《Hey stupid, i love you!》دعوا

Advertisement

سلام گیلی‌ها

لطفاً ووت و کامنت فراموش نشه🍏

_________________

جفت مقدر شده‌ی سیبش پیدا شده بود؟ چه مزخرفاتی.

سرنوشت به چه حقی جرات کرده بود چنین کاری باهاش بکنه؟

ولی به هرحال، جونگکوک بهتر از هرکس دیگه‌ای می دونست که جای هیچ نگرانی‌ای وجود نداره. تنها کسی که در حال حاضر آلفا و جفت تهیونگ محسوب می‌شد، خودش بود. مهم نبود که سرنوشت چه چیزی براشون در نظر داره، اون باید تا ابد جفت و همسر سیب دیوونه‌اش می‌موند.

در رو کورکورانه پشت سرش بست و بدن زیبای امگاش رو بین دستهای خودش و دیوار، حبس کرد.

آلفای درونش از چی عصبانی شده بود؟ از یه بتای احمق؟ اوه خدایا، چطور تونسته بود اون رو حتی به عنوان یه تهدید ببینه؟

درحالی که دندون‌های نیشش بیرون زده بود، خندید. نرم، کوتاه و خونسرد.

تهیونگ اما قرار نبود به آرومی جفت تو رات رفته‌اش باشه.

چرخی به چشم‌هاش داد و با حلقه کردن دست‌هاش به دور گردن جونگکوکی که بهش خیره مونده بود، کاملا بهش چسبید.

لب‌هاش رو روی فک زیبای جفتش نشوند و تا پوست گردنش کشید.

کنار گوشش لب زد:« ترسیدی؟»

می‌دونست که جواب سوالش منفیه. مهم نبود که حقیقت چی باشه، در هر صورت پسر آلفا هیچوقت به این سوال جواب « بله » نمی‌داد! گرگ دیوونه‌ش مغرورتر از این حرف‌ها بود.

جونگکوک سرش رو به دو طرف تکون داد تا منفی بودن جوابش رو به جفت دردسرسازش بفهمونه، کف هردو دستش رو روی گودی کمر امگاش گذاشت و بعد، به زیر باسنش سُر داد.

تهیونگ به محض احساس فشار کف دست‌های جونگکوک روی باسنش، فهمید که باید خودش رو بالا بکشه و پاهاش رو به دور کمر جذاب اون حلقه کنه و البته که همینکار رو هم کرد، کدوم امگایی همچین درخواستی رو رد می‌کنه؟

به محض حلقه کردن پاهاش، جونگکوک بدون کوچکترین مکثی لب‌هاش رو بین لب‌های خودش اسیر کرد.

شلخته و کاملا خارج از کنترل می‌بوسیدش.

وقتی که زبونش رو با حوصله به سقف دهان امگا کشید، پسر سرش رو کج کرد تا بهش فضای بیشتری برای بوسیدنش بده تا صدای بوسه‌هاشون، بیشتر از قبل سکوتی که پیش از این تو آپارتمان کوچکشون حاکم بود رو، درهم بشکنه.

پاهاش رو تو هوا تاب داد و با شیطنت بین بوسه‌های بی امان آلفا خندید، خوشحال بود و لذت و آرامش، تمام وجودش رو در بر گرفته بود؛ و هروقت که به این حالت می‌رسید، رایحه سیب ترشش کل شهر رو بر می‌داشت.

جونگکوک سرخوش، رایحه مورد علاقه‌ش رو با تمام وجود نفس کشید، این موجودی که داشت با سرخوشی بین بازوها و آغوشش تاب می‌خورد و با لذت لب‌هاش رو به بازی می‌گرفت، جفت خوشگل خودش بود!

حتی وقتی که لباس‌هاش رو دونه به دونه، از تنش بیرون کشید و بی اینکه طاقتی براش مونده باشه، بین پاهای باز شده امگای خوشحالش جا گرفت، یک لحظه‌ام نبود که یادش بره، ازش تعریف کنه.

خم شد و جای مارکش رو بوسید، بند اول انگشت اشاره‌ش رو روی حفره‌‌ی خیس شده‌ از اسلیک پسر کشید و با لذت به ناله‌های بی امانش گوش داد.

لب‌هاش رو بی رحمانه به بازی گرفت و به دندون کشید، نزدیک گوشش زمزمه کرد:

_ امگای من....جفت خوشگل من.

به ازای هر کلمه‌ای که می‌گفت، ناله‌های پسرک امگا بلندتر می‌شد.

جونگکوک بلد بود که چطور امگاش رو دیوونه کنه، براش به سادگی آب خوردن بود.

عضوش رو وارد حفره‌ی خیس از اسلیکش کرد و همزمان کف دستش رو زیر شکم پسر گذاشت و به آرومی فشرد.

تهیونگ بی قرار تکونی به بدنش داد و شلخته لب‌های کبود شده‌ی آلفاش رو بوسید. با هر ضربه‌ای که در درونش زده می‌شد، بدنش تاب می‌خورد و چشم‌هاش به عقب برمی‌گشت.

جوری درهم غرق شده بودن که انگار هیچوقت، کسی نمی‌تونه اون‌ها رو از هم جدا کنه. از نظر خودشون، اون‌ها گره کوری شده بودن که به هیچ‌وجه امکان جدا شدنشون وجود نداشت.

Advertisement

تهیونگ فارغ از تمام جهان، بین بازوهای جفتش، خوشحال‌ترین امگای دنیا بود...

.

.

.

از شدت سرما از خواب پرید، نقی زد و تلاش کرد سرجاش چرخی بزنه، نتونست.

دست‌های جونگکوک جوری به دور بدن برهنه‌ش پیچیده شده بودن که انگار اگه برای لحظه‌ای رهاش می‌کرد، تهیونگ از دیدش محو می‌شد.

لای یکی از پلک‌هاش رو باز کرد و از بینشون به اطراف سرک کشید، دلیل این همه سردی چی بود؟

چشم دیگه‌ش رو باز کرد و با اخم عمیقی که بین ابروهاش چین انداخته بود، با دقت بیشتری اطراف رو از نظر گذروند و درنهایت، نگاهش میخ شوفاژی شد که احتمالا از کار افتادنش، دلیل این سرمای استخوان سوز شده بود.

نگاهی به ساعت انداخت، ساعت دوازده ظهر بود!

اون دو نفر عملاً بیست ساعت کوفتی رو مشغول سکس بودن.

آهی کشید و تلاش کرد گره کور دست‌های جونگکوک رو از دور کمرش باز کنه، و وقتی که بالاخره موفق شد، به آرومی سر پسر رو از گردنش فاصله داد و روی بالشت خوابوند.

پتو رو به آرومی کنار زد تا آلفای به خواب رفته، بیدار نشه.

اما درست لحظه‌ای که روی پاهاش ایستاد، خیسی چسبانکی رو بین پاهاش احساس کرد. هنوز داشت اسلیک ترشح می‌کرد؟

دو طرف لب‌هاش به پایین متمایل شد، یکی از دست‌هاش رو به پشت برد تا ورودیش رو چک کنه و با دست دیگه، مشغول مالوندن چشم چپش شد.

همون طور که مشغول چک‌کردن وضعیت بدنش بود، نگاهش برای بار هزارم به اطراف چرخید اما اینبار، به قصد پیدا کردن چیزهایی مثل کاندوم‌های پر شده، که البته ردی ازشون به چشم نیومد.

گره بین ابروهاش عمیق تر شد، نفسش رو محکم بیرون فرستاد و حالا با چشم‌هایی که کاملا باز شده بودن، شروع به گشتن کرده.

خونه بخاطر خاموش شدن شوفاژها یخبندان شده بود، بااینحال امگا از ترس به واقعیت تبدیل شدن فکر شومی که به سرش زده بود، همانطور برهنه درحالی که پوستش از زور سرما قرمز شده بود، مشغول پیدا کردن اون کاندوم‌های کوفتی شد.

که البته باز هم نتیجه‌ای حاصل نشد.

عصبی و آشفته به سمت اتاق‌خواب پا تند کرد. بی هیچ احتیاطی لبه‌ی پتو رو گرفت و محکم از سر جونگکوک کشید، با صدایی خش‌دار به سردی صداش زد:« جونگکوک، بیدار شو.»

صداش از زور فشاری که داشت تحمل می‌کرد، انگار از ته چاه بلند می‌شد.

با ندیدن واکنشی از جفتش، خم شد و اینبار بی هیچ ملاحظه‌ای با تمام زوری که داشت، بدنش رو تکون داد و بی اینکه فکر کنه ممکنه اینکارش چقدر آلفای بخت برگشته رو به وحشت بندازه، فریاد زد:« می‌گم بیدار شو!»

جونگکوک سراسیمه از خواب پرید، سرجاش نشست و درحالی که هنوز گیج خواب بود و به بدنش به اطراف تلوتلو می‌خورد، شوکه پرسید:

_ چی‌شده؟ خوبی؟ حالت بده؟ بریم دکتر؟

تهیونگ نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و بی توجه به سوال‌های بی امان آلفا، پرسید:

_ کاندوم‌ها کجان؟

جونگکوک با شنیدن سوال، چینی به بینی‌ش داد، خیره به چشم‌های عصبانی سیب دیوونه‌ش چه حتی دلیل این همه خشمش رو اونم اول صبحی نمی‌دونست، گیج لب زد:

_ کاندوم؟ کاندومِ چی؟

تهیونگ عصبی به موهای بهم ریخته‌ش چنگی زد و بهش توپید:

_ جونگکوک می‌گم کاندوم‌هایی که از دیروز تا حالا مصرف کردی رو کجا انداختی؟

آلفا که تازه به خودش اومده بود، از جا بلند شد. رو به روی تهیونگی که از حرص به خودش می‌پیچید ایستاد و کاملا جدی هشدار داد:« اول از همه، سرم داد نزن»

نگاهش رو به اطراف چرخوند و تلاش کرد به مغزش فشار بیاره تا بتونه جواب سوالی که امگاش رو تا به این حد از کنترل خارج کرده بود رو، پیدا کنه.

با به یاد آوردن بیست و چهار ساعت گذشته، نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد و به چشم‌های نگران و منتظر امگا، خیره شد.

Advertisement

لب‌هاش رو مردد از هم فاصله داد و گفت:

_ فکر کنم اصلا چیزی استفاده نکردیم.

تهیونگ به محض شنیدن شوم ترین جوابی که می تونست از دهان جونگکوک خارج بشه، زانوهاش خم شد و روی زمین وا رفت.

بیست و چهار ساعت کوفتی از اولین رابطه‌ای که بدون کاندوم داشتن گذشته بود و لعنت بهش، اصلا چطور همچین چیز مهمی رو یادشون رفته بود.

اون‌ها هیچوقت در طی دوسالی که باهم جفت شده بودن، همزمان وارد رات و هیت نشدن بودن، همیشه یکیشون بود که مغزش تو اون لحظات سرجاش باشه ولی دیروز...

جونگکوک دست به کمر بالای سرش ایستاده بود، نگاهش خیره به جایی که قطعا هدفش نبود.

ذهنش داشت دنبال کلمه‌ای می‌گشت که بتونه امگاش رو تسلی بده ولی حتی اگه پیدا هم می‌کردش، گرگش عمرا اجازه‌ی بیانش رو بهش می‌داد.

چی می‌خواست بهش بگه؟ ببخشید که کاری کردم تا امکان بارداریت وجود داشته باشه؟ ببخشید که روز گذشته بارها و بارها بدون کاندوم، ناتت کردم؟

متاسفم که احتمالا باعث به وجود اومدن یه توله گرگ تو شکمت شدم؟ توله گرگی که فرزندش بود و بااینکه حتی از وجودش اطمینان نداشت، اینطور روش حساس شده بود..

پوست لبش رو مستأصل جویید و نگاهش به امگایی افتاد که پایین پاهاش داشت از سرما و احتمالاً عصبانی از خبری که شنیده بود، به خودش می‌لرزید.

پاکشان به سمت کمد رفت و یه دست لباس برای خودش و تهیونگ برداشت.

لباس‌های تهیونگ رو کنارش روی زمین گذاشت و لب زد:« پاشو اول لباسات رو بپوش، خونه سرده، بعد اینکه درستش کردم می‌برمت حموم»

تهیونگ نیم نگاهی به سمتش انداخت و به گفته‌ش عمل کرد، لباس‌هاش رو با خونسردی پوشید، نگاه بی حسش میخ زمین بود.

در نهایت، وقتی کارش تموم شد، سر بلند کرد و به جونگکوک که طرف دیگه‌ی تخت مشغول ور رفتن با شوفاژ بود، زمزمه‌وار گفت:

_ امروز بعد از اینکه از وجود هر موجودی که قراره تو شکمم باشه مطمئن شدم، برای سقطش اقدام می‌کنم.

صداش به شدت آروم بود، اما حرف‌هاش مثل تیری هوا رو شکافت و به گوش‌های جونگکوک رسید، پسر از شوک حرفی که شنیده بود، به تندی به سما جفت درهم شکسته‌ش چرخید، وقتی حرف زد، متوجه نشد که چقدر صداش جدی و ترسناک شده:

_ چی گفتی؟

تهیونگ از جدیت صدای جونگکوک وحشت کرد اما عقب نکشید. بجاش قدمی به جلو برداشت و اینبار با صدای بلندتری، درحالی که بی محابا به چشم‌های پسر رو به روش خیره شده بود، حرفش رو زد:

_ گفتم اگه از وجود موجود زنده‌ای تو وجودم مطمئن شم، تو اولین فرصت از بین می‌برمش!

نگاهش بعد از پایان جمله‌ش به پایین سُر خورد، به مشت‌های گره شده‌ی آلفا.

به هرحال چیزی نبود که براش برنامه‌ ریخته باشن، این همه عصبانیتش برای چی بود؟

جونگکوک حتی جوابش رو هم نداد، فقط بهش خیره مونده بود، تهیونگ برای لحظه‌ای حس کرد فک پسرِ دیگه ممکنه از شدت اون همه فشار، درهم بشکنه.

بالاخره بعد از دو دقیقه سکوت، آلفای عصبانی لب باز کرد و هشدارگونه، به جفتی که همچنان با تخسی تمام جلوش ایستاده بود، گفت:

_ حرفت رو پس بگیر، تهیونگ.

خنده‌دار بود، اینکه تهیونگ حتی فکرش رو هم نمی‌کرد جونگکوک بخواد روزی جلوش اینطوری بایسته و بخواد با این لحن باهاش حرف بزنه. تا حالا هیچوقت تا به اون لحظه اون روی آلفای خون خالص رو ندیده بود.

می‌خواست جلوش رو بگیره؟ می‌خواست مسخره بازی دربیاره؟ خیلی خب! مشکلی نبود. ولی تهیونگ هم کسی نبود که بخواد تمام این‌ها رو بی جواب بذاره، کله شق‌تر از این حرف‌ها بود.

سر بلند کرد، شونه‌هاش رو صاف کرد و تلاش کرد دوباره خود دیوونه‌ش بشه.

_ قرار نیست حرفی که قراره در طی یک روز آینده بهش عمل کنم رو پس بگیرم، جونگکوک.

گرگ آلفا اینبار طاقت نیاورد، برای لحظه‌ای کنترل بدن جونگکوک رو به دست گرفت و ناگهان فریاد کشید:

_ اون توله‌ی منه!

صدای فریادش، به قدری گوش‌خراش و ترسناک بود که بدن تهیونگ رو به لرزش بندازه، چشم‌هاش رو محکم بست و تلاش کرد تا بغضش رو فرو بده. جفت عزیزش هیچوقت تا به اون لحظه سرش داد نزده بود، هیچوقت سرزنشش نکرده بود، حالا چه اتفاقی داشت میفتاد؟

جونگکوک همچنان طرف دیگه‌ی اتاق ایستاده بود، هنوز به اندازه یک تخت بینشون فاصله بود.

لحن جدی و سردش، قلب جفت امگاش رو شکست:

_ این اجازه رو نداری. اینطور نیست که من یا اون توله‌ی احتمالی مقصر باشیم. اتفاقیه که افتاده و این همه قشقرقی که راه انداختی، احمقانه‌ست!

احمقانه؟ اینکه تمام ترس‌های تهیونگ و تنها خط قرمز زندگیش یک‌شبه روی سرش آوار شده بودن، احمقانه بود؟

اون فقط یه شرط گذاشته بود و حالا همون یکی هم، پایمال شده بود.

بی اینکه دیگه کنترلی روی رفتارهاش داشته باشه، درحالی که اشک‌هاش بی امان روی گونه‌هاش از سر بیچارگی و وحشت سر می‌خوردن، با تمام توان فریاد کشید:

_ احمقانه؟ به تنها ترس و شرط زندگی من می‌گی احمقانه؟ احمق تویی و تعصبات مسخرت!

جونگکوک نگاهش رو گرفت، خونسرد راه کج کرد و به طرف در رفت، داشت بی توجه به تهیونگی که از عصبانیت در معرض انفجار بود، بحث رو یک‌طرفه ترک می‌کرد و این حتی بیشتر از حرفی که زده بود، امگا رو به آتیش کشید.

اشک دیدش رو تار کرده بود، ولی به سرعت به اطرافش نگاهی انداخت ‌و به محض دیدن گلدون‌های کوچیک و رنگارنگی که درست روی پاتختی چیده شده بود، چنگی به یکیشون زد و درست جلوی پای آلفا پرتاب کرد و باعث شد تا سرجاش بایسته.

_ می‌خوای منو بکشی؟ آره؟ می‌خوای دیوونه‌ام کنی؟

وحشیانه و بی وقفه فریاد می‌کشید و گلدون دیگه‌ای به سمت پسر پرتاب کرد. گلدونی که سر خریدش کلی وقت صرف کرده بود رو به سمت پسر مورد علاقه‌اش پرتاب کرد بی اینکه دیگه چیزی براش اهمیت داشته باشه. اون لحظه رسما داشت عقلش رو از دست می‌داد.

جونگکوک تکون نمی‌خورد، حتی یک سانت.

دست به جیب سرجاش ایستاده بود و نگاهش، خیره به تیکه‌های شکسته‌ی گلدون‌های بود که روزی، عاشقشون بود.

تهیونگ از سکوت اون، بیشتر عصبی شد.

به طرف یورش برد تا بتونه توجه‌ش رو جلب کنه اما قبل از اینکه بی حواس پاش رو دقیقا روی تیکه‌های شکسته و برنده گلدون‌هایی که دور تا دور جونگکوک رو گرفته بودن بذاره، آلفا زودتر دست جنبید و قدمی به جلو گذاشت، دست‌هاش رو به دور بدن پسر حلقه و از روی زمین بلندش کرد.

هیسی از روی درد کشید و اخطار داد:

_ مراقب باش.

تهیونگ داشت درست کنار گوشش فین فین می‌کرد و بینی‌ش رو بالا می‌کشید.

تا زمانی که جونگکوک اونو روی تخت بذاره، حتی یک لحظه‌ام نگاهش نکرد اما درست همون موقع، تونست رد خونی که از کف پاهای پسر جاری شده بود رو ببینه.

بلندتر زد زیر گریه.

پسر با خودش فکر کرد، اشک‌های جفتش به منبع بی نهایت وصل بودن؟

تهیونگ خم شد و درست پایین پاهای آلفایی که حالا روی تخت جا گرفته بود، نشست.

جونگکوک زمزمه‌‌وار گفت:

_ تو که قهر بودی، سیب من.

تهیونگ مشغول بیرون کشیدن باند و چسب از کشوی پاتختی شد، یادش نرفت که به گریه کردن ادامه بده.

وقتی حرف زد، لحنش جدی و مصمم بود:

_ الان تو آتش بس هستیم. بعد اینکه مصدوم مداوا شد، به جنگ ادامه می‌دیم. منم بعد از کشتنت، بالای سر جنازه‌ت عربی می‌رقصم.

جونگکوک چینی به بینی‌ش داد:

_ چقدر بی رحمانه.

به موهای شلخته جفتش خیره موند، دهان باز کرد تا بهش بگه دلیلی برای آزمایش دادن نیست، چون آلفا حتی همون لحظه هم قادر به حس کردن توله‌‌ای که تو شکم جفتش، درحال تشکیل شدن بود، بود.

و می‌دونست قطعا تهیونگ هم ازش خبر داره و این ترسناک بود...

توانایی راضی کردن تهیونگ رو داشت؟

نفسش رو محکم بیرون فرستاد، پاهاش رو بالا برد و روی تخت دراز کشید، در جواب نگاه سوالی تهیونگ، کوتاه جواب داد:

_ نیازی نیست، چند دقیقه دیگه بسته می‌شه.

تهیونگ بحث رو ادامه نداد. از جا بلند شد و بعد از پوشیدن رو فرشی‌هاش، از اتاق بیرون رفت.

حالا اون‌ها یه دلیل برای جنگ داشتن و هیچکدوم هیچ تجربه‌ای در این زمینه نداشتن، کدومشون قرار بود کوتاه بیاد؟ کدومشون قرار بود قلب دیگری رو در نهایت بشکنه؟ همه چیز در اون لحظه، بنظر آلفا و امگایی که تو خودشون بغ کرده بودن، ترسناک بنظر می‌رسید..

__________

Esam 💙💜

people are reading<Hey stupid, i love you!>
    Close message
    Advertisement
    You may like
    You can access <East Tale> through any of the following apps you have installed
    5800Coins for Signup,580 Coins daily.
    Update the hottest novels in time! Subscribe to push to read! Accurate recommendation from massive library!
    2 Then Click【Add To Home Screen】
    1Click