《Hey stupid, i love you!》قاتل نابغه
Advertisement
بالاخره روز موعود فرا رسید.
تهیونگ درحالی که دیوانهوار مشغول مرور هزاربارهی پروندهی زیر دستش بود، سالن دادگاه رو با قدم زدنهای مداومش متر میکرد.
نیم ساعت به شروع جلسه مونده بود و تهیونگ حس کرد که حتی از زمانی که تو جنگل گیر افتاده بود و گرگهای آواره به سمتش هجوم آورده بودن هم، بیشتر استرس داره.
صبح قبل از اینکه از خونه حرکت کنه، جونگکوکی که بخاطر آروم کردن اون از کلاس صبحش گذشته بود، مدام دورش میچرخید و ازش میپرسید:
_ سیب میخوری؟ میخوای برات آبمیوه سیب بگیرم؟ بغل میخوای؟ بیا ببوسمت.
وقتی بالاخره بدن جفت مضطربش رو در آغوش خودش حبس کرد، روی موهاش رو تند تند بوسید و جایی نزدیک به گوشش لب زد:
_ سیب خوشگل من، برو و پدر همهاشون رو دربیار، باشه؟
دستی به آرومی روی شونهاش کشیده و باعث شد که تهیونگ به دنیای حاضر برگرده و متوجه بشه که بیست دقیقه تمام رو صرف مرور اتفاقات صبحش کرده بود درحالی که بی اراده، درحال لبخند زدن بود.
آهی کشید و به طرف صاحب دست برگشت.
با دیدن استاد فریمن که با حالت جدی و بی حس همیشگیاش بهش خیره بود، دستپاچه قدمی به عقب برداشت و سر به زیر دهان باز کرد و به سرعت کلماتی که همه مفهوم عذرخواهی رو به دوش میکشیدن، پشت هم ردیف کرد.
اما مرد تنها روش رو به سمت دیگهای چرخوند و به آرومی با گفتن:« بسه کیم. باید بریم، نوبت ماست.»
حرفهای بی سر و ته امگا رو قطع کرد.
تهیونگ اگه میخواست حالش رو توصیف کنه، نیازی به کلمات بهم پیوسته و جملات طولانی نداشت. تنها دو کلمه گویای حسش بود: « حس مرگ»
تند تند برای استاد فریمن سری تکون داد و درحالی که تقریبا مشغول چلوندن پرونده بیچاره بین انگشتهای کشیدهاش بود، پشت سر مرد راه افتاد تا وارد اتاق بشه.
قبل از این که بتونه روی یکی از صندلی های دادگاه بشینه تا بتونه همه چیز رو از نزدیک و برای اولین بار زیر نظر بگیره، صدای جدی و خشک مرد توی گوشهاش پیچید:
_ نفسهات رو کنترل کن کیم. امروز تو اینجا هیچکارهای و تا به این حد استرس داری، اگه در آینده در جایگاه من در دادگاه حاضر بشی لابد قراره جلوی همه پس بیفتی؟
برای انتخابی که کردم، پشیمونم نکن.
بعد از زدن حرفهاش، دستی به دکمههای کتش کشید و وقتی از مرتب بودن همه چیز مطمئن شد بی توجه به تهیونگی که سرجاش مثل صائقه زدهها خشکش زده بود، به سمت جایگاهش رفت و نشست.
تهیونگ محکم پلکهاش رو بهم فشرد و سرجاش نشست.
تهیونگ اینجا هیچ کاره بود، فقط برای تماشا و یادگیری اومده بود. استاد درست میگفت، این همه استرس برای چی بود؟
با یادآوری این که قطعا جونگکوک هم از این قضیه خبر داشت و بااین وجود، کوچیکترین حرفی درمورد استرس بیجاش نزد و به جاش، فقط تلاش میکرد تا آرومش کنه، لبخند عمیقی زد.
آلفاش بدجوری برای قلبش زیادی بود.
با یادآوری جونگکوک، ناخودآگاه آرامش جای استرس و اضطراب مسخرهاش رو گرفت.
اینبار با خونسردیِ خیلی بیشتری، ساعت مچیش رو چک کرد و بعد، مشغول صاف کردن چروک کاغذهای پروندهاش شد.
Advertisement
مدادی از داخل کیفش بیرون آورد ولی با خودش فکر کرد احتمالا نوشتن یه گزارش اون هم به این مهمی با مداد ممکنه حرکت جالبی نباشه.
لبهاش رو به سمتی کج و غنچه کرد، مداد رو به داخل کیف برگردوند و با چند ثانیه تلاش، تونست خودکارهای آبی و قرمز رنگی که اصلا یادش نبود کی داخل کیفش گذاشته و به احتمال نود و نه درصد و نود و نه صدم درصد کار جونگکوک بود، پیدا کنه.
اون یک صدم درصد هم گذاشته بود برای سهم فرشته نگهبانش.
به محض شروع رسمی جلسه، سرش رو به آرومی به دو طرف تکون داد تا تمام افکار اضافیاش رو از سر خارج کنه.
با دقت و چشمهای گرد و ابروهای بهم گره شده، به صحنهی رو به روش خیره شد.
دادگاه درمورد یه گرگ بتای دوقطبی بود. فردی که علاوه بر دو قطبی بودنش، یک نابغهی سایکوپث بود.
و لعنت بهش، تهیونگ حتی یه لحظه هم نمیتونست نگاه از چشمهای بی حس و خونسرد اون برداره.
اون لعنتی به حد مرگ خطرناک بود. قاتل بود. و تهیونگ درحالی که با دهان باز بهش خیره شده بود، نمیتونست کاریزمای بی چون و چرای اون رو نادیده بگیره.
و درست در همون لحظه، نگاه پسر بتا درحالی که انگار حوصلهاش از بحث کسل کنندهی وکلا، قاضی و شاکیهای بیشمارش سر رفته بود، چرخید و به نگاه متحیر پسر امگا گره خورد.
با سرگرمی سر کج کرد و برای مدت طولانی به چشمهای اون امگای عجیب خیره موند. درواقع، منتظر بود که پسر از ترس یا حتی خستگی، دست از زل زدن به چشمهاش بکشه.. ولی این اتفاق نیفتاد.
تهیونگ نه از روی ترس، و نه از روی هرچیز دیگهای، حتی به اندازه یکم صدم میلیمتر هم نگاهش رو از نگاه بی حس اون قاتلی که برای مدتهای طولانی کابوس مردم انگلیس شده بود، برنداشت.
جسورانه بهش خیره موند و ناخواسته براش خط و نشون کشید. کوتاه اومدن در شخصیت تهیونگ جایی نداشت.
و بالاخره، پسر بتا ناگهان زد زیر خنده. بلند، طولانی و ترسناک.
کل دادگاه به خاطر این حرکت عجیبش در سکوت فرو رفت.
پسر خندید و خندید، بی اینکه حتی ذرهای از شدتش کم شه.
قاضی که تازه به خودش اومده بود، با عصبانیت به میز کوبید و اخطار داد تا قاتل نابغه دست از مسخره بازی برداره اما افاقه نکرد.
پسر بتا درحالی که کاملا نمادین، اشکهای خیالی ناشی از قهقهه طولانی مدتش رو با نوک انگشت پاک میکرد دوباره به چشمهای تهیونگی که اینبار با اخمی عمیقی بهش خیره شده بود، نگاه کرد.
لب زد:
_ میکشمت.
تهیونگ لبخند زد و این یجورایی....به قاتل شوک داد!
اون امگا، داشت بهش پوزخند میزد و مسخرهاش میکرد؟!
کسی نمیدونست قاتل درواقع به اون خیرهست، جلوی تهیونگ افراد زیادی نشسته بودن، پس پسر امگا بی این که دلهرهای از بابت دیده شدنش داشته باشه، در جواب قاتل نابغه، متقابلاً لب زد:
_ تو خوابت!
خب، احتمالا هیچکس تا به اون لحظه اون هم به این شدت باهاش سر شاخ نشده بود. پشت اون امگای پررو به چی گرم بود؟
تهیونگ که دید اگه بیشتر از این به کش اومدن قضیه دامن بزنه، گیر میفته، دست از ادامه دادن بازی کودکانهاش کشید و سرش رو پایین انداخت و وانمود کرد که در حال نوشتن گزارش دادگاهست.
Advertisement
تهیونگ یه آلفای خون خالص داشت، کی جرات داشت که بتونه تهدیدش کنه؟
ولی پسر امگا حتی روحش هم خبر نداشت که در اون لحظه چه اتفاق عجیبی در حال رخ دادن بود.
با این که ده دقیقه تمام سرش رو حتی برای ثانیهای هم بالا نیاورده بود، به خوبی میتونست سنگینی نگاه اون عوضی رو روی خودش حس کنه.
مشکلش چی بود؟
کلافه نفسش رو بیرون فرستاد و تلاش کرد تا خونسردی خودش رو حفظ کنه. نباید کوچکترین اشتباهی ازش سر میزد وگرنه موقعیت عالیی که نصیبش شده بود مثل دودی که تو هوا پخش شده بود، از بین میرفت.
با حس این که دمای بدنش داشت به طرز عجیبی بالا میرفت، پلکهاش رو محکم بهم فشرد. چه اتفاقی اونم درست وسط اولین دادگاه رسمی زندگیش در حال رخ دادن بود؟
دمای بالای بدنش، ضربان شدت گرفته و سنگینی نگاه اون قاتل بالفطره، همگی داشتن روانش رو تیکه و پاره میکردن.
تلاش کرد خونسردیش رو حفظ کنه...واقعا تلاش کرد!
اما درست زمانی که درد رعد مانندی، درست زیر دلش رد شد و بهش شوک داد، تمام سد مقاومتش در هم شکست.
نفسش از دردِ لحظهای، تو سینهاش حبس شد، چتریهاش بخاطر عرق به کف پیشونیش چسبیده بودن و قطعا، صورتش هم سرخ شده بود.
به سختی سر بلند کرد و به چشم های منتظر بتا که با سرگرمی بهش نگاه میکرد، خیره شد.
لبخندی کنج لبهای مرد نشست، چشمهاش رو ریز کرد و لب زد:
_ جفت مقدر شدهای که خودش جفت داره!
و تهیونگ، تازه از ماجرا خبردار شد.
گرگهای جفت شده، به هیچ عنوان بصورت خودآگاه متوجه دیدار با جفت حقیقیشون نمیشدن.
فقط بدنهاشون به این اتفاق مسخره واکنش میداد و اگر جمعیت اون محدوده بالا بود، به هیچوجه نمیتونستن جفتی که براشون مقدر شده بود رو از بین بقیه تشخیص بدن.
و حالا اون اونجا بود. جفتی که از اول برای تهیونگ مقدر شده بود.
گرگ بتایی با چشمهای آبی رنگ و موهای قهوهای.
زیبا، خوشچهره و خوشتیپ بود و البته، به حد مرگ باهوش.
یه قاتل نابغهی سایکوپث!
و حالا تهیونگ بخاطر این جفت مقدر شده، ناخواسته وارد هیت پیش از موعد شده بود ولی به هرحال، اون تهیونگ بود، مهم نبود که چه اتفاقی براش در حال رخ دادن باشه، اون هیچجوره حاضر نبود که حتی برای ثانیهای پاش رو از جلسه بیرون بذاره و بهانه دست استادش بده.
درحالی که حتی نفسش به سختی بالا میاومد و درد لحظه به لحظه به شدتش اضافه میشد، شروع به گشتن محتویات کیفش کرد.
تو دلش دعا کرد که از آخرین هیتش، حداقل چندتا داروی به درد بخور پیدا بشه.
اشک توی چشمهاش حلقه زد و بینیاش از فشار اون هم درد قرمز شد.
به محض دیدن یکی از قرصها، چنگی به بسته زد و بی اینکه وقتش رو صرف پیدا کردن بطری آب بکنه، سه تاش رو همزمان قورت داد.
بسته رو به گوشهای انداخت و خودکار رو بین مشتش فشرد.
سرش رو پایین نگه داشت تا وضع داغونش باعث بزرگتر شدن پوزخند اون عوضی نشه.
چقدر شانس آورده بود که قبل از دیدن جفت قاتلی که سرنوشت براش در نظر گرفته بود، با آلفایی مثل جونگکوک جفت شده بود.
خوشبختانه بعد از ده دقیقه جلسه اول دادگاه تمام شد.
تهیونگ بی اینکه حتی منتظر استادش بمونه، دستپاچه و شلخته وسایلش رو داخل کیفش چپوند و تلاش کرد تا اول از هرکسی از اون اتاق نفرین شده بیرون بزنه و یه نفس راحت بکشه.
قبل از اینکه همراه شلوغی از در کاملا رد بشه، صدای فریاد آلوین کانفیدنت به گوشش رسید:
_ چقدر حیف، فرد مناسبی برام میشدی، عزیزم!
هیچکس متوجه نشد که آلوین این حرف رو خطاب به چه کسی گفته جز تهیونگ.
بی توجه به حرفی که شنیده بود، چهرهاش رو در هم کشید و بالاخره از اون جهنم بیرون زد.
باید هرچه سریعتر میرفت خونه، دیگه نمیتونست تحمل کنه.
به محض پا گذاشتن به محوطه با دیدن جونگکوکی که درست جلوی در ایستاده بود و با پنجه پاش بی هدف روی زمین اشکال خیالی میکشید، رسما به سمتش پرواز کرد.
کیفش رو روی زمین انداخت و خودش مثل چسب، به بدن آلفاش چسبید و سرش رو تو گودی گردنش پنهان کرد و نفس کشید.
رایحه خاک بارون خورده زیر بینیاش پیچید و در حالی که بهش آرامش میداد، همزمان بیقرارترش هم میکرد.
جونگکوک شوکه از اتفاقی که افتاده بود، بلافاصله دستهاش رو دور بدن امگاش پیچید و نرم لالهی گوشش رو بوسید. با حس تندتر شدن نفسهای پسر و شدت گرفتن رایحه سیبش، اخم عمیقی بین ابروهاش نقش بست.
_ هیت شدی؟ اونم الان؟!
اما قبل از این که بتونه سوالهای بیشتری بپرسه، نگاهش به مردی که بین مأمورهای امنیتی به سمت ون قدم برمیداشت، گره خورد.
چشمهای آبی رنگ مرد اول روی امگا و بعد روی آلفایی که اون رو محکم در آغوشش گرفته بود، افتاد.
پس امگای سرنوشتش با یه آلفای حقیقی جفت شده بود.
بدن جونگکوک بی اینکه حتی پسر دلیلش رو بدونه، ناگهان به حالت دفاعی و تهاجمی دراومد.
گرگش غرشی کرد و دندونها و لثههاش به خارش افتاد.
گرگ آلفا احساس خطر کرده بود، ولی چرا؟!
جونگکوک ناخودآگاه بدن تهیونگ رو حتی بیشتر از قبل بین بازوهاش فشرد و کمی به راست چرخید تا به خیال خودش، امگاش رو از دید اون مزاحم عجیب پنهان کنه.
آلوین کانفیدنت قبل از اینکه سوار ون شه، به پشت چرخید و پوزخند زنان خطاب به جونگکوک، لب زد:
_ اون قرار بود مال من باشه، آلفا!
گرگ آلفا که حالا بدن انسانی جونگکوک رو تحت سلطه گرفته بود، غرشی کرد و دندونهاش رو نشون مردی که حالا فهمیده بود چه کسیه، داد.
یک کلمهی دیگه کافی بود تا جونگکوک تبدیل بشه و به قصد تیکه پاره کردن اون بتای عوضی، به سمت یورش ببره....فقط یک کلمه.
آلوین که انگار این موضوع رو فهمیده بود، بالاخره نیشش رو بست و سوار ماشین شد.
مشکل اما حالا، امگای تو هیت رفته و بدتر از اون...آلفای خون خالصی بود که بخاطر به رخ کشیدن قدرت و سلطهاش روی جفت امگاش به اون مزاحم عوضی...وارد رات شده بود.
_______
Advertisement
- In Serial26 Chapters
Tales Of The "Chosen" Heroes
It is a new generation of adventure and exploration. A time in which people can cement their legacy in history. A world of monsters and magic. A world in which three people have been selected to create a new story. Despite what they may want, the gods have chosen them. Will they change the world or be just another passing moment? Only time will tell, these are their tales. A farm boy from the middle of nowhere, a warrior who devoted his life into the art of combat, and a simple gang member find out that they have more in common then they would like. The three are thrown into something that none of them expected.
8 175 - In Serial16 Chapters
STAR WARS THE FORCE AWAKENS (Rewrite Fanfiction)
A re-imagining of Disney/JJ Abrams first STAR WARS movie in novel form.Not meant to make money with. The purpose of this project is to "fix" some of the issues I had with the new Star Wars trilogy as a whole. Many of the problems start with "The Force Awakens". The Empire has fallen and the Jedi have returned. Years after the rebellion destroyed the Second Death Star, General Leia Organa of the restored republic continues to help lead the fight against the remnants of the Empire.
8 61 - In Serial29 Chapters
Quiet life, The Cycle Book 1
I lived my long life among the shining towers of steel. I raised myself high as I brought my enemies low. I faltered and picked myself up, only to soar to new heights. But in the end, I lie alone with nobody to hold my shaking hand—only the lonely sky bare witness to my dying breath. I think once more, why, what was the point in this life? What did I accomplish with my worldly deeds? A sigh and an unfamiliar yet familiar voice echo inside my soul. "You have yet to understand." Then darkness enfolds my consciousness once more. Nothingness comes to swallow me whole. It would seem I must try again, why doth these spirits or gods not tell me this lesson I must learn. Cover art by - gej302.
8 233 - In Serial22 Chapters
lord fear
abandoned, not exactly knowing what he is, vile finds himself left in the most deadly forest on the continent mulfur. waking up with the mindset of conquest and the power to tame, control and summon legions of monsters. will he rise and bring fourth rule over mulfur or fall. NOTICE!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! this is my first story and i am not good at spelling and all that good stuff. im just trying this out. im not proof reading nun cause i write during my first period and dont have the time. prob will just get dropped around the end of my first semester. but still enjoy and always use your common sense if i spelled or said something worng, i know we are not stupid and can figure out what people my mean. anyway enjoy!!!! cover art:macadamia_art_paren_anime_96791_200x300
8 61 - In Serial6 Chapters
Everyday lives of parallel-world cops!!
After losing his life on a mission, Kei Satou, a 26-year-old police officer finds himself chosen to be reincarnated into a fantasy world. But he isn’t chosen to be the hero to save the world but… has to continue his life and duty as a police officer?? Wacky new comrades, egotistical heroes, troubled nobles, and a string of bizarre robberies keep his mind occupied as he goes through his everyday life in a parallel world!
8 135 - In Serial12 Chapters
Ask Hazel
Ask me questions and get answers!
8 96

