《Hey stupid, i love you!》تقلب

Advertisement

بنده نتوانستم جواب کامنت‌های شما گیلی‌ها رو بدم ولی خدا شاهده که همه رو خوندم):

لطفاً کامنت یادتون نره گیلی‌ها.

شرط ووت این پارت:

325🍏

________________

شدیداً احساس کلافگی می‌کرد.

پارک مین هو دقیقا کنارش ایستاده بود و به خیال اینکه بالاخره تونسته جایگاه جونگکوک رو برای خودش تصرف کنه خوشحال بود. چقدر احمقانه.

تمام مدت بی اینکه توجهی به حرف‌های تمسخرآمیز پسر بکنه، سرجاش ایستاده بود و نگاه خیره‌اش رو حتی به اندازه یک سانت هم جابجا نکرد.

مین هو عصبانی از نگرفتن جوابی از طرف جونگکوک، شکلکی درآورد و درست مثل پسری که کنارش ایستاده بود، دست به سینه به نقطه‌ای نامعلوم در انتظار ورود مدیر به دفتر، خیره شد.

اتاق به قدری غرق در سکوت بود که جونگکوک به راحتی می‌تونست صدای چرخ‌دند‌ه‌های ساعت دیواری محبوب و قدیمی آقای کیم رو بشنوه.

این صدا همیشه باعث می‌شد که بیخود و بی‌جهت بهش استرش و اضطراب دست بده.

آهی کشید و وزنش رو روی پاهاش جابجا کرد، پس چرا زمان نمی‌گذشت؟ به شدت احساس خستگی می‌کرد. فقط باید از این اتاق می‌زد بیرون و همراه اون سیب دیوونه برمی‌گشت خونه، ذهنش دیگه توانایی تحمل این همه فشار رو در عرض چند ساعت کوتاه، نداشت.

بالاخره در به سرعت باز شد و انتظار هردو پسر به پایان رسید.

صدای فریاد مدیر از همونجا بلند شد:

~ چه مرگت شده جئون؟

بی توجه به حضور پارک مین هو، با قدم‌هایی بلند خودش رو به جونگکوک رسوند و دقیقا رو به روش با کمترین فاصله‌ی ممکن ایستاد، نفسش رو محکم بیرون و به فریاد زدن ادامه داد:

~ دانش آموزی که همیشه اول بوده، از کی تاحالا دلش رو برای جاگیر شدن تو رتبه سوم خوش کرده، جئون؟

مین هو متعجب از حرفی که شنید به سرعت سر بلند کرد و به اون دونفر خیره شد.

به تندی خطاب به مدیر گفت:

× آقای کیم؟ ببخشید ولی فکر کنم که شما یه نکته‌ای رو به کلی فراموش کردید.

جئون سوم نه، بلکه چهارم شده!

کسی که سوم شده و قراره همراه جانگ هوسوک و بای سومین به المپیاد ریاضی بره، منم!

نگاه مدیر مدرسه حتی ذره‌ای از صورت جونگکوک تکون نخورد، انگار که اصلا هیچ حرفی نشنیده.

اما مین هو به وضوح دید که چطور روی لب‌های بی حالت جئون، به محض گفته شدن اون حرفها، پوزخندی تمسخرآمیز شکل گرفت.

عصبی از اتفاقی که داشت درست جلوی چشم‌هاش میفتاد، چنگی به موهای قهوه‌ای رنگش زد و اینبار با صدای بلندتری حرفش رو تکرار کرد تا به گوش‌های مدیر برسه:

× اقای کیم؟! من نفر سوم شدم، قرار نیست بهم تبریک بگین؟

و بالاخره!، بالاخره مدیر هدف نگاهش رو تغییر داد و قدمی به طرف پسرِ دیگه برداشت.

دستهاش رو به پشت برد و در هم قلاب کرد، صداش اینبار آروم اما به شدت ترسناک شده بود:

~ من رو چی فرض کردی پارک، هوم؟

فکر کردی متوجه نمی‌شم دانش آموزی که بالاترین جایگاهی که تا به حال در این دست امتحانات کسب کرده، رتبه‌ی دهم بوده، چطور تا به این حد ناگهانی و اون هم فقط در یک امتحان، تونسته باهوش ترین دانش آموز مدرسه‌ام رو شکست بده؟!

پارک مین هو بیهوده انکار کرد:

× جونگکوک نمره‌هاش افت داشته!

~ درسته.

افت داشته و حالا نفر سوم شده و تو، پارک مین هو؛..

قدمی به سمتش برداشت و با انگشت اشاره‌ به سینه‌اش کوبوند:

~ حتما مطمئن میشم که بخاطر تقلب امروزت، مجازات بشی.

حالا هم برو بیرون، صدات زدم تا بهت یاد آوری کنم این مدرسه جایی نیست که بتونی با تقلب چیزی رو به دست بیاری.

بیخودی هم تلاش در انکاری کاری که انجام دادی نکن، به اندازه کافی ازت مدرک دارم و بعد از تموم شدن کارم با جئون، بهت ثابت می‌کنم.

Advertisement

مین هو دهنش رو برای زدن حرفی باز ولی بلافاصله پشیمون شد و بست‌.

دستش رو شده بود و دیگه کاری ازش ساخته نبود.

بی حرف، کوتاه تعظیمی کرد و با قدم‌هایی که روی زمین کشیده می‌شد، از اتاق بیرون رفت.

اما قبل از بسته شدن در، جین به سرعت ازش رد و وارد دفتر مدیر شد.

با کوهی از پرونده‌هایی که روی هر دو دست‌هاش حمل می‌کرد، به سمت میز پدرش پا تند کرد تا از شر اون‌ها خلاص شه و بتونه یک نفس راحت بکشه.

آقای کیم کلافه نیم نگاهی به پسرش انداخت و دوباره به سمت جونگکوک چرخید تا حرفش رو بزنه ولی درست همون لحظه صدای زنگ گوشی پسر بلند شد و باعث شد که مرد بیخیال حرفی که میخواست بزنه، بشه و بهش اشاره کنه تا تلفنش رو جواب بده.

آلفای جوان شرمنده لبخندی زد و گوشیش رو از جیب شلوار خاکستری رنگ مدرسه‌اش بیرون آورد.

با دیدن اسم فردی که باهاش تماس گرفته، ابرویی بالا انداخت و با برداشتن چند قدم از مدیر و معلم تاریخش فاصله گرفت و به آرومی جواب داد:

_ بله، جیمین؟

صدای وحشت زده‌ی پسر بزرگتر از اون طرف خط بلند و باعث گره خوردن ابروهای آلفا شد:

+ جونگکوک، واقعا...واقعا نمی‌خوام بخاطر چندتا حدس و گمان زود نتیجه‌گیری کنم و حرفی بزنم پس...

داشت نفس نفس می‌زد، چرا؟

+ پس اول از همه، میشه بهم بگی که تهیونگ الان کنارته یا نه؟!

جونگکوک سردرگم مکثی کرد و نگاهش رو به در بسته‌ی دفتر داد.

تمام مدت فکر می‌کرد که پسرک امگا پشت در منتظرش ایستاده، اشتباه فکر کرده بود؟

با برداشتن چند گام بلند خودش رو به در رسوند و بازش کرد، نمی‌دونست چرا ولی اصلا دلش نمی‌خواست که با جای خالی اون رو در رو بشه.

خیره به فضای خالی رو به روش، جواب داد:

_ نه‌‌.‌‌....نیست‌. چیشده جیمین؟ اتفاقی افتاده؟

نفس جیمین برید و این موضوع قلب جونگکوک رو به تپش انداخت، مگه چه بلایی به سر سیبش اومده بود؟

_ کری؟ چرا جواب نمیدی؟ سیب دیوونه چش شده؟

بی توجه به حضور مدیر و معلمش فریاد زد و با صداش، پسر بزرگتر رو به خودش آورد.

+ جونگکوک...من...من واقعا نمیدونم چرا یهو همچین فکری اومد به ذهنم و اصلا دلم نمیخواد که بیخودی بترسونمت..

ولی حدودا ده دقیقه پیش تهیونگ بهم زنگ و حرف‌های عجیبی زد.

درمورد پدرم و گرگ‌های آواره حرف زد..

صداش.....حالتش، لحن حرف زدنش خیلی عجیب بود، اتفاق بدی براش افتاده؟ انگار از موضوعی ناراحت شده بود!

همه‌اش به خودش می‌گفت نفرت انگیز و از این دست حرف‌ها.

ببین من واقعا نگرانشم، همه‌اش می‌ترسم حماقت کنه و بره جنگل و پا بذاره به قلمرو گرگ‌های اصیل...

جونگکوک دیگه گوش‌هاش چیزی نمی‌شنید.

وحشت زده گوشی رو پایین آورد و سعی کرد که نفس‌هاش رو منظم کنه.

نه، امکان نداشت که تهیونگ همچین حماقتی بکنه.

اصلا اتفاقی نیفتاده بود که باعث این حرکت پسر بشه..

هیچ اتفاقی!

اما با به یاد آوردن موضوعی، برای لحظه‌ای حس کرد که توان ایستادن نداره.

نکنه اون سیب دیوونه بخاطر تقلب مین هو و اعلام چهارم شدن جونگکوک، به همچین کاری دست زده باشه؟

این فکر مثل خوره به جونش افتاد و تمام اعصابش رو مختل کرد.

دست شخصی روی شونه‌اش نشست اما جونگکوک برنگشت، دلیلی نداشت که اینکار رو بکنه، اون فرد هرکی که بود، رایحه‌ی سیبش رو نداشت، اون شخص تهیونگ نبود.

شاید جیمین اشتباه کرده بود.

شاید تهیونگ الان گوشه‌ای از مدرسه به انتظار تماسی از طرف جونگکوک نشسته بود تا بیاد و باهاش حرف بزنه، تا بیاد و بهش بگه که انقدر خودش رو مقصر هر اتفاقی ندونه....تا بهش بگه هرچی هم که بشه، جونگکوک از پادشاه سیبش ناراحت نمی‌شه..

Advertisement

همین‌کار رو هم کرد.

بارها تماس گرفت.

بارها و بارها با امیدی که ذره به ذره داشت تبدیل به ناامیدی می‌شد، با تهیونگ تماس گرفت.

فقط اگه برمی‌داشت و صداش رو می‌شنید، شاید قلبش دست از این همه تیر کشیدن، می‌کشید.

نمی‌فهمید، چرا بغض کرده بود؟ احمقانه خندید، تهیونگ قرار نبود که اینکارو با هردوشون بکنه...تهیونگ بهش اعتماد داشت..‌‌ جونگکوک ازش خواسته بود که به اون اعتماد کنه، پس قطعا اون هم همینکار رو می‌کرد.

دلیلی برای این همه نگرانی وجود نداشت، ولی چرا کل وجود جونگکوک سراسر پر شده بود از ترس و استرس؟

باید می‌زد به دل جنگل‌ها و قلمرو گرگ‌های اصیل تا سیبش رو پیدا کنه؟ باشه، اگر اون احمق واقعا همچین اشتباهی کرده باشه، جونگکوک حاضر بود برای پیدا کردنش حتی تا خود جهنم هم بره.

براش مهم نبود اگر خودش آسیب ببینه یا اتفاقی براش بیفته، فقط می‌خواست که دوباره سیبش رو ببینه...سالم!

سرش رو بلند و نگاهش رو به معلم تاریخی داد که با بی‌قراری منتظر بود تا به سوالاتش جواب بده.

با صدایی گرفته پرسید:

_ چیشده؟

سوکجین که بالاخره تونسته بود توجه جونگکوک رو به خودش جلب کنه، به سرعت پرسید:

~ منظورت از سیب، تهیونگ بود؟ کیم تهیونگ؟ چه اتفاقی براش افتاده؟ بهم گفته بود که پیش تو زندگی می‌کنه، براش مشکلی پیش اومده؟

جونگکوک به سختی نفسی گرفت و با خودش فکر کرد؛ دیگه وقتی برای تلف کردن نمونده، باید هرچه زودتر راه بیفته و تهیونگ رو قبل از اینکه اتفاقی براش بیفته، پیدا کنه...باید ازش محافظت کنه..

اما قبل از اینکه تصمیمش رو عملی کنه، جواب داد:

_ فکر...فکر کنم....فکر کنم رفته...رفته جنگل..

توانایی حرف زدن در این مورد ازش سلب شده بود، حتی نمی‌تونست بیانش کنه...نمی‌خواست که باورش کنه..

_ قلمرو گرگ‌های اصیل... احتمالا... ببخشید آقا، ولی من باید برم دنبالش.

اما قبل از اینکه به طرف در خروجی بدوه، انگشت‌های کشیده کیم سوکجین دور مچش حلقه شد، مرد بهش هشدار داد:

~ هیچ میدونی قراره کجا بری؟ اصلا چیزی درمورد جایی که داری با کله میری، می‌دونی؟

احمق اگه حدست درست نباشه، گرگ‌ها تیکه پارت می‌کنن!

اصلا از کجا می‌دونی که رفته اونجا؟

کلافه مچش رو از حصار انگشت‌های معلمش آزاد کرد و به تندی گفت:

_ ولی اگه حدسم درست باشه چی؟ بذارم سیب دیوونه زیر دندون‌های اون‌ها تیکه پاره بشه؟ بذارم بکشنش؟

جین برای لحظه‌ای پلک‌هاش رو محکم روی هم فشرد، زمانی برای فکر کردن نداشتن، باید هرچه زودتر یکاری می‌کردن!

~ تنها نمیتونی بری، منم باهات میام، تنهایی از پسشون برنمیای.

راه بیفت، وقتی برای تلف کردن نداریم.

ولی قبلش حداقل تلفنت رو جواب بده، صداش رو روانمه!

راه‌های زیادی برای ورود به جنگل در اون شهر وجود نداشت.

و فقط یکی از اون‌ها بود که حتی بعد از سال‌ها، بی نگهبان مونده بود.

جونگکوک تمام مدتی که به اونجا برسن، بی وقفه به شماره‌ی تهیونگ زنگ زد، بی هیچ نتیجه‌ای. و این موضوع با هرباری که داشت تکرار می‌شد، وحشیانه روحش رو می‌دَرید و قلبش رو از کار می‌انداخت.

مثل بچه‌ها بغض کرده بود، ترس تمام وجودش رو به چنگ گرفته بود. جونگکوک ترسیده بود...خیلی هم ترسیده بود، بیشتر از هروقت دیگه‌ای در عمرش.

حتی نمی‌خواست به ذهنش اجازه‌ی فکر کردن بده، نباید فکر می‌کرد، نباید به احتمالات ترسناکی که ممکن بود تو جنگل برای سیب دیوونه اتفاق بیوفته، فکر می‌کرد...

جیمین بهش گفته بود که خودش رو می‌رسونه، بهش گفته بود که نگران نباشه و تمام این‌ها فقط یه احتمال کوچیکه..ولی جونگکوک گوشه‌ای از قلب و ذهنش، مطمئن بود که تهیونگ داره با شرایط و احساسات بدی دست و پنجه نرم می‌کنه...این موضوع داشت دیوونه‌اش می‌کرد...اگه دیر می‌رسید..اگه به موقع نمی‌رسید...دیوانه می‌شد!

وقتی رسیدن، بی اینکه حتی برای ایست کامل ماشین بخواد صبر کنه، ازش بیرون پرید و بی توجه به فریاد‌های کیم سوکجین به سمت جنگل دویید.

حسش می‌کرد...تهیونگ اونجا بود....میتونست حسش کنه.... اونجا بود...اونجا بود...اونجا بود...

قلبش با حس رایحه‌ی آشناش به تپش افتاد، دیوانه شد، فقط می‌خواست که پیداش کنه..

به سرعت لباس‌هاش رو از تن درآورد و تبدیل شد و بی اهمیت به هرچیز خطرناکی که پیش رو داشت، به دل جنگل دویید.

صدای زوزه‌ی دردناکی بلند شد...صدایی که به گوش‌های جونگکوک آشنا بود، صدایی که روح آلفا رو از تنش خارج کرد.

وحشیانه دویید تا بهش برسه، بو کشید و با دقت به صداها گوش داد، باید پیداش می‌کرد...باید...باید نجاتش می‌داد.

ازش زیاد فاصله نداشت، حسش می‌کرد..

صدای زوزه‌ی دیگه‌ای از مسیری که داشت طی می‌کرد شنید، این‌بار بلند تر بود، دردناک تر.... جونگکوک داشت از پا میفتاد، ادامه دادن براش سخت ترین کار ممکن شده بود.

این صدای لعنتی داشت ذهنش رو از کار می‌انداخت.

و بالاخره، تهیونگ رو دید.

پسرک امگا کنار درخت روی زمین گلی جنگل تو خودش گوله شده بود و درد می‌کشید‌.

خزهای سفید و قهوه‌ای شکم و بدنش با خون رنگ شده بودن، گرگ‌ها دورش حلقه زده بودن، می‌خواستن بیشتر از این بهش آسیب بزنن؟ مگه امگای اون چکاری باهاشون کرده بود که اینطور بی رحمانه به سمتش یورش برده بودن؟

با قلبی پر از درد، با عصبانیتی که کل وجودش رو احاطه کرده بود، با صدای بلندی غرید و به طرف گله‌ای که جرات کرده بودن تا به این حد وحشیانه به سیب دیوونه‌اش آسیب بزنن، حمله کرد.

به سختی از بینشون رد شد و خودش رو به گرگ امگایی که حتی نای باز نگه داشتن پلک‌هاش رو نداشت رسوند.

جونگکوک داشت از درون از هم می‌پاشید، داشت گریه می‌کرد، داشت درد ‌می‌کشید.

پوزه‌اش رو به آرومی روی پوزه‌ی تهیونگ کشید و زوزه‌ی آرومی کشید، زیر گوشش رو لیسید و با نگاهش رد زخم‌های عمیقی که روی تن امگا به جا مونده بودن رو از نظر گذروند....تهیونگ باید طاقت می‌آورد...نباید چیزیش می‌شد... جونگکوک تحملش رو نداشت.

گرگ‌ها دورش حلقه زدن، براش مهم نبود.

چرا تهیونگ باهاش حرف نمی‌زد؟

سر خم کرد و پوزش رو روی سر امگا کشید:

_ سیب دیوونه؟

تهیونگ جوابش رو نداد، اما بهش خیره شد و از درد نالید.

چشم‌هاش پر از اشک بودن، قلب جونگکوک داشت از جا کنده میشد.

آلفای گله به سمت جونگکوک یورش برد و خوشبختانه، آلفای جوان تونست دفعش کنه.

جلوی تهیونگ ایستاد و گارد گرفت، نباید می‌ذاشت بیشتر از این آسیب ببینه.

اما درست همون لحظه بود که جسمی جمع شده زیر گلو و بدن خودش حس کرد.

دست‌ و پاهاش لرزیدن، توان نگاه کردن به امگایی که با بدنی سراسر زخمی، سعی در محافظت از گردن و شکم اون با سپر کردن بدن خودش رو داشت، نداشت...

تهیونگ داشت ازش محافظت می‌کرد؟ از اون؟ اون هم درحالی که هر لحظه امکان داشت از پا بیفته؟

گرگی بتا، خودش رو به سرعت به اون‌ها رسوند و با غرشی بلند، توجه‌ها رو به خودش جلب کرد.

پشت سرش جیمین با فرم انسانیش، درحالی که اسلحه شکاری‌اش رو روی دست‌هاش حمله می‌کرد، رسید و به سرعت جایی نزدیک به آلفای گله رو هدف گرفت و شلیک کرد.

گرگ‌ها ترسیده قدمی به عقب برداشتن، جیمین به جلو قدم برداشت و بازهم شلیک کرد...سه بار...چهار بار...تا جایی به کارش ادامه داد که گرگ‌ها بالاخره به دل جنگل فرار و عقب نشینی کردن و دست از سرشون برداشتن.

جونگکوک بلافاصله بعد از دور شدن خطر، تبدیل شد و بدن زخمی گرگ رو در اغوش کشید، بهش التماس کرد تا تبدیل بشه، باید تبدیل می‌شد، باید...

تهیونگ کوچیکترین انرژی‌ای برای اینکار در بدن نداشت. خوابش میومد، دلش میخواست که فقط چشمهاش رو ببنده و بخوابه...اما جونگکوک این اجازه رو بهش نداد، به تندی تکونش داد و داد زد:

_ بهت میگم تبدیل شو! تبدیل شو تهیونگ!

درد داشت، تمام تنش درد می‌کرد، جای زخم‌هاش میسوخت ولی بااینحال، با تمام توانایی که براش باقی مونده بود به حرف اون عمل کرد‌.

جونگکوک بلافاصله بدن پسر رو در اغوش گرفت و از جا بلند شد، به سرعت پرسید:

_ نزدیک ترین بیمارستان به اینجا کجاست؟

شاید می‌تونست سیبش رو نجات بده... شاید.

________________

    people are reading<Hey stupid, i love you!>
      Close message
      Advertisement
      You may like
      You can access <East Tale> through any of the following apps you have installed
      5800Coins for Signup,580 Coins daily.
      Update the hottest novels in time! Subscribe to push to read! Accurate recommendation from massive library!
      2 Then Click【Add To Home Screen】
      1Click