《Hey stupid, i love you!》hey stupid, i love you!

Advertisement

تهیونگ فکر می‌کرد که بعد از کاری که کرده بود، جونگکوک سرش فریاد می‌زنه و سرزنشش می‌کنه، اما این اتفاق نیفتاد!

پسر آلفا، حتی یکبار هم به اون موضوع اشاره نکرد.

فقط روز بعدش، بهش توضیح داد که از لیست دانش آموزان منتخب حذف نشده و قراره که در المپیاد شرکت کنه.

بهش نگفت که چرا بهش اعتماد نکرده یا چرا انقدر با عجله مثل همیشه تصمیم گرفته، اما نگاهش گویای تمام این حرف‌ها بود.

اصلا دوست نداشت که چیزی از این اتفاق به یونگی بگه، به هرحال هرچیزی که بود، حل شد و سلامتی‌اش هم دیگه در خطر نبود، پس نباید با گفتن این خبرهای آزاردهنده، فکر پسر بزرگتر رو مشغول کنه.

روز بعد، قرار بود که دانش آموزان منتخب به کشور میزبان برن و به مدت سه روز اونجا بمونن. از اونجایی که دو روز بعد از بازگشت اون‌ها، آزمون ورودی دانشگاه‌ها برگزار می‌شد، پس دیگه مشکلی برای منتخبین برای شرکت در این آزمون‌ها پیش نمیومد.

و تهیونگ، سراسر دلشوره و اضطراب بود، هم برای خودش و هم برای جونگکوک..

علاوه بر اون، اصلا نمی‌دونست در اون سه روزی که پسر نیست، درسته که تو خونه‌ و اتاقش بمونه یا نه!

و گذشته از این موضوع، تهیونگ که نمی‌تونست تا ابد اونجا بمونه!

بعد از آزمون ورودی دانشگاه‌ها، باید کجا می‌رفت؟ اگه دانشگاهی که می‌خواست، قبول می‌شد، می‌تونست تو خوابگاه بمونه. اما تا پیش از اعلام نتایج، ناچارا باید به بوسان و خونه‌ی پدری یونگی پناه می‌برد.

آهی کشید و دست بلند کرد تا با گرفتن یکی از کاپشن‌های پسر، اون رو تا کنه و مرتب داخل چمدون کوچیک و سرمه‌ای رنگش بذاره.

با دیدن چهار جفت جوراب یه شکل و رنگ گوشه‌ی چمدون، نشسته لگدی به سمت آلفایی که مشغول تا کردن یکی از تی‌شرت‌هاش بود، پروند و غر زد:

+ چهار جفت جوراب برای چی برداشتی؟ روزی یدونه بخوای عوض کنی باز یکی اضافه می‌ری!

برش دار ببینم، چمدون رو الکی پر نکن با این چرت و پرت‌ها!

_ غرغر نکن بیخودی، اومدو سه جفت جورابم سوخت و آتیش گرفت، نباید یه جفت اضافه داشته باشم؟!

امگا بی حوصله چرخی به چشم‌هاش داد و نق زد:« مغز نداری راحتی!».

جونگکوک به محض شنیدن این حرف، نفسش رو محکم بیرون داد و بیخیال تا کردن لباسش شد. چهار دست و پا خودش رو به امگا رسوند و کنارش نشست و دست‌هاش رو با وجود مخالفت‌ها و غرغر کردن‌های زیرلبی اون، دور بدنش حلقه کرد.

_ ای بابا، سیب ما که باز رو ترش کرد!

چیشده سیب دیوونه؟ داری برنامه می‌چینی به محض دور شدن من ازت، یه بلایی به سر خودت بیاری و من رو نصف عمر کنی؟هوم؟

نوک بینی‌‌اش رو به پوست نرم گونه‌ی تهیونگ کشید و با دیدن بسته‌ شدن پلک‌های پسر، لبخند عمیقی زد.

دست‌هاش رو محکم‌تر دور بدنش پیچید و نزدیک به گوش چپش لب زد:

_ بریم بیرون؟ سه روز قراره سیب دیوونه رو نبینم، قلبم دلش برات تنگ می‌شه.

Advertisement

تهیونگ با چشم‌های بسته، تو بغل جونگکوک لم داد و خرخری بخاطر نوازش شدن موهاش به دست پسر، کرد.

با فکری که به ذهنش رسید، به آرومی درحالی که تو قلبش احساس سنگینی و غم می‌کرد، پرسید:

+ اگه مدال بگیری، بورسیه رو...قبول می‌کنی؟

جونگکوک بی مکث جواب داد:

_ قطعا همین کار رو می‌کنم! تمام هدفم برای این همه تلاش و سختی، بورسیه شدن و پیشرفت کردن بود.

نمی‌تونم یه همچین موقعیت عالی‌ای رو از دست بدم.

اشک به چشم‌های پسرک امگا هجوم آورد، جرات باز کردن چشم‌هاش رو از ترس سرازیر شدن اون‌ها، نداشت.

تلاش کرد بغضش رو قورت بده و از شرش راحت شه تا بتونه راحت‌تر حرفش رو بزنه... نتونست..

آهی از ته قلبش کشید و تلاش کرد تا حداقل از آغوش کسی که عاشقش بود بیرون بره و ازش دور بشه.

با صدایی گرفته از هجوم غمی که مثل یه سم مهلک، وارد خون و قلبش شده بود، پرسید:

+ تنهایی...سختت نمی‌شه؟

دست‌های جونگکوک اجازه اینکه از آغوشش بیرون بره رو، بهش ندادن.

صدای خونسردش بلند شد:

_ چرا تنها؟ ما می‌تونیم جفتمون رو همراه خودمون ببریم. لازم نیست که تنها برم، با جفتم می‌رم!

به محض شنیدن این حرف، ناخودآگاه بغضش ترکید و با صدای بلندی زد زیر گریه.

جونگکوک می‌خواست با جفتش بره...

جونگکوک اون رو نمی خواست، می‌خواست با کی جفت بشه؟

می‌خواست رهاش کنه و تنهاش بذاره.

این انصاف نبود!

پس با صدای بلندتری گریه و شروع کرد به مشت و لگد پروندن!

+ ولم کن...برو پیش جفت جونت.... منم میرم پیش یونگ...میرم تو تنهایی خودم‌ می‌پوسم....من که مثل بعضی‌ها جفت ندارم تا تنها...نمونم..

آره، برو... خوش‌ به حالت..گرگ خرشانس زشت!

بدبخت اون کسی که... می‌خواد با گرگ پلشتی مثل تو جفت شه!

جونگکوک داشت می‌خندید؟ به چی؟ به گریه‌ها و غم و غصه‌اش؟

عصبانی شد، محکم‌تر لگد پروند و داد زد:

+ جفتت خیلی زشته...اصلا می‌دونستی من جدم فالگیر بوده؟...من می‌دونم‌‌....جفتت زشتههه!

جونگکوک از شدت خنده به نفس نفس زدن افتاده بود، تلاش کرد از هجوم مشت و لگد‌های اون سیب عصبانی جون سالم به در ببره ولی ما بین خنده‌های بی امانش، کاملا تونست برخورد چندتا ضربه‌ رو احساس کنه!

_ سیب...سیب خنگ! یه لحظه...واستا!

تهیونگ اما بی اینکه اهمیتی به خنده‌ها و حرف‌های جونگکوک بده، با لب‌های آویزون و چشم‌هایی لب‌ریز از اشک، مشغول غرغر کردن و فحش دادن به جد و آباد جفت آینده آلفا بود!

اصلا چرا باید فردی غیر از اون جفت آلفا بشه؟

اون‌ها نقاط اشتراک زیادی داشتن!

مثلا هردو سیب دوست داشتن!

جالب و منطقی و قابل قبول نبود؟

+ نکن...برو جفت زشتت رو بغل کن...خیلی هم خنگه...

جونگکوک با وجود مقاومت‌های تهیونگ، خم شد و به سرعت بوسه‌ی صدا داری روی گونه‌اش گذاشت و تأیید کرد:

_ آره...خنگه!

با دیدن چشم‌های گرد شده‌ی تهیونگ، قهقهه‌ای زد و ادامه داد:

_ ولی زشت نیست...خیلی خوشگله! به جفت من نگو زشت!

Advertisement

تقلاهای تهیونگ آروم گرفت.

آلفا دست بلند کرد و صورت اون رو از اشک‌هاش پاک کرد، با صدای مهربونی نزدیک به گوشش زمزمه کرد:

_ من همین الانش هم پیش جفتم نشسته‌ام.

اتفاقا الان تو بغلم نشسته.

تهیونگ جرات دهن باز کردن نداشت.

با چشم‌های گرد شده، شوکه پشت به آلفا نشسته بود و سینه‌اش از شدت نفس نفس زدن‌هاش، به سرعت بالا و پایین می‌شد.

اون الان چی گفته بود؟

این حرف‌ها یعنی، جونگکوک اون رو به عنوان جفتش پذیرفته و می‌خواد باهاش زندگی کنه و دوستش داره؟

می‌خواد با اون جفت بشه؟ بااون؟ درست شنیده؟ شوخی که نمی‌کنه؟ جدی می‌گه؟ اون واقعا دوستش داره؟ حتی با اینکه موها و چشم‌هاش رنگی نیست؟ حتی با اینکه اونقدرا هم باهوش نیست؟ پولدار یا خانواده‌دار نیست؟

می‌خواست از بین این همه گرگ زیبا و باهوش...با اون جفت شه؟ دوستش داشت؟

جونگکوک، انگاری که ذهنش رو خونده باشه، انگشت‌های کشیده دستش رو بین موهای مشکی رنگ پسر رقصوند و گفت:« من عاشق وقت‌هایی‌ام که موهات رو نوازش می‌کنم و چشم‌های تو بخاطر حرکت دست‌هام خمار می‌شه..عاشق زمان‌هایی‌ام که به چشم‌های زیبا و کشیده‌ات خیره می‌شم و تو بهم لبخند می‌زنی...قلبم به تپش میفته هروقت که می‌ذاری بغلت کنم و پیشم احساس امنیت می‌کنی...»

سیب رو وادار کرد که به سمتش بچرخه و بهش نگاه کنه.

خیره به چشم‌های گیج و شوکه‌اش، خندید و ادامه داد:

_ من دوستت دارم سیب خنگ! فهمیدی؟ دوستت دارم!...حالا چیکار کنم؟

میشه بهم لطف کنی و جفت این آلفای پلشت بشی؟

البته، می‌خواستم زمان مناسب‌تری این رو...

تهیونگ به سرعت عقب کشید و دست به سینه نشست، تابی به چشم‌هاش داد و بی اینکه اجازه بده حرف پسر تموم شه، گفت:

+ باید فکرام رو بکنم! قصد ادامه تحصیل دارم فعلا!

یک تای ابروی جونگکوک بالا پرید.

لبخندی زد و دل به بازی کودکانه‌ی سیب دیوونه داد:

_ اوه...جدی؟ اشکالی نداره، بعد از جفت شدن با من هم می‌تونی به تحصیلت ادامه بدی!

لحن تهیونگ به یکباره جدی شد.

+ من بچه نمی‌خوام! جدی میگم!

لبخند جونگکوک برای لحظه‌ای بسته شد، اما از تک و تا نیفتاد.

_ بعدا درموردش حرف می‌زنیم.

تهیونگ برای چند ثانیه در سکوت به چشم‌های پسر آلفا خیره شد، درنهایت شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت:

+ قبوله! حالا می‌تونی جفت آینده‌ات رو ببوسی!

_ قرار نیست بهم بگی که توهم دوستم داری؟

امگا نق زد:

+ قبلا بهت گفتم!

جونگکوک از دو طرف پهلوی پسر گرفت و اون رو به سمت خودش کشید.

نوک بینی گردش رو به مال اون کشید و با لجبازی گفت:

_ دوباره بگو!

تهیونگ به ناچار، چرخی به چشم‌هاش داد و خیره به نقطه‌ای بین بینی و لب‌های آلفا، لب زد:

+ باشه...دوستت دارم گرگ پلشت..از ته قلبم و از این حرف‌ها....خوبه؟!

جونگکوک به نرمی خندید، خم شد و لب‌هاش رو به پیشونی پسر فشرد و محکم بوسید.

بعد، نوک بینی و هردو گونه‌هاش رو بوسید.

دست‌هاش رو دور بدن امگا پیچید و اون رو تو بغل خودش حبس کرد.

این پسر باید تاابد کنارش می‌موند و نفس می‌کشید‌..این سیب دیوونه حقش از این زندگی بود، باید مال اون می‌شد!

کنار اون آرامش داشت، راحت و خوشحال بود.... عاشق بود!

به نرمی لب‌هاش رو به لب‌های نیمه باز جفت آینده‌اش رسوند و بوسیدش.

چشم‌هاش بسته بود ولی به راحتی می‌تونست نفس نفس زدن تهیونگ رو از سر هیجان زیاد حس کنه..

جونگکوک در حال بوسیدن اون بود. شخصی که عاشقش بود...از هیجان درک این موضوع سر کج کرد و عمیق‌تر لب‌های نرمش رو بوسید، حلقه‌ی دست‌هاش برای نگه داشتن تهیونگ تنگ‌تر شدن.

لب‌های تهیونگ بین لب‌های خودش، به نرمی شروع به حرکت و بوسیدن اون کردن.

خندید، بین بوسیدنش خندید و قلبش بیشتر از قبل برای پسری که تو اغوش و قلبش جا خوش کرده بود، پر کشید.

لب‌های بالا و پایینش رو به نوبت و با حوصله بوسید، هیچ عجله‌ای نداشت، دوست داشت این لحظه تا ابد کش بیاد و هرگز تموم نشه.

حتی وقتی که نفس کم آورد و شدت ضربان قلبش سر به فلک کشید، حتی وقتی که دقیقه‌ها از بوسیدن سیب دیوونه‌اش می‌گذشت، بازم دلش راضی به جدا شدن از لب‌های اون نبود..

تهیونگ با فشردن کف دست‌هاش به سینه‌ی اون، بین لب‌هاشون چند سانتی فاصله انداخت. چشم‌هاشون هنوز بسته بود، لب‌هاشون از شیرینی کاری که کرده بودن، به لبخند زیبایی باز شده بود.

جونگکوک اولین کسی بود که چشم‌هاش رو باز کرد و با عشق به چهره‌ی سیبش خیره شد. خم شد و بوسه‌ی کوچیک و سریعی روی لب های کش اومده‌ی اون نشوند و همون‌طور که تهیونگ رو محکم در آغوش گرفته بود، دراز کشید.

می‌تونست تپش قلب جفتش رو روی سینه‌ی خودش حس کنه، زیبا بود...حس خوبی داشت..

_ چشم‌هات رو باز نمی‌کنی؟

تهیونگ جوابی به این سوالش نداد، تنها سرش رو به دو طرف تکون داد و بیشتر تو اغوشش لم داد.

اون پیشش آرامش داشت، گرگ جونگکوک با درک اینکه امگا چقدر کنار اون راحته، از خوشی خرخر کرد و به جنب و جوش افتاد.

_ وقتی برگشتم، مهم نیست که مدال آورده باشم یا نه، مارکت می‌کنم و برای همیشه پیش خودم نگه‌ات می‌دارم...

+ درموردش فکر می‌کنم!

جونگکوک به محض شنیدن این حرف، مبهوت بهش توپید:

_ هی! ما الان هم رو بوسیدیم!

+ درموردش فکر می‌کنم!

جونگکوک تو گلو خندید و چرخی به چشم‌هاش داد، این سیب دیوونه قرار نبود هیچوقت بزرگ شه...

صدای زمزمه‌‌وار تهیونگ به گوشش رسید:

+ وقتی جفت شدیم، وقتی که از داشتنم مطمئن شدی ازم خسته نشو...بهم سخت نگیر...

جونگکوک با لب‌های کش اومده سر خم کرد و روی موهای مشکی رنگ پسر رو بوسید.

ازش خسته بشه؟ اصلا همچین توانایی رو داره؟

_ من هیچوقت بهت سخت نمی‌گیرم...غیر وقتی که بخوام تو رو تو بغلم بگیرم...

_____________

Esam💜💙

    people are reading<Hey stupid, i love you!>
      Close message
      Advertisement
      You may like
      You can access <East Tale> through any of the following apps you have installed
      5800Coins for Signup,580 Coins daily.
      Update the hottest novels in time! Subscribe to push to read! Accurate recommendation from massive library!
      2 Then Click【Add To Home Screen】
      1Click