《Hey stupid, i love you!》امنترین جای دنیا.
Advertisement
_______
نور خورشید از بین شیشهی پنجرهی بدون پرده رد شد و مستقیماً روی پلکهای بستهی امگا تابید.
چینی به بینیش داد و تلاش کرد با کج کردن سرش، از شر اون نور لعنت شده خلاص شه ولی انگار، خواستهی زیادی بود.
پشت دستش رو سپر چشمهای بستهاش کرده و با صدایی گرفته خطاب به جفتی که اصلا نمیدونست کجاست چون نمیتونست حضور و رایحهش رو در کنار خودش روی تخت حس کنه، فریاد زد:
- کوک، این پرده هایی که سفارش...
صدای گرفتهش، سر کلمهی "سفارش"نازک شد و باعث شد که پسر بعد از یه سرفهی کوتاه برای صاف کردن صداش، ادامهی جملهش رو دوباره فریاد بکشه:
- این پرده هایی که سفارش دادیم، چرا هنوز نرسیده؟
چند ثانیه ساکت شد و به صداهای اطراف با دقت گوش سپرد، با نشنیدن صدا و جوابی از جانب پسر آلفا، نچی کشید و بالاخره تسلیم شد.
درحالی که با بدخلقی زیرلب به جد و آباد سایتی که ازش پرده سفارش داده بودن بد و بیراه میگفت، از جا بلند شد و بی این که اهمیتی به تخت بهم ریخته بده، با پاهایی که روی زمین کشیده میشدن از اتاق خواب بیرون رفت.
آپارتمانشون خیلی کوچیک اما دنج بود. هرچی که بود، تهیونگ توش احساس آرامش و راحتی میکرد، مهم نبود که چندبار از طرف همکلاسیهاشون مورد تمسخر قرار گرفته بودن که خونهشون قدر لانه مرغه؛ اون دو نفر عاشقش بودن. اونجا خونهشون بود!
وسط هال ایستاد و با چشمهای نیمه باز و اخمی که بین ابروهاش چین انداخته بود، درحالی که کمرش رو میخاروند، چشم چرخوند تا بتونه جفت عزیزش رو پیدا کنه که البته بنظر میومد که، خونه نبود.
چندشنبه بود؟ جونگکوک که سه شنبهها صبح کلاس نداشت!
آهی کشید و دوباره غرغرکنان به سمت آشپزخونه راهی شد، حتما جونگکوک براش روی در یخچال یادداشتی درمورد این غیبتش گذاشته.
و همونطور که حدس زده بود، یه استیک نوت سبز رنگ که پایینش طرح سیبهای دست و پا دار داشت، روی در یخچال چسبیده شده بود.
« از دانشگاه بهم زنگ زدن و خبر دادن که استاد آیزاک برامون کلاس جبرانی گذاشته چون هفتهی بعد بخاطر عمل قلبش، نمیتونه سر کلاس حاضر شه.
و نه، پردهها هنوز نرسیدن. زنگ زدم و درمورد زمان رسیدنشون پرسیدم، گفتن تا حداکثر دو روز دیگه میرسه.
چندبار دیگه باید بهت بگم که اول صبحی فریاد نزن؟ آخرش از ساختمان پرتمون میکنن بیرون، سیب عصبی!»
چرخی به چشمهاش داد و غرغرکنان آخرین خط یادداشت رو هم خوند:
« چشم نچرخون برای من!
برات صبحانه پای سیب گرفتم، صبح بخیر عزیزم»
لبخندی زد و زیرلب زمزمه کرد:
_ صبح بخیر، کوکی.
دستی به موهای بهم ریختهاش کشید و نیم نگاهی به سمت ساعت انداخت. یک ساعت وقت داشت.
اما قبل از اینکه بتونه با خیال راحت وسایل صبحانه رو از یخچال در بیاره و به شکم عزیزش برسه، به یاد آورد که باید برای تحویل گرفتن یکسری جزوه و پرونده به کافینت نزدیک دانشگاهش سر بزنه.
غمزده برای چند ثانیه به پای سیب عزیزش خیره موند و در نهایت، پا کشان به سمت اتاق خواب برگشت تا آماده شه.
به هرحال برای غذا خوردن هیچوقت دیر نبود...
Advertisement
شدت سرمای هوا زیاد نبود اما بااینحال، تهیونگ نتونست بیخیال پوشیدن کاپشن سرمهای رنگ جدیدش بشه.
برای پوشیدنش حتی بعد از گذشت دو ماه، ذوق داشت. هنوز برای دل کندن ازش زود بود.
بین شالگردنهای خودش گشت ولی بی اینکه حتی دلیلش رو بدونه، بی اختیار به سمت کشوی لباسهای جفتش راه کج کرد و شالگردن آبی رنگی که بافتش به شدت نرم و لطیف بود رو بیرون کشید و جلوی آینه دور گردنش پیچید.
بوی خاک بارون خورده، زیر بینیاش پیچید و امگا درحالی که از آینه به چشمهای خودش خیره بود، لبخند عمیقی زد که زیر شالگردن مخفی موند.
احساس خوشبختی میکرد اگرچه، زندگی تو کشور غریبه با مردمی که گاهی باهاشون بی رحم میشدن، کمی سخت بود.
اما کنار جونگکوک، جفت دوست داشتنی و صبورش، همه دردهای دنیا قابل تحمل بنظر میاومدن.
سرش رو برای بیرون کردن افکاری که داشتن وقتش رو تلف میکردن، به دو طرف تکون داد و بعد از گرفتن کولهاش، از خونه بیرون زد.
تا مترو، حدود یک کیلومتر پیادهروی داشت.
نگران ساعت رو چک کرد و وقتی فهمید که هنوز وقت داره و لازم نیست که تمام این فاصله باقی مانده تا مترو رو بدوه، از روی خوشحالی روی پاشنهی پاهاش تاب خورد.
به مغازهدارهای آشنا سلام داد و تلاش کرد نسبت به حرفهای گزنده چند نفری که با اون و جونگکوک مشکل داشتن، اهمیتی نده و فقط از کنارشون رد شه.
باد بین تارهای مشکی رنگ موهاش پیچید و اونها رو تو هوا تاب داد.
تهیونگ در حالی که رایحه خاک بارون خورده جفتش رو از شالگردنی که متعلق به اون بود، تنفس میکرد، در کنار رود تایمز قدم زنان به سمت دانشگاهش به پیش میرفت.
ماشینها به سرعت از کنارش میگذشتن و امگا برای لحظهای با خودش فکر کرد، برای خرید یه ماشین نسبتاً ارزون و ساده، باید چقدر پس انداز کنن؟
برای آیندهاش کلی برنامه داشت، برنامههایی که برای رسیدن بهشون، آروم و قرار نداشت.
اول از همه، امروز باید به محض پا گذاشتن به دانشگاه، به دفتر پروفسور فریمن میرفت و بی توجه به هر چیزی، با تمام توان سرش فریاد میزد و از این ناعدالتی مسخره شکایت میکرد.
چیکار میخواستن بکنن؟ به هرحال که نمیتونستن اخراجش کنن، از صدقه سر جونگکوکی که نخبه بود، اونها باید جفت پسر آلفا رو هم کنارش نگه میداشتن.
اصلا چه معنی میداد که خواهرزاده پروفسور فریمن یهو از ناکجا بیاد و بخواد که بی هیچ تلاشی دستیارش بشه درحالی که تهیونگ در این دوسال برای به دست آوردن همین موقعیت چه فلاکتهایی که نکشیده بود.
نه..اجازه نمیداد.
سرش رو به دو طرف تکون داد و مصممتر از همیشه، قدم برداشت.
مهم نبود که چی بشه، تهیونگ باید تا پایان این هفته به عنوان دستیار پروفسور فریمن معرفی میشد و نتیجه تمام بی خوابیها و تلاشهای دوسالهاش رو میدید و به درک که جامعه قرار نیست که همیشه روی چرخهی عدالت بچرخه.
حتی شده جونگکوک رو مجبور میکرد که شبانه به خونهی مرد شبیخون بزنن و تهدیدش کنن.
نفسش رو محکم بیرون داد و سریعتر قدم برداشت، باید برای یه جنگ تمام عیار آماده میشد..
_ پدرت رو درمیارم!
Advertisement
.
.
.
وقتی صبح از در خونه بیرون زد و تمام طول مسیر به فکر رزم با پروفسور فریمن برای به دست آوردن جایگاهش بود، هیچوقت فکر نمیکرد که به محض ورود به دفتر رییس دانشکده حقوق، مرد بعد از یه سلام کوتاه، پوشهای رو به سمتش بگیره و بهش بگه که باید روز بعد باهاش به دادگاه واقعی به عنوان دستیار بره!
همونطور که با چشمهای گرد شده از تعجب، با شگفتی به پروندهای که تو دستهاش جا گرفته بود، خیره بود، صدای آروم مرد رو شنید که خطاب بهش گفت:
+ جسارت، قدرت استدلال، خلاقیت ذهنی و فن بیان خوب لازمه موفقیت در این رشته هستش، آقای کیم. ممکنه که به دست آوردن لیسانس حقوق کار دشواری نباشه اما حقوقدان شدن بسیار مشکله. چون علم حقوق امروزه با جامعه شناسی، روانشناسی و علوم فلسفی آمیخته شده و یک حقوقدان باید از این علوم اطلاعات کافی داشته باشه.
نگاهش رو به آرومی بالا آورد و به پروفسور فریمن که پشت میز چوبی بزرگ و باشکوهش نشسته بود و با دقت مشغول ورق زدن یکی از پروندههای زیر دستش بود، خیره شد.
چرا؟ چرا اون رو انتخاب کرده بود، نه خواهرزاده از خود راضیاش رو؟
_ چرا؟
فقط تونست همین رو بگه. به قدری شوکه بود که حد نداشت.
مرد سر بلند نکرد ولی تهیونگ تونست به وضوح لبخندی که روی لبهاش جا گرفته بود رو ببینه.
+ به دلایلی که همین یک دقیقه پیش بهت گفتم، کیم.
به همین دلایل تو رو انتخاب کردم، نه خواهرزادهام رو.
بالاخره، دل از پرونده زیر دستش گرفت و بعد از پشت دادن به صندلی چرم و مشکی رنگش، درحالی که صورتش جدی و بی هیچ لبخندی بود، به چشمهای شوکه و خوشحال امگای جوان خیره شد و با لحنی شمرده و پر از صلابت ادامه داد:
+ فکر میکنی چطور به جایگاهی که الان دارم، رسیدم؟
من سالهاست که به عنوان پروفسور، یک وکیل موفق و همچنین، رئیس دانشکده حقوق مشغول به کارم، کیم.
و باور کن، بهتر از هرکس دیگهای میتونم تشخیص بدم که چه کسی برای اینکار زاده شده و در راستاش داره تلاش میکنه.
من تلاشهات رو دیدم و این هم نتیجهاش.
_ پروفسور...
با خوشحالی زمزمه کرد. تازه داشت درک میکرد که چه اتفاق بزرگی براش افتاده بود. اون دستیار پروفسور فریمن شده بود!
میتونست همراهش به دادگاههای واقعی بره و کارآموزیش رو در کنار اون بگذرونه.
بالاخره داشت پیشرفت میکرد، داشت پرواز میکرد.
به خیال اینکه هنوز تو کشور خودشه، ذوق زده برای تشکر از پروفسوری که تا همین یک ربع پیش میخواست پدرش رو دربیاره، تا کمر خم شد و درحالی که چشمهاش لبریز از اشک شوق بود، تقریباً فریاد زد:
_ ممنونم.... ممنونم پروفسور..
با یادآوری اینکه حالا کجاست و در این کشور تعظیمش معنایی نداره، به سرعت صاف ایستاد و برای جمع کردن گندی که به بار آورده بود به سرعت به سمت در رفتر رفت و در همون حالت با احترام ادامه داد:
_ فردا سر ساعت حاضر میشم پروفسور، کاری میکنم که هیچوقت از تصمیمی که امروز گرفتین پشیمون نشین..
انگار که خوشحالی رو به رگهای ناامیدش تزریق کرده باشن، درحالی که بی توجه به هرچیزی، به عادتی که از گذشته براش مونده بود، ناخودآگاه مسیر باقی مانده تا آسانسور رو لی لی میکرد، با خودش فکر کرد که آیا جونگکوک تا الان برگشته خونه یا هنوز تو دانشکده ریاضی مشغول انجام دادن کارشه.
تلفنش رو از جیب کاپشن بیرون کشید و درحالی که محکم پرونده رو چسبیده بود تا مبادا از دستش روی زمین بیفته و ذرهای خاک روش بشینه، شمارهی پسر رو گرفت.
نمیدونست چطوری، اما هروقت که با جونگکوک تماس میگرفت، پسر در هر شرایطی که بود جواب تماسش رو میداد و این یه دلگرمی بزرگ براش بود. مهم نبود که چه زمانی، هروقت که احساس میکرد نیاز داره تا با آلفا حرف بزنه یا ازش کمکی بخواد، مطمئن بود که حتما قراره اون رو در کنار خودش داشته باشه.
رشته افکارش با پیچیدن صدای مهربون جونگکوک تو گوشش، پاره شد:
+ چیشده سیب خوشگل؟ اومدی دانشگاه؟
لبهاش رو جلو داد و درحالی که با نوک کفش، کف آسانسور میکوبید پرسید:
_ تو از کجا فهمیدی؟ بهم ردیاب وصل کردی؟ نکنه کار جدیدت چک کردن دوربینهای دانشگاهه؟
جونگکوک به آرومی خندید، اطرافش شلوغ بود.
+ کجایی؟ اگه دانشگاهی، بیام پیشت چون من کارم تموم شده.
تهیونگ خیره به عددی که داشت به طبقه همکف نزدیک میشد لب زد:
_ بیا دم در دانشکدهام.
تماس رو قطع کرد و به محض باز شدن در، به بیرون پرید و با تمام توان درحالی که بزرگترین لبخند ممکن رو روی لبهاش نشونده بود، به سمت ورودی دانشکده دویید.
جونگکوک اونجا بود، مثل همیشه خودش رو درست سر وقت رسونده بود.
پسر آلفا نمیدونست موضوع چیه، اما وقتی که نگاهش به امگاش افتاد که داشت با لبخندی به روشنایی خورشید با هیجان به سمتش میدویید تا احتمالا تو بغلش بپره، ناخودآگاه خندید و دستهاش رو برای در آغوش کشیدنش، از هم باز کرد.
فاصلهاشون به هیچ رسید و تهیونگ بی پروا، درست وسط دانشگاه آکسفورد، خودش رو تو بغل و بین بازوهای امن جفتش انداخت و محکم بهش چسبید.
دستهای جونگکوک بی هیچ درنگی، دور بدن پسر حلقه شدن.
+ ببینمت خوشگله، چی شده؟
تهیونگ دوباره سرخوش خندید و سرش رو از گردن آلفا بیرون کشید تا بتونه تو چشمهای مهربونش نگاه کنه.
_ پروفسور فریمن، من رو به عنوان دستیارش انتخاب کرد!
جونگکوک با شنیدن خبری که جفتش رو به وجد آورده بود، با خوشحالی خندید و حلقهی دستهاش رو دور بدن پسر محکمتر کرد.
+ بیا! حالا هی بگو که میخوام پدرش رو دربیارم! مرد بیچاره...
سرش رو کمی کج کرد و ادامه داد:
+ بیا، میخوام به عنوان جایزه بهت بوس بدم، سیب باهوشم.
سر خم کرد تا لبهاش رو ببوسه ولی تهیونگ با شیطنت سرش رو بالا برد و مانع اینکارش شد. اما درست همون لحظه بود که تونست نرمی لبهای جونگکوک رو روی سیب گلوش حس کنه.
آلفای جوان، بعد از اینکه بوسه محکمی روی سیب گلوی جفت دردسرسازش نشوند، حلقه دستهاش رو از هم باز کرد و گفت:
+ بریم خونه؟
تهیونگ بلافاصله بازوی پسر رو در آغوش کشید و جواب داد:
_ بریم..
هرچند که همین حالاش هم خونه بود. بغلهای جونگکوک، خونهاش بودن.
امنترین جای دنیا، بین بازوهای جفتش بود.
___________
Advertisement
- In Serial12 Chapters
The Curse of the Baudelaire Manor
College student Carmen Vargas and her family decide to go on their famous family vacation which has been long overdue for two years. Her father takes the family to a historic manor, which the siblings learn is haunted. While learning how to break the curse and escape, the Vargas family learns an important lesson about their family.
8 117 - In Serial30 Chapters
Sam and the Dead
Samantha, apprentice necromancer, raised the dead for a living. Her sponsor and mentor, Maestro James Cowen, has promised her the career of her dreams. She only had to do what she was told.
8 77 - In Serial7 Chapters
Silence
After her return from St.Petersburg, the daugter of a small church priest keeps an eerie silence. The priest goes down to his personal hell of loneliness and remorse in the desperate search for an answer. A chilling Russian gothic from Leonid Andreyev (1905), the master of psychological drama and suspense. The translation is mine. The original book is in the public domain.
8 193 - In Serial48 Chapters
Stories Of Indlu
“… to grow, for opportunity, for adventure, to be free. Join the colony ship Nao Vittoria. Be the first to live amongst the stars.” It was obvious from the literature that the NextStar corporation wanted the young, the adventurous and the brilliant. So why were the super rich fighting over seats? Why were AI’s trying to stow away? Did this signify a premature end to human/AI civilisation? Why had some questions directed to NextStar been aggressively sidelined? Why did the colonist inflight entertainment trial produce fatalities? In fact, why colonists at all? Those and many other questions, however, boiled down to a single central question. Why was the world’s most advanced AI dumped with a hundred year babysitting job for 50 million people speeding towards an uninhabitable planet? It made such little sense. The only sure way to get answers, catch a ride on the Nao Vittoria and play the inflight entertainment game, Pax Domini. I joined, and this is my story. Well, I feature. OK, I’m more of a spectator. Actually, I’m completely irrelevant I was just there. I’m only the storyteller. But what a story to tell. --------- Hi All, Content will be published weekly usually Saturday and typical posts will be 25oo to 4ooo words per post. Though for some reason the Royal Road word count does not include the content of tables so some posts may not appear to meet this criteria. Currently I have written sufficient unedited content to keep this schedule for the next 12 months (half way through the first story arc). My current productivity would indicate that I can maintain this schedule for well into the second story arch. This also allows for the additional content that will be posed exclusively on Patreon (https://www.patreon.com/StoriesOfIndlu). This additional content follows minor characters, peripheral events, maps and other content that does not take away from the main story. I would love to accelerate the post schedule but to meet this I need the assistance of more beta readers than I currently have. So please let me know if you are interested. - Andy ©2022 Andy Leauter. All rights reserved. This story is also being published on Patreon.
8 113 - In Serial5 Chapters
Austin's Disguise
Austin had faked is own death...Will they ever find out Silver is Austin?
8 183 - In Serial32 Chapters
Idk You Yet 『Bakugou Katsuki x reader textfic』
【 When an "accidental" wrong number leads to a lot of different emotions, y/n and Katsuki have to try and figure out what they feel for each other before they meet after tests. 】》Started: November 9, 2020》Start of posting: December 30, 2020》Completed : January 31 2021Inspired by the song Idk You Yet by Alexander 23Idk You Yet Bakugou Katsuki x reader Textfic
8 85

