیل شدن ... لخت بودین نه؟؟ 👀
نگاه هردو بهم دیگه گره خورد، کاملا بی حس و ناامید از زندگی.
در نهایت جونگکوک جواب داد:« ببینین، این مثل دنیای شما نیست، خب؟ ما از کودکی همین بودیم پس برامون اتفاق غیر عادیای نیست. و در ضمن تو اون موقعیت ناجور و ترسناک کی به لخت بودن اون یکی اهمیت میده؟ توقع داشتید وقتی سیب داره جون میده بخاطر لخت بودنش شق کنم یا چی؟»
_ جونگکوک تو چه وقت هایی از تهیونگ عصبانی میشی؟ عصبانی شدنت چه شکلیه؟ نظر واقعیت راجع به امگاها و تصوری که مردم ازشون دارن چیه؟
_ وقتهایی که عجولانه و بی فکر عمل میکنه.
یا وقتهایی که از طرف من تصمیم میگیره.
همیشه بهش میگم که اگه مشکلی بود بهم بگه تا باهم حلش کنیم. اینجوری به هیچکس هم فشار نمیاد و قطعا هم مشکل سریعتر رفع میشه.
عصبانیتم رو هم که دیدید.
تو این دنیا ما فکر بدی درمورد امگاها نداریم.
اون ها هم مثل ما هستن با فیزیک بدتی متفاوت. نظر خاصی ندارم.
مردم اینجا هیچ تصویر به خصوصی نسبت به امگاها ندارن واقعا.
البته احتمالا منظورت رنگ مو و چشم باشه؟ اره این عموما براشون مهمه که فکر کنم همه جا همین باشه.
تو هر دنیایی که باشی زیبایی برای جامعه مهمتره.
_ وقتی از آسمون افتادی دردت اومد؟
با خنده دستی به باسنش کشید و گفت:« آره، باسنم به فنا رفت موقع سقوط!»
_ اعتراف کن که دم گرگ سیب قشنگه!
لبخند مهربونی زد و محکم لبهای تهیونگ رو که با بی خیالی تو بغلش لم داده بود و با سیب سبزش ور میرفت، بوسید.
_ همه جای سیب من خوشگله.
_ اولین باری که با تهیونگ آشنا شدی نسبت بهش چه حسی داشتی؟ بنظرت چجور شخصیتی داشت؟
خیره به سقف هومی کشید و متفکر جواب داد:« خب... اولش راستش رو بخوای یذره... عجیب و غریب بنظر میومد؟ کمی نسبت بهش مشکوک بودم و درکش نمیکردم ولی بعد از یک هفته کاملا به کارها و رفتارش عادت کردم. فهمیدم که قصد بدی پشت کارهاش نیست و خیلی هم بامزه و صد البته، دیوونهست!»
_ این سوال برای جفتتونه.
اونجایی که حس کردم رنگ کردن مو توی دنیای امگاورس تو زیاد رایج نیست و جیمین قانون شکنی کرده... اگر سیب و همسری (؟) جنتلمنش قرار بود موهاشون رو رنگ کنن چه رنگی میپسندیدن؟
تهیونگ پیش دستی کرد و جواب داد:« ببینین رنگ کردن مو قانون شکنی نیست به اون صورت.
ولی اگه بخوام رنگ کنم....شاید فقط چندتا تیکه از موهامو سبز کنم. یا شاید کلش رو قهوهای با چندتا تیکه سبز کنم؟ یه همچین چیزی خلاصه. اونقدرا طرفدار رنگ کردن موهام نیستم واقعا.
سرم رو به طرف جونگکوک چرخوندم تا متوجه بشه که حالا منتظر جواب اون هستم.
_ منم خب.....نمیدونم واقعا. تاحالا بهش فکر نکردم. بنفش؟ خاکستری؟ یا حتی سبز؟
سری تکون دادم و برگهی بعدی رو از دست موهیولی که مثل همیشه مشغول خوردن کیک شکلاتیش بود، گرفتم. نوبت نفر بعدی، یعنی جیمین بود.
_ خب، مینی قشنگ نوبت توست.
پدرت کجاست الان؟ کشته شده یا به گرگهای اصیل پیوسته؟
بی هیچ حسی، کوتاه جواب داد:« خبری ندارم.»
_ دلت واسه بابات تنگ میشه؟ دوسش داری؟
یا برای اینکه نتونست پیشت بمونه و دووم بیاره ازش متنفری؟
مشخصاً از موقعیت پیش اومده و سوالها معذب بود. تو جاش وول خورد و بی اینکه نگاهم کنه کوتاه با تن صدای پایین جواب داد:« میشه. دارم. هستم.»
_ زیاد نبودی. زندگی چطوره؟
نفس عمیق و راحتی از اینکه بالاخره از شر اون سوالهای آزاردهنده خلاص شده، کشید و اینبار با رویی گشادهتر، گفت:« زندگیم الان خوبه. تو پارت آینده درموردش توضیح داده میشه. ولی نگرانم نباشید، حالم خوبه و دیگه عذاب نمیکشم به اون صورت...»
_ چرا نسبت به بقیه گارد میگیری اولاش؟
_ چون از ورود فرد جدید به زندگی شخصی و فضای امنم خوشم نمیاد. تنهایی رو ترجیح میدم.
لبخندی زدم و ازش بابت پاسخ دهیش تشکل کردم.
نوبت نفر بعدی یعنی سوکجین یا همون معلم تاریخ معروف داستان بود!
تابی به موهاش داد و کراواتش رو درست کرد.
مثل همیشه مرتب و اتو کشیده.
_ خب، کیم سوکجین عزیزم، نوبت توست.
راستش رو بگو تهیونگ رو دوست داری، مگه نه؟
نیشخندی زد و دوباره کراواتی که کج نبود رو صاف کرد:« یه کابوس تا ابد کابوس میمونه.»
تهیونگ چرخی به چشمهاش داد و بین حرفهای معلم تاریخ سابقش پرید:« چاخان میکنه، هر آخر هفته باهام ویدیو کال میکنه و اگه جوابش رو ندم از ترس اینکه اتفاقی برام افتاده باشه، فرداش بلیط میگیره میاد پیشم!»
سوکجین که انگار حرفهای تهیونگ براش مثل وزوز یه مگس مزاحم باشه، دستش رو تو هوا تکون داد و نگاهش رو به اطراف منحرف کرد.
_ جین بگو ببینم اون روز داشتی با دختر الفا چیکار میکردی ها؟؟ دوسش داشتی؟ با هم قرار میذاشتین؟ الان کجاست چیکار میکنه؟ خبری ازش داری؟
شکلک مسخرهای درآورد.
_ داشتیم دعای کمیل میخوندیم باهم.
آلفا نبود، بتا بود. داستان رو خوب نمیخونی همین میشه!
نه نداشتم. نه نمیذاشتیم. به من چه چیکار میکنه؟ خبر ندارم.
_ هنوزم با دانش آموزات رابطه داری؟ به نظرت کار درستیه؟
نیشخندی زد و تخس جواب داد:« نه، فضولی تو زندگی مردم کار درستیه! به تو چه؟ ناراحتی برو ازم شکایت کن.»
_ به فکر جفت نیستی؟
_ مورد مناسب سراغ داری؟
آهی کشیدم و برگهی بعدی رو گرفتم.
_ یونگ، نوبت توست.
صادقانه بگو شخصیت موردعلاقهت توی سیب کیه؟
بدون ثانیهای مکث، بلافاصله جواب داد:« فسقلی سبزم!»
_ آخر خسارت در رو از جونگکوک گرفتی؟
به نرمی خندید. چشمهای عسلیش از یادآوری چهرهی مبهوت پسرک آلفا وقتی که در رو خرد کرده بود، برق زد.
_ آره. ازش گرفتم.
_ چجوری با تهیونگ آشنا شدی؟
_ پدر و مادرم دست خانوادگی و قدیمی پدر و مادر تهیونگ بودن و دورا دور میشناختمش.
زمانی که خواستم رستوران خودم رو باز کنم و مستقل شم همزمان شد با یتیم شدن دوبارهی فسقلی.
خب، یجورایی هم میخواستم بهش کمک کنم و هم به نفع خودمم بود.
هم حقوق چندانی نمیخواست و هم به کارا میرسید و هم جلوی چشم خودم بود و میتونستم مواظبش باشم.
_ یونگی تو خیلی سخت تلاش میکنی و مواظب خانواده هستی. قوی بمون دوستت دارم.
لبخند عمیقی روی لبهاش نشست. درخشان و دوست داشتنی.
سر خم کرد و تشکر کرد:« ممنونم.»
قبل از اینکه اعلام کن دیگه سوالی نمونده، موهیول برگههای باقی مونده رو تو هوا پرت کرد و دستهاش رو محکم بهم کوبید.
خطاب به جمع، با لبخند دیوونهوار همیشگیاش، با صدایی رسا گفت:« این سوال از همهتون پرسیده میشه. لازم نیست همه جواب بدن البته. فقط یکی دو نفر هم باشه خوبه چون وقت نداریم.
حستون نسبت به نویسنده چیه؟ دوستش دارین؟ ما ریدر ها که خیلی دوسش داریم.»
چقدر معذب کننده!
جونگکوک زودتر از همه به حرف اومد:« من به نمایندگی از همه باید بگم که، تو خونه و وجودیت مایی. تو کسی هستی که در نهایت بهش برمیگردیم و تو آغوشش پنهان میشیم.
چه سرنوشتمون تلخ باشه چه شیرین، تو خونهی مایی.»
موهیول سری تکون داد و بدنش رو به سمت من چرخوند.
قرار بود ازم سوال بپرسه. مثل همیشه. پس منتظرش موندم.
بهم لبخند زد. لبخندی به قدمت سالها آشنایی که باهم داشتیم.
لبخندی که بیشتر از هر لبخند دیگهای عاشقش بود.
_ گیلی اعظم معنی esam چیست و چگونه تلفظ میشود همینطور نامت چیست ؟
_ اسمم الههست. اِسام. معنی نداره. تشکیل شده از اول اسم چهار نفره و همینطور تشکیل شده از اول اسم من و اسم وسط موهیول.
موهیول سام گوک که البته گوک فامیلیش محسوب میشه.
ولی اولش و در شروع تشکیل شده از حروف اول اسم چهار نفر بود که حالا قبلا هم درموردش توضیح داده بودم.
_ گیلی اعظم جان خودت بگو، کدوم یکی از شخصیتهارو خودت بیشتر دوست داری؟
+ جونگکوک.
_ موقع نوشتن شخصیت تهیونگ از کسی الگو برداری کردی یا ساخت توهمات خودته؟
+ الگوی ساخت تهیونگ، موهیوله. و موهیول ساختهی ذهن منه.
_ کدوم شخصیت بیشتر شبیه خودته؟
+ هرکدوم از شخصیتها بخشی از منن ولی به شخصه، به جونگکوک بیشترین شباهت رو دارم.
_ بنظرم نوشتارت خیلی پیشرفت کرده، خودت احساسش کردی؟
+ زدی وسط خال گیلی!
بلی، کاملا حسش کردم و خیلی هم سرش وقت گذاشتم بخاطر همین اندک پیشرفت و خلاصه هنوز کلی راه مانده برای طی کردن.
تازه اولاش هستم.
_ شما همون الههی ماه توی فیکهای امگاورسی جانم میخوام بذارمت توی عبادتگاه.
یااااااااااااااااح. این زن...
+ ملت جدی این زن واقعا خوب چیزی هست ها. ایشون از آدم تعریف میکنه این چنین یعنی دیگه برین کنار که جلوی ورود سلطان ره نگیرید..
خلاصه که قربان شما، بیه قلبم را بکن و ببر، مال خودت):
_ تو خیلی خوب مینویسی، رمز موفقیتت چیه؟
+ اوووو. قلم خوب ندیدی بابا. لطفاً یه سر به بوکهای بلک استار، سیما و نویسنده هیدن بیوتی مراجعه فرمایید.
تازه متوجه میشید که قلم خوب چیست.
دستهام رو محکم بهم کوبیدم و رو به شخصیتهای داستان اعلام کردم:« خب دیگه، نخود نخود هرکه رود خانهی...»
صدای کوبیده شدن قدمهای فردی از بالا برج فلزی و نمایشیای که درست وسط چادر عظیم سیرک قرار داشت، ناگهان به گوش رسید.
همهی سرها به بالا رفت تا فرد مورد نظر رو ببینن.
من؟ نه. نیازی نبود. میدونستم که کیه.
صاحب سیرک خرامان خرامان از پلههای فلزی پایین اومد.
چکمههای چرم و مشکی رنگش از تمیزی زیادش رسما درحال برق زدن بود.
وقتی بالاخره جلومون ایستاد، به عادتی که داشت تعظیمی در خور یه تردست کرد و خوشآمد گفت:« به سیرک دستینی خوش آمدید، من صاحب سیرک هستم..»
سیب دیوونه سرجاش ایستاد و دست جونگکوک رو کشید تا اون هم همراهش بلند شه تا زودتر چادر رو ترک کنن.
شنیدم که زیر گوش جفتش لب زد:« این یارو بوی دردسر میده!»
وقتی همه از ترس بیرون رفتن. صاحب سیرک به سمتم برگشت و با لبخند بهم خیره شد.
_ مایل بودی که من رو ببینی؟
پا روی پا انداختم و با سر به صندلی رو به روم اشاره زدم.
_ مایلم که باهات حرف بزنم...
Advertisement
- In Serial11 Chapters
Erased
Alone in a vast expanse of knowledge and void of any previous memory what else was I to do but learn? The world above awaited me, but down here it was all I could do to read about it, prepare for it. How long would it take for me to see my first of the Learned Races, or encounter my first monster? To simply see a [City Guard] or a [Warrior] maybe even a [Mage], even then I'd be sated no matter how basic the Class. I wanted to witness what I read about, the fantastical [Secret Stache] of a [Treasure Hunter] or a [Pickpocket] using [Deft Hands]. These were natural occurrences above, but alas, I was below. And this deep down, I'd see my first horror before seeing any mere monster. My escape were the books but soon I'd turn that knowledge into a real escape, I'd emerge from this dear library and claw my way above. But I'd need to prepare myself, I just didn't know how yet. So back to my books.
8 219 - In Serial16 Chapters
The Final Quest
Everybody loves the Elder Scrolls games, no matter what game a person plays, it always is a unique and fun time. This is just one verse in the song of Tamriel. Call it Fanfiction, call it a light novel, heck just call it a one shot story. I don't care.(well actually I do, but thats next to the point) However, please remeber this as you read. This story is created through my own understanding of the story of the Elder Scrolls world.(with some help from online videos) If I misinterpret something, say so. I may fix it... eventually. Please, enjoy The Final Quest
8 141 - In Serial7 Chapters
Thorns of Jade [A Progression Fantasy LitRPG Adventure]
[participant in the Royal Road Writathon challenge] Solo Leveling meets Chainsaw Man in this fun new LitRPG Series To become the king of Kissen, Noah Hearts trains to become the strongest swordsman in the world. The only problem — he can’t use Aura at all! Everything changes when he’s left for dead in a forest on the Kissen Fields… In a world where horrific creatures known as “demons” terrorize mankind, those who wield the mysterious force known as “aura” are the only ones who can fight them. These fighters call themselves the “Wolves of Haven”, and strive to create a world where demons no longer roam their lands! Though Noah Hearts is an exceptional swordfighter for a young man, his total inability to use aura means he could never hope to defeat the demons! Despite this major setback, he still hopes to become the king of Kissen and create a better world for those in his country! As he walks home from his daily training, his world is shifted upside down when he sees a few familiar faces in his home… This is the first draft of what I want to be a 9 volume series. I'll be editing, rewriting, and releasing the volumes on Amazon once they're finished. I'll admit, I'm finishing chapters in sprints because I want to participate in the writathon (Apr. 2022) so I apologize if there are some issues with the prose. Point them out to me and I'll fix them! Anyway, I have no backlog, but I plan on uploading chapters as I finish them. I don't want to spend weeks re-editing and never publishing like I used to, so I'm just gonna post when it's done. Like I said, this story is my take on a mix between solo leveling and chainsaw man. Specifically, the MC is the only one that can consciously level up (sort of), and the plot is fast paced and emotional just like chainsaw man. There are plenty of other inspirations, like HxH, Jojo, JJK, Cradle, and even FF6, but the first two are the biggest. Basically, if you don't like Shounen stuff, this probably isn't the story for you. Regardless, I hope you all like the story!
8 194 - In Serial23 Chapters
MY SHORT STORIES
Can a feudal Lord evade galactic justice? (Silver Arrow) Can a forest extend romance forever? (Trees of Alcora) How can you be in two places at once? (Indetermin-mancy) Are general contractors the answer to conquering space? (Work Needed) Can ants cause a nuclear holocaust ? (Small world). Is a girl's ultimate freedom dependent on her ride? (Shirt of Grey) More than a dozen simple, short Science fiction and fantasy stories.
8 84 - In Serial177 Chapters
The Eightfold Fist
[RoyalRoad April 2022 Writathon Winner] 200 years ago, man attempted to play God and unleashed the mysterious energy field known as the Rddhi, inadvertently ushering in two centuries of warfare in the process. In the present, the successors of the former United States once again spiral into war. Included among the vast resources necessary for the growing war machines are those students of the next generation who can freely manipulate the Rddhi, granting them psychic abilities. Enter Isaac, a student attending the New England Confederation's Rddhi development program to avenge his father's death in the First American War. A chance encounter after school gives him the opportunity of a lifetime. Storm clouds darken over the world. The approaching Second American War will just be one theater in humanity's final conflict. Join Isaac as he ascends the path of the Eightfold Fist and seeks its ultimate prize - Godhood and enlightenment - against a backdrop of technological rediscovery and feuding ideologies. In sum, a progression fantasy-inspired story set in a post-post-post apocalyptic 1930s-esque world. Interlude chapters on August 14th and 29th, then returns in September! Chapters will be between 1500-3500 words. Also publishing on ScribbleHub, where a glossary with a character sheet is currently under-construction. Season 1 - “The Great American Japanimation” (Chapters 1-) Isaac of the New England Confederation unlocks the ability to manipulate the Rddhi, bringing him into the wider world of colorful characters, psychic powers, and political intrigue. Along the way, he and his friends will battle enemies and threats including, but not limited to: spies, smugglers, revolutionaries, serial killers, state security forces, ambitious elites, estranged family members, old flames, mobsters, gangsters, hallucinations, mental health, recreational drug use, a particularly long shojo interlude, lab experiments, international politics, love dodecahedrons, creative differences, overdue VHS tapes, and...Piper.
8 206 - In Serial26 Chapters
DELIRIUM- MARVEL
" i age wonderfully " CASSANDRA BARNES assassin. spy. agent. super soldier. -CAPTAIN AMERICA THE FIRST AVENGER- -THE AVENGERS- book one of the cassandra barnes seriescover made by the lovely @-PsychoWxrrior
8 108

