《Hey stupid, i love you!》قوانین خونه

Advertisement

تنها یک هفته از تشخیص قطعی دکتر از بابت وجود یه موجود ناخواسته درون وجود امگای جوان گذشته بود و حالا، اوضاع خانواده‌ی کوچیک اون‌ها اصلا جالب نبود.

برای اولین بار قهر کرده بودن.

برای اولین بار از هم تا به این اندازه دلخور شده بودن و همین اولین‌ها، باعث شده بود که هردو مثل سربازی که حتی به عمرش برای کوچیکترین رزمی آموزش ندیده بود و بااینحال حالا وسط یه جنگ تمام و عیار قرار داره، دستپاچه و سردرگم بشن.

ترسیده بودن، نمی‌دونستن که چطور باید بااین قضیه کنار بیان و هردو برای هضم چنین شرایطی، به شدت جوان و خام بودن.

تهیونگ به حدی بد خلق و عصبانی بود که حتی اجازه نداد جونگکوک این خبر رو جایی پخش کنه.

زنگ زدن به هر موجود زنده‌ای و دادن این خبر بهش، ممنوع!

شب‌ها قبل خواب بهم می‌پریدن و هرکدوم در تلاش بودن تا دیگری رو قانع کنن...فایده‌ای نداشت.

تهیونگ شب‌های اول اشک می‌ریخت اما با گذشت زمان، میزان عصبانتیش به حدی بالا رفته بود که انگار فقط با فریادهای پی در پی‌ای که سر جفت آلفاش می‌زد، تخلیه می‌شد.

امگای خشمگین، تمام مدت سعی داشت به جفت کله‌شقش بفهونه این بچه‌ای که هیچ عشقی بهش نداره و کاملا ناخواسته وارد زندگیش شده، تا به چه اندازه‌ مانع رسیدن به آرزوها و اهدافشه.....و همچنین چقدر مایه‌ی عذاب!

و آلفای جونگکوک طبق معلوم تمام این مدت، با شنیدن این حقیقت که جفت امگاش، توله‌شون رو فقط یه موجود مزاحم و مایه‌ی عذاب می‌دونه، از کوره در می‌رفت و خودخواهانه بحث رو بدون هیچ نتیجه‌ای رها می‌کرد.

با وجود تمام این قهر‌ها و دعواها، هردوی اون‌ها باید به قوانین خونه پایبند می‌موندن.

قوانینی که قبل از خروجشون از کشور، کیم سوکجین بهشون گوشزد کرده بود.

هرشب باید هردو طبق قانون اول سر میز شام حاضر می‌شدن و باهم غذا می‌خوردن و میز رو جمع می‌کردن.

مهم نبود که چقدر باهم مشکل داشتن یا از هم دلخور بودن. قانون اول: هرگز حق ندارین بخاطر یه قهر مسخره میز شام رو ترک کنین و تنهایی شام بخورید!

هرشب باید کنار هم می‌خوابیدن.

قانون دوم: اتاق جدا بخوابم و من امشب روی کاناپه می‌خوابم و این‌ها، نداریم!

تن لشتون رو جمع می‌کنین و هردو چِفت هم، کپه رو می‌ذارین!

جین سر بیان قانون دوم کمی از بابت شلوغی فرودگاه عصبانی بود..

باید باهم حرف می‌زدن، اگه مشکلی پیش میومد، باید بهم اطلاع می‌دادن.

قانون سوم: پنهان کردن نداریم. حرف نزدن هم نداریم. اگه حرف نزنین مشکل حل نمی‌شه که هیچ، شکاف بینتون خود به خود حتی عمیق‌تر هم می‌شه.

Advertisement

در نهایت؛ قانون آخر و صد البته مهم‌ترین قانون:

یادتون نره اونی که جلوتون ایستاده کیه.

اونی که دارین باهاش دعوا می‌کنین، بقال سر کوچه نیست، حتی دشمنتون هم نیست بلکه شریک زندگی و جفتتونه.

کسی که نه سرنوشت بلکه خودتون انتخاب کردین.

کسی که عاشقش شدین.

کسی که دوستش دارین.

قلبش رو نشکنید.

از قلب هم‌دیگه حتی تو بدترین و سخت‌ترین شرایط محافظت کنین.

قلب دیگری، خونه‌ی شماست.

نذارین سقف این خونه ترک برداره و بشکنه چون در نهایت روی سر خودتون آوار می‌شه!

و هردو بهش عمل کردن.

مهم نبود که چقدر سر هم فریاد می‌کشیدن یا از هم عصبانی می‌شدن، همیشه درست جایی که احتمال رد کردن خط قرمز‌ها وجود داشت، هردو دست از بحث کردن می‌کشیدن و برای چند دقیقه از هم فاصله می‌گرفتن تا احساسات لحظه‌ای بر منطقشون چیره نشه و حرفی که نباید گفته بشه، گفته نشه..

ساعت ده شب بود و تهیونگ درمانده از این وضعیت بدی که داشت مثل پنیر پیتزا کش میومد، روی مبل وا رفته و خطاب به جونگکوکی که درست روی مبل رو به روییش نشسته بود، گفت:« من دیگه نمی‌کشم...ادامه دادن این بحث باهات هیچ فایده‌ای نداره. نه تا زمانی که نمی‌ذاری منطق به مغز اون آلفای دیوونه‌نت نفوذ کنه.»

جونگکوک جوابی بهش نداد. فقط بهش خیره نگاه می‌کرد.

بدن جفت امگاش در این یک هفته تغییر چندانی نکرده بود.

درواقع هنوز همون بود.

ولی آلفا می‌تونست وجود اون بچه رو حس کنه. بچه‌ای که امگاش هیچی علاقه‌ای بهش نداشت.

برخلاف خواسته‌ی تهیونگ، جونگکوک با یونگی تماس گرفت و براش همه چیز رو تعریف کرد.

بتای چشم عسلی که حالا درسش تموم شده و به عنوان معمار مشغول کار تو یکی از شرکت‌های نسبتاً خوب کره بود. هرچند که تمام آرزوش، باز کردن دوباره‌ی یه رستوران بود!

یونگی در تمام طول مدتی که آلفا مشغول تعریف کردن بود، حتی کلمه‌ای حرف نزد.

در سکوت گوش داد و در آخر تنها گفت:« تا وقتی که تهیونگ بچه رو نخواد، هیچ‌کاری از دستت برنمیاد.

آسمون رو به زمین بیار، زمین رو به آسمون ببر، وقتی کسی که بچه رو تو بطنش داره راضی نباشه به این شرایط، اون بچه دیگه برات بچه نمی‌شه که هیچ، دل امگات هم دیگه باهات صاف نمی‌شه.»

دادگاه به وکیلی که بارداره حق حرف زدن نمی‌ده.

‏دلیلشونم اینه که گرگ باردار حساس‌تر و بی منطق‌تر از همیشه‌ست و صلاحیت اینکار رو نداره.

‏با توجه به این موضوع، هدفی که تهیونگ تلاش می‌کرد تا بهش برسه تا مدت نامعلومی عقب میفتاد و از دسترسش دور می‌شد.

Advertisement

‏فرد دیگری در نهایت به جای اون، دستیار استاد فریمن می‌شد.

‏چرا باید تمام اینها رو بخاطر بچه‌ای که هیچ حسی بهش نداشت تحمل می‌کرد؟

‏چه دلیلی داشت؟

نمی‌فهمید.

‏درکی از این شرایط نداشت.

چندبار به سرش زد خودش بچه رو سقط کنه.

‏بصورت قانونی نمی‌تونست، به امضا و رضایت شریک زندگی احتیاج داشت که.... مسلماً نداشت!

باید خودش رو از بلندی پرت می‌کرد؟ غذایی که نباید رو می‌خورد؟ سخت بود...

توله‌ گرگ‌ها به این راحتی‌ها سقط نمی‌شدن.

ولی اگه این تنها راهی بود که می‌تونست از شر این موجود مزاحم خلاص شه، قطعا عملیش می‌کرد!

تا چند روز دیگه رایحه‌ش بلند می‌شد و همه و صد البته، استاد فریمن متوجه باردار شدنش می‌شد و از همه جا خلعش می‌کرد.

باید هرچه زودتر دست به کار می‌شد.

دو طرف پتوی مسافرتیی که دور شونه‌هاش رها کرده بود رو گرفت و دور بدنش پیچید، خونه باز سرد شده بود.

_ این بچه یه نعمته نه مایه‌ی عذاب...

برای بار هزارم این جمله از بین لب‌های آلفا خارج شد.

تهیونگ دیگه تحملش مثل هزار بار قبلی نبود...نه درست زمانی که حرفش انگار هیچ جوره به گوش ‌های جونگ‌کوک نمی‌رسید.

کلافه از بحثی که دوباره داشت از سر گرفته می‌شد از جا پاشد و کاملا ناگهانی از کوره در رفت و فریاد کشید:

_ اوه جدی؟ خیلی خب! باشه ولی میشه قبلش بهم بگی که برای آینده بچه‌ی عزیزت چه برنامه‌ای چیدی؟

اصلا نابود شدن اهداف و خواسته‌های من به کنار، ما اصلا شغل درست و درمون داریم؟

از جایی درآمد ثابت داریم؟

خونه و زندگی مشخصی داریم؟

سنمون مناسب پدر شدن هست؟

از پس تربیت یه بچه‌ اصلا برمیایم؟

_ سیب...

اجازه نداد که حرف بزنه، بین حرف جونگکوک دویید و با صدای بلندتری ادامه داد:

_ نه جونگکوک. ما هیچی نداریم.

ما فقط دوتا دانشجو تو یه کشور غریبیم که حتی به زور می‌تونیم از پس خودمون بربیایم پس....

از شدت نفس نفس زدن، سینه‌ش به سرعت بالا و پایین می‌شد.

یکبار برای همیشه باید همه چیز رو روشن می‌کرد.

دو قدمی آلفا ایستاد و از بالا بهش خیره شد.

انگشت اشاره‌اش رو بالا آورد و وقتی شروع به حرف زدن کرد، به تاکید تکونش داد:

_ پس برای من دم از این حرف‌های کلیشه‌ای و مسخره نزن.

احساسات پدرانه‌ت برای موجودی که هنوز هیچ چیزی ازش تشکیل نشده یهو غلیان نکنه و اگه خیلی دوستش داری، به فکر آینده کوفتی‌ش هم باش.

برای لحظه‌ای بی اینکه هیچ حرفی بینشون رد و بدل شه فقط به چشم‌های پر از حرف همدیگه خیره شدن.

تلویزیون روی کانال خبر بو‌د.

صدای گوینده خبر تو خونه طنین انداخت:

_ و اما زندانی و قاتل سریالی مخوف و معروف این روزها یعنی آلوین کانفیدنت که مدت زیادی از دستگیری‌ش نمی‌گذره بالاخره به زندان منتقل و این اتفاق باعث خشنودی مردم شد.

کشور دوباره رنگ امنیت به خودش گرفته و این باعث خوشحالیه.

نگاه جونگکوک از صورت تهیونگ چرخید و میخکوب تصویر بتایی شد که از قضا جفت سرنوشت امگاش بود.

تهیونگ از دستش عصبانی بود.

دیگه دوستش نداشت؟

چرا انقدر ناگهانی دلش برای بغل گرفتن سیب دیوونه‌ش تنگ شده بود؟

مثل بچه‌ها بغض کرد و بهونه گرفت:

_ از اینکه من رو به جای جفت سرنوشتت انتخاب کردی، پشیمونی؟

هرکس دیگه‌ای اگه جای تهیونگ بود بخاطر این حرف بچه‌گانه و نابالغ جونگکوک از کوره در می‌رفت و مسخره‌ش می‌کرد.

اما تهیونگ هرکسی نبود، اون سیب دیوونه‌ی جونگکوک بود و خوب می‌شناختش.

می‌دونست چه موقع‌هایی پسر آلفا بهونه‌گیر میشه و وقتی این اتفاق می‌افته، چقدر احساس حسادت کودکانه‌ش عود می‌کنه.

اشکالی نداشت، چیزی نبود که برای امگا آزاردهنده باشه‌.

وقتش بود که برای ساعاتی آتش بس اعلام بشه.

چرخید و از جعبه دستمال کاغذی یک برگ دستمال بیرون کشید.

تلویزیون رو خاموش کرد و درست جلوی چشم‌های جونگکوک ایستاد تا پسر رو وادار به دیدنش کنه و وقتی موفق شد، دستمال رو مثل پرچم تو هوا تکون داد‌.

با لبخند لب زد:

_ تا فردا اعلام آتش بس می‌کنم چون جفت دوست داشتنیم دلش برای یکی خیلی تنگ شده!

بی اینکه منتظر جوابی از طرف جونگکوک متعجب بمونه، زانوهاش رو دو طرف ‌پاهای اون گذاشت و توی بغلش نشست.

دست چپش رو پشت گردن پسر گذاشت و سرش رو به سمت گردن خودش خم کرد.

وقتی نوک بینی گرد جونگکوک به پوست گردنش رسید و صدای نفس کشیدن های عمیقش بلند شد، لبخند عمیقی زد و تو بغلش جمع شد.

_ من همین حالاش هم پیش کسی‌ هستم که باید باشم، جونگکوک.

من از بدو تولدم قرار بود سیب دیوونه‌ی تو باشم.

من سرجای درستم قرار دارم.

من سیب‌ِ توام.

جونگکوک عمیق تر رایحه دوست داشتنی تهیونگ رو بو کشید و حلقه‌ی دست‌هاش رو به دور کمرش محکم‌تر کرد.

آره.‌ اون سیبِ دیوونه‌ی خودش بود.

همون سیبی که عادت داشت لباس‌های سبز بپوشه و برای همه قلدری کنه و پیش جفتش، یه گرگ لوس بشه که تو بغلش خودشو‌ گوله کنه تا کاملا جا شه.

اون مال خودش بود.

پس چرا باید ناراحتش می‌کرد؟

اون خیلی بیشتر از این حرف‌ها‌ براش ارزش داشت.

شاید باید بالاخره با دل سیبش راه میومد و به خواسته‌اش عمل می‌کرد؟

______»»»»______

امیدوارم این پارت رو دوست داشته باشین 💜💙

    people are reading<Hey stupid, i love you!>
      Close message
      Advertisement
      You may like
      You can access <East Tale> through any of the following apps you have installed
      5800Coins for Signup,580 Coins daily.
      Update the hottest novels in time! Subscribe to push to read! Accurate recommendation from massive library!
      2 Then Click【Add To Home Screen】
      1Click